جامعهشناسی ادبیات حوزهای از مطالعات چندرشتهای است که تأثیر ساختارهای اجتماعی در تولید متون ادبی را بررسی میکند. پیشفرض دستاندرکارانِ این نوع پژوهش این است که آفرینش آثار ادبی از اوضاع اجتماعیِ معیّن ناشی میشود و لذا ادبیات را نمیتوان به درستی فهمید مگر آنکه ابتدا رابطهی آن با اوضاع یادشده را به دقت تحلیل کنیم. در چنین پژوهشی، مفاهیم نظری و اصول روششناختیِ جامعهشناسی حکم ابزاری برای خوانش و سنجش کارکردهای اجتماعیِ متون ادبی را دارند. از این رو، در نوشتار حاضر بجاست که ابتدا تعریفی از جامعهشناسی و قلمرو پژوهشهای جامعهشناختی به دست دهیم. جامعهشناسی در اواسط قرن هجدهم به وجود آمد و حوزهای از علوم اجتماعی است که حیات اجتماعی انسان (رابطهی انسانها با هم، یا رفتار انسانها در تعاملهای اجتماعی) را بررسی میکند. ریشهشناسی «علمالاجتماع» (نامی که قبلاً به جامعهشناسی اطلاق میشد) میتواند برای فهم بهتر ماهیت آن مفید باشد. مطابق با تعریفی که «فرهنگ بزرگ سخن» از «اجتماع» به دست میدهد، این کلمه یعنی «گرد آمدن»، «جمع شدن»، «گردهمآیی». به عبارتی، اجتماع در لغت به «پیوند خوردن» و «وصل شدنِ» انسانها به هم اشاره دارد. جامعهشناسان میکوشند تا جامعهی انسانی را از منظر ساختار رفتار جمعیِ انسانها تحلیل کنند. به تعبیری، جامعهشناس کسی است که نحوهی عملکرد نظام اجتماعی و رابطهی آن با شیوهی زندگی کردن آحاد جامعه را مطالعه میکند. در تحلیلهای جامعهشناسان، هم تأثیر عوامل فرهنگی، سیاسی، جغرافیایی، اقتصادی، زیباییشناختی و امثال آن بر روابط بینافردی آحاد جامعه بحث میشود و هم گروههای اجتماعی و قانونمندیهای داخلی آنها. به عبارتی، جامعهشناسی تلاشی است برای تبیین فرایندهای اجتماعی و نحوهی انتظام جامعه. چنین تبیینی قاعدتاً میبایست نهادهای اجتماعی و کارکردهای آنها را هم شامل شود. در نگاه جامعهشناسان، انسان موجودی است که از خانواده ، فرهنگ، دین، سیاست، دستگاههای تعلیموتربیت و سایر نهادهای اجتماعی تأثیر میپذیرد و به آموزههای این نهادها واکنشی شرطیشده نشان میدهد.
در نزد جامعهشناسان، ادبیات یکی از منابعی است که آنان میتوانند برای مطالعهی علمیِ جامعه استفاده کنند. در واقع، ادبیات خود حکم نوعی نهادی اجتماعی را دارد و از آنجا که هدف جامعهشناسان کاویدن جوانب مختلف حیات اجتماعی در همهی نهادهای اجتماعی است، آنها معتقدند که ادبیات نیز میبایست در کنار سایر نهادهای اجتماعی بررسی شود. به باور جامعهشناسان، کارکرد ادبیات عبارت است بازتاباندن اوضاعواحوالِ جامعه. در هر رمانی، روابط آحاد جامعه با نگاهی انتقادی زیر زرهبین قرار میگیرد. شخصیتهای اصلی رمانها معمولاً کسانی هستند که سودای دگرگونیِ زیستجهانِ اجتماعی و فرهنگیِ خود را در سر میپرورانند. ادبیات تجربههای انسان در زندگی اجتماعی را بازتولید میکند؛ پس هستهی بهوجودآورندهی هر اثر ادبی، حیات اجتماعی است. رنه ولک و آستن وارن با اتخاذ همین رویکرد، در کتاب «نظریهی ادبیات» استدلال میکنند که آفرینش آثار ادبی همانا پیامد زندگی در جمعِ انسانهای دیگر (جامعه) است: «ادبیات زادهی نهادهای اجتماعی خاصی است و در جوامع بدوی نمیتوان شعر را از آئین، جادو، کار و بازی تمیز داد» (ولک و آستین، ۱۳۷۳: ۹۹). تفاوت ادبیاتِ ملل ریشه در همین موضوع دارد: تفاوت هنجارها، ارزشها و رفتارهای اجتماعی در جوامع مختلف، خود را در تفاوت مضامین آثار ادبی آن جوامع نشان میدهد. هر گاه که نظامهای اجتماعی با هم تفاوت داشته باشند، ادبیات حاصلآمده از آن نظامها به طریق اولی متفاوت خواهند بود. از اینجا میتوان به نتیجهای هم در خصوص علت دگرگونیِ ادبیات در جامعهای معیّن رسید و گفت که با تغییر در ساختارهای اجتماعی، نوع ادبیات تولیدشده در آن جامعه نیز دستخوش تحول میشود و تکنیکها، نمادها و درونمایههای جدیدی در متون ادبی ظهور میکنند.
اگر ادبیات را محصول زندگی اجتماعی بدانیم، آنگاه باید گفت وجوه اشتراک فراوانی بین جامعهشناسی و ادبیات وجود دارد زیرا هر دو، هدف مشابهی را دنبال میکنند که همانا عبارت است از کندوکاو در چندوچونِ جامعه و روابط بینافردی. جامعهشناسان با مطالعهی ادبیات به جنبههایی از حیات اجتماعی پی میبرند (مثلاً سنتها و نظامهای ارزشیِ جامعه را کشف میکنند)، همانگونه که از راه تحلیل ساختار اجتماعی نیز به همین هدف نائل میشوند. از نظر آنان، آثار شاخص ادبیِ هر دورهای تصویر روشنی از سازوکارهای اجتماعی، محیطی، اقتصادی، دینی و سیاسیِ رفتار انسانها در جوامع همعصرِ خودشان به دست میدهند. انجام دادن پژوهشهای جامعهشناسانه مستلزم همین نوع دادههاست و از این رو هیچ جامعهشناسی نباید از ادبیات که منبع ارزشمندی برای دستیابی به این دادههاست در تحقیقات اجتماعی غفلت کند.
باید توجه داشت که رابطهی ادبیات با واقعیت اجتماعی، یکسویه نیست. به بیان دیگر، ادبیات آینهای نیست که حال و روز آحاد جامعه یا اوضاع اجتماعی در آن صرفاً منعکس شوند. اگر اینطور بود، آنگاه دیگر تمایزی بین متون ادبی و گزارشهای اجتماعی یا کتابهای تاریخ وجود نمیداشت. ادبیات نه فقط از بطن واقعیت اجتماعی برمیآید، بلکه همچنین میتواند بر آن واقعیت اثری سلبی بگذارد و به تغییر آن کمک کند. میتوان گفت رابطهی ادبیات با جامعه، رابطهای دیالکتیکی است: ادبیات از ساختارهای اجتماعی ناشی میشود، اما در عین حال آن ساختارها را به پرسش میگیرد و نفی میکند. هر داستاننویسی برای توفیق در خلاقیت ادبی ناگزیر باید نگاهی به جهان پیرامون خویش داشته باشد، اما اگر در حصارها یا محدودیتهای فرهنگیِ آن جهان باقی بماند دیگر نخواهد توانست از راه آفرینش ادبی به برساختن واقعیتی نو و دیگرگونه یاری برساند. آثار چنین نویسندهای حداکثر توصیفی دقیق از جامعه است، اما هیچ بدیلی برای مسائلی که آحاد جامعه به آن دستبهگریباناند ارائه نمیدهد.
توجه به واقعیت اجتماعی موضوعی نیست که با مدرنیسم در ادبیات اهمیت پیدا کرده باشد. نبرد بین نیکی و شر که یکی از بنمایههای قوی در ادبیات کهن است، صورتی اولیه از توجه شاعران و نویسندگان به حیات اجتماعی است. آنان این توجه را با استفاده از مضامین و شخصیتهای اسطورهای نشان میدادند. با رخداد رنسانس و بازتعریف جایگاه انسان در کائنات، توجه ادبیات به واقعیتها شکلی اسطورهزدوده پیدا کرد و لذا از آن زمان به بعد به جای انسانهای تحت سیطرهی خدایان اسطورهای، انسانهای واقعی و برهمکنش آنها با یکدیگر در چهارچوبی اجتماعی در کانون توجه ادیبان قرار گرفت. طلوع رمان در قرن هجدهم یکی از پیامدهای این جابهجایی و عطف توجه بود. در رمانهای نویسندگان پیشگامی همچون دانیل دفو، ساموئل ریچاردسن و هنری فیلدینگ در انگلستان که ایان وات از آنان به عنوان پدران رمان یاد میکند (وات ۱۳۹۴: ۱۱)، خط اصلی روایت همیشه از کشمکشی بین انسان و جامعه سرچشمه میگیرد و با آن به پیش میرود. به عبارتی، تعامل اجتماعی حکم نیروی پیشرانش رمانهای اولیه را دارد. این همان رویکردی است که نویسندگان بزرگ فرانسه در قرن نوزدهم همچون فلوبر، بالزاک و زولا در آثارشان ادامه دادند. وقوع انقلاب کبیر فرانسه، انقلاب صنعتی و پیدایش نظام سرمایهداری و تعارضهای طبقاتی ناشی از آن، نقش بسزایی در قوام گرفتن این بازنمایی نوین از جامعه داشت.
از این بحث معلوم میشود که چرا جامعهشناسان در میان همهی ژانرهای ادبی بویژه به رمان علاقهمند هستند و مطالعات خود را بیشتر بر آن متمرکز میکنند تا بر شعر یا نمایشنامه. از زمان ظهور رمان در قرن هجدهم، این نوع ادبیِ خاص رفتهرفته خوانندگان فزونتری پیدا کرده است، چندان که گزافه نیست بگوییم امروز رمان پُرطرفدارترین گونهی متون ادبی است. رمان از بدو پیدایش تاکنون همواره کوشیده است تا زیستجهان اجتماعیِ انسان را بازآفرینی کند. در این بازآفرینی، موضوعاتی از قبیل نقش خانواده در جامعه، تنش بین آمال فرد با توقعات خانواده یا محدودیتهای جامعه، تعارض بین گروههای اجتماعی و تأثیر سیاست در روابط انسانی در کانون توجه رماننویسان قرار داشته است. از نظر جامعهشناسانِ ادبیات، رمان آینهای از جامعهی صنعتی است، آینهی شفافی که همهی جنبههای زندگی در چنین جامعهای را به روشنی بازمیتاباند.
هرچند که عنوان «جامعهشناسی ادبیات» به منزلهی حوزهای تعریفشده و مشخص در مطالعات جامعهشناختی حدوداً از اواسط قرن بیستم در دانشگاهها و مراکز پژوهشی به رسمیت شناخته شد، اما این شیوه از مطالعهی ادبیات قدمتی طولانی دارد و سابقهی آن به مجادلهی ارسطو با افلاطون در خصوص چیستی هنر و ادبیات بازمیگردد. تمام دلایلی که افلاطون در دو رسالهی «جمهوری» و «آیون» بر ضد ادبیات اقامه میکند، بر محور این ادعا میچرخند که ادبیات اذهان آحاد جامعه را مغشوش میکند. از دید او، خالقان آثار ادبی دروغپردازانی هستند که با تحریک احساسات مخاطب، قوّهی خِرَدِ او را تضعیف میکنند و با این کار امکان تصمیمگیریهای معقولانه را از او میگیرند. پس ضرر و زیان ناشی از ادبیات، دامن جامعه را میگیرد. پاسخ ارسطو به افلاطون در رسالهی «شعرشناسی» و دفاع روانشناسانهی او از تأثیر ادبیات بر مخاطب با مطرح کردن مفهوم «روانپالایی» (کاتارسیس) به همین میزان صبغهای جامعهشناسانه داشت، زیرا مطابق با نظریهی او، احساسات و رانههای دگرستیزانه و ویرانگرانهی تماشاگران، بعد از قرار گرفتن آنان در معرض تراژدی، درونشان تصفیه میشود و آنها به صورت شهروندانی به جامعه بازمیگردند که تمایلات ضداجتماعیشان را مهار کردهاند. به این ترتیب میبینیم که کنکاش در خصوص کارکرد ادبیات از منظر تأثیرهای آن بر رفتار فرد ــ و نتیجتاً جامعه ــ از زمان پیدایش نظریه و نقد ادبی در یونان باستان، به شکلی بدوی وجود داشته است. نظریهپردازیهای ایپولیت تِن (منتقد ادبی فرانسوی) در قرن نوزدهم و تأکید او بر اینکه معنای هر اثری را باید در سه عنصر «روح جمعی، موقعیت و زمانه» جستوجو کرد، نقطهی عطفی در توجه بیشتر به ارتباط متقابل ادبیات و جامعه بود. در نظریهی تِن، اثر ادبی از هوش و ذکاوت فردیِ نویسنده پدید نمیآید، بلکه محصول وضعیت اجتماعی یا محیطی است که نویسنده در آن رشد کرده و پرورانده شده است. همین تأکیدِ تِن بر شالودهی اجتماعیِ آفرینش ادبی باعث شده است که او را «پدر جامعهشناسی ادبیات» بنامند. پس از ایپولیت تِن، نظریهپردازیهای مارکس و انگلس دربارهی تأثیر زیربنای اقتصادی جامعه در تولید آثار ادبی، جامعهشناسی ادبیات را بیشازپیش به موضوعی مهم در مطالعات اجتماعی تبدیل کرد. اما آنچه به طور خاص در دورهی متأخر جامعهشناسی ادبیات مینامیم، نتیجهی سهم بزرگی است که گئورگ لوکاچ، لوسین گولدمن، لئو لونتال و روبر اسکارپیت در شکلگیری شالودههای نظریِ این رویکرد ادا کردهاند.
جامعهشناسی ادبیات آنتیتز فرمالیسم در نقد ادبی است. «منتقدان نو» در دههی ۱۹۳۰ در آمریکا، همچنین فرمالیستهای روس حدود دو دهه زودتر از آنان، بر این اعتقاد بودند که آثار ادبی را میبایست بدون هر گونه ملاحظهی برونمتنی تحلیل کرد. یگانه منبعی که منتقد برای فهم معنای ضمنی اثر ادبی در اختیار دارد، فقط متن همان اثر است و زندگینامهی نویسنده یا تاریخِ زمانهاش را نباید مبنایی برای بحث دربارهی آثار او دانست. از نظر فرمالیستها، ملاحظات اجتماعی هم یکی دیگر از بیراهههای نقد است، زیرا منتقد را وامیدارد که به جای خودِ اثر به موضوعی دیگر (اوضاع اجتماعی) بپردازد و بدین ترتیب وظیفهی اصلی خویش را فراموش کند. متقابلاً کسانی که ادبیات را از منظری جامعهشناختی بررسی میکنند، با این استدلال که ادبیات ریشه در عادات، رسوم، هنجارها و وضعیت اجتماعی دارد، هر اثر ادبی را برحسب ساختارهای اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و سیاسیِ زمانهای که آن اثر به رشتهی تحریر درآمد قابل فهم میدانند. در نظریهپردازیهای این جامعهشناسان، اغلب به اصطلاحِ «زمینهی اجتماعی» برمیخوریم. در کنش نقادانهی آنان نیز همینطور است. آنها در بحث راجع به هر اثر ادبی بارها به زمینهی اجتماعیِ نوشته شدنِ آن اشاره میکنند و در واقع بخش بزرگی از نقدهایی که از منظر جامعهشناسی ادبیات نوشته میشوند، بیش از آنکه دربارهی خودِ رمان یا شعر مورد نظر باشد، دربارهی جامعهای است که اثر مورد نظر در آن خلق شده است. مقصود جامعهشناسانِ ادبیات از «زمینهی اجتماعی»، همان عواملی است که فرمالیستها به کار نقد نامربوط میدانستند: اوضاع اقتصادی جامعه، تأثیرگذاری بازار کتاب بر نوع ادبیاتی که نویسندگان تولید میکنند، محدودیتها یا حمایتهای سیاسی از مضامین خاص در ادبیات، میزان پذیرش یا عدم پذیرش فرهنگیِ اثر ادبی در جامعه، جایگاه طبقاتی نویسنده، و از این قبیل. در نظریههای مختلف جامعهشناسی ادبیات بر یک یا ترکیبی از این عوامل تأکید گذاشته میشود و بقیه ثانوی محسوب میگردند. برای مثال، منتقدانی که از منظر مارکسیسم ارتدوکس زمینهی اجتماعی آثار ادبی را بررسی میکنند، عموماً زیربنای اقتصادی جامعه (شیوهی تولید) را عاملی کاملاً تعیینکننده میدانند و معتقدند که ادبیات به منزلهی روبنایی فرهنگی تابع سازوکارهای اقتصادی نظام سرمایهداری است؛ از این رو، تصویر هر رمانی از جامعه با اقتضائات نظام سرمایهداری در مقطع زمانیای که آن رمان نوشته شده همخوانی دارد. اما در نظریههای متأخرترِ جامعهشناسی ادبیات، توجه به سازوکارهای اقتصادی در جامعه شکل دیگری به خود گرفته است. شالودهی اقتصادی همچنان مهم محسوب میشود، اما تعریف جدیدی از نحوهی اثرگذاریِ این شالوده ارائه شده است، بدین معنا که اکنون استدلال میشود شبکهی همپیوندی متشکل از ناشران و توزیعکنندگان کتاب، همراه با منتقدانی در مطبوعات که دربارهی آثار منتشرشده نظر میدهند، در تولید متون ادبی تأثیر میگذراند. نویسنده، آگاهانه یا ناآگاهانه، از ذائقهای در ادبیات پیروی میکند که اجزاء مختلف این شبکه در جامعهی او ایجاد کردهاند. اینکه ناشران به چاپ چه نوع رمانی با چه مضامینی تمایل نشان میدهند، یا اینکه شرکتهای توزیع کتاب چه نوع رمانی را پُرطرفدار تلقی میکنند و لذا به پخش آن اقدام میکنند، همچنین اینکه چه نوع رمانی با چه مضامینی بیشتر از سایر رمانها در کتابفروشیها خریداری میشود، مستقیم یا غیرمستقیم نویسنده را به نوشتن نوع معیّنی از رمان ترغیب میکند یا از نوشتن نوع دیگری از رمان بازمیدارد. انتخاب شخصیتها، تصمیمگیری دربارهی وقایع یا درونمایههای رمان، حتی اینکه رمان با چه سرنوشتی برای شخصیت اصلی به پایان میرسد، همهوهمه میتواند از الزامات شبکهی انتشار و توزیع کتاب تأثیر بگیرد. در زنجیرهای که گفتیم، عامل مهم دیگری هم هست که در شکلگیری «زمینهی اجتماعی» نقش بسزایی ایفا میکند و نباید از آن غافل باشیم. تهیهی کتاب برای کتابخانههای عمومی معمولاً بر اساس معیارها و ملاکهایی صورت میگیرد که ماهیتی کاملاً اجتماعی دارند. مثلاً این معیار که صرفاً آن کتابهایی قفسههای محدود کتابخانهها را اشغال کنند که مراجعهکنندگان واقعاً خواهان امانت گرفتن آنها باشند، اهمیت فراوانی دارد. گاه نیز ملاکهای سیاسی در این تصمیم اثر میگذارند و این موضوع که کتابهای خریداریشده برای کتابخانههای عمومی ایدئولوژی رسمی در جامعه را به چالش نگیرند، میتواند دسترسپذیری یا دسترسناپذیری یک اثر ادبی را تعیین کند و به این ترتیب میزان اقبال یا عدم اقبال به آن یا امکان تجدید چاپش را دستخوش تغییر کند. به زعم جامعهشناسانِ ادبیات، همهی این عوامل حاکی از اهمیت «زمینهی اجتماعی» و ضرورت ملحوظ کردن آن در نقد است.
جامعهشناسی ادبیات نظریهای واحد نیست که بتوان اصول کاملاً روشن و مشخصی را در توضیح روششناسیِ آن برشمرد. جامعهشناسان مختلف دیدگاههای متفاوتی را در خصوص این شیوه از مطالعهی ادبیات مطرح کردهاند. با این همه، مشترکات این دیدگاهها را میتوان اینگونه جمعبندی کرد که جامعهشناسی ادبیات کلاً به نحوهی بازنمایی جامعه در متون ادبی و رابطهی متقابل ادبیات با سایر نهادهای اجتماعی میپردازد و آن را نظریهپردازی میکند. در این رویکردِ پژوهشی، ادبیات تابعی از ساختار اجتماعیِ زمانهی خود محسوب میشود، ساختاری که بدون آگاهی از آن و نهادها و گروهبندیهایش نمیتوان آثار ادبی را به درستی تحلیل کرد. از دل این مشترکات نظری، دو گرایش عمده در جامعهشناسی ادبیات شکل گرفتهاند که از این قرارند:
- گروهی از پژوهشگران جامعهشناسی ادبیات عمدتاً به کارکرد اجتماعی متون ادبی میپردازند. از نظر ایشان، ادبیات «سند اجتماعی» یا «آینهی جامعه» است و با بررسی آن میتوان شناختی دقیق و عینی از مناسبات اجتماعی به دست آورد. ادبیات نه فقط ترجمانی از واقعیت اجتماعی است، بلکه میتواند دگرگونکنندهی آن واقعیتی باشد که خود در نتیجهاش به وجود آمده است؛ یا، به تعبیری دیگر، ادبیات هم محصولی اجتماعی است و هم نیرویی اجتماعی. دیدگاه مارکسیستهای ارتدوکس دربارهی ادبیات و کارکرد اجتماعیِ آن دقیقاً با همین گرایش در جامعهشناسی ادبیات همخوانی دارد. از جمله نظریهپردازان این شکل از جامعهشناسی ادبیات میتوان از مادام دو استال، ایپولیت تِن، ریچارد هوگارت نام برد.
- گروه دیگری از جامعهشناسانِ ادبیات توجه خود را در پژوهشهایشان اساساً به رابطهی نویسنده با اوضاع اجتماعیـفرهنگیِ زمانهاش و شرایط تولید ادبیات معطوف میکنند. در تحلیلهای این پژوهشگران، پرداختن به جهانبینی شخصِ نویسنده اهمیت بسزایی دارد. این گروه همچنین بخش زیادی از نوشتههایشان را به بررسی نقش آن نهادهای اجتماعی اختصاص میدهند که در زنجیرهی تولید و توزیع آثار ادبی نقش دارند. به اعتقاد این جامعهشناسان، در دوران قدیم شعرا جایگاه اجتماعیِ خود را از ممدوح یا حامی مالیشان کسب میکردند، حال آنکه امروزه ناشران و توزیعکنندگان کتاب هستند که این جایگاه را برای شاعران و نویسندگان تعیین میکنند. اسکارپیت، جِین رات و جَنِت ولف برخی از سرشناسترین نظریهپردازان این گرایش در جامعهشناسی ادبیاتاند.
با وجود اینکه توجه به جنبههای اجتماعیِ آثار ادبی همیشه بخشی از مطالعات نقادانهی ادبی بوده است، اما باید گفت که هیچیک از دو گرایش عمدهی جامعهشناسی ادبیات با رویکردهای نقد ادبی معاصر کاملاً منطبق یا حتی همسو نیست. در منابع جدیدی که نظریههای نقد ادبیِ چند دههی اخیر را معرفی میکنند، کمتر به کتابی برمیخوریم که «جامعهشناسی ادبیات» را در فصلی مستقل به خوانندگان معرفی کرده باشد. دلیل این وضعیت را باید در تعریفهای متفاوتی دید که منتقدان ادبی از یک سو و جامعهشناسانِ ادبیات از سوی دیگر دربارهی ماهیت ادبیات و کارکردهای آن به دست میدهند. برنهاد اصلی جامعهشناسان این است که ادبیات در خلاء تولید نمیشود. منتقدان ادبی با خودِ این برنهاد مخالفتی ندارند، اما اکثر آنها با نتایجی که جامعهشناسانِ ادبیات از این برنهاد میگیرند موافق نیستند. جامعهشناسان متون ادبی را به دیدهی اسنادی مینگرند که با مطالعهشان میتوان رئوس تاریخ اجتماعی را استخراج کرد. به این ترتیب، آنچه در مطالعهی ادبیات برای جامعهشناسان اهمیت ندارد، جنبههای زیباییشناختیِ ادبیات است. آنان ادبیات را به قصد تحلیل کارکردهای درونیاش نمیخوانند، بلکه اساساً به کارکردهای بیرونی ادبیات نظر دارند و قصدشان روشنگری دربارهی زمینهی اجتماعی گستردهتری است که این متون فهمیدنش را برای خواننده امکانپذیر میکنند. جامعهشناسان وقتی هم که به نویسندگان آثار ادبی توجه میکنند، بیشتر در پی آناند که با تمرکز بر پسزمینهی اقتصادیـخانوادگی مؤلف نشان دهند که ایدئولوژی او و دیدگاههای سیاسیـاجتماعیاش نقش مهمی در شکلگیری مضامین آثار او داشته است. اصلیترین تعریض منتقدان ادبی به جامعهشناسی ادبیات همین است که آنچه عموماً در ملاحظات جامعهشناسان راجع به متون ادبی مغفول میماند، متنبودگیِ این متون است.
تفاوت این دو تلقی از ادبیات را میتوان به روشنی در مصطلحات رایج در نقد ادبی و جامعهشناسی ادبیات دید. منتقدان ادبی از «متن» سخن میگویند، حال آنکه جامعهشناسانِ ادبیات از «کتاب» سخن به میان میآورند. استفاده از اصطلاح «متن» حکایت از پیشفرضهای مهمی دارد که هیچکدام در جامعهشناسی ادبیات به رسمیت شناخته نمیشوند. برای مثال، وقتی میگوییم که «”شازده احتجاب“ متنی مدرن است»، تلویحاً این موضوع را مفروض میگیریم که مدرنیسم از جمله جریانهای هنریِ تأثیرگذار در رماننویسیِ ایرانی بوده است و تکنیکها و روشهای معناآفرینیِ مدرن در این رمان به کار رفتهاند. بنابر این، روایتگری در رمان «شازده احتجاب» اساساً به شیوهای درونذهنی و با استفاده از صناعاتی مانند تکگویی و سیلان ذهن صورت گرفته است. منتقد ادبیای که بخواهد «شازده احتجاب» را از این منظر تحلیل کند، خود را ملزم به بحث دربارهی کارکرد خاطرهی غیرارادی در این متن میداند و میکوشد نشان دهد که ساختار این رمان مبتنی بر روایتهای نامنسجم و گسیختهای است که تداعی خاطرات در ذهن را محاکات میکنند. متقابلاً جامعهشناسِ ادبیات علاقهی خاصی به بحث دربارهی شگردهای مدرنیستیِ «شازده احتجاب» ندارد، بلکه این رمان را «کتابی» میداند که، مانند هر کالای فرهنگی دیگری، در اوضاع اجتماعی معیّن و تحت قیود بازار به «مصرفکنندگان» (خوانندگان) عرضه شده است. چنین پژوهشگری میکوشد نشان دهد که ناشران، کتابخانهها، توزیعکنندگان کتاب، بنیادهای اهداکنندهی جوایز ادبی و سایر نهادهای اجتماعی چه نقشی در تعیین موقعیت این رمان در جامعه داشتهاند. قاعدتاً در چنین بحثی پرداختن به شخصِ مؤلف (هوشنگ گلشیری)، مواضع سیاسی و دیدگاههای اجتماعی و فرهنگیاش هم ضروری میشود. برای مثال، جامعهشناسِ ادبیات ممکن است بکوشد به این موضوع بپردازد که آراء و اندیشههای گلشیری تا چه حد با ایدئولوژی رسمی در دورهی پهلوی دوم ناهمسو بود و نهادهای فرهنگی در آن زمان چقدر کوشیدند که با دریغ کردن حمایت، یا حتی با سانسور یا ندادن اجازهی نشر، در چرخهی ورود این رمان به فضای فرهنگیِ جامعه مانع ایجاد کنند. این بحث همچنین میتواند جنبهای تطبیقی پیدا کند، به این صورت که پژوهشگرِ جامعهشناس نشان دهد در همان زمانی که متولیان نهادهای فرهنگی تلاش میکردند این رمان را به حاشیه برانند، چقدر تلاش میشد تا رمانهای دیگری، با محتوای متفاوت و البته همسو با ایدئولوژی رسمی، به وفور چاپ و توزیع شوند و حتی با دریافت جایزه از نهادهای فرهنگی بتوانند از امکان بیشتری برای دسترسپذیری در قلمرو عمومی برخوردار شوند. سایر مصطلحات جامعهشناسی ادبیات نیز به همین میزان حکایت از روششناسیای در بررسی متون ادبی دارند که با روششناسیهای رایج در میان منتقدان ادبی چندان وجه مشترکی نمیتواند داشته باشد. برای مثال، جامعهشناسانِ ادبیات صحبت از «مصرف» متون ادبی میکنند، حال آنکه منتقدان ادبی از «پذیرش» یا «دریافت» این متون سخن به میان میآوردند. باز هم پیداست که پیشفرض استفاده از کلمهای مانند «مصرف» این است که ادبیات را میتوان نوعی کالای مادی دانست و مانند هر کالای دیگری بازار تولید و مصرفش در جامعه را از منظری تجربی بررسی کرد. در تقابل با چنین رویکرد تجربیای، اصطلاحات رایج در نقد ادبی مانند «خوانش»، «پذیرش» و «دریافت» با این پیشفرض به کار میروند که ادبیات پدیدهای هرمنوتیک است و فهم آن مستلزم بهکارگیری روشی هرمنوتیک برای فهم ویژگیهای ادبی در آن است.
از مثالهایی که زدیم معلوم میشود که کاربرد کلمات دوگانهی متباینی مانند «متن» و «کتاب»، یا «مصرف» و «خوانش»، در نوشتار منتقدان ادبی و جامعهشناسانِ ادبیات صرفاً یک تفاوت سبکی یا صوری نیست. این مصطلحاتِ متفاوت حاکی از دو نگرش عمیقاً متفاوت (اما نه لزوماً متضاد و ناسازگار) دربارهی چیستیِ ادبیاتاند. نباید جای تعجب باشد که منتقدان ادبی با عطف توجه به متنبودگیِ آثار ادبی از رهیافتهایی مانند فرمالیسم، ساختارگرایی، نشانهشناسی، روانکاوی، تاریخگرایی نوین و غیره برای تحلیل معانی آن آثار استفاده میکنند. آنچه برای منتقدان ادبی مهم است، همانا کاویدن معنا در متن است و لذا هر یک ــ یا ملغمهای ــ از نظریههایی که نام بردیم میتواند برای رسیدن به این هدف کاربرد داشته باشد. جامعهشناسان اما ادبیات را وسیلهای برای فهم کلیتی مهمتر به نام «جامعه» میدانند و از این رو اهمیت به مراتب بیشتری برای عوامل و ملاحظات برونمتنی قائل هستند. با این همه و به رغم همهی تفاوتهایی که بین چهارچوبهای ادراکی در نقد ادبی و جامعهشناسی ادبیات وجود دارد، روشها و یافتههای جامعهشناسانه دربارهی ابعاد اجتماعیِ ادبیات میتواند مکملِ روشها و یافتههای نقادانه دربارهی معنای متون ادبی باشد. از این بحث میتوان اینطور نتیجه گرفت که اگرچه بین نقد ادبی و جامعهشناسی ادبیات رابطهای میانرشتهای وجود ندارد، اما این دو حوزه از مطالعات علوم انسانی میتوانند رابطهای چندرشتهای داشته باشند و در پیوند با یکدیگر فهم عمیقتری را از ادبیات و ابعاد مختلف آن امکانپذیر کنند.
مراجع
ولک، رنه و آوستن وارن (۱۳۷۳) «نظریهی ادبیات». تهران: انتشارات علمی و فرهنگی.
وات، ایان (۱۳۹۴) «طلوع رمان» در لاج و همکاران، «نظریههای رمان از رئالیسم تا پسامدرنیسم»، ترجمهی حسین پاینده. چاپ سوم، تهران: انتشارات نیلوفر.
پاینده، ح.، ۱۳۹۴ (ویراست سوم)، گقتمان نقد، مقالاتی در نقد ادبی، تهران: نیلوفر.
دکتر حسین پاینده؛ استاد نظریه و نقد ادبی دانشگاه علامه طباطبائی و عضو شورایعالی انسان شناسی و فرهنگ است.