در پس یک نگهِ خسته ی من

محمدرضا یمینی

و تو میدانستی

چه جنونی

چه غمی و چه اندوهی هست

در پس یک نگه خسته من

با این حال شوق دیدار مرا غرق دریا کردی

تا تو آرام شوی

تا که دریا در من

دل تف دیده و تب کرده و مغرور تو را سرد کند

 

و چنین بود که اندوه خدا اشک ماتم به سر عاطفه من بارید

و من از حادثه ی عاطفه ی عشق

لبریز شدم، ویرانه شدم.

بهتر انست بگویم که دیوانه شدم

 

و جنون راه رسیدن به رهائی دگر

بر تن من بگشود

سرو آزاده شدم

دل به خدا داده شدم

و گذشتم ز تلقین و ریا

و رسیدن به صدا

بیش از پیش

پر شدن از نجوا

و همه از قدم نحس تو بود

ای دوست داشتنی بی مقدار

بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین

و شما را چه به پشت دریا

چه به عمقی که در ان ماهی ها همه در آبی دریا غرقند.

 

شعرهایی دیگر از محمدرضا یمینی را به مرور در این سایت خواهیم دید.

شما هم می توانید برای ما شعرهایتان را بفرستید.

چیستی ها، گفتگوهای فلسفی-اجتماعی است؛ و شعر از دنیای فلسفه و گفتگوی اجتماعی دور نیست.  > > > >

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *