رابطه زبان و تفکر
دکتر محمدرضا باطنی
بحث درباره رابطه زبان و تفکر و تأثیر این دو بر یکدیگر بحث تازه اى نیست. افلاطون معتقد بود که هنگام تفکّر، روح انسان با خودش حرف مىزند. واتسون، از پیشروان مکتب رفتارگرایى در روانشناسى، در اوایل قرن بیستم همین مطلب را به زبان دیگرى بیان کرده است. او معتقد است که تفکر چیزى نیست مگر سخن گفتن که به صورت حرکات خفیف در اندامهاى صوتى درآمده است. به عبارت دیگر، تفکّر همان سخن گفتن است که وازده شده و به صورت حرکات یا انقباض هاى خفیف در اندامهاى صوتى ظاهر مىشود.
ولى امروز پژوهشگران با ارائه شواهد کافى نشان دادهاند که طرح مسأله به هیچ یک از دو صورت بالا درست نیست، اما خود نیز هنوز نتوانسته اند جواب قانعکنندهاى که قبول عام داشته باشد براى این سؤال ارائه کنند. گره کار عمدتاً در اینجاست که بر سر تعریف تفکر اتفاق نظر وجود ندارد. براستى تفکر چیست؟ به چه فرایند یا فرایندهاى ذهنى تفکر گفته مىشود؟ ماروین مینسکى، که از طرفداران دوآتشه هوش مصنوعى و سیستمهاى هوشمند است و معتقد است هر کارى که مغز انسان بتواند انجام دهد کامپیوتر نیز روزى از عهده آن برخواهد آمد، در پاسخ این سؤال که آیا کامپیوتر مىتواند فکر کند، جواب مىدهد: «بله، به شرط اینکه شما براى من تعریف کنید تفکر چیست.» مینسکى خوب مى داند که با این جواب چه سنگ بزرگى پیش پاى مخالفان خود مى اندازد.
ولى عدم توافق بر سر تفکّر مانع بحث ما نمىشود. پژوهشگران درباره چگونگى تفکر تقریباً به همان نتیجهاى رسیدهاند که درباره چگونگى هوش به آن دست یافته اند. قبلاً تصوّر مىشد که هوش یک توانایى ذهنى واحد است که بعضى بیشتر و بعضى کمتر از آن برخوردارند. ولى امروز پى بردهاند که هوش مجموعه اى از مؤلّفههاست که نحوه توزیع یا پراکندگى آن در افراد مختلف متفاوت است. مفهوم این سخن این است که برچسبهاى «باهوش»، «کمهوش» یا «بىهوش» به طور مطلق چندان معتبر نیستند، و به زبان علمىتر باید گفت: «باهوش یا کم هوش از چه لحاظ». این نگرش تازه نسبت به هوش، محتوا و ترکیب آزمونهاى هوش را متحول ساخته است. در مورد تفکر نیز نتیج هاى مشابه به دست آمده است. پژوهشگران به این نتیجه رسیده اند که تفکر یک فعالیت ذهنى واحد نیست، بلکه از مؤلفه هایى تشکیل شده است و هر بار که ما فکر مىکنیم یکى از این مؤلفهها یا آمیزهاى از آنها را به کار مىگیریم. ما بعداً به بعضى از مؤلفه هاى تفکر اشاره خواهیم کرد، ولى یک مؤلفه مهم تفکر که همه درباره آن توافق دارند، حل مسأله (problem solving) است. گفتنى است که بسیارى از پژوهشگران، تفکر را فقط حل مسأله مىدانند و دیگر مؤلفه هاى تفکر را در حل مسأله مستتر مىدانند.
اما مسأله و حل مسأله یعنى چه؟ فرض کنید شما در وضعیتى هستید که ما آن را وضعیت (الف) مىنامیم و مىخواهید به وضعیت دیگرى برسید که اسم آن را وضعیت (ب) مى گذاریم. در این موقع مشاهده مىکنید که براى گذر از وضعیت (الف) و رسیدن به وضعیت (ب) راهى به نظرتان نمىرسد یا راههایى که به نظر مىرسد، مناسب نیست. در این صورت شما با یک مسأله مواجهید. پس از این مرحله، شما به یک رشته تلاشهاى ذهنى دست مىزنید – که ما در اینجا به چند و چون آن وارد نمىشویم – و سرانجام راه مناسبى پیدا مى کنید که شما را به وضعیت (ب) مىرساند. در این صورت شما مسأله اى را که با آن مواجه بودید حل کردهاید؛ به بیان دیگر، موفق به حل یک مسأله شده اید.
گروهى از پژوهشگران، زبان را نه تنها شرط کافى براى تفکر نمىدانند بلکه آن را شرط لازم نیز به حساب نمىآورند، و اتفاقاً یکى از استدلالهاى ایشان همین حل مسأله است. آنها مىگویند اگر ماهیت تفکر از نوع حل مسأله باشد، در این صورت بسیارى از حیوانات دیگر نیز که فاقد زبان – به معنى انسانى آن – هستند فکر مىکنند، چون مسأله حل مىکنند. کالین بلیکمور در کتاب “Mechanics of the Mind” که با عنوان ساخت و کار ذهن[۱] به فارسى ترجمه شده است به دو مورد از حل مسأله توسط میمونها اشاره مىکند.
گروهى از دانشمندان ژاپنى که در جزیره کوشیما به مطالعه رفتار میمونها سرگرم بودند، ابتکارى از یک میمون به نام ایمو مشاهده کردند که بسیار جالب توجه بود. دانشمندان ژاپنى براى خوراک میمونها نوعى سیبزمینى روى ساحل مىریختند. از آنجا که ساحل جزیره شنى بود، سیبزمینیها به شن آلوده مىشد و خوردن سیبزمینى پر از شن براى میمونها نامطبوع بود. روزى دانشمندان ژاپنى مشاهده کردند که ایمو سیبزمینیها را به کنار جویبارى که در ساحل جریان داشت مىبَرَد، هر سیبزمینى را با یک دست در آب فرو مىکند و با دست دیگر شنها را از آن پاک مىکند و مىخورد. آن چه براى ژاپنیها جالبتر بود این بود که این روش شستن سیبزمینى، به زودى در میان گروه میمونها رایج شد و جزو تجربه مشترک آن جمع گردید. پس از این تجربه، دانشمندان ژاپنى به جاى سیبزمینى، گندم روى ساحل پاشیدند. اما دانه دانه برداشتن گندم از روى شنها کارى پرزحمت و خستهکننده بود. این بار نیز ایمو راهحلى براى مسأله پیدا کرد. او مشت مشت شنهاى گندمدار را در آب مىریخت، شنها تهنشین مىشدند و گندمها روى آب مىایستادند و او آنها را از سطح آب مىگرفت و مىخورد. باز هم مشاهده شد که میمونهاى دیگر این کار نسبتاً مشکل را به زودى یاد گرفتند و در آن استاد شدند.
کسانى که زبان را شرط لازم و کافى براى تفکر نمىدانند، به مشاهداتى از این نوع اشاره مىکنند و مىپرسند: آیا این ابتکارها به این معنى نیست که میمونها، به عنوان مثال، داراى مفاهیم ذهنى هستند و این مفاهیم را به کار مىگیرند تا براى مشکلى که با آن مواجه شدهاند راه حلى پیدا کنند؟ به بیان دیگر: آیا این ابتکارها حل مسأله تفکر انسان با حیوانات دیگر اساساً یک مسأله کمّى است و نه یک مسأله کیفى. به عبارت دیگر هر چه موجود، مغز رشد یافتهترى داشته باشد، تفکر او نیز پیچیدهتر خواهد بود.
دلیل دیگر که نشان مىدهد مفاهیم مىتوانند در غیاب زبان نیز شکل بگیرند، مورد کر و لالهاست. مىدانیم کسانى که کر مادرزاد باشند، لال نیز خواهند بود. از آنجا که آنان زبان اطرافیان خود را نمىشنوند، زبان نیز در آنها شکل نمىگیرد. با این همه، ما مىبینیم که کر و لالها، حتى اگر به مدارس خاص هم نرفته باشند و حتى اگر زبان اشاره استاندارد شدهاى را نیز یاد نگرفته باشند، باز داراى مفاهیم ذهنى هستند و آنها را به کمک اشاراتى که گاه فقط براى اطرافیان نزدیک آنها قابل فهم است بیان مىکنند. به بیان دیگر، کر و لالها با آن که فاقد زبان هستند باز مىتوانند فکر کنند.
گواه دیگر در تأیید این ادعا که تفکر الزاماً وابسته به زبان نیست از مطالعه بیماران زبانپریش به دست آمده است. به عنوان مثال، شرح حال بیمارى گزارش شده که در اثر آسیب مغزى زبان او آنچنان نابسامان شده بود که تقریباً هر نوع ارتباط زبانى با او ناممکن شده بود. با این همه، این بیمار مىتوانست با موفقیت شطرنج بازى کند. شرح حال بیمار زبانپریش دیگرى گزارش شده که از فهم جملههاى بسیار سادهاى که به صورت نوشته به او ارائه مىشد عاجز بود، ولى مىتوانست معادلههاى ریاضى را که به صورت نوشته در اختیار او گذاشته مىشد، حل کند. عکس این وضعیت نیز مشاهده شده است. شرح حال بیمارانى گزارش شده که در اثر آسیب مغزى، قدرت تجرید، تعمیم و برخى دیگر از تواناییهاى عالى ذهن را از دست داده بودند، در حالى که دستگاه زبان در آنان دست نخورده و بىعیب باقى مانده بود. این بیماران جملههاى امرى، استفهامى و خبرى را مىفهمیدند و واکنش مناسب از خود نشان مىدادند. مىتوانستند درباره وقایع ساده و عینى صحبت کنند ولى نمىتوانستند درباره مسائل مجرد بیندیشند. به عنوان مثال، وقتى از یکى از این بیماران خواسته شد که بگوید «برف سیاه است» نتوانست و هر بار جواب مىداد «نه برف سفید است». دادن یک حکم غلط عمدى، یا به عبارت سادهتر، دروغ گفتن، مستلزم تجرید و بریدن پیوند اندیشه از واقعیات است. انسانهاى سالم این کار را به آسانى انجام مىدهند، ولى این بیمار نمىتوانست چنین حکم غلطى بدهد زیرا نیروى تجرید یا انتزاع در او از بین رفته بود. وقتى از بیمار دیگرى خواسته مىشود که بگوید چه ساعتى است، به ساعت نگاه مىکرد و جواب درست مىداد، ولى اگر به او گفته مىشد ساعت را روى، مثلاً، هشت و سى دقیقه تنظیم کند، نمىتوانست، زیرا این کار نیز مستلزم فعالیت تجریدى یا انتزاعى مغز است. یکى دیگر از این بیماران مىتوانست به مسائل بسیار ساده حساب به کمک انگشتان خود جواب درست بدهد، ولى اگر از او مىپرسیدند، مثلاً، هفت از چهار بزرگتر است یا کوچکتر نمىتوانست جواب بدهد. و این همه ناتوانى عقلانى حیرتانگیز در حالى است که دستگاه زبان در این بیماران سالم بوده است. با توجه به نمونههایى که ذکر شد مىتوان نتیجه گرفت که از یک طرف اختلالات شدید زبانى الزاماً منجر به اختلالات قرینهاى در تفکر و تعقل شخص نمىشوند و از طرف دیگر اختلالات شناختى، الزاماً همراه با اختلالات زبانى نیستند.
کسانى که به وجود تفکر بدون زبان اعتقاد دارند، گاهى این ادعاى انشتین را که گفته است در تفکرات علمى خود از کلمات استفاده نکرده است، یا به بیان دیگر، زبان در تفکرات پیچیده او نقشى نداشته است، به عنوان سند ذکر مىکنند. جالب این است که بسیارى از دانشمندان و متفکران دیگر نیز نظر انشتین را درباره تفکرات خود تأیید کردهاند. نظریات چامسکى نیز به نحوى در جهت پذیرش جدایى زبان از تفکر است. او معتقد است مکانیسم یادگیرى زبان امرى ژنتیکى است و مداربندى آن از قبل در مغز نوزاد انسان وجود دارد. اگر چنین نبود کودک انسان نمىتوانست نظام پیچیده زبان را با این سهولت و در زمانى چنین کوتاه یاد بگیرد. چامسکى در تأیید حرف خود از کودکان عقبمانده ذهنى یاد مىکند که به رغم ناتوانى شناختى از نظر فراگیرى زبان نسبت به سن خود با مشکلى مواجه نیستند. این ادعاى چامسکى را عصبشناسان برجستهاى مانند آنتونیو داماسیو نیز تأیید کردهاند. داماسیو در مقالهاى تحت عنوان «مغز و زبان» مىگوید: «پختگى فرایندهاى زبانى همیشه بستگى به پختگى فرایندهاى مفهومى ندارد، زیرا بعضى از کودکانى که ذهنشان از نظر مفهومسازى مختل مانده است، دستور زبان را یاد مىگیرند. و چنین به نظر مىرسد که آن مکانیسم نورونى که براى عملیات نحوى لازم است مىتواند مستقل از مفهومسازى رشد کند.»[۲]
آنچه تا اینجا گفتیم بیانگر نظریات کسانى بود که معتقدند تفکّر بدون زبان صورت مىگیرد و یا لااقل معتقدند زبان، شرط لازم براى تفکر نیست. ما در دنباله این گفتار مىخواهیم به طرف دیگر سکه نگاه کنیم و تا حد امکان دو نکته را روشن کنیم: اول اینکه چه تفکر بدون زبان امکانپذیر باشد و چه نباشد تنها از راه زبان است که ما مىتوانیم اندیشههاى خود را به دیگران منتقل کنیم و از اندیشههاى دیگران باخبر شویم. دوم اینکه، به رغم شواهدى که ارائه شد، مىتوان نشان داد که اگر انسان، زبان نمىداشت، تفکر او شکل دیگرى به خود مىگرفت. اجازه بدهید این دو نکته را با همین ترتیب اندکى بیشتر بشکافیم.
نکته اول چندان بحثانگیز نیست؛ کمتر کسى است که در این حقیقت تردید کند که مغز هر انسان، راز سر به مهرى است که کلید آن فقط، زبان صاحبِ مغز است. تا زمانى که شخص به سخن نیاید نمىتوان گفت در مغز او چه مىگذرد. در شکنجهگاهها از زندانى فقط یک چیز مىخواهند و آن این است که حرف بزند و چه بسیار کسانى که در طول تاریخ زیر شکنجه جان دادهاند ولى زبان خویش را همچنان در نیام نگاه داشتهاند و اسرار مغز خود را با خود به گور بردهاند. حتى جراحان مغز نیز که مغز عریان بیمار را در جلو چشم دارند به افکار و احساسات بیمار دسترسى ندارند. آنها فقط بافتهاى مغز را مىبینند. نه تحریک الکتریکى مغز، نه عکسبردارى با شیوههاى بسیار جدید مانند PET و نه هیچ تکنیک شناخته شده دیگرى، نمىتواند پرده از روى افکار و احساسات شخص بردارد. این شیوهها فقط مىتوانند درباره فعالیت یاختههاى عصبى، اطلاعاتى در دسترس بگذارند. این اطلاعات اگرچه براى درمان بیمار یا شناخت فعالیتهاى مغز بسیار مفیدند، ولى بیانکننده افکار و احساسات بیمار نیستند. فعالیت نورونها، فقط براى صاحب مغز به صورت افکار یا احساسات یا حالات روحى گوناگون قابل درک و تفسیر است و وسیلهاى که صاحب مغز براى بیان آنها در اختیار دارد فقط و فقط زبان است. زبان در حکم دریچهاى است که شخص مىگشاید و به دیگران اجازه مىدهد از آن دریچه به دنیاى درون او نگاه کنند. به قول استاد سخن سعدى:
زبان در دهان این خردمند چیست
کلید در گنج صاحب هنر
چو در بسته باشد چه داند کسى
که گوهر فروش است یا پیلهور
اکنون مىخواهیم نکته دوّم را اندکى بشکافیم، یعنى مىخواهیم نشان بدهیم به رغم شواهدى که در تأیید ادعاى تفکر بدون نیاز به زبان ارائه شد، اگر انسان زبان نمىداشت، تفکر او شکل دیگرى به خود مىگرفت. براى اجتناب از پیچیدگى بحث اجازه بدهید سادهانگارانه بپذیریم که تفکر همان حل مسأله است. در حل مسأله از هر نوع که باشد، ضرورىترین ابزار حافظه است، زیرا حافظه است که اطلاعات مربوط به تجارب گذشته را در خود ذخیره کرده است و فقط با توسل به حافظه است که مىتوان از اطلاعات موجود در آن سود جست و راهحلى براى مسأله مورد نظر پیدا کرد. اکنون ببینیم اطلاعاتى را که ما در حافظه ذخیره مىکنیم از چه راهى به دست مىآوریم. (در اینجا من ناچارم براى روشن کردن پارهاى از مفاهیم اندکى از موضوع اصلى بحث دور شوم ولى پس از این حاشیهروى، دوباره به بحث اصلى باز خواهم گشت.)
تردیدى نیست که دریچههاى مغز ما به جهان خارج فقط حواس ما هستند، یعنى از راه حواس است که معرفت یا شناخت ما از جهان خارج حاصل مىشود. نکته بسیار مهمّى که در اینجا باید به آن توجّه داشته باشیم این است که حواسّ ما تصویر درستى از واقعیت جهان خارج به ما نمىدهند. تصویرى که ما از جهان به دست مىآوریم تصویرى است که از صافىهاى حواس گذشته و چیزى است کاملاً متفاوت از آنچه در عالم خارج وجود دارد. بد نیست مثالى بزنیم. هماکنون که من صحبت مىکنم شما صداى مرا مىشنوید و اکثر شما نیز این را یک امر واقعى مىدانید. ولى واقعیت این نیست. اندامهاى گویایى من صدا تولید نمىکنند، بلکه ذرات هوا را طبق الگوهاى خاصى به هم مىزنند، یا به بیان دقیقتر، در آنها ایجاد ارتعاش مىکنند. این ارتعاشها، محرِک صوت هستند نه خود صوت. ادراک صوت، ویژگى دستگاه شنوایى شما و من است، بدین معنى که دستگاه شنوایى ما آنچنان ساخته شده و سازمان یافته است که این ارتعاشها را به صورت صوت ادراک مىکند، وگرنه در جهان فیزیکى بیرون، صوت یا صدا وجود ندارد. آنچه وجود دارد تمَوّجِ انرژى در ذرات هواست. نظیر این تحریف واقعیت فیزیکى را در ادراک بو، مزه، سردى و گرمى و حتى رنگ نیز مشاهده مىکنیم. شاید بىمناسبت نباشد که درباره ادراک رنگ نیز توضیحى بدهیم. در عالم خارج رنگ وجود ندارد. آنچه وجود دارد طیف وسیع امواج الکترومغناطیسى است که فقط بخشى از آن قابل رؤیت است. طول موجهاى مختلف این بخش هر یک به صورت رنگى متفاوت ادراک مىشوند.
اگر نور خورشید را از منشورى عبور دهید، تجزیه مىشود و یک طیف نورى به وجود مىآورد. قسمتى از این طیف که قابل رؤیت است از نظر طول موج بین ۷۶۰ تا ۳۸۵ میلى میکرون واقع مىشود. این طول موجهاى مختلف در روى چشم ما تأثیرات مختلف مىگذارد و مغز ما آنها را به رنگهاى مختلف تعبیر مىکند: ناحیه ۷۶۰ میلى میکرون به صورت قرمز و ناحیه ۳۸۵ میلى میکرون به صورت بنفش ادراک مىشود. ولى بالاتر از ۷۶۰ و پایینتر از ۳۸۵ نیز طول موجهایى هست که عصب چشم ما را متأثر نمىکنند و در نتیجه دیده نمىشوند. طول موجهاى زیر قرمز، یعنى بزرگتر از ۷۶۰ میلى میکرون، به صورت حرارت احساس مىشوند و طول موجهاى فرابنفش، یعنى ریزتر از ۳۸۵ میلى میکرون، پوست بدن را مىسوزانند و رنگ آن را قهوهاى یا برنزه مىکنند. وقتى مىگوییم این پارچه، مثلاً، قرمز است، بدان معنا است که این پارچه خاصیتى دارد که هیچ یک از طول موجهاى طیف نور را جز طول موج قرمز منعکس نمىکند.
از آنچه گذشت ظاهراً باید چنین نتیجه گرفت که معرفت ما از جهان خارج واقعى نیست، جهانى که ما درک مىکنیم ساخته و پرداخته دستگاه عصبى ماست، ما در محدوده دادههاى حسّى خود محبوس هستیم و شاید هیچ وقت نتوانیم به واقعیّتِ واقعیت پى ببریم. این، تصویرى بسیار تیره از شناخت جهان در برابر چشمان ما ترسیم مىکند. اما خوشبختانه این تصویر، آنقدرها هم تیره نیست. مغز انسان داراى خصوصیّتى است که آن را «علّتیابى» مىنامیم. این ویژگى مغز، ما را مجبور مىکند که گاهى خود را به آب و آتش بزنیم تا علت یا چرایى پدیدههاى پیرامون خود را کشف کنیم و درست همین خصیصه مغز است که خاستگاه کشفیّات شگرف، نظریههاى علمى و بالاخره سرمنشأ همه دانشهایى است که دستاورد انسان، یا به بیان دقیقتر، دستاورد انسان اندیشهورز است. کوتاه سخن آن که خصوصیّتِ علّتیابى مغز اجازه نداده و نمىدهد که انسان در زندان دریافتهاى حسّى خود محبوس بماند.
اجازه بدهید مثالى بزنیم. همه ما با جدول تناوبى عناصر شیمیایى که به جدول مندلیف معروف است آشنا هستیم. «مندلیف در سال ۱۸۶۹ از روى معلومات تجربى خود، به این نتیجه رسید که خواص عناصر، توابع تناولى اوزان اتمى آنهاست و به همین جهت عناصر را در یک دستگاه تناولى تنظیم کرد… هنگامى که مندلیف جدول خود را مرتب کرد، بعضى از خانههاى جدول با هیچ یک از عناصر شناخته شده آن روز جور در نمىآمد و پر نمىشد. مندلیف معتقد بود که این خانههاى خالى، مخصوص عناصرى است که بر حسب اتفاق هنوز کشف نشدهاند و یقیناً روزى کشف خواهند شد. مندلیف خواص و اوزان اتمى این گونه عناصر را با دقت کامل پیشگویى کرد»[۳]. جالب این که در زمان حیات مندلیف عدهاى از آن عناصر کشف و خانههاى خالى آنها پر شد. و امروز همه عناصر مفقود در جدول مندلیف به کمک خود جدول کشف شدهاند. اگر مغز ما طورى ساخته نشده بود که در پى علّتیابى باشد، مندلیف به فهرست کردن همان تعداد عناصرى که تا آن زمان کشف شده بودند بسنده مىکرد و کار شناخت عناصر به اینجا نمىکشید.
اکنون اجازه بدهید نکاتى را که بطور جداگانه بحث کردیم کنار هم بگذاریم و ببینیم چه تصویرى ظاهر مىشود. انسان موجودى است که در محدوده دریافتهاى حسّى خود باقى نمىماند و در جستجوى شناخت از کران تا کران عالم هستى را درمىنوردد. از سوى دیگر این انسان، مجهز به ابزار زبان است و مىتواند دریافتهاى خود را به دیگران منتقل کند، بطورى که آنچه ارزش دانستن داشته باشد، بزودى در اختیار همگان قرار مىگیرد و جزو گنجینه دانش بشرى مىشود. اکنون که من با شما صحبت مىکنم شما صداى مرا مىشنوید. تردیدى نیست که صداى من از راه حسّ شنوایى به مغز شما منتقل مىشود، درست از همان مجرایى که صداى بوق اتومبیل یا زنگ تلفن یا صداهاى دیگر به مغز شما راه پیدا مىکنند. اما بین این صداها و صداى گفتار، تفاوت ماهیتى وجود دارد. صداهاى معمولى، محرکهاى شنیدارى سادهاى هستند که در نهایت هر یک به چیزى دلالت مىکنند. اما زبان که از راه گفتار به ما عرضه مىشود محرک صوتى محض نیست، بلکه وسیلهاى است براى انتقال اصلاعات کدگذارى شده، یا به بیان دیگر، وسیلهاى است براى انتقال مفاهیم.
اکنون به موضوع حل مسأله باز مىگردیم. من براى حل مسأله به حافظه نیاز دارم، شمپانزهها نیز براى حل مسأله به حافظه نیاز دارند. اما بین حافظه شمپانزه و حافظه من تفاوت ماهیتى وجود دارد: حافظه شمپانزه محدود به اطلاعات حسى او است و مفهومسازى او هم در محدوده همان اطلاعات حسى صورت مىگیرد. اما حافظه من، گذشته از اطلاعات حسى، انباشته از مفاهیمى است که از راه زبان به من منتقل شده است. صِرف وجود زبان، به حافظه هر یک از ما انسانها غنایى بخشیده است که بدون زبان محال بود از آن برخوردار باشیم. بنابراین، به اعتبار نوع متفاوت حافظهاى که در شمپانزه و انسان وجود دارد باید نتیجه گرفت نوع مسائلى که شمپانزه مىتواند حل کند با نوع مسائلى که انسان مىتواند حل کند اختلاف کیفى دارند و اگر تشابهى بین آنها مشاهده مىشود، صرفاً یک تشابه ظاهرى است. اگر این استدلال درست باشد باید پذیرفت که زبان در تفکّر ما نقشى کلیدى دارد، گو این که این بدان معنا نیست که همه انواع تفکّر الزاماً صورت کلامى داشته باشند.
در عبارات پیشین واژههاى «مفهوم» و «مفهوم سازى» را به کار بردیم بدون این که آنها را تعریف کرده باشیم. اکنون مىخواهیم در این باره توضیح بیشترى بدهیم. یکى دیگر از ویژگیهاى مغز ما مفهومسازى (concept formation) است. این ویژگى را مىتوان انتزاع (obstraction) نیز نامید. مفهومسازى فرایندى است که به پیدایش مفاهیم ذهنى مىانجامد. هر مفهوم یک مجموعه یا یک مقوله معنایى است که افراد آن مجموعه به اعتبار وجه یا وجوه اشتراک خود در آن راه یافتهاند. مفاهیم، ابداعات ذهن ما هستند و در دنیاى بیرون وجود خارجى ندارند. مثلاً «انسان» یک مفهوم است که بکلى ساخته ذهن است. در جهان خارج انسان وجود ندارد، آنچه وجود دارد افراد هستند با نامهاى متفاوت، با چهرههاى متفاوت، با خلق و خوى متفاوت، همانطور که در این تالار مىبینیم. اما به رغم این تفاوتها، این افراد ویژگیهاى مشترکى نیز دارند که به ذهن ما اجازه مىدهد، به اعتبار آن مشترکات، آنها را در یک مجموعه یا مقوله یا طبقه قرار دهد. همین استدلال نیز درباره درخت، میز، سیب و غیره صادق است.
قدرت مفهومسازى مغز ما حدّ و مرزى ندارد. ما اغلب از مفاهیمى که خود انتزاعى هستند مفهومهاى انتزاعىترى مىسازیم. مثلاً از انسان، انسانیت و از انسانیت، انسانیت دوستى را مىسازیم. (human humanity humanitarianism) از سوى دیگر مفاهیمى مىسازیم مانند آزادى، قدرت، عشق، نفرت که تعریف آنها نهتنها بس دشوار است، بلکه افراد مختلف از آنها تعبیرهاى متفاوت و گاه متضادى دارند. کار مفهومسازى ممکن است در حدى از انتزاع صورت گیرد که ما خود تصدیق کنیم وجود چنین چیزى در عالم واقع محال است. بسیارى از مفاهیم ریاضى از این گونهاند. تعریف «نقطه» به چیزى که نه طول دارد و نه عرض و نه ارتفاع، و تعریف «مجموعه تهى» به مجموعهاى که هیچ عضوى ندارد، مفاهیمى از این دست هستند. اینجا جایى است که زبان با تفکر سخت گره مىخورد. مغز این مفاهیم را مىسازد و زبان روى آنها نام مىگذارد و ما به تدریج عادت مىکنیم در هنگام تفکر به جاى این که خودِ مفاهیم را به کار گیریم، از کلمات که «برچسبهاى» آن مفاهیم هستند، استفاده کنیم. این جانشینى کم کم آنقدر عادى مىشود که کلمات براى ما موجودیت یا واقعیت پیدا مىکنند، نه مفاهیم. اغلبِ مردم کلماتى را به کار مىبرند که اگر شما آنها را متوقف کنید و مفهوم آن کلمات را از آنها بپرسید، از پاسخگویى عاجز مىمانند. این کار، بىشباهت به استفاده از پول در معاملات نیست. اگر پول در کار نبود، ما مجبور بودیم کالاهاى خود را با خود حمل و معاوضه کنیم، ولى با وجود پول، مجبور به چنین کار پر زحمتى نیستیم. بر همین قیاس، استفاده از کلمات به جاى مفاهیم از بار حافظه مىکاهد و تفکر را براى ما نهتنها آسان بلکه امکانپذیر مىکند. کلمات گاه چنان نیروى سحرانگیزى پیدا مىکنند که ما را مىفریبند تا تصوّر کنیم که هر چه در زبان نامى دارد در دنیاى خارج نیز وجود مستقلى دارد، و حال آنکه چنین نیست. مثلاً آیا تاکنون فکر کردهاید که واژه «زمان» که ما این همه آن را به کار مىبریم ممکن است به چیزى دلالت کند که اصلاً وجود نداشته باشد؟ آیا فکر کردهاید که مفهوم زمان ممکن است بکلى موهوم باشد؟
ما تا اینجا کوشیدیم شواهدى ارائه کنیم که نشان مىدهند زبان در تفکر مؤثر است و گاهى نقش کلیدى دارد، اما نگفتیم که تفکر ما همیشه جنبه کلامى دارد و همیشه در قالب کلمات و جملات صورت مىگیرد. ما اغلب هنگام تفکر، تصویرپردازى نیز مىکنیم و تفکر ما حالت تصویرى – کلامى به خود مىگیرد. گاهى نیز تفکر ما کلاً جنبه تصویرى دارد. بعضى از محققان معتقدند که افراد از نظر استفاده از زبان یا تصویر در هنگام تفکر با هم تفاوت بسیار دارند. شما حتماً افرادى را دیدهاید که هنگام تفکر عملاً با خود حرف مىزنند و حتى ژستهایى را که با تفکّر آنها ملازمه دارد از خود بروز مىدهند. ولى همه این طور نیستند. بعضى از محققان روى جنبه تصویرى تفکر بسیار تأکید مىکنند. مغز ما چنان ساخته شده که لحظهاى نمىتواند بدون فعالیت بماند. وقتى محرکهاى محیط به اندازه کافى جالب نباشند و نتوانند توجه ما را به خود جلب کنند، مغز شروع به پرسهزدن مىکند و در این پرسهزنى بعضى از خصوصیات رؤیا را پیدا مىکند. از ویژگیهاى رؤیا این است که مقید به زمان و مکان نیست، حتى مقید به محدودیتهاى جهان فیزیکى هم نیست. اگر مطالب این سخنرانى براى شما جالب نباشد، بىاختیار مغز شما شروع به پرسهزدن مىکند و از اینجا به آنجا و از اکنون به گذشته و از گذشته به آینده و از آینده به آیندههاى دورتر مىرود و باز مىگردد. گفته شده است که تفکرات بعضى از مردم خالى از این پرسهزنىهاى ذهنى نیست، و اتفاقاً گاهى در همین پرسهزنىهاست که آنها به راهحلى براى مشکل خود دست مىیابند. آنچه مىخواهیم نتیجه بگیریم این است که تفکر صرفاً در قالب کلمات و جملات صورت نمىگیرد و با نوعى تصویرگرى همراه است که شدت و ضعف آن در افراد مختلف متفاوت است.
اکنون مىخواهیم ببینیم این ادعاى انشتین که گفته است در تفکرات علمى خود از کلمات استفاده نکرده است چه مبنایى مىتواند داشته باشد. چنانکه گفتیم، بعضى از متفکران دیگر نیز نظر انشتین را تأیید کردهاند. توجیه این امر مىتواند یکى از دو علت زیر یا آمیزهاى از هر دو علت باشد: یکى استفاده از قوه تخیّل است. تخیّل از ابزارهاى شناختى ذهن است. تخیل یعنى توانایى تجسم چیزى که تاکنون وجود نداشته یا مشاهده نشده است. اساساً خلاقیت، ثمره تخیل زایا و در عین حال روشمند است. در میان انواع تخیل، قدرت تجسم فضایى جایگاه ویژهاى دارد. تجسم فضایى یکى از مؤلفههاى هوش است. تجسم فضایى یعنى مجسم کردن یا دیدن اشیاء بالقوه در یک فضاى سه بُعدى. همه ما به درجات مختلف از نیروى تجسم فضایى برخورداریم ولى معدودند کسانى که نیروى تجسم فضایى آنها به درجه خلاقیت برسد و به طور مسلم انشتین از کسانى بوده که از این موهبت سخت بهرهمند بوده است.
توجیه دیگرى که مىتوان براى گفته انشتین تصوّر کرد استفاده او از ریاضیات به جاى زبان بوده است. ریاضیات، نابترین و انتزاعىترین صورت استدلال است. در واقع ریاضیات محض و فیزیک نظرى گواه این واقعیت هستند که قدرت انتزاعى مغز انسان حد و مرزى ندارد. وقتى از «برتراند راسل» خواستند که ریاضیات را تعریف کند. او جواب داد: «ریاضیات علمى است که هنگام بحث از آن، ما نه مىدانیم راجع به چه چیز صحبت مىکنیم و نه مىدانیم آنچه مىگوییم درست است یا نه.» اگر چه این پاسخ به شوخى مىماند، ولى عین واقعیت است. اجازه بدهید مثال سادهاى بزنیم. وقتى مىگوییم ۶ = ۲ + ۴ هیچکس نیست که در درستى این رابطه تردید کند. ولى توجّه داشته باشید که در عالم واقع ۴ و ۲ و ۶ وجود ندارد. آنچه وجود دارد ۴ تا و ۲ تا و ۶ تا از یک چیز یا چیز دیگر است. به بیان دیگر، در عالم واقع عدد بدون معدود وجود ندارد. در این رابطه، ۴ انتزاعى است از تمام گروههاى چهارتایى و ۲ نیز انتزاعى است از تمام گروههاى دوتایى و ۶ نیز انتزاعى از تمام گروههاى شش تایى. بنابراین، بخش اول حرف راسل درست است: ضمن این که رابطه ۶ = ۲ + ۴ صادق است، ما نمىدانیم مصداق ۴ و ۲ و ۶ چیست، یا به بیان دیگر، نمىدانیم راجع به چه چیز صحبت مىکنیم. اما بخش دوم حرفِ راسل که «در ریاضیات نمىدانیم آنچه مىگوییم درست است یا غلط»: اگر بگوییم ۴ هندوانه بعلاوه ۲ هندوانه مىشود ۶ هندوانه حرف ما درست است، اما اگر بگوییم ۴ هندوانه بعلاوه ۲ خیار مىشود ۶ هندوانه حرف ما غلط است. با این همه، این رابطه کماکان صادق است زیرا آنچه این رابطه مىگوید این است که چهار چیز بعلاوه ۲ چیز مىشود ۶ چیز، حالا این چیزها هرچه مىخواهند باشند. در یک جمله این که ریاضیات با واقعیات کارى ندارد، بلکه با روابط منطقى بین واقعیات سروکار دارد.
آنچه مىخواهیم نتیجه بگیریم این است که استدلال در چهارچوب ریاضیات نیازى به زبان ندارد و چون تفکرات انشتین و افراد نظیر او بسیار انتزاعى است و با استفاده از مفاهیم و علائم ریاضى انجام مىشود، مىتواند بدون استفاده از زبان صورت گیرد.
در پایان مقال، لازم است به فرضیه «وورف»، محقق و زبانشناس آمریکایى، نیز اشارهاى کرده باشیم. وورف ادعا مىکند که ساختار زبان آن قدر مهم است که ساختار و ماهیت اندیشه را تحتالشعاع خود قرار مىدهد. او تا آنجا پیش مىرود که مىگوید ادراک سخنگویان یک زبان از جهان خارج، یا به بیان دیگر، جهانبینى آنها، از مقولات زبان آنها متأثر است. مثلاً سخنگویان زبانى که مقولات دستورى آن بین زمان حال و زمان آینده فرقى نمىگذارد، از زمان تصور متفاوتى دارند تا سخنگویان زبانى که در آن این تمایز وجود دارد. آزمایشهاى زیادى طراحى شده تا نظریه وورف را به محک بزند. این فرضیه، اگرچه هنوز فراموش نشده، اما از این آزمایشها پیروز بیرون نیامده است. تجربه روزمره ما نیز آن را تأیید نمىکند. مثلاً زبان عربى بین مذکر و مؤنث فرق مىگذارد؛ در زبان فرانسه نیز تمایز مذکر و مؤنث وجود دارد. ولى آیا فرانسویان و اعراب، به اعتبار این تمایز مشترک زبانى، نسبت به زن نگرش مشابهى دارند؟ تا آنجا که من مىفهمم جواب این سؤال منفى است. نگرش نسبت به زن، یک امر فرهنگى است و نه یک مسأله زبانى. به همین دلیل، نگرش فرانسویها نسبت به زن به نگرش انگلیسیها بسیار نزدیکتر است تا به اعراب، و این در حالى است که در زبان انگلیسى، تمایز مذکر و مؤنث وجود ندارد، ولى در عربى این تمایز وجود دارد. به عنوان مثال دیگر، مىبینیم که در زبان انگلیسى، فارسى و بسیارى از زبانهاى هند و اروپایى هفت واژه براى نامیدن رنگهاى اصلى وجود دارد، ولى در زبان ناواهو، زبان یکى از قبایل سرخپوست آمریکا، براى نامیدن رنگهاى اصلى فقط سه واژه وجود دارد، در نتیجه آنها براى سبز و آبى فقط یک واژه دارند. با این همه، ادراک سخنگویان ناواهو از رنگ با ادراک انگلیسىزبانها از رنگ فرقى ندارد. آنها، با آنکه براى سبز و آبى یک واژه بیشتر ندارند، درک مىکنند که اینها دو رنگ متفاوت هستند، و آنها را همانگونه از هم جدا مىکنند که ما انواع مختلف رنگ آبى را از هم جدا مىکنیم و مىگوییم، مثلاً، آبى سیر، آبى فیروزهاى، آبى روشن و غیره.
ناگفته نماند که فرضیه وورف، به رغم شواهدى که در رد آن ارائه شده، هنوز طرفداران سینهچاکى دارد که همچنان معتقدند زبان ساختار اندیشه ما را تعیین مىکند.
[۱] . کالین بلیکمور، ساخت و کار ذهن، ترجمه محمدرضا باطنى، انتشارات فرهنگ معاصر، ۱۳۶۶
[۲] این مقاله را آقاى دکتر خسرو احسنى قهرمان با عنوان «مغز و زبان» ترجمه کردهاند. نقل قولى که در متن ذکر شده از ترجمه منتشر نشده ایشان است
[۳] . دایرهالمعارف فارسى، به سرپرستى غلامحسین مصاحب، جلد اول
منبع:
http://bukharamag.com/1387.07.2864.html > > > >