معصومه بوذری
تی اس الیوت، شاعر، نمایشنامه نویس و منتقد شهیر نیمه اول قرن بیستم، هم در اشعار و هم در نمایشنامه هایش واژه را وام می گیرد تا به ترسیم و نمایش فرهنگ جامعه و روزگار خود بپردازد. او در شعر بلند “The Waste Land” تصاویری از مردمانی که بیهوده در ناکجاآباد روزمرگی در رفت و آمدند را به ما عرضه می دارد و به فکر وا می داردمان؛ و در “نغمه ی عاشقانه ی جی آلفرد پروفراک” حال و روز مردی را بیان می دارد که همچون ناظری از پشت پنجره در حال تماشای خیابان شهری است ظاهراً خاموش اما پریشان. چشمان این مرد گویا پرواز می کند بر فراز شهر و تا داخل اتاق های آدم ها را طی می کند و رفتار آنان را از زاویه ای دیگر به تماشا می نشیند. و در هر این پرسش را پیش روی خواننده می گذارد که آیا آن وضعیتی که شاعر در حال توصیف آن است حقیقت دارد یا نه و نیز آیا این پروفراک است که چنین احساسی و اندیشه ای دارد یا خود شاعر؟ الیوت در خلال بیان احساسات پیچیده و پر ابهام پروفراک خواسته یا ناخواسته اسرار دنیای درون خود را نیز به مخاطب می شناساند.
“سرود عاشقانه جی آلفرد پروفراک گرچه نمایشنامه و نمایشنامه ی منظوم محسوب نمی شود اما به دلیل داشتن مونولوگی که سراسر میان شاعر و جی آلفرد در تغییر زاویه ی دید است می تواند به نوعی شعر نمایش گون تلقی شود. در سرتاسر شعر، پروفراک در حسرت یک دیدار و یا گفتگویی همراه با چای عصرانه بسر می برد و در عین توصیف روزگاری که آدم های این خیابان می گذرانند خود را کنار می کشد تا نهایتاً فقط یک ناظر باشد.
در ابتدای شعر چنین می خوانیم:
“اگر می پنداشتم که جوابم خطاب به کسی است
که زمانی به دنیا رجعت خواهد کرد
این شعله فروکش می کرد.
لیک چون زنده بازنگشته است هیچ دیّاری
از ژرفنای دیار مرگ ،
و نیز اگر راست باشد آنچه شنیده ام
بی بیم از رسوایی پاسخت می گویم”
این جمله که برگرفته از دوزخ دانته است ما را در فضای اضطراب آور و پرتردیدی قرار می دهد. شک و تردید با همین واژه ی اگر که آغازگر شعر است به مخاطب القا می شود که بازگشتن از راهی چنین ناممکن است. در همین ابتدا با متناقض نمای عجیبی روبرو هستیم: اینکه بازگشت از دوزخ به دنیا امکان پذیر است یا نه؟ شعله در اینجا استعاره از کلام شاعر است که به آتش تشبیه شده. قرینه ی آن هم در انتهای جمله است که “پاسخت می گویم.” حال با توجه به کل این مطلب ما در انتظار شعری از الیوت خواهیم بود که به نحوی پاسخی باشد کلی به این رفتن به جهان مردگان و بازگشتن. یعنی کل شعر به طریقی مفعول فعل پاسخت می گویم می شود. البته شرط آن با آن “اگر” مشخص شده است. و چون انکار موضوع در همان “اگر” نهفته است عملاً انتظار پاسخی صریح غیر ممکن خواهد شد.
پس بیا برویم تو و من
هنگامی که شامگاه در پهنای آسمان گسترده شده
کلمه ی “پس” در اینجا ارتباط شعر را با جمله ی آغازین آن که از دانته بود حفظ می کند. حتی اگر الیوت زمان سرودن شعر به این جمله ی دانته ارجاع نداده بود باز کلمه ی پس ما را در یک نتیجه گیری از فرضی بدیهی یا امری در گذشته ارجاع می داد کمااینکه کلیت شعر پیرامون زندگی کوتاه و بیهوده در این دنیاست که پس از آن انسان به جهان مردگان می رود و شاید در چرخه ای دیگر بازگردد چنانکه رسم طبیعت است. اسطوره آفرینش را در این شعر می توان دید. در همین آغاز شعر شاعر با مخاطب قرار دادن خواننده تکلیف خود را روشن می کند که دارد به مخاطبی حرف می زند که در روبرویش است و احتمالاً معشوق اوست. این دو خط حالت لطیف یک شعر غزل گونه را دارد. اما به ناگهان می گوید: …