روشنفکری دینی حاشیهنشین شده است
دکتر سید جواد میری
*در دوره سلطنت محمدرضا پهلوی به دلیل نفوذ، گسترش و تسلط جریانهای چپ، وحشتی پدید آمده بود که باعث شده بود نهاد سلطنت و دیانت در ایران تلاش کنند خوانشهای تلفیقی از اسلام ارائه کنند.
رضا دستجردی: روشنفکری دینی چیست؟ آیا میتوان ترکیب روشنفکری و دینداری را ترکیبی متناقض دانست؟ هدف فهم نو از دین چه میتواند باشد؟ آیا روشنفکران دینی از طریق نزدیکتر کردن دین به ارزشهای جامعه مدرن میکوشند بار دیگر دین را به زندگی بشر تحمیل کنند؟ سیدجواد میری جامعهشناس، در گفت و گو با همدلی به تبیین کارنامه روشنفکری دینی در ایران و نسبت روشنفکران دینی با حکومت، پیش و پس از انقلاب میپردازد.
روشنفکری دینی در ایران چه کارنامهای دارد و اصولا آغازگران آن چه کسانی هستند؟
تقریباً از روزگاری که تحولات جدید یا مواجهه ایرانیان با اروپاییها در قرن ۱۹ میلادی آغاز شد، برخی آن را آغاز جنگهای ایران و روسیه دانستند. البته به نظر من، هر کدام از این مقاطع از لحاظ تاریخنگاری اشکالات عمدهای دارد، مثلا مواجهه ایرانیان با روسها و شکست ایرانیان که منجر به عقد عهدنامههای گلستان و ترکمانچای میشود واقعاً مواجهه با یک قدرت اروپایی نبود، چون روسیه هیچ وقت یک قدرت اروپایی محسوب نمیشد، ولی برخی، آن شکست را آغاز بیداری ایرانیان میدانند. برخیها هم میگویند مواجهه ایرانیان با اروپاییها پیشتر از اینها بود و از دوران صفویه آغاز شد و بعد در دوره افشاریه تشدید شد. برخی دیگر نیز این مقطع را یک مقدار عقبتر میبرند و به عنوان مثال، نخستین مواجهه ایرانیان با اروپاییها را به دوره ایلخانیان نسبت میدهند که اروپاییها خصوصاً از ونیز، اسپانیا و پرتغال وارد ایران شدند و دادوستد فرهنگی و تجاری میانشان شکل گرفت. ولی منابع مکتوب، این مواجهه را که یک مواجهه بنیادین و تاثیرگذار بود، به زمان قاجار نسبت میدهند که مسافرتهای بیشماری به ایران صورت گرفت، اروپاییهای بیشتری به ایران رفت و آمد کردند، ایرانیان نیز به کشورهای اروپایی رفتند که خاطرات و سفرنامههای آن دوران موجود است. شاید بخشی از سفرها بیش از آنکه به سفر ایرانیان به اروپا مربوط باشد، به سفر ایرانیان به مستعمرات اروپایی مثل شبه قاره هند مرتبط است که در آنجا با برخی از نمادهای اروپایی آشنا شدند و مشاهدات خود را در سالهای ۱۷۸۰، ۱۸۰۳ و ۱۹۰۱ در سفرنامههای خود منعکس کردند. اما اگر بخواهیم افراد شاخص در این حوزه را معرفی کنیم باید بگویم همان گونه که میدانید نسل اول کسانی که به گونهای با اروپا و تمدن جدید آشنا شده بودند، میرزا ملکمخان، مستشارالدوله، فتحعلی آخوندزاده، زینالعابدین مراغهای و نظایر آن بودند که منورالفکر نام گرفتند. این افراد کسانی بودند که ممکن بود عقبه روحانی داشته باشند یا در یک خانواده روحانی به دنیا آمده باشند که بعدها رفته رفته با زبان فرانسه آشنا شدند و شاید ماحصل دغدغههای این منورالفکرها و تغییر و تحولاتی که در میان برخی شاهزادگان و نجبای قاجار شکل میگیرد، شکستهای ایرانیان از انگلیسیهاست که باعث میشود بسیاری از سرزمینهای ایران از آن جدا شود، رخدادی که شوکی عظیم به ایرانیان وارد میکند و آرام آرام در بینش و جهانبینی این طبقه از نجبا و اشراف، تغییر و تحولات بنیادین ایجاد میشود. اما من فکر میکنم آنچه که در تاریخنگاری معاصر ایران کمتر به آن پرداخته شده و به آن تاریخ بیداری ایرانیان گفته میشود، شاید به گونهای ربط وثیقی به جنبشهایی داشته باشد که یکی از آن جنبشها که تاثیرات بنیادینی هم بر جای گذارده، انقلاب مشروطیت است. سردمداران بسیاری از این گفتمانها بابی بودند و اندیشه بابی با جهانبینی قدیمی، گسست ایجاد میکند. من بابیگری را بیشتر یک جنبش اجتماعی میدانم تا جنش دینی، لذا تاثیر بسیاری بر جنبشی که بعدها به آن جنش منورالفکری میگویند و به جنبش مشروطه معروف میشود، میگذارد. این جنبش، جهانبینی نوینی را در حوزه قدرت و رابطه نهاد دین و نهاد قدرت ایجاد میکند و اساسا مسئله سلطنت که ایرانیان قریب به سه چهار هزار سال پیش درگیر آن بودند و سلطنت هم نهادی بود که ریشههایش در دل ایرانیان بود و خاستگاهش سر به آسمان میسایید، به گونهای متحول میشود. در ادامه، موضوع قدرت مشروط و اینکه قدرت پادشاه باید بر اساس اراده ملی شکل گیرد پدید آمد و منورالفکرها تاثیر بسیاری بر این ساحت گذاردند. تقریبا از زمان فروکش کردن انقلاب مشروطه و ظهور سلسله پهلوی و بعد اختناقی که در دوران سلطنت رضاشاه ایجاد شد و آن ایدههایی که معطوف به آزادی و عدالت بود در جامعه ایران شکل نگرفت، حرکت دیگری در ایران پدیدار شد که شاید پیشتر از آن خاموش یا در حاشیه بود و آن چیستی رابطه دین و تجدد بود. در این مقطع، گونه دیگری از متفکران عرصه عمومی پا به عرصه اجتماعاتی گذاردند که شاید به باور برخی، ریشهاش به سیدجمالالدین اسدآبادی و در ادامه تغییر و تحولاتی که در شبه قاره هند و جهان عرب در برابر استعمار شکل گرفت باز میگشت. در حقیقت، اسلام و دین به گونهای نقش مامن و پناهگاه سیاسی را برای برخی اقشار جامعه که اسلام نه تنها برایشان حقیقت، که هویت هم بود، ایفا کرد. در اینجا آرام آرام گونه دیگری از اندیشمندان عرصه عمومی پا به عرصه اجتماعی گذاردند که مسامحتا نام اینها را روشنفکران دینی میگذارند. به طور کلی تلاش این روشنفکران این بود که دین را با تجدد تطبیق کنند و همچون سخنان میرزا ملکمخان که گفته بود دنیای جدید مبتنی بر قانون است و خداوند پیش از این در کتاب قانون، این اصول را به مسلمانان منتقل کرده بود و اصلا قانون آن مثل یک قانون سیاسی است، تلاش داشتند موضوعات را از این منظر نگاه کنند. لذا اساسا برخی، دین را با تجدد تطبیق میکنند. برخی دیگر تجدد را دینی میکنند، برخی هم راه بینابین میروند، به عبارت دیگر، نقاط مشترکی را که در دین وجود دارد بررسی میکنند، مثلا میگویند امروز سخن از حقوق بشر است، نگاه کنید خداوند هم از کرامت انسانی در قرآن یا احادیث دینی صحبت میکند، همان چیزی که روح بشر به واسطه تکامل جوامع بشری امروز به آن رسیده است، در واقع میخواستند گونهای تلفیق، ترکیب یا همذاتپنداری بین بنیان و اساس تجدد و دین ایجاد کنند. دغدغه اصلی این افراد، تا حدودی آشتی یا تعامل میان دین و تجدد بود. معمولا در تاریخنویسی اندیشه معاصر در ایران، از این گونه متفکران با عنوان روشنفکران دینی یاد میشود که مشخصا اگر بخواهیم از دهه ۴۰ از این افراد نام ببریم که هویتشان با حسینیه ارشاد هم پیوند میخورد، میتوانیم مثلا بازرگان، شریعتی و تا حدودی مطهری را روشنفکر دینی قلمداد کنیم. در واقع در این دوره، حسینیه ارشاد تلاش میکند که نوعی از جهانبینی که در جهان مدرن شکل گرفته را از پایگاه سنت دینی و بعد از پایگاه اصل روشنگری و عقل خودبنیاد نقد کند و در ادامه میکوشد روحیهای که در سنت به انحای گوناگون تلاش دارد بشر را در انقیاد نگاه دارد نقد کند. به عبارت دیگر با زبان سنت، تجدد را نقد میکند و با زبان تجدد، سنت دینی و نهادهایی که به انحای مختلف، روح آزادیطلبانه و عدالتمحورانه دین را در بند و انقیاد گرفتهاند نقد میکند. البته وقتی روشنفکران دینی چنین پروژهای را برای خود تعریف میکنند از سوی متجددین، مدرنیستها یا کسانی که در پایگاه عقل خودبنیاد قرار گرفتهاند متهم به این میشوند که نه دین را پذیرفتهاند و نه تجدد را، و بعد چون تصور میشود از پایگاه سنتی با روحانیت سنتی در ستیز افتادهاند، روحانیت سنتی نیز به انحای مختلف روشنفکران دینی را متهم به تحمیل بنیادهای سوبژکتیویزم جدید بر دیانت میکند. نتیجتا روشنفکران دینی از دو پایگاه موررد هجمه قرار میگیرند.
روشنفکری دینی در ایران بیشتر اهمیت سیاسی داشت و به همین خاطر هم خیلی زود حذف شد. فکر میکنید سیاسی بودن روشنفکری در مجموع به نفع جامعه ایران بود یا به ضرر آن؟
اینکه بگوییم روشنفکری دینی اساسا پروژهای سیاسی بود به نظر میآید که حداقل نوشتههای آنها اینطور نشان نمیدهد. متون باقیمانده از این سنت به ما نشان میدهد که روشنفکران دینی به انحای مختلف دغدغه امر سیاسی داشتند، چه بازرگان، چه طالقانی، چه شریعتی، چه نخشب، چه سوسیالیستهای خداپرست و چه دیگران، اینها همگی دغدغه امر سیاسی داشتند، ولی به دنبال کادرسازی و حزبسازی سیاسی نبودند. البته برخی به عنوان مثال شریعتی را متهم به این میکنند که نوع خوانشی که بعد از سالهای ۵۰ یا ۵۱ از دین ارائه میکند رادیکالتر است و نوعی جهتگیری است که باعث میشود سازمان مجاهدین خلق پدید آید که پروژهاش براندازی سیاسی بود. دلالتهایی هم هست که ارتباطات نزدیکی میان شریعتی و مجاهدین خلق وجود داشته است، ولی اینکه ما تمامی تلاشها و پروژههای روشنفکری دینی را به کار سیاسی تقلیل دهیم، به نظر من با دلالتهای تاریخی همخوانی ندارد ولی این را میتوانیم قبول کنیم که یکی از دلالتهای محوری روشنفکران دینی، تغییر و تحولات یا تحول امر سیاسی یا فهم ما از امر سیاسی در ایران بود. به همین خاطر پروژه اسلام سیاسی یا سیاسی شدن اسلام بسیار وامدار روشنفکری دینی است. البته خود پروژه اسلامگرایی باز قابل تحلیل در ذیل ۵ گفتمان کلانتر است که ما باز در آنجا نقش شریعتی، بازرگان و طالقانی را پر رنگ میبینیم. به باور من، سردمدار اسلامگرایی با خوانش سوسیالیستی، شریعتی، سردمدار اسلامگرایی با خوانش لیبرالی، بازرگان و سردمدار اسلامگرایی با خوانش دموکراتیک، طالقانی است. به یک معنا پرسش شما درست است که روشنفکران دینی به سیاست و امر سیاسی اهتمام داشتند ولی اینکه کاملا آنها را به سیاست به معنای حزب و جریانها و جناحهای امروز سیاسی پیوند دهیم، قدری سادهانگاری است.
نتایج و کارکردهای روشنفکری دینی قبل و بعد از انقلاب را چگونه میبینید؟
در این خصوص یک نکته خیلی ظریف وجود دارد و آن این است که در پیش از انقلاب، چه بپذیریم چه نپذیریم، سلطنت محمدرضا پهلوی به دلیل نفوذ، گسترش و تسلط جریانهای چپ کمونیستی، سوسیالیستی، مائوئیستی، استالینیستی و لنینیستی در ایران و حتی چپ اروپایی، وحشتی پدید آمده بود که باعث شده بود نهاد سلطنت و دیانت در ایران به یک برآیند و توافق نانوشته و بعضی جاها نوشته شده برسند و تلاش کنند خوانشهای تلفیقی از اسلام ارائه کنند و بگوید مثلا اسلام هم همان نگرشی را دارد که کمونیستها، کاپیتالیستها، سرمایهدارها و لیبرالیستها به مسائل سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و دینی دارند. تاسیس حسینیه ارشاد هم در آن زمان بدون همکاری و توجه نهاد سلطنت و بخشهایی از نهاد دیانت امکانپذیر نبود. به عبارت دیگر، روشنفکری دینی به گونهای نانوشته میخواست بدیلی برای جریانات فوق عرض کند تا طبقه جدید و متوسط شهری که دانشگاه رفته، درس خوانده، میفهمد و تجزیه و تحلیل میکند، زبان خارجی میداند، مسافرت خارجی میرود و دنیای جدید را تا حدودی میشناسد، به نحوی از رادیکالیزه شدن و رفتن به سوی کمونیسم و سوسیالیسم که در مرزهای ایران و شوروی رخنه کرده بود، از مسائلی از آن دست منحرف شود و به دامان اسلام بیاید، ولی طبقه متوسط نمیتوانست آن اسلامی که مثلا آیتالله بروجردی میگفت، یا نگرشها و خوانشهای سنتی از دین را بپذیرد. طبقه متوسط شهری در پی خوانشی بود که مثلا در آن آلبر کامو، امام حسین، زیارت عاشورا، تحلیل ماتریالیستی دیالکتیکی کارل مارکس، هگل چپی، تا حدودی کانت و نوع نگاه اگزیستانسیالیستی سارتر وجود داشت تا با این خوانش جدید به دغدغه اجتماع بپردازد و با آن اهتمام به امور امت را پیگیری کند. این خوانش جدید میتوانست برای طبقه متوسط شهری جذاب باشد که در فاصله سالهای ۱۳۳۸ تا ۱۳۵۳ که اوج درآمدهای نفتی و ثروتمند شدن ایران پدید آمده بود و حکومت پهلوی ثبات سیاسی پیدا کرده بود. ولی اتفاقی که بعد از انقلاب افتاد این بود که داعیهای که پیش از این روشنفکران دینی به صورت اپوزیسیون در برابر حکومت و گفتمانهای چپ و حتی جریانات کاپیتالیستی و سرمایهداری داشتند، میدانید که برخی از حلقه حسینیه ارشاد، رهبران جمهوری اسلامی هم شدند، درونی حکومت شد، یعنی جمهوری اسلامی به گونهای خود برآیند دغدغههای روشنفکران دینی هم بود. میخواهم این نتیجه را بگیرم که وقتی حکومتی خود داعیه مثلا مبارزه با امپریالیزم، استعمار کهن و استعمار نو را دارد، حال این سنت روشنفکری بعد از انقلاب یقینا نمیتواند مثل قبل عمل کند، چون آن «دیگری» قرار نیست دیگر حکومت باشد. آن موقع حکومت، «دیگری» بود، اما الان آن گفتمانی که روشنفکران قبل از انقلاب داشتند حکومت خود درونی کرده و «دیگر» در امپریالیزم جهانی، آمریکا و استعمار جدید است. روشنفکران دینی بعد از انقلاب به چند دسته تقسیم شدند. برخی از آنها به سراغ کارهای اجرایی رفتند و برخی جذب بدنه حکومت و جزو رهبران جمهوری اسلامی شدند و مثل بسیاری از انقلابهای دیگر تبدیل به شخصیتهای بوروکراتیک شدند تا شخصیتهای روشنفکر که نقد قدرت کنند. ولی بخشی از گفتمان روشنفکری دینی باقی ماند و داخل حکومت نشد، مثل بازرگان که البته بعدها استعفا داد، و سروش و دیگران. در این میان یک اتفاق دیگر افتاد و آن این بود که دغدغه روشنفکران دینی که قبل از انقلاب خیلی کلان بود، چون میخواستند جامعه را تغییر دهند، امر سیاسی را متحول کنند، در مقابل امپریالیزم جهانی بایستند، در برابر استعمار مثلا به جنبشهای عدم تعهد یا جنبشهای ناسیونالیستی چپ و راست بپیوندند، آرام آرام با آمدن سروش که برخی وی را در امتداد شریعتی میدانند که من کاملا با آن مخالفم، ملکیان و دیگرانی که در حوزه روشنفکری دینی خود را تعریف میکردند، بعد هم گفتند که ما اصلا روشنفکر دینی نیستیم، چون اصلا روشنفکری با دینداری تطابق ندارد، چون دینداری بر تعبد استوار است و روشنفکری بر عقلانیت خودبنیاد، دغدغههایشان به سمت نوعی خوانش الهیات لیبرالی فردگرایانه میل پیدا کرد. به این معنی که فرد را باید متحول کرد. در واقع گفتمان مبتنی بر امر اجتماعی و سیاسی و مبارزه با امپریالیزم جهانی و قدرتهای استعماری به این تقلیل پیدا کرد که فرد باید اتیک خود را تغییر دهد، لذا اساسا الهیات به جای الهیات اجتماعی تبدیل به الهیات فردی شذ و این یکی از مهمترین تغییر و تحولاتی بود که در جریان روشنفکری دینی رخ داد. ما امروز با فضایی روبهرو هستیم که در آن، روشنفکری دینی به مثابه یک جریان دچار پارادوکسهای شدید شده است، چون از یک سو با حکومتی در داخل ایران روبهروست که خود داعیه مبارزه با امپریالیزم دارد و از سوی دیگر، دچار سردرگمی شده، چرا که تفسیرهای جدید و جریانهای تفسیری و تاویلی که در متن مقدس ایجاد شده، اساس مقدس بودن دین یا تقدس دین را متحول کرده و این روی متفکرانی چون سروش، ملکیان و مجتهد شبستری تاثیرات بنیادینی بر جای گذارده است. با این وجود آنها هنوز پیامدهای این تغییر خوانش را به رسمیت نمیشناسند و خود را به صورت فردی دیندار میدانند. در حقیقت، دینداری این دست افراد به یک جریان فکری تبدیل نشده است و متفاوت از فردی مثل شریعتی است که وقتی تفسیر عاشورا میکرد، تفسیر عاشورایش را ضد دینی یا خارج از دین نمیدید، میگفت تفسیر من بیرون از تفسیری است که روحانیت صفوی انجام میدهد و من دارم خودم را به روح روحانیت تشیع علوی بر میگردانم. اما در شئون فکری دینی متاخر، این نوع نگرش تقریبا تهی شده و خود مسئله دیانت و تدین طفیلی بسیاری از بحثهای هرمنوتیکی تاویلی فلسفههای قارهای جدید شده است.
دلیل خروج برخی همچون ملکیان از دایره روشنفکری دینی چیست؟
یکی از دلایل آن این است که تغییرات بنیادینی در حوزه خوانشهای فلسفی ایجاد شد. به عنوان مثال، مسئله فلسفه تحلیلی مبنای بسیاری از رویکردهای متاخر ملکیان قرار گرفت، یا بحثهای تاویلی، تفسیری، هرمنوتیکی و الهیات لیبرالی مثلا در نگاه مجتهد شبستری، تاثیرات بسیار شدیدی در نگرش او نسبت به متن مقدس پدید آورد. رابطه حکومت دینی و روشنفکری دینی نیز از این قاعده مستثنی نیست. پیش از انقلاب وقتی کسی روشنفکر دینی میشد و ذیل این جریان قرار میگرفت، ناخودآگاه به نیروی اجتماعی تبدیل میشد که قرار بود در مقابل قدرت قرار گیرد و نقد قدرت کند. آمالش هم این بود که برخیها حکومت دینی داشته باشند. یا مثلا شریعتی میگفت امت و امامت مدلی است که میتواند در برابر لیبرالیزم و کمونیزم، نظام بدیل باشد و تصور اینکه اگر حکومتی داعیه دینی داشت، آن وقت رابطه روشنفکر دینی با نهاد قدرت چگونه باید باشد، آن هم نهاد قدرتی که خود اساسا مبتنی بر نهاد دیانت است وجود نداشت. مثلا در زمان صفویه پس از شاه طهماسب، شاه که خود مرشد کامل بود، برای اینکه بخواهد تایید حکومت بگیرد، مثلا باید نظر مساعد علامه مجلسی یا یک فقیه عالیقدر را دریافت میداشت، ولی در زمانی که حکومت دینی مبتنی بر ولایت فقیه است و قدرت خود برآمده از نهاد دیانت است و داعیه دینداری، دیانت و تفسیر دینی دارد، روشنفکر دینی باید چه موضعی در برابر قدرت حکومتی که مبتنی بر حکومت دینی است داشته باشد؟ اینجا روشنفکر دینی دچار پارادوکس میشود و یقینا روش او نمیتواند همان روشی باشد که پیش از انقلاب بوده در پیش گرفته است. اینجا گسست ایجاد میشود، برخی مثل رحیمپور ازغدی یا کسانی که ذیل حوزه نواندیشی دینی قرار میگیرند، «دیگری» خودشان را کماکان امپریالیزم قرار میدهند و میگویند ما باید این حکومت دینی را در برابر استعمار نوین یا امپریالیزم جهانی حمایت کنیم تا به مثابه یک پایگاه، جریانهای دینی را در جهان تقویت کنیم تا نهایتا در نبردی جهانی، امپریالیزم را شکست دهیم و عدل، قسط، آزادی و عدالت را در جامعه پیاده کنیم. ولی روشنفکرانی که پیش از انقلاب روشنفکر دینی بودند و به آن سنت وفادار ماندند، وقتی رویه سیاسی و حکومتی حکومت دینی را تجربه کردند، دچار نوعی تشتت آرا و فاصلهگذاری شدند و مثلا بر خلاف شریعتی که میگفت اسلام تبدیل به نظام فرهنگی شده، باید آن را به یک نظام ایدئولوژیک تبدیل کنیم، امروزه میگویند ریشه همه مشکلات امروز ما این است که ما اسلام را که یک فرهنگ بود و در درون مردم و بر قلوب مردم حکومت میکرد، به یک ایدئولوژی تبدیل کردیم و حالا برخی قرائت ها از این ایدئولوژی خود تبدیل به فشار و سرکوب اجتماعی شده است، حالا ما با این چه کار کنیم؟ بهتر است به جای اینکه به یک دلالت ایدئولوژیک برگردیم یا آن را تقویت کنیم، دوباره به دلالت فرهنگی بازگردیم. در اینجا رابطه روشنفکران دینی با نهاد قدرت و نهاد قدرت دینی به پارادوکسهای جدی تبدیل میشود که این پارادوکسها را مثلا مطهری، شریعتی، حتی تا حدودی بازرگان که عمر بیشتری داشت و توانست تجربیات خود را در دوره روشنفکری دینی قبل و بعد از انقلاب مطرح کند، ببینند و منتقل کنند. ولی روشنفکران پیش از انقلاب، یا اقبال لاهوری یا مثلا سیدجمالالدین اسدآبادی و محمد عبده این تجربه را نداشتند که ذیل یک حکومت دینی ولایی و فقهی زندگی کنند و بعد ببینید که رابطه و نسبتشان با نهاد قدرت آن هم از نوع دینیاش چگونه باید باشد.
پتانسیل روشنفکری دینی برای جامعهای مثل ایران چیست؟
باید ببینیم آیا اصولا روشنفکری دینی درحکومت دینی آیندهای دارد و امروز هم آیا میتوان صحبت از روشنفکری دینی کرد؟ خوانش برخی مثل احسان شریعتی یا افرادی که ذیل گفتمان آقای بازرگان قرار میگیرند، اصلاح باورهای دینی است، در حقیقت نوعی پروتستانتیزم، پروژهای که هنوز به سرانجام نرسیده است و معتقدند ما باید آن را ادامه دهیم تا به سرانجام برسد. ولی صحبت بر سر این است که یک موقع آمال و آرزوهای ما یک چیزی است، واقعیات موجود چیز دیگر. بحث بر سر این است که در فضای اجتماعی امروز با قدرت گرفتن نهاد دین که خود تبدیل به نهاد قدرت شده، آیا اساسا چنین امکانی وجود دارد که مثلا به مراجع تقلید و ولی فقیه یا دستگاههای ذیربط بگوییم تفسیر شما از دین کاملا ضد دین است و تفسیری که روشنفکران دینی با مفهوم پروتستانتیزم و اصلاحگری مطرح کردهاند، میتواند راهگشا باشد؟ شرایط کنونی ایران و موقعیت تاریخی و منطقهای که در آن قرار گرفتهایم، همچنین نیروهایی که ذیل حکومت دینی چه در ایران، چه خارج از ایران مشغول فعالیت هستند و در حال گسترش مرزهای خود هستند نشان میدهد که در بهترین حالت، حرفهای کسانی که روشنفکری دینی را به مثابه پروژه اصلاح جلو میبرند، بیشتر یک گفتمان نخبگانی، آن هم در حاشیه است. شاید این گفتمان چند دهه بعد بتواند در یک گستره تمدنی جایگاهی داشته باشد، ولی در حال حاضر بیشتر در حاشیه است. ضمن اینکه فراموش نکنید همه روشنفکران دینی هم روشنفکری دینی را به مثابه اصلاح آن هم از نوع پروتستانتیزم دینی تاویل و تفسیر نمیکنند.
پروژه سروش را چگونه ارزیابی میکنید؟ سیاسی است یا دینی؟
یک گزارهای از آیتالله خمینی است که میگوید «ولایت فقیه در امتداد ولایت انبیاست». این گزاره بنیان فلسفی الهیاتی فقهی و حکومتی نظام جمهوری اسلامی است که هم از منظر حقوقی و قانونی در چارچوب کشور تدوین شده و هم نیروهای انقلابی به آن باور قلبی دارند. آقای سروش برای اینکه بتواند این امر سیاسی را تخطئه کند و عناصر آن را سست نماید، کل بنیان دینی را زیر سوال میبرد و میگوید اساسا خود انبیا هم در امتداد ولایت خدا نبودند. یعنی وحی که به انبیا میشد بیشتر یک چارچوب یا فرآیند روانشناختی مثل رویا بود و ما برای اینکه بخواهیم بیشتر این وحی که خواب و رویاست را بفهمیم بیشتر باید تعبیر خواب کنیم و بتوانیم خواب را تفسیر نماییم. اساسا وقتی بحث از این مسائل فقهی، حقوقی و باورمندی به این اصل که ولایت فقیه ذیل ولایت انبیاست روی هوا باشد، ولایت انبیا هم مبنای فلسفی و متافیزیکال نداشته باشد و از مبنای روانشناختی بهره گیرد، آن موقع هم بنیانهای پروژه جمهوری اسلامی مبتنی بر امر ولایی سست میشود. به همین خاطر من فکر میکنم پروژه اصلی سروش یک پروژه سیاسی است، ولی سروش برای اینکه بتواند این پروژه سیاسی را تبیین کند به دنبال ادله اپیستیمولوژی، تفسیری، تاریخی و فلسفی هم رفته است.
منبع:
http://www.hamdelidaily.ir/?newsid=65429 > > > >