نفس های شهر خاطره می سازند برای رهگذر

 

دی ماه سفری چند روزه به زاهدان پیش آمد. برای اولین بار این شهر را می دیدم. عادت دارم به تمام ابعاد شهر و اتمسفر و فضای شهری به عنوان یک کل یکپارچه نگاه کنم.

زاهدان برایم تداعی کلمۀ “خاموشی سپید” بود. خاموشی و سکوت. یا سکوت و خلأ. یا سکون سرنوشت. در نگاه مردمانش می شد یک شکلی از رضایت به وضع موجود و صبوری را دید؛ و نه چندان البته اغنای درونی. نمی دانم و مطمئن نیستم. ولی هرچه بود زیاده گله ای نبود در مواجهه با تقدیر.

شهر به وضوح زیبایی های گذشته اش را به رخ می کشید و می خواست همچنان خود را در آن فضا تجسم کند. و از وسعت پهن دشت کویری که در آن بود و کوه های کم ارتفاعی که احاطه اش کرده اند کماکان یاد خوش داشت.

شهری که نفس می کشد هرچند سخت. شهری که تابش آفتاب، بدن لخت و عریانش را سوزانده به وضوح؛ امّا زیر خنکای درخت های کنار و کاج ها و سروها و اکالیپتوسی که سرتاسر بلوارهایش را پوشانده می خواهد باز بماند و حیات داشته باشد و از درون پر خاطره اش حیات ببخشد.

اینجا زاهدان است. و درخت ها و زن ها و کودکانش همه همان نگاه درخشان پر از خواست بقا را دارند که در موزه مردم شناسی اش، آن بزرگترین موزه جنوب شرق کشور، از یادگارهای شهر سوخته و کوه خواجه می بینیم.

اینجا زاهدان است و نفس های شهر خاطره می سازند برای رهگذر.

 

و نمی دانم چرا در بازگشت از سفر، بیش از هر چیز یاد آن موسیقی و آن نیمه شبی افتادم که به پیشنهادی رفتیم جمکران؛ و زیارتی بود که خاطره اش برایم از آن دهه ی هفتاد تاکنون هنوز جان دار است. بیشتر جیپسی کینگز بود که جادۀ شبانه را کوتاه می کرد؛ در رفت و بازگشت. و موسیقی، عجب خاطره ساز است. و البته امروز چند دهه گذشته و شهری شده آن مکان با مردمانی که به قصد زندگی آمده اند جمع شده اند و معیشت و اقتصاد و شبکه ای از روابط.

 

چند عکس هم یادگارهای این سفر.

 

بهناز خسروانی

زمستان ۹۸

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *