تفحص در اندیشه شاعران ایران – «حافظ» (غزل سی و یکم تا سی و پنجم)

معصومه بوذری

 

آنچه در پی می آید بخش هایی از پیش نویس و متن ویرایش نشدۀ کتاب در دست انتشار معصومه بوذری و همکاران است؛ و هرگونه برداشت از آن منوط به اجازه از نویسنده می باشد.

 

 

*** غزل شماره ۳۱ ***

 

آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است | یا رب این تأثیر دولت در کدامین کوکب است

تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد | هر دلی از حلقه‌ای در ذکر یارب یارب است

کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف | صد هزارش گردن جان زیر طوق غبغب است

شهسوار من که مه آیینه دار روی اوست | تاج خورشید بلندش خاک نعل مرکب است

عکس خوی بر عارضش بین کآفتاب گرم رو | در هوای آن عرق تا هست هر روزش تب است

من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می | زاهدان معذور داریدم که اینم مذهب است

اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زین | با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است

آن که ناوک بر دل من زیر چشمی می‌زند | قوت جان حافظش در خنده زیر لب است

آب حیوانش ز منقار بلاغت می‌چکد | زاغ کلک من به نام ایزد چه عالی مشرب است

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)

 

چهار مصراع کلیدی؛ و ایموجی های بیان حالات:

…یا رب این تأثیر دولت در کدامین کوکب است?

تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد…?

من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می…?

آب حیوانش ز منقار بلاغت می‌چکد…?

 

نکته ها و رمزگان ها:

| تأکید بر قیاس و حدّ فاصل بین ظلمات و نور. در گفتگوی مستقیم با تو رب [رب = پرورش دهنده]. سیاهی شب. امشب شب قدر: استفهام کنایی و تمسخر از کوکب در آسمان دولت. دولت: بارگاه و دستگاه. گیسو (کثرت؛ سیاهی) ناسزایان: ناشایست ها. هر دلی از حلقه ای (سلسله: گمگشتگی) در ذکر یارب یارب بودن: تأکید در تفاوت رابطه ی دلمشغول های یارب گو) با من و تو. چاه زنخدان (چاه: سیاهی؛ ظلمت) گردن جان: (جانبخش) مفهوم صفت فاعلی، درمیانه ی تقابل سیاهی درون چاه زنخدان با سپیدی رخ، وجود گردن، و طوق غبغب [مضاف و مضاف الیه]، حدّ فاصل سیاه و سپید در ظلمت این شب قدر (ارزنده). تاجِ خورشید سانِ بلندِ شهسوار من: نشانۀ والایی جایگاه نوربخش او. آیینه دار روی او = ماه (عمل ماه نسبت به خورشید) خاک نعل مَرکب: پایین ترین حدّ او = بالاترین جایگاه ماه. قیاس. امر به نگاه به عکسِ عرق بر عارض او (تصویرسازی) غلوّ: آفتاب دارای روی گرم؛ تب می کند هر روز در هوای (هوس) آن عکس عرق. لعل: لب یار. اظهارِ مذهب من: (گفتگوی مستقیم با) زاهدان؛ معذور: عذر خواستن. نسبت مرکب من (مور) بستن زین بر پشت صبا [به قصد شناخت] (جان پنداری: اسب) ساعت: وعده؛ موعد راندن [مسابقه]. ناوک مژگان: تیر غمزه. زیرچشمی؛ خنده زیر لب (زیر)؛ قوتِ جانِ حافظِ او (ایهام: حافظ = نگهبان/ تخلص) [اصل نظربازی]. مدح خود: آب حیات از نوک بلاغت (جان پنداری بلاغت). «به نام-ایزد» ماشاءالله. زاغ قلم من: (سیاهی) عالی مشرب: مسلک والا. مقایسه ی سیاهی و جایگاه. تمجید والایی خود.

 

واژه های اهل خلوت، استفهام کنایی دولت و آن شب قدر؛ گیسو (کثرت)، ناسزایان، کشتۀ چاه زنخدان بودن، ترک نکردن لب لعل یار و جام می، زیرچشمی ناوک بر دل زدن، خنده زیر لب (اصول نظربازی)؛ بیت آخر: تمجید از والایی فوق العادۀ خود. =  حوزه معناییِ «ادبیات عرفانی و رندی»

 

سؤال معطوف به محتوای غزل ۳۱:

چرا حافظ تمام تمهیدات نظربازی را به او «رب/دلبر» نسبت می دهد و فاصله ی خودش را با او فاصله ی سلیمان و مور می داند؛ ولی در نهایت قلم و شعر خود را مایه ی آب زندگی جاوید؟ قصد او از این قیاس و نشان برتری های خود چیست؟

 

تحلیل گفتمان غزل شماره ۳۱:

|

حوزه های گفتمانی غزل شماره ۳۱:

گفتمان عرفان عملی + معشوق زمینی + معشوق قدسی + وجهه زنانه + طنز و وارونگی

شوخ چشمی رندانه:

 

 

 

 

*** غزل شماره ۳۲ ***

 

خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست | گشاد کار من اندر کرشمه‌های تو بست

مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند | زمانه تا قصب نرگس قبای تو بست

ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود | نسیم گل چو دل اندر پی هوای تو بست

مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد | ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست

چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن | که عهد با سر زلف گره گشای تو بست

تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال | خطا نگر که دل امید در وفای تو بست

ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت | به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)

 

چهار مصراع کلیدی؛ و ایموجی های بیان حالات:

خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست…?

تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال?

خطا نگر که دل امید در وفای تو بست?

…به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست?

 

نکته ها و رمزگان ها:

| تأکید بر گفتگوی من و تو. تو= بدون نام یا نسبت یا صفت (فقط “تو”). بستنِ صورتِ ابروی دلگشای تو. آفرینش فرمِ [طاق] ابروی تو. صورت بستن: ظاهر ساختن. خود خدا (آفرینشگر) گشودگیِ کار من؛ وابسته به کرشمه های تو. سرو چمن و من: مقایسه (سرو: بی ثمری؛ بلندی، تبختر) مقایسۀ به خاک راه نشستن من و سرو. زمانه (فلک) ترکیب کنایی: پا به هستی گذاشتن. گشودگیِ صدر گره از دل غنچه و کار ما توسط زمانه به محض بستن آن قبای قصب نرگس قبای تو. هوای تو و نسیم (باد. امید). بندی و زندانی بودن من. و رضایت داشتن من. حکم فلک (چرخ). چه فایده؟ = ناامیدی: سررشتۀ بند در رضای تو [رفت و برگشت معنا و مفهوم بند و زنجیر و رضایت] (دور باطل). زلف گره گشا (ظلمت تمام شونده؛ سلسله و بند پایان پذیر) تقاضا و نهی از گره افکندن. نافه: ناف آهو: بسته ی سیاه. نقطه ای سیاه بر دل (دل معمولاً روشن است؛ ولی اینجا مسکین و تیره بخت). تو خود حقیقت وصال دیگری بودی. نسیم وصال: ناپایداری وصل. حقیقی نبودن تو. خطا و اشتباه را ببین. ناامیدی دل از وفای تو. (حقیقت راستین). از جور و ستمگری تو. ادعای من: ترک این دیار. خنده: تمسخر. گفت: «برو. کی پایت را بسته!»= کنایه: اوج بی اعتنایی و جور دلبر.

 

واژه های صورت بستن توسط خدا. کرشمه های تو. زمانه و کارهایش (قصب نرگس قبای تو بستن) و کار نسیم گل: (گشودن صد گره از کار ما و دل غنچه)، بند تو. دوران چرخ. چه سود؟! رضای تو. گره افکنی، گره ای نافه گون. سر زلف و عهد بستن با آن. گره گشایی زلف. وصال دگر بودن = حقیقت دیگری داشتن در حُبّ و وصال. خطا نگر (توجه به نکته ی ظریف اشتباه دل)؛ جور تو. تمسخر از روی بی اعتنایی که: “برو، کی پایت را بسته. آزاد هستی. می توانی عشق نورزی و وصال نجویی.” =  حوزه معناییِ «ادبیات عرفانی و رندی»

 

سؤال معطوف به محتوای غزل ۳۲:

حافظ در دو بیت آخر، این “توی دلبر” را که از روز اول خلقت، تقدیر چنین بوده که در گرو او بگذارد، غیر قابل امید می داند. انگار به بازی شبیه است. از روز اول آدمی عاشق یاری است که خود حقیقتی دیگر از وصال است. و وصال حقیقی جای دیگر است. چرا حافظ اینهمه وصف برای این “تو”، ذکر می کند و واژه ی “خدا” را بدون هیچ وصفی، و بدون هیچ توصیف پیرایه داری؟ و واژه های چرخ، و زمانه [مقدرات]، درست هم شأن یا هم اندازۀ واژه ی خدا، دست اندرکار گره افکنی و گره گشایی توصیف شده اند. چرا؟

 

تحلیل گفتمان غزل شماره ۳۲:

|

حوزه های گفتمانی غزل شماره ۳۲:

گفتمان عرفان نظری + معشوق زمینی + معشوق قدسی + وجهه زنانه + طنز و وارونگی

شوخ چشمی رندانه:

 

 

 

 

*** غزل شماره ۳۳ ***

 

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است | چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

جانا به حاجتی که تو را هست با خدا | کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است

ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم | آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است

ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست | در حضرت کریم تمنا چه حاجت است

محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست | چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است

جام جهان نماست ضمیر منیر دوست | اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است

آن شد که بار منت ملاح بردمی | گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است

ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست | احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است

ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار | می‌داندت وظیفه تقاضا چه حاجت است

حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود | با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)

 

چهار مصراع کلیدی؛ و ایموجی های بیان حالات:

…چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است?

ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم…?

ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست…?

جام جهان نماست ضمیر منیر دوست…?

 

 

 

نکته ها و رمزگان ها:

| تأکید بر عدم گفتگو و (مقیم کوی دوست شدن) خلوت گزینی و بی نیازی از تماشای صحرا. جانا= دیگری (ندا). گفتگوی مستقیم با تو. قسم به آن حاجت تو. حاجتی که با خدا داری. بپرس از حاجت ما = بی خبری تو از ما. قسم به خدا که سوختیم ما (سوزش) سؤال (ایهام؛ گدایی) گدا (:ما)؛ تأکید بر گدایی ما (خلوت گزیده …….) ارباب حاجت (آیرونی). زبان سؤال نداشتن: فاصله ی خود با حضرت کریم (کریم: بخشنده) طعن مفهومی و پنهان. نیاز به تمنا نیست (کریم اگر بخشنده باشد). اگر قصد خون ما را داری که قصه [زبان سؤال] نیاز نداری. رخت از آن توست (صاحب پوشش ما تو هستی، یغما معنا ندارد) [وارونگی معنا و ارجاع به ساحت قدسی ابیات قبل]. دوست (خود) ضمیر روشن و آگاه حضرت دوست (مثل جام جهان نما) می نمایاند؛ اظهار احتیاج بی معناست. آن شد: گذشت آنکه. ملاح: شناگر گوهر یاب لازم نیست [اینجا در این خلوتگه]. مدعی برو (گفتگوی مستقیم) احباب حاضرند: پادشاه حسن+حضرت دوست (هر دو). اعدا (دشمن. دشمنان). لب وظیفه شناس روح بخش [ایهام] (مشابه دم مسیحایی؛ و سه بوسه ای کز دو لبت کرده ای وظیفۀ من) بی فایده بودن نزاع و محاکا با مدعی. محاکا (حکایت، قصه + نزاع و جدل)؛ (گفتگو با خود) هنر: شعر. تأکید بر عدم گفتگو. و تفاخر و مباهات مفهومی مضمر. عیان (آشکار) شود = قطعیت و اتمام حجت.

 

واژه های «چه حاجت است» [ردیف]؛ خلوت گزیده، کوی دوست، خدا را بسوختیم (در وجهی کفرآمیز اگر خدا مفعول حساب شود نه قسم)، گدا، ارباب حاجت، حضرت کریم، رخت از آن توست، یغما، جام جهان نما، ضمیر منیر دوست، اظهار احتیاج، منت نکشیدن ملاح [در مرحله ی اکنون، از مقامات کنونی من]، مدعی، احباب و اعدا، عاشق گدا، لب روح بخش یار، وظیفه (به دو معنا)، هنر و عیان شدن هنر. محاکا. =  حوزه معناییِ «ادبیات عرفانی و رندی»

 

سؤال معطوف به محتوای غزل ۳۳:

در کل غزل، ظاهراً تأکید بر حاجت و گدایی و احتیاج است، در گفتمان میان حافظ و پادشاه حسن یا حافظ و حضرت کریم. سؤال این است که وقتی ردیف غزل «چه حاجت است» باشد و تأیید بی فایده بودن تماشای صحرا و رفتن به دریا و خارج شدن از خلوت، این گونه ای ناامیدی نیست؟ ناامیدی از اینکه هنر خود عیان شود؛ و چه نیازی است به گفتار؟ و تأکید بر اینکه چرا باید درخواست و نیاز داشت حال آنکه خود رخت از آن توست؟ و یغما احتمالا به مرگ معطوف نمی شود؛ که جان ستان و جان بخش یا صاحب زندگی و مرگ یکی باشد؟

 

تحلیل گفتمان غزل شماره ۳۳:

|

حوزه های گفتمانی غزل شماره ۳۳:

گفتمان عرفان عملی + معبود الهی + غیریت زاهدان

شوخ چشمی رندانه:

 

 

 

 

*** غزل شماره ۳۴ ***

 

رواق منظر چشم من آشیانه توست | کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل | لطیفه‌های عجب زیر دام و دانه توست

دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد | که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست

علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن | که این مفرح یاقوت در خزانه توست

به تن مقصرم از دولت ملازمتت | ولی خلاصه جان خاک آستانه توست

من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی | در خزانه به مهر تو و نشانه توست

تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار | که توسنی چو فلک رام تازیانه توست

چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز | از این حیل که در انبانه بهانه توست

سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد | که شعر حافظ شیرین سخن ترانه توست

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)

 

چهار مصراع کلیدی؛ و ایموجی های بیان حالات:

…چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم…

ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست…

جام جهان نماست ضمیر منیر دوست…

 

نکته ها و رمزگان ها:

| گفتگوی من با تو، با تأکید بر مرکزیت من برای جای گیری (و حلول) تو. رواق منظر چشم من: ایستایی وجود نظرگاه من. آشیانۀ تو: تو در من خانه داری. فرود آ: امر. فاصله ی من و تو. تو از بالا بیا. با خط و خال سیاه دلِ عارفان ربودی. دام [خط] دانه [خال]. لطیفه ها: حیل. بلبل صبا. پیام رسان. آواز رسا (بانگ اذان؛ و شتاب) در سرتاسر چمن آواز عشق تو [و ما. جابجای عاشق و معشوق؛ گلهاو بلبل] لب لعل: یاقوت مفرح؛ مقایسه دل و لب. علاج ما. تقصیرکارم به واسطۀ تن (حجاب جان). ملازمت تو: همنشینی. جان خاک آستانه تو: فاصله من و تو. نقد دل (ایهام: نقدینگی. عکس نسیه) خزانه به مُهر و نشان تو است. تصویرسازی شهسوار شیرین کار و توسن چو فلک: فاصله من و تو. تازیانه و رام: کنش خشن. سپهر شعبده باز: هر دم متغیر. در (کیسۀ) انبانه بهانه تو (عذر و سرپیچی) حیل است. بیت آخر: تمجید از شعر خود [رواق منظر چشم من: نظرگاه من. شعر من] ترانۀ تو: شعر من = پژواک ترانۀ تو. رقص فلک، با این سرود مجلس (شعر).

 

واژه های رواق منظر چشم من. آشیانه تو. کرم نما. فرود آ. خط و خال. لطیفه ها. علاج ضعف دل ما. شهسوار شیرین کار. سپهر شعبده باز. رقص فلک. ترانۀ تو. =  حوزه معناییِ «ادبیات عرفانی و رندی»

 

سؤال معطوف به محتوای غزل ۳۴:

چرا حافظ خود را و نگاه خود را و شعر خود را جایگاه اصلی می پندارد که “تو” آشیانه اش بشود منظر چشم حافظ، ولی از آن سو هم تمام شعرش، پژواک ترانۀ “تو” باشد؟ این چه جابجایی است میان من و تو؟

 

تحلیل گفتمان غزل شماره ۳۴:

|

حوزه های گفتمانی غزل شماره ۳۴:

گفتمان عرفان نظری + معشوق قدسی + وجهه زنانه

شوخ چشمی رندانه:

 

 

 

 

*** غزل شماره ۳۵ ***

 

برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست | مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست

میان او که خدا آفریده است از هیچ | دقیقه‌ایست که هیچ آفریده نگشادست

به کام تا نرساند مرا لبش چون نای | نصیحت همه عالم به گوش من بادست

گدای کوی تو از هشت خلد مستغنیست | اسیر عشق تو از هر دو عالم آزادست

اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی | اساس هستی من زان خراب آبادست

دلا منال ز بیداد و جور یار که یار | تو را نصیب همین کرد و این از آن دادست

برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ | کز این فسانه و افسون مرا بسی یادست

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)

 

چهار مصراع کلیدی؛ و ایموجی های بیان حالات:

برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست…?

…دقیقه‌ایست که هیچ آفریده نگشادست?

…تو را نصیب همین کرد و این از آن دادست?

…کز این فسانه و افسون مرا بسی یادست?

 

نکته ها و رمزگان ها:

| تأکید بر مخاطب قرار دادن واعظ در سه بیت اول، تو در دو بیت وسط و دل در دو بیت آخر = چهار بیت آخر احتمالاً مخاطب انعکاسی است (تو+دل). گفتگو با واعظ: امر محکم. پس زدن؛ و تحقیر. تناظر فریاد و وعظ. دل از ره افتادن: خروج از صراط مستقیم. میان او: صد در صد طرح (ایهام: کمر. وسط). هیچ: ناچیز+هیچ (غلوّ؛ مدح). دقیقه: نکته باریک نگشودنی. کام و لب؛ و نای و باد (تناظر): نیِ شکرینِ لب. باد: بر باد رفته: هیچ. هشت بهشت و گدای کوی تو: متفاوت. اسارت و بندگی عشق [بندۀ عشقم و از هر دو جهان آزادم]. من خراب هستی ام از آن خراب آباد است: سرشت و فطرت (عشق و سرمستی). بیت ششم: جور یار = سهم تو از بخشش یار. داد: ایهام (دادگری و عدالت. دادن): شطح در معنای عدالت. بیت تخلص: نهیب به خود. برو [تکرار بیت اول؛ این بار به خود] افسانه خواندن (ایهام خواندن: قرائت؛ یا خواندن: نسبت دادن) فسون دمیدن: ورد خواندن. افسانه و افسون [ده روز مهر گردون افسانه است و افسون] یاد: خاطره از این افسانه. یاد: آموزش از این افسون (من خود افسون می دانم.)

 

واژه های واعظ و فریاد؛ از ره افتان دل، طرح آفرینش در میان از هیچ. هیچی نقطۀ میانی. گشوده نشدن نکته (معمای هستی)؛ باد بودن نصیحت همه عالم به گوش من تا قبل از وصال [ناظر به وعظ واعظ]. هشت بهشت در مقایسه با اسیر کوی عشق تو بودن. مستی عشق. خراب و خراب آباد. جور یار و نصیب و داد. فسانه و افسون بودن صحبت های خود. و در مجموع، کل غزل پر ایهام =  حوزه معناییِ «ادبیات عرفانی و رندی»

 

سؤال معطوف به محتوای غزل ۳۵:

چرا حافظ نکته ی لطیف و ظریف اصلی هستی را درست در وسط، “هیچ” می داند؟ این هیچی نمود چه نکته ای است؟ و فسانه و افسون بودن کلام و وعظ هم روی چه حسابی است؟ و چرا عدالت یار همانا ظلم است و جور است و بیداد و فاصله؛ و نه وصال؟

 

تحلیل گفتمان غزل شماره ۳۵:

|

حوزه های گفتمانی غزل شماره ۳۵:

گفتمان عرفان نظری + معشوق زمینی + معشوق قدسی + غیریت زاهدان + طنز و وارونگی

شوخ چشمی رندانه:

 

  > > > >

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *