یادگار آتش و عشق و شراره

 

سروده هایی از منیژه پورعلی (۱)

۱)
ای یادگار آتش و عشق و شراره تو
ای بهترین پدیده ی چندین هزاره تو

ای پادشاه مقتدر ملک عاشقی
دنیا همه پیاده و تنها سواره تو

عشق پر از سکوت غریبانه ی مرا
فریاد میکنی به زبان اشاره تو

میخانه می روی قدحی جای من بنوش
من مانده در خماری و نایب زیاره تو

یاد آور چپاول چنگیز می شوی
وقتی که می کنی دل من پاره پاره تو

با این غزل به فتح دلت بسته ام امید
تا نو کنی حدیث سبا را دوباره تو

۲)
حوا دوباره سیب طلب میکند ز من
من طاقت هبوط و سقوطم نمانده است
این نفس سرکشی که زمامم به دست اوست
تا ناکجای راه جنونم کشانده است

طوفان معصیت زده بر کشتگاه عمر
نوحی کجاست تا که رهایم کند ز غرق
تاریک شد زمانه ز جادوی اهرمن
ارابه ران مهر نیامد ز راه شرق

عیسای دل هر آینه مصلوب می شود
این قصه بارها شده تکرار در زمان
حواریی ای به نام یهودا همیشه هست
تا با خیانتی ببرد عرض همرهان

با صدهزار حیله زلیخا نشسته است
تا کام دل برآورد از یوسف وجود
باید که دیده برکند از لذت گناه
از حسرت و ندامت بعد از عمل چه سود

شاید اگر دوباره به ایمان رسم “نوا”
آتش شود بهانه ی بردالسلام من
روید به زیر پای دلم زمزمی ز نو
شوید غبار کهنه شدن از کلام من

۳)
یک ورق تو
یک ورق من
یک ورق خالق
یک بُر ناقص

کارت هایی با نقوشی مبهم و درهم
طرح تقدیر از خطوط پشتشان پیدا

سوت های ممتد تاریخ

“یکصد و چار”
ایستگاه آخر است اینجا
“بیست” تای دیگرش گم شد
در ضریبی از “هزار” امید
در میان سورهای خشک و بی مقدار

جنگ سربازان و شاهان پوچ و بی معنی ست
چارفصل عمر را اینگونه سر کردیم

ایستگاه آخر است اینجا
سوت های ممتد تاریخ دیگر قطع خواهد شد

دست های رو شده در دست های ما
بُر بزن از نو
لطف کن یک بار کامل بر بزن ساقی

یک ورق تو
یک ورق من
یک ورق خالق

بازی ای دیگر
زندگی از نو…..

۴)
گیسویی نواخته شد
قداستی بر باد
پروانه ای در انتهای شب مرد
و راز مرگش را شمع ها رقصیدند
دودها پراکندند
و دفترهای نقاشی، تن خود را به دست های سوگوار هدیه دادند

چهارشنبه ها چه رنگی بودند؟
بی شک از جمعه های خونین و سیاه خوش ترکیب تر….

گفته بودند چهارشنبه ها سفر نکنید
شاید سفیدی راه چشمشان را می زد

۵)
ای بی کران تیره ی رمزآلود
ای خیره تر ز باور اهریمن
ای در ستیزه با سحر ای یلدا
ای مانده با سپیده دمان دشمن

خورشید_آن الهه ی آذرگون_
در تیرگی خشم تو پنهان است
چون پرسشی که پاسخ آن مبهم
گویی که تا همیشه به زندان است

با این همه تباهی و تاریکی
با این همه سیاهی و رسوایی
برگو چگونه این همه محبوبی؟!
آخر چگونه زنگی و زیبایی؟؟!!

نور ستارگان گرفتارت
در شط قیرگون هیولایی
باشد پر از نبرد اساطیری
باشد پر از تضاد تماشایی

حالا که من ز خاطره لبریزم
حالا که باز شب شده رویایی
ساقی شو و دوباره به کامم ریز
آن شهد ناب باده ی مینایی

امشب بخوان به گوش دلم تا صبح
افسانه های رایج شیدایی
در سینه ی کویری من بنشان
امواج مست نرگس دریایی

گیسوی مشک سای تو را امشب
با دست های خاطره می بافم
تا صبح تا سپیده بخوان با من
ای بهترین “نوای” اهورایی

 

 

> > > >

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *