جای خالی زنان در تاریخ اندیشه مذکر
دکتر ناصر فکوهی
اینکه پرسیده شود: چرا در تاریخ اندیشه ما، جای زنان خالی یا نسبتا خالی بوده است؟ بدون شک پرسشی است که به صورتی نادرست مطرح شده و با حرکت از این پرسش نادرست شاید هرگز نتوانیم به پاسخی درست برسیم. پرسش، هنگامی باز هم جهت نادرستتری به خود میگیرد که در پی آن باشیم که: آیا «اندیشه» میتواند جنسیت داشته باشد؟ و آیا وضعیت تاریخ ما باید به صورت پهنهای جدا و در فاصله با محیط بیرونی نزدیک یا دور، تحلیل و ادراک شود؟ همه این پرسشها، هر چند سهمی از حقیقت را میتوان در آنها یافت، الگوی پرسشهایی هستند که ما را به موقعیتهای ذهنی ساختگی و غیرواقعی و سرابگونهای هدایت میکنند که اگر از یک ایدئولوژی از پیش تعیین شده و هرچه بیشتر قطعیگرا حرکت کنیم، پاسخ مطلوب (هر چند نادرست) خود را بزودی خواهیم یافت. اما این پاسخ، تقریبا به هیچ کاری جز فرو بردن هرچه بیشتر ما در هزارتوهای دست و پا گیر ایدئولوژیهای قطعیتگرا و خودویرانگر ابتدایی، سودی برایمان در بر ندارد و با آن، نه چندان میتوانیم موقعیت کنونیمان را تغییر دهیم، نه تاثیری در درک گذشته و آینده این موقعیت داشته باشیم. از این رو در این یادداشت، ابتدا بر آن هستیم که این موقعیت را تا حدی که در این نوشتار کوتاه ممکن است، باز کنیم و سپس راههایی نظری را برای تداوم اندیشیدن برای رسیدن به پاسخهای احتمالا نزدیکتر به عقلانیت در آینده را مطرح کنیم.
نخستین نکتهای که باید بر آن تاکید کنیم این است: در فاصله قرن چهاردهم تا نوزدهم همانگونه که فرنان بردودل در کتاب «تاریخ سرمایه داری» خود به بهترین شکل نشان میدهد، همزمان با برنامهای که در بخشی از جهان (اروپای غربی) به دلایلی عموما تصادفی (اصلاح دینی، انباشت سرمایه، نوآوریهای فناروانه، استعمار و فتح جهان) پایه ریزی شد، شکلدادن به جهان تجاری مدرن، در قالب دولت و اقتصاد و خانواده و بازار مدرن به مرزهای تحقق رسیدند. اما تحقق نهایی برای این امر، نیازمند به کار افتادن دستگاه خشونت بزرگی داشت که از جنس «مردانه» و در مقیاسی جهانی عمل کند. ابزار نظری این خشونت «قانونگرایی تاریخ» (historical determinism) بود که به مثابه مصادره به مطلوب ِ میراث سیاسی الگوهای دینی باستانی آغاز شد تا سپس از خلال فیلسوفان مذکر ایدهآلیست (هگل)، دئیست (دیدرو) یا آتئیست (مارکس)، تاریخ جوامع مدرن را بر اساس سرنمونههای آغازین (archetypes) جوامع مردسالار . زنستیز ِ تمدنهای باستانی هفت هزارساله، بنویسد. بدین ترتیب بود که هر چند حوزههای شناخت و نظریه و اندیشه و سواد، به صورتی الیگارشیک (اقلیتی) وجود داشتند، اما برنامه دولت-ملی جدید بر آن قرار گرفت که با ابداع «حوزه عمومی سواد و آموزش»، شناخت مدرن را دموکراتیزه کند و بدین ترتیب جهان را وارد دورانی دویست ساله کرد که «همه» از زن و مرد و کودک و بزرگسال و… وادار شدند حوزه شناخت و اندیشه مردساخته را بپذیرند و درونی کنند، منتها نه به دلیل علاقهای که داشتند یا نیازی که احساس میکردند یا حتی کارایی ادعایی این شناخت برای زندگی روزمرهشان، بلکه عمدتا به دلیل نیازی که خشونت نمادین مذکر ایجاد می کرد تا مفاهیم جهان مدرن به قول میشل فوکو بر اساس «نظم گفتمان» و «مراقبت و تنبیه» تبیین و تعریف و درونی شوند، تا سپس بتوان هنجارهای فرهنگی را آفرید و سپس آنها به مثابه «قوانین طبیعی» تعریف و هر کسی را با آنها خوانایی نداشت، طرد و حاشیهای کرد یا زیر سلطه نرم یا سخت و به ویژه زیر مراقبت دائم گرفت.
انتخاب، اگر خواسته باشیم به زبان نیچه سخن بگوییم میان نظمی «آپولونی» یعنی مردانه، تقسیمکننده، مالکیتخواهانه، دگرستیزانه، سختگیرانه، انحصارطلبانه از یک سو، و نظمی دیونیزوسی، یعنی زنانه، همزیستگرایانه، همبستهوار، دگردوستانه، انعطافپذیر و صلحجویانه نبود. اما هدف آن بود که «دمکراسی» به مثابه انتخاب آزاد میان این دو نظم مطرح شود، لذا، ساختار ِ شناخت و اندیشه به گونهای به وسیله مردان، بر اساس الگوهای مردانه، برای مردان، طراحی شد که زنان را عملا راهی به آنها نباشد. و به همین جهت بود که زنان معدودی که توانستند وارد این حوزه شوند،عمدتا زنانی بودند که هدف خود را بیش و پیش از هر چیز نجات و حفظ «موقعیت ِ زنانگی» خویش به مثابه «موقعیت بشری» قرار دادند: هانا آرنت، سیمون ویی، سیمون دو بووار، ژولیا کریستوا، جودیت باتلر، لوس ایریگاره، نانسی فریزر، سوزان سونتاگ، لیلا ابولغد، ساسکیا ساسن و… این زنان، لزوما همگی فمینیست نبودند، و به خوزه ها و ایدئولووژی های بسیار متفاوتی تعلق داشتند و دارند، به زحمت می توان گفت این زنان اندیشمند حتی حامل اندیشه و شناختی نسبتا خالص زنانه به حساب می آمدند یا بیایند، اما راههای ورودی زیادی برای داخل شدن به جهان اندیشهای که ساخته شده بود، نیز وجود نداشت: این راه ها به قول رولان بارت از خلال سلطه مطلق زبان [آن هم باز مذکر] به مثابه یک «جعبهای بسته» (سرکوبگر و فاشیست) روزنهای جز ادبیات (تخیل، هنر، مبارزه برای آزادی و رهایی یافتن زیباشناختی و خلاقانه از جهان آپولونی مردانه) باقی نمیگذاشت. رمز ِ اینکه اکثریت بزرگ زنان متفکر را در دو قرن حاضر (و حتی پیش از این) باید در میان زنانی جُست که هم در پی آزادی ِ هم جنسان خود بودند و هم آزادی نوع بشر، را نیز شاید باید در همین نکته جُست.
و حال اگر به سراغ جهان پیرامونی، از جمله جهان خود، نیز برویم به ساختارهایی چندان متفاوت نمی رسیم. گام نخست همواره حرکت از تمدنهایی چند هزار ساله و مرد محور و زن ستیز بود که در آنها زنان همواره یا موضوع هوسرانی مردان بودند و یا موضوع رقابتی برای تصاحب آنها به مثابه منشا لذت و منشا بازتولید ِ مردان و زنانی دیگر. زنانی که اغلب باید همچون ثروتهایی در خطر از طرف ِ مردان دیگر، در «اندرونی»ها حفظ میشدند و در شرایطی که شناخت، سواد و هنر و ادبیات و .. اصولا گسترده چندانی جز در اقلیتی کوچک در جوامع انسانی نداشتند، اگر معجزهای هم رخ می داد و زنان اندیشمندی ظاهر میشدند اغلب قربانی استبداد و بیرحمی و شقاوتی میشدند که در برابر آن چارهای جز آنکه از تخیل خود مایه بگذارند نداشتند. از همین رو «زن استراتژ» و «استراتژیهای زنانه» به مثابه الگویی باستانی دائما بازسازی می شد: اسطوره شهرزاد قصهگو و مجازاتی که تخیل آفریننده(زنانه) آن را دائم به عقب می انداخت، از این لحاظ بسیار گویاست. از این رو وجود زنان اندیشمند، از آنجا که اندیشه و شناخت و سواد و در یک کلام جهان، چیزی جز از جنس مردانه نبود، امری استثنایی به شمار میآمد: چنین زنانی را نیز در اروپای قرون وسطایی اغلب به جرم جادوگری، شکنجه می دادند و سپس می سوزاندند و در پهنه ما، داغ ننگ و گناه و طغیان و بیشرمی و ناپاکی بر پیشانیشان میکوفتند و همیشه از آنها چیزی طلبکار بودند: در همین صد سال اخیر برای آنکه به سراغ دورتر یا نزدیکتر و موارد دردناکتر نرویم، شخصیتهایی چون قمرالملوک، ملوک ضرابی، صدیقه دولتآبادی، ستاره فرمانفرمایان، فروغ فرخ زاد و غزاله علیزاده… با تمام تفاوتهای بیپایانی که با هم داشتند، در تجربه زیستیشان درد مشترکی را بیان میکردند: زنانی که میوه آگاهی را خورده و چارهای نداشتند جزآنکه رنج هستی و شکنجه شناخت را بردوش بکشند تا به عنصر اساسی زندگی دیونیزوسی هر زنی، یعنی زایش زیبایی، برای زایش انسانی، برسند.
امروز، جهان در حال دگرگون شدن است و بار این دگرگونی،در اکثر جوامع عمدتا بر دوش زنانی است که بیشترین رنج را نیز از نابرابریها، بیعدالتیها، جنگها و تنشهای قومی و قبیلهای و ملتپرستانه، از کوتهبینیهای جنسیتی و تبعیض و پیشداوریهای افراد ابله میکشند، به بیشترین حدی شکنجه میشوند و همیشه شمار قربانیانشان از همه افراد جامعه بیشتر است. زنانی که خوب میدانند که مردان با آن جنبه آپولونی که در وجود خود دارند، میتوانند هم موجوداتی باشند که به خود ضربه بزنند، هم به زنان و کودکانشان، زیرا به گمان آنها شناخت و دانشی که از جنس مردانه خود ساختهاند، صرفا باید در پی «بیشتر» خواستن از خود و از طبیعت باشد و بهایی که برای این زیادهخواهی به صورت خشونت و بیعدالتی و تبعیض و درد و رنج همه موجودات باید پرداخته شود را نادیده بگیرند. الیزابت فونتنه، فیلسوف معاصر فرانسوی در کتاب معروف خود «سکوت جانوران» (۱۹۹۹) به خوبی بر این نکته انگشت میگذارد که آنچه ژان ژاک روسو، فیلسوف و کلود لوی استروس، انسان شناس فرانسوی به آن انسان-محوریت (anthropocentrism) زندگی در جهان مدرن نام داده بودند، اگر در جهان باستان خطری قابل کنترل از خلال مناسک داشت، در جهان معاصر، می تواند به مرگ انسان و یا به مرگ ِ انسان و طبیعت، هردو، منجر شود. هم از این رو، اندیشه و نظریه زنانه، باید آلترناتیوی باشد بر قرنها اندیشهای که خود را در برابر طبیعت، در برابر زندگی و آزادی و در یک کلام، در برابر انسانیت به مثابه بخشی از طبیعت قرار داده است. اندیشهای که یک اندیشه به معنای واقعی زنانه، یعنی به معنای واقعی انسانی بوده و هست و خواهد بود و شاید بتواند انسانیت را نجات داده و به راههای همگرا و در سازش با طبیعت بازگرداند. زنان اندیشمند و هنرمند، فیلسوفان و نویسندگان و موسیقی دانان و زنان ساده و مهربانی که بار سنگین کار و تربیت فرزندان و جهان را برعهده داشتهاند به همان اندازه، همیشه ولو آنکه به ناچار در حاشیه نگه داشته شدهاند، وجود داشته اند و وجود خواهند داشت. آنچه مهم است، این نیست که چه کسی مدعی برتری در اندیشه باشد، آنچه مهم است، آن است که انسانها بتوانند در هزاره سوم به خود این شانس را بدهند که از بازتعریف و تبیین جهان بر اساس روایت مردانه و ویرانگر خود دست برداشته و به روایت زایشگرانه و همساز با جهان و طبیعت یعنی روایت زنانه، برگردند. این همان فرایند زنانه شدن جهان است که بارها به آن اشاره کردهایم. این فرایند البته بهایی دارد، این بازگشت بهایی از جنس تنآسایی کمتر به سود سایر موجودات و فشاری کمتر بر طبیعت و زیباییهایش، برای پاسداری از آن است؛ این بها را باید در قالب کمتر خواستن، و بیشتر دادن به طبیعت داد تا بتوان یک زندگی سادهتر اما با کیفیتتر و با عشق و سخاوتمندی و خلاقیتی بیشتر و با نفرت و کینه توزی و خشونت کمتر داشت.
۴ خرداد ۱۳۹۸
روزنامه ایران ۳ تیر ۱۳۹۸
منبع:
http://www.ion.ir/news/480897 > > > >