تحلیل نمایشنامه یغمای باشکوه خورشید اثر پیتر شفر
Peter Shaffer – The Royal Hunt of the Sun
آتاهوالپا (حاکم اینکاها) که او را در نمایشنامه یغمای باشکوه خورشید پسر خورشید می نامند؛ از ورود قشون پیزارو (که ادعای خدائی دارند) به مرزهای کشورش مطلع می شود و نظری مثبت به آنها دارد. وی بواسطه ی پیک هایش از آنان دعوت می کند تا برای دیدارش به مکانی سخت و صعب العبور در پشت کوه ها بیایند تا ادعای خدائی خود را ثابت کنند و در این راه سخت پیروز شوند. آنها شش هفته در جنگل های تاریک و سرد راه پیمائی می کنند در حالیکه خسته و ناامید شده اند و نه رنگی از کشور رؤیاهایشان را دیده اند که قرار است از ثروت و طلا سیرابشان کند و نه روزنه ی امیدی برایشان باقی مانده است.
پیزارو اما سخت و مستحکم آنان را به ادامه ی راه ترغیب می کند و فرمان می دهد یا نابود می شویم یا به طلا می رسیم. بعد از شش هفته، پروی آرمانی از دور نمایان می شود. سرزمین ایده آلی که در برابر اسپانیا به بهشت می ماند. آتاهوالپا با پیزارو در کوهستان کاهامارکا ملاقات می کند و پیزارو هدف خود از آمدن به آن سرزمین را در پوشش اشاعه ی دین مسیحیت مخفی می کند. پیزارو که در شهر با بومیان پرو مواجه شده؛ بومیانی که او و قشونش را زیر نظر دارند، تصمیم می گیرد آتاهوالپا را دستگیر کند تا بتواند بومیان را به سلطه ی خود درآورد و رفته رفته پرو را تصاحب کند.
در ادامه نمایشنامه یغمای باشکوه خورشید بین دو طرف جنگ در می گیرد. اینکاها که مسلحند در مقابل قشون اسپانیا خود را خلع سلاح می کنند اما قشون پیزارو، مسلح به میان اینکاها می تازند و سه هزار تن را می کشند و به این ترتیب اینکاها سقوط می کنند. آتاهوالپا که حالا پی برده قصد پیزارو دست یابی به طلا است با وی وارد مذاکره می شود و وعده می دهد اگر او را آزاد کنند و به مردمش آسیبی نرسانند یک اتاق را تا نیمه برایشان پر از طلا کند. کار جمع آوری طلا آغاز می شود در حالیکه آتاهوالپا و پیزارو متوجه می شوند که هر دو فرزندانی حرامزاده هستند و آتاهوالپا برای رسیدن به پادشاهی، برادر ناتنی نالایقش را که پادشاه خلف بوده به قتل رسانده است. این ماجرا باعث پیوند دوستی بین آنها می شود. بعد از تمام شدن پروسه ی جمع آوری طلا، آتاهوالپا می گوید اگر آزاد شود، قشون پیزارو را رها نمی کند چون سه هزار تن از افرادش کشته شده اند. روزها می گذرد و بومیان به گروهائی تقسیم می شوند که آماده ی فرمان آتاهوالپا برای حمله اند. پیزارو بر سر دوراهی می ماند که آیا او را آزاد کند یا بکشد؟ دسوتو و دوستان پیزارو رأی موافق بر آزاد کردن می دهند و کشیشان ریاکار و بازرسان کارلوس شاه رأی بر کشتار که اگر پیزارو اطاعت نکند، خودشان وارد عمل می شوند. پیزارو خود را با طناب به آتاهوالپا می بندد تا از کشتن او ممانعت کند. آتاهوالپا لحظه ای مکث می کند و اعتقاد دارد که مرگی در کار نخواهد بود. چون با کشتنش صبح روز بعد با خورشید طلوع خواهد کرد و از پیزارو می خواهد که به او ایمان بیاورد و شب هنگام با پیزارو به جنگل می روند و پیزارو به آئین آتاهوالپا می گراید. بعد طناب را پاره می کنند و افراد پیزارو آتاهوالپا را به جرم کشتن برادرش و داشتن همسرهای بسیار می کشند. صبح روز بعد خورشید طلوع می کند اما آتاهوالپا زنده نمی شود. پرو سقوط می کند. اسپانیا هم با داشتن آن همه طلا دچار تورم می شود و سقوط می کند. پیزارو چندی بعد از آتاهوالپا می میرد. از آن قشون فقط مارتین می ماند که علیرغم داشتن مال و ثروت هیچ امیدی ندارد و بازنده و تلخ است…
تمسک به نگره ی خدا یا خداباوری در بسیاری از آثار شفر بخصوص همین نمایشنامه یغمای باشکوه خورشید به شدت با مفهوم مذهب سازمان یافته (مثل نظام مسیحیت) مخالف و در تضاد است. شفر شخصیت های کارهایش را در جستجوی ایمان در موقعیت هائی قرار می دهد که آن را در ورای مرزهای مذهبی بیابند. مثل وقتی که به ایمان ریاکارانه ی مسیحیت می تازد و ایمان خالصانه ی آتاهوالپا به خورشید را که فرای مرزهای مذهبی است بیشتر می پسندد.
پیزارو فرمانده ی جنگاوری که علیرغم تمام شجاعت ها و فداکاری هایش با گذشته ی تاریک و سختی که داشته در نظام کارلوس شاه با بی توجهی و بی عدالتی مواجه شده؛ از اسپانیا متنفر است و آن را یک خوکدانی می داند که متعفن ترین نقطه ی روی زمین است. پس برای گریز از آن و بدست آوردن آینده ای روشن تر دست به کار می شود، سپاهیانی که آنان هم از ظلم و بی عدالتی خسته شده اند را گرد هم می آورد و آنان را برای فتح پرو (سرزمینی آرمانی) که قرار است در آن آرامش و رفاه معنای واقعی خود را به منصه ظهور بگذارد؛ آماده می کند. پیزارو یک شخصیت پیچیده ی بی بدیل با آنکه یک جنگاور شجاع است اما از جنگ بیزار است. او تمام پلیدی ها و پلشتی های جنگ را برای مارتین جوان از قبل شرح می دهد. پیزارو در نمایشنامه یغمای باشکوه خورشید جنگاوری را یک بازی کابوس وار می داند که حیوان صفتان برای اینکه دلیلی برای خودشان داشته باشند، راه می اندازند تا سرگرم باشند. یک بازی کثیف که هیچ آئین شرافتمندانه ای در آن وجود ندارد. مارتین در نمایشنامه یغمای باشکوه خورشید اما عقیده دارد اگر دلیل شرافتمندانه ای در بین باشد، جنگ شکوه و عظمت پیدا می کند. پیزارو از تجربه ای حرف می زند که سالیان متمادی درگیرش بوده و آن را با گوشت و پوست و استخوان درک می کند: – دلیل شرافتمندانه ای رو که به خاطرش تن یکی دیگه رو تکه تکه می کنی بگو؟ تو دنیا هیچ دلیلی وجود نداره که این درد رو تسکین بده. شرافت یک لغت که فقط به درد کتابا می خوره… پرو اما کجاست؟ یک آرمانشهر که در آن عدالت حکمفرماست. سرزمینی عاری از حرص و آز که در آن دارا و ندار وجود ندارد. یک نظام طبقاتی یکسان. در آغاز تولد به هر کس یک قطعه زمین می دهند برای کار کردن، در ۲۵ سالگی ازدواج می کنند و در ۵۰ سالگی دست از کار می کشند و تا آخر عمر با احترام از آنها نگهداری می شود. یکی از کشیشان نقد یک چنین جامعه ای را فقدان عشق می داند. در جامعه ای که هر کس ناچار است طبق این قاعده رفتار کند نمی تواند آزادانه به زمین و همسرش عشق بورزد. عشق اگر با آزادی همراه نباشد، عشق نیست.
در چنین جامعه ای مردم شادمانی را حس نمی کنند چون از ناشادمانی منع شدند. آنها در همه چیز با هم شریکند پس چیزی برای بخشش ندارند. باز هم افکار و عقاید کشیشان از دیدگاه شفر در بوته ی نقد قرار می گیرد. اگر قرار بود پرو هم مثل سرزمین های دیگر با قوانین روزمره ی مردم عادی اداره شود که مملو از خواستن و حرص و طمع هستند دیگر آرمانشهری وجود نداشت. مردم این سرزمین در آرامشند چون راضی و قانعند و زندگیشان مثل بخشی از طبیعت است. مسئله ی مهم دیگری که بن مایه ای فلسفی در نمایشنامه یغمای باشکوه خورشید ایفا می کند، مسئله ی زمان است که با مفهوم جاودانگی گره می خورد. زمان از دیدگاه شخصی شفر از زبان پیزارو بیان می شود که در مفهوم زمان اسطوره ای می گنجد و حیاتی سیال دارد. پیزارو: – هیچ خیال نمی کردم یه روزی می میرم. خیال می کردم مرگ در مورد من گذشت می کنه. (اشاره به مفهوم جاودانگی) اما یه وقت این واقعیت رو کشف می کنی که عمر همه چی برات سرومده و تو فریب خوردی. از نظر پیزارو زمان فریبنده است و تنها عاملی که می تواند این فریب را جا بگذارد، تولید مثل و زایش است که باعث می شود همچنان جریان داشته باشی و چند قدمی جلوتر از زمان حرکت کنی. عامل زمان جزء مجهولیات ذهنی پیزارو است و چون برایش حل نشده گاه و بیگاه به آن رجوع می کند و سعی در تعریف آن دارد. وقتی بر سر دوراهی قرار می گیرد که آتاهوالپا را بکشد یا نه دوباره با این مفهوم دست به گریبان می شود: – زمان به کمین گرفتار کردنته، همان طور که من بودم. و بعد توجیه می کند: زمان به نظر من همان زندانیه که کشیش بهش میگه گناه کبیره. من به مرور زمان دریافتم که همه چی بی ارزش و بی اهمیته. حتا خوشی و درد. ما که تو زندان زمان گرفتار شدیم، فریاد می زنیم، زندانبانی وجود داره که عاقبت مارو تو آخرین لحظه ها آزاد می کنه! آزاد می کنه! آزاد می کنه! اما پسرم هیچ کس به فریاد ما نمی رسه… از طرفی خود آتاهوالپا در چشم پیزارو ماهیتی خداگونه دارد. شخصیت قدرتمندی که با ترس ها و شکاف های مردم عادی میانه ای ندارد و موانع و مشکلات، تحت تسلط کاملش است. بشری فناناپذیر که مردمش در وجود او در آرامش و در حد کمال زندگی می کنند. از نظر پیزارو او در خودش پاسخی برای زمان دارد و به همین خاطر از کشتنش صرف نظر می کند. در پایان هم می بینیم زندانبانی که پیزارو از آن حرف می زند؛ کسی که هرگز نمی آید و کسی را آزاد نمی کند، برایش همان آتاهوالپا می شود که ایمان را به او می بخشد و از سرگردانی رهایش می کند. آتاهوالپا پیزارو را که دشمنش است هدایت می کند و بار دیگر یک پارادوکس عجیب و زیبا در متن رغم می خورد که باعث غنای متن می شود.
در ادامه تحلیل نمایشنامه یغمای باشکوه خورشید در بحث کهن الگوی جاودانگی باز به مفهوم زمان بر می گردیم. گریز از زمان به مفهوم بازگشت به بهشت، وضعیت سعادت بی نقص و بی زمان انسان پیش از سقوط تراژیکش به دامان فساد و فناپذیری؛ اولین شکل از الگوی جاودانگی است. در متن نمایشنامه، در جائی پیزارو از خورشید و مفهوم آن سخن می گوید. که در جوانی بالای تپه ای می رفته و به تماشای غروب و طلوع خورشید می نشسته و با خودش فکر می کرده اگر بتواند جایی را که خورشید غروب می کند پیدا کند، حتماً به سرچشمه ی زندگی هم دست پیدا می کند و آنجا را برای خودش تصور می کرده. شاید یک جزیره یا سرزمینی پوشیده از سنگریزه های سفید. جائی که مردم هیچ وقت پیر نمی شن، هیچ وقت دردی احساس نمی کنن و هیچ وقت نمی میرن. این تفکر پیزارو ما را به مفهوم گریز از زمان کهن الگوی جاودانگی سوق می دهد که با خورشید پیوند می خورد و نمادی از جاودانگی می شود. همین طور با سرزمین آباد و حاصلخیز پرو با پایتخت کوزکو که شهری زیبا و مدور است و پوشیده از طلاست و باغی در آن است به نام باغ خورشید با پرنده ها و درخت های سیب طلائی و پروانه های مطلا و نقره ای. در مفهوم دوم کهن الگوی جاودانگی با مفهوم غوطه وری در زمان َدوری مواجهیم. یعنی مفهوم مرگ و باززائی بی پایان. انسان با تسلیم شدن به آهنگ اسرارآمیز و وسیع چرخه ی ابدی طبیعت و بویژه چرخه ی فصول به نوعی جاودانگی دست پیدا می کند. (تناسخ و دور تسلسل) آتاهوالپا که فرزند خورشید است از مرز مرگ مادی گریخته است و اعتقاد دارد با طلوع خورشید دوباره زنده می شود و حلول می کند. درست مثل عروج عیسی مسیح به آسمان و برخاستن در سومین روز پس از مرگش. آتاهوالپا گوئی همان مسیح است که بار دیگر ظهور کرده و آرامش و سعادت را آورده و دوباره توسط خود مسیحیانی که ادعا می کنند به او مؤمنند و کشیشان فریب می خورد و به دست خود آنان نابود می شود. در پایان مارتین پیر اعلام می کند: – و بدین ترتیب پرو سقوط کرد. ما به او آز، گرسنگی و صلیب بخشیدیم. سه هدیه برای زندگی متمدن. در واقع سه هدیه برای متلاشی کردن حکومت پرقدرت و مثبت آتاهوالپا. هدایائی که پرو تا پیش از آمدنشان، سرزمینی آزاد، پربار و سعادتمند بود و در آن برخلاف اسپانیا از حرص و آز و بی عدالتی خبری نبود.
دام برپاست تا به آنی گرفتارت کند.
از آن پرنده ی سیاه بپرس-ای پرنده ی کوچک–
که بر شاخه ای به میخ کشیده شد؛
اینک قلب او کجاست، و پرهای زیبایش.
او تکه تکه شد-ای پرنده ی کوچک–
به سزای ربودن دانه.
سرنوشت را بنگر،
سرنوشت پرندگان یغماگر را–
آه، ای پرنده ی کوچک!
به یغما مبر-ای پرنده ی کوچک–
خرمن ذرت را؛
منابع:نمایشنامه یغمای باشکوه خورشید / نویسنده: پیتر شفر/ مترجم: محمد حفاظی/ انتشارات: نیلا
کتاب مبانی نقد ادبی/ نویسندگان: گرین – ویلفردلیبر – ارلمورگان – لیویلینگهام – جان/ ترجمه ی فرزانه طاهری/ انتشارات نیلوفر
منبع: https://netnevesht.com/the-royal-hunt-of-the-sun-review/ > > > >