سرشت دو پاره‌ی جهان در تفکر پیشینیان

معراج جمشیدی

بررسی تاریخ تفکر انسان همواره بر ما آشکار خواهد کرد که انسان ها در طول تاریخ چگونه اندیشیده اند و جهان را چگونه یافته اند؟ چه فهمی از هستی دریافته اند؟ هستی را در چه معنایی درک کرده اند و واقعیت محض را چگونه تعریف نموده اند؟ کتاب “بحث در مابعد الطبیعه” نوشته ژان وال (۱) ، چنین سفری را در تاریخ تفکر انسان امکان پذیر می سازد. در این کتاب، مفاهیم بنیادین فلسفه و نظریه های مهم و تاریخ ساز فیلسوفان بررسی شده است و همچنین تلاش شده است که میان اندیشه ها و مکتب ها، رابطه ها و فاصله ها آشکار شوند و اتصال و انفصال فهم ها، بیش از پیش، مورد توجه واقع شوند. بدین دلیل این کتاب، برای تطبیق‌اندیشان، مرجع خوبی است تا بتوانند سیر فکر انسانی را تا آنجا که چشم های ژان وال قادر به رصد است، دنبال کنند و از نگاه خیره‌ی بشر به هستی، راز هایی فاش نمایند.

نخستین بحث در این سفر فکری، ورود به نظریه مُثل افلاطون است. افلاطون از جمله بزرگان تفکر بشری است که با فهمی که از هستی دریافته بود، توانست تاریخ فکر انسان را تحت تاثیر قرار بدهد و به نگاه او، چهارچوب خاصی عطا نماید.

ما آدمیان، بعد از افلاطون، همواره جهان را دو پاره دیده ایم و تصور وجود جهان دیگری غیر از این جهان را یافته ایم. اما برای اسلاف فلسفی یونان باستان، جهان یکپارچه جلوه می کرد و هیچ هویتی برای جهانی مستقل از این جهان، قابل تصور نبود، هرچند که همواره تفسیر های متفاوتی از جهان ارائه می دادند. حتی اگر در آن روزگار، از روح اساطیری، بقایایی نزد فیلسوفان نیز باقی مانده بود و خدایان همچنان حکمران جهان بودند اما در جای دیگری ساکن نبودند. بلکه در درون آب ها و دریا ها، جلوه می کردند. (اشاره به اندیشه طالس).

با این حال، افلاطون جهان را تقسیم کرد و برای نخستین بار، به نحو روشمند و با انسجامی ستودنی، میان دو جهان، مرز های سختی برقرار نمود. یک سو جهان حقایق اعلا و دیگر سو، سایه هایی که از تابش نور بر حقایق آن سو، در این سو آشکار می شوند. اما وقتی نگاه های دقیق ژان وال آغاز به رصد می کنند و با نگاهی از فراسو، به این مرز بندی نظر می افکند، افلاطون را به مثابه کسی می یابد که به طرز عجیبی، از نحوه زیست انسانی و صنعت بشری، به چنین فهمی از جهان رسیده است و این نظریه، از سه سرچشمه تغذیه نموده است.

نخست اینکه ما موجوداتی هستیم که در رابطه با همدیگر، مناسباتی را تحت عنوان اخلاق رعایت می کنیم. با تامل در این مناسبات، افلاطون اندیشید که بی شک، نمونه اعلا و جاودانی برای مفاهیمی همچون عدل و خیر و زیبایی، باید باشد تا بر اساس آن، بتوان مبنایی آنتولوژیک برای اخلاق فرض نمود. آنگاه در وهله دوم، با غور در علم ریاضیات، برای قضایای ریاضی، موجودیت خارجی قائل شد و ناگزیر بود، برای چنین موجوداتی، جهانی را فرض کند که قضایای ریاضی در آن جهان، تا ابد برقرار و ثابت، باقی بمانند. سپس در وهله سوم، نظر به قدرت هنری و خلاقیت انسانی کرد که چگونه بر اساس صورتی در ذهن، دست به خلق آثاری می زند. و بر این اساس چنین پنداشت که می باید، جهانی در آن سوی مرز ها باشد تا مأمن آن صور ذهنی باشد و این صورت ها از آن جهان، در ذهن انسان، تمثل پیدا کند و آدمی قادر به خلق هنر گردد.

اگر به چنین فهمی از هستی توجه کنیم، خواهیم یافت که افلاطون و شاید تحت تاثیر سقراط، برای آنچه در ذوقِ خویش، به عنوان صور هنری، و در خِرد خویش، به عنوان قضایای ریاضی و یا در وجدان خویش، به عنوان اصول اخلاقی می یافت، جهانی مستقل از آنچه اینک پیشاروی ماست، مقرر می نمود و مرز های سرسختی میان این دو بر می کشید. اما پرسش این است که چگونه می توانیم آنچه را در ضمیر خویش می یابیم، نشأت گرفته از جهانی دیگر، بدانیم؟ مگر ما آدمیان، خود را موجوداتی خُرد در کنار سایر موجودات نمی بینیم؟ مگر انسان خود را چگونه می فهمد که از صور هنری و قضایای ریاضی و اصول اخلاقی که در خویش می یابد، چنین نتیجه می گیرد که باید برای این ادراکات، جهانی مستقل وجود داشته باشد؟ بی تردید فهم افلاطون از من‌بودگی انسان ، فهم ساده ای در ردیف فهم سایر موجودات نبوده است. “من” در تفکر افلاطون، درکی بدو می بخشید که با شجاعت می توانست ادراکات خود را متصل به جهانی بزرگ تر و حقیقی تر و اصیل تر از طبیعت بداند. منِ انسان در آن روزگار، بسیار عظیم تر و اصیل تر بود و این از شگفتی های تفکر انسانی است. منی که اکنون، چیزی جز مجموعه ای از سلول ها و نورون های مغزی نیست. مجموعه ای از نورون هایی که تنها تفاوتش با سایر موجودات، این است که در مقایسه با بدیل های خود در طبیعت، پیچیده تر است و در نتیجه‌ی همین پیچیدگی، قدرتمند تر است.

البته آثاری از این نحوه‌ی اندیشیدنِ افلاطونی را در اسطوره ها نیز می بینیم، اما تفاوت تفکر اسطوره ای با تفکر افلاطونی در این است که اساطیر، در همین جهان رخ می دادند. خدایان در مجاورت ما می زیستند و در همین نزدیکی ها، خود را آشکار می کردند. برای مثال رعد و برق، صدای غرش خدایانی بود که در همین آسمان بالای سر ما سکنی گزیده بودند و زلزله، جنبش ناگهانی خدایانی بود که در همین زیر پای ما خانه کرده بودند. جهان دیگری تصور نمی شد و هستی دو پاره نبود. اما افلاطون، این تصور را که البته شاید ریشه در اساطیر سرزمین های دیگر داشت، به نحو نظام مند وارد تفکر فلسفی نمود و نخستین مرز ها را در فلسفه پدید آورد. و اساسی ترین دلیل این مرز بندی و اعتقاد به جهانی اصیل تر، چیزی جز عظمت و اصالت من‌بودگی انسان ها در اندیشه آن روزگاران، نیست.

سپس ژان وال سراغ تفاوت های بنیادین تفکر باستانی و تفکر جدید می رود و نخست به مسئله جاودانگی و زوال می پردازد و سیطره ای که این دو مفهوم بر سراسر تفکر بشری گسترانده اند. برای قدما که افلاطون نیز از شمار آنان است، زمان تنزل ازلیت است و همواره سیلانی پَست به شمار می آید. موجودی که هر چیزی را به فنا می سپارد و دست های بشر را از دستاورد هایش، تهی می سازد. اما در تفکر جدید، زمان متعلق فکر است و یکی از بنیادی ترین مسئله های فلسفی است. علاوه بر این، زمان در عصر ما، نه تنها موجودی پست نیست بلکه جریانی را پیشاروی انسان ترسیم می کند که او را به پیشرفت و توسعه فرا می خواند. در اندیشه انسان مدرن، فردا همیشه بهتر از دیروز است و این چیزی جز زمان دوستی آدمیان این روزگار نیست.

حال به تفکر باستان بازگردیم و توجه خود را به یک پرسش، جلب نماییم. چنانکه در تفکر باستان آشکار است، نفرت از زمان، دلیلی جز این ندارد که آدمی در پی حفظ و نگه داری خویشتن، دستاورد ها و اندیشه هاست و از اینکه زمان، با بی رحمی تمام، او را به تدریج، نادار و ناچیز می گرداند، از زمان هراسناک گردیده و روی از او بر می گرداند. و ناچار جهانی را تصور می کند که اندیشه ها، صورت های ذهنی، قضایای ریاضی و حتی من‌بودگی انسان ها را هم، درخود جای می دهد در حالی که بادِ زمان، در آن جهان نمی وزد و هر چیزی در آن ماندگار است. پرسشی که در این مقام طرح می شود این است که اندیشه‌ی جاودانگی و علاقه به آن، چرا پدید آمده است؟

آغاز تاریخ و گذشته ازلی، هماره در اندیشه انسان، مقدس بوده است. زیرا هر ادراکی در آن نقطه، پدیدار گشته است، نقطه ای که پیش از آن قابل تصور نیست و بنابراین جایی برای طمع، تصاحب و نگه داری از فراسوی آن نقطه، باقی نمی ماند. پس می توان به آسودگی و فراغت، در سرچشمه ها سُکنی گزید و از بودنی جاودان و دور از بلای زمان، لذت برد. این تفکر را می توان در نظریه تذکر افلاطون یافت. نظریه تذکر چنین بیان می دارد که انسان در گذشته ازلی، همه حقایق را دیده است و بعد از به راه افتادن در سیر تیزپای زمان، همه چیز را فراموش کرده است. حال تنها باید به یاد آورد و آنان را در خود، جاودان بدارد. در حالی که تفکر جدید، گذشته را سیاه می بیند و از اینکه به آن روزگاران بازگردد بر حذر است.

برای دومین تفاوت میان تفکر باستانی و تفکر جدید، می توان به مسئله تناهی و امر نامتناهی اشاره نمود. یونانیان، همواره متناهی را والاتر از امر نامتناهی می انگاشتند و به همین دلیل بود که در پی پاسخ به این پرسش بودند که دریابند، جهان در اصل از چه عنصری معین، تشکیل شده است؟ آنها دوست داشتند که جهان ماهیت اصیل خود را در تعینی واضح و متمایز، آشکار کند، اما در این میان استثنا هایی نیز وجود داشت. همچون آناکسیمندر که جهان را از امر بیکران، می دانست و اصالت را به نامتناهی می بخشید. اما عمده یونانیان باستان، به عنوان نخستین فیلسوفان خردمند (که در اساس و بنیادِ تفکر، با حکیمانِ شرق باستان اعم از ایران و هند و چین، تفاوت های عمیق و جدی دارند) چنین می اندیشیدند که امر متناهی همواره در مقامی والاتر از امر نامتناهی می ایستد. حال در این مقام، پرسش این است که روی گردانی فیلسوفان باستان، از امر بیکران، ناشی از چیست؟

اما قرن ها بعد، نخستین اندیشه هایی که امر نامتناهی را والاتر از امر متناهی قرار دادند نشأت گرفته از تفکر پیامبران ادیان ابراهیمی بودند که با اصالت بخشیدن به امر نامتناهی، سیر تفکر را تغییر دادند و اینگونه است که در قرون وسطی، امر نامتناهی را می یابیم که به دلیل وسعتش و گستردگی وجودی اش، برتر از امر متناهی شناخته می شود زیرا یک شیء واضح و متمایز که متناهی است، در حقیقت مقید شناخته می شود، و پهنای کمتری از هستی را فرا می گیرد. اما گویی فیلسوفان باستان، بدون اصالت بخشیدن به وسعت و پهنا، تنها وضوح و تمایز را مهم می انگاشتند و آن را در امر متناهی می یافتند و در مقابل، پیشوایان ادیان ابراهیمی، که نوع تفکر دیگری را در جهان سیطره بخشیدند و فهمی دیگرگون از هستی، برای تاریخ بشر به ارمغان آوردند، وضوح و تمایز را از اهمیت تهی ساختند و اصالت را به وسعت و پهنای وجودی بخشیدند و بدین ترتیب، هر آنکه وجودی وسیع تر در جهان داشته باشد، نسبت به آنکه وسعت کمتری دارد، از ارزش بیشتری برخوردار است. اهمیت امر نامتناهی که امروزه سراسر تفکر را فراگرفته است، از هر چیز دیگری، والاست و انسان ها نیز در برابر او، از اینکه ناچیز اند، بی اختیار به پرستش و تقدیس امر نامتناهی، می پردازند. اگرچه در روزگار ما، امر نامتناهی در چهره های دیگری غیر از خدا، تجلی کرده است.

خلاصه اینکه می توان در این تفاوت، مسئله را از این زاویه دید که فیلسوفان باستان، وضوح و تمایز را والاتر می انگاشتند و تفکر جدید که سراسر دوران قرون وسطی و دوران مدرن را فراگرفته است، وسعت و گستردگی را. و از نمونه های آن می توان به افکار هابس و لایب نیتس اشاره کرد که از بنیان گذاران اندیشه حساب بینهایت خُرد بودند و همچنین می توان هگل را دید که چگونه این تفکر را به نحو ایدئالیستی، بر سراسر هست و نیسـت، حکمفرما می نماید.

ژان وال بعد از طرح کوتاهی از تفاوت های بنیادین تفکر قدیم و جدید، سراغ اندیشه صیرورت می رود که از نخستین لحظه های تفکر، با انسان همراه بوده است. با نظر به طبیعت، تغییر و تحول را به وضوح می توان دریافت اما دشواری مسئله، آنجاست که بتوان آنچه را که در ادراکات گوناگون می یابیم، در ربطی منسجم، کنار هم قرار داده و نظامی واحد در اندیشه، بیافرینیم که بتواند توامان، هم ادراک صیرورت را توجیه نماید و هم ثبات و این همانی اشیا را در خود جای دهد.

هراکلیتوس شاید نخستین فیلسوفی است که ذات جهان را صیرورت و حرکت می دانست و بدین وسیله، هرگونه ثباتی را از صحنه واقعیت، حذف می کرد. اگرچه ثبات و این همانی اشیا، در برابر چشمان همه انسان ها روشن و آشکار است اما آنچه او می گفت این بود که این یک ادراک مجازی است و ذات واقعیت که از صراحت دیده ها پنهان است و تنها خود را در پس حادثه ها و رسیدن ها و نرسیدن ها، آشکار می کند، تغییر و دگرگونی است. اما در مقابل او، پارمنیدس قرار دارد که هر گونه تغییر و حرکتی را که حواس ما در زندگی مشاهده می کند، راه مجاز می خواند و آنچه را که واقعیت جهان را شکل می دهد، تنها ثبات و ایستایی می داند. شاید اذعان به این نکته سخت نباشد که پارمنیدس، نخستین فیلسوفی است که از وجود سخن گفته است. وجود به معنای صرفِ بودن، تنها باقی مانده ای است که در صورت تصفیه واقعیت ها، به نحو ثابت و لایزال می ماند. یک شیء را در نظر بگیرید که دائما در حال تغییر چهره است و یک دم آرام و قرار ندارد. اگر بخواهیم در ذهن، آن شیء را تحلیل کنیم و چهره های متعددش را لحاظ نکنیم و دگرگونی و بی قراری دائمی اش را هم کنار بگذاریم، آنچه از آن شیء باقی خواهد ماند که در آن تغییر و دگرگونی ای مشاهده نمی گردد، تنها وجود و صرفِ بودنِ آن شیء است. پارمنیدس، کلیت جهان را در چنین تحلیلی قرار داد و هر آنچه از جنس تغییر و حرکت بود، از آن جدا کرد. زیرا در دل این دگرگونی ها، واقعیت محضی، نظر پارمنیدس را جلب می کرد و او نیز، یک راست سراغ آن واقعیت محض رفت و چهره‌ی وجود را از درون این جهان، آشکار نمود.

بعد ها افلاطون، تلاش کرد راهی میان هراکلیتوس و پارمنیدس بیابد. او با همان مرزبندی میان جهان سایه ها و جهان اصل ها، اندیشه هراکلیتوس را در جهان سایه ها مستقر نمود و اندیشه پارمنیدس را در جهان اصل ها و بنیاد ها. اما ارسطو نسبت به این مرزبندی واکنش نشان داد و اصل ها و بنیاد های افلاطونی را که به نحو شاعرانه و با زبانی استعاری، گویی در جهانی دیگر، سکنی گزیده بودند، در قالب تفکر فلسفی خویش ریخت و جوهر ثابت و لایزال را به مجاورت اشیا آورد و در ذات آنان قرار داد. آنگاه برای تبیین تغییر و حرکت، ظرفی را تصور کرد که حقیقت اشیا در آن قرار می گیرند. آنچه حقیقت اشیا شناخته می شود، چیزی جز صورت ها نیست، آن حقیقتی که چیزی را آن چیزی می کند که هست. درخت بودن درخت به آن است و خاکستر بودن خاکستر نیز متکی به آن است. این صورت های متعدد، یکی پس از دیگری، جایگاه خود را تهی می کنند و راهی برای ورود دیگری می گشایند. تغییر و دگرگونی های بنیادین مثل تبدیل چوب به خاکستر، از منظر ارسطو، چیزی جز همین نقل و انتقال صورت ها نیست و این همانی شیء تغییرکننده نیز با ماده‌ی شیء یعنی همان ظرف تهی که صورت ها را در خود می پذیرد حفظ می شود. اما تغییراتی که به تدریج، در یک جوهر واقع می گردد بدون آنکه نیازی به تغییر صورت باشد، در حقیقت با تفکیک جوهر از اعراض، امکان پذیر می گردد. به عبارتی، در رسیدن تدریجی یک سیب بر شاخسار درخت، جوهر سیب ثابت است و کیفیت و کمیت آن در حال تغییر.

پس در نهایت می توان مرز بندی افلاطونی را در ارسطو نیز یافت، وقتی تغییر را به دفعی و تدریجی تقسیم می کند و تغییر دفعی را با تقسیم جوهر، به ماده و صورت تبیین می کند و تغییر تدریجی را با تقسیم وجود به جوهر و عرض. در تغییرات دفعی، ثبات را ماده بر عهده می گیرد و در تغییرات تدریجی، این جوهر است که ضامن این‌همانی و ثبات شیء است. اگرچه در اندیشه ارسطو، تعابیر استعاری افلاطون را نمی بینیم و دو پارگی هستی را به دو جهان متفاوت و متمایز، نمی یابیم اما برای ارسطو نیز جهان، دیگر به سان گذشته، یکپارچه نیست. هر شیءی ترکیبی از جوهر و عرض است و هر جوهری ترکیبی از صورت و ماده. و این نخستین گام های تفکر بشری است که آدمی را از وحدت و یگانگی دور انداخت و تعدد و کثرت را در نظر او اصیل نمود و حتی شاید این نکته را نیز بتوان افزود که دو پارگی موجود در معارف دینی هم، تحت تاثیر تفکر افلاطونی، به وجود آمده است. اما اینک پرسش این است که آیا می توان رجعتی به تفکر باستانی نمود و دیگربار هستی را با همه تجلیات متفاوت و گونه گونش، یکپارچه و واحد و یک کل دید؟ به نظر می رسد تاریخ انسان، از آن سرچشمه ها بسیار دور افتاده است و دیگر بازگشت به گذشته، امکان پذیر نیست. پس باید راهی نو گشود و آغازی نو برپا کرد.

 

Jamshidi.Meraj@gmail.com

 

پی نوشت:

(۱) وال، ژان آندره (۱۳۹۵)، بحث در مابعد الطبیعه، ترجمه یحیی مهدوی، چاپ سوم، تهران: انتشارات خوارزمی

 

منبع:

 

https://anthropologyandculture.com/سرشت-دو-پاره%E2%80%8Cی-جهان-در-تفکر-پیشینیان/?feed_id=787&_unique_id=5f20c9c7d4675 > > > >

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *