سوال : تعریف شما از تروریسم چیست؟ آیا منطقی است که تروریسم ملی را از تروریسم جهانی تفکیک کنیم؟
هابرماس: تروریسم فلسطینی تا حدی از نوع قدیمی تروریسم می باشد. دراینجا، منظور کشتن و به قتل رساندن است؛ نابودی کورکورانه دشمن ، حتی زنان و بچه ها، هدف این ترور است. کشته در برابر کشته ؛ و از این بابت، با تروریسمی که از نیمه دوم قرن، به شیوه های شبه نظامی ـ چریکی و در شکل مسلط جنبش های آزادیخواهانه اعمال شده و همچنان ادامه دارد، متفاوت است ؛ مثلا : مبارزات استقلال طلبانه چچن ها. در مقابل این تروریسم ، تروریسم جهانی که با واقعه یازده سپتامبر به اوج خود رسید، دارای مشخصات آنارشیستی قیامی ناتوان است ؛ زیرا علیه دشمنی است که با اعمال هدفمندی که منطق واقع بینانه ای را دنبال کند به هیچوجه مغلوب شدنی نیست. تنها عمل ممکن، وارد کردن ضربه روانی و ایجاد نگرانی در مردم و دولتها است. از نقطه نظر تکنیکی، ضعف و حساسیت شدیدی که جوامع پیچیده ما نسبت به تخریب دارند، موقعیت مطلوبی برای فلج کردن موقت فعالیت های روزمره به وجود می آورد که می تواند با کمترین هزینه ای خسارات عظیمی به بار آورد.
تروریسم جهانی دو امر را به افراط می کشاند : یکی نداشتن هدفی واقع گرایانه است و دیگری : توانایی در استفاده از شکنندگی نظام های پیچیده.
سوال : آیا می باید بین تروریسم و جنایتهای معمولی، و یا اشکال دیگر توسل به خشونت، فرقی قائل شد؟
جواب : هم بله و هم نه. از نظر اخلاقی، عمل تروریستی، در هر موقعیتی و با هر انگیزه ای که انجام شود، به هیچوجه قابل بخشش نیست. هیچ چیزی به ما این رااجازه نمی دهد که با استناد و عتایت به اهدافی که تروریست ها برای خود تعیین می کنند، مرگ و رنج دیگری را توجیه کنیم . هر قتلی، مرگی است اضافی. اما از نظر تاریخی، تروریسم نسبت به جرمهایی که در صلاحیت قاضی جزایی است، از موقعیت کاملا متفاوتی برخوردار است . تروریسم، د رتمایز با جنایت خصوصی، جنایتی است که به عموم مربوط می شود و در قیاس با جنایت ناموسی، به نوع دیگری از بررسی و تحلیل نیاز دارد؛ وانگهی، اگر اینطور نبود ؛ ما حالا گفتگونمی کردیم.
تفاوت بین تروریسم سیاسی و جنایت معمولی، به ویژه، هنگام تغییر رژیم ها آشکار و مسلم می شود، وقتی که تروریست های دیروز را به قدرت می رسانند و آنها را به عنوان نمایندگان محترم کشورشان معرفی میکنند. این می ماند که چنین تغییر سیاسی فقط می تواند مطلوب تروریست هایی باشد که واقع گرایانه اهداف سیاسی قابل فهمی را دنبال می کنند و روزی می توانند به استناد ضرورت رهایی از وضعیت ظالمانه آشکار، با اعمال جنایتکارانه خود نوعی مشروعیت کسب کنند. من به سختی می توانم موقعیتی را تصور کنم که روزی بتوان از جنایت وحشتناک یازده سپتامبر یک عمل سیاسی ، ولوغیر قابل فهم، ساخت و به هرعنوانی مسئولیت آن را بعهده گرفت.
سوال : به نظر شما فکر درستی بود که این عمل نوعی اعلام جنگ تلقی شد؟
جواب : حتی اگر کلمه « جنگ » در قیاس با گفتمان کسانی که جنگ های صلیبی را مطرح کردند، کمتر تولید اشتباه کند و از منظر اخلاقی ایراد کمتری بر آن وارد باشد؛ با این وصف، به نظر من، تصمیم ژرژ بوش در فراخوان جنگ علیه تروریسم ؛ هم به علت هنجار های معمولی و هم از جهت واقع گرایی عملی، اشتباه بزرگی است؛ زیرا از لحاظ عرفی، در حقیقت، جنایتکاران را تا حد جنگجویان دشمن بالا می برد و از لحاظ واقع گرایی عملی، جنگ علیه « شبکه ای » که با هزاران مصیبت هم نمی شود هویت اش را شناخت، غیرممکن می باشد ( اگر می بایستی، برای کلمه جنگ معنی مشخصی را حفظ کرد. )
سوال : اگر حق این است که غرب می باید در رابطه با تمدن های دیگر توجه و حساسیت اش را عمیق تر کند و نسبت به خود برخورد انتقادی تری داشته باشد، چگونه باید این مهم را عملی کند؟ در این خصوص، شما از « ترجمه » و از جستجوی « زبانی مشترک » سخن می گویید. منظورتان چیست؟
جواب : از یازده سپتامبر به این طرف، با توجه به واقعه ای چنین خشونت بار، مدام از خود می پرسم آیا کل استنباط من در باره فعالیتی که در جهت تفاهم و نزدیکی است، (که من از زمان نوشتن نظریه کنش ارتباطی همواره در جهت بسط آن بوده ام ) به امر مسخره ای تبدیل نشده است؟ البته، حتی در قلب جوامع ثروتمند و بی دغدغه متعلق به « سازمان همکاری و توسعه اقتصادی » ( OCDE ) با خشونتی ساختاری سر و کار داریم که در واقع، به آن عادت کرده ایم. این خشونت از نابرابری های اجتماعی تحقیر آمیز ، تبیعضات تنزل دهنده، فقر و به حاشیه رانده شدن مردم ناشی می شود. اما، دقیقا، به این دلیل که عملیات نظامی، بازیچه شدن و خشونت در روابط اجتماعی ما رخنه کرده اند، نباید دو واقعیت دیگر را از نظر دور بداریم : اولا، اعمالی که زندگی روزمره ما را با دیگران می سازند، بر پایه محکم اعتقادات مشترک و بر عناصری که ا ز نظر فرهنگی امر مسلمی به حساب می آیند و همچنین بر انتظارات متقابل بنا شده اند. در چنین موقعیتی، رفتار هایمان را به دو طریق هماهنگ می کنیم؛ یکی از راه بازیهای زبان معمولی و دیگری با ارتقا میزان توقع اعتباری متقابل که به طور ضمنی قبولشان داریم ( این آن چیزی است که فضای عمومی ما را با دلایل کم و بیش موجهی می سازد ) ثانیا، گفته بالا واقعیت دومی را توضیح می دهد؛ یعنی وقتی ارتباطات مختل می شوند، وقتی تفاهمی به وجود نمی آید یا سو تفاهمی در کار است یا وقتی پای فریب و تزویر به میان کشیده می شود ، آنگاه ، درگیرهایی بروز می کنند که اگر پیامد هایشان دردناک باشند ، دیگر به حدی رسیده اند که یا سر از روان پزشک در می آورند و یا کار شان به دادگاه کشیده می شود.
دور خشونت، با دور اختلال در ارتباطات شروع می شود که از طریق بی اعتمادی متقابل غیر قابل کنترل، به قطع رابطه منجر می شود. بنابراین، اگر خشونت با اختلال در روابط شروع می شود، تنها پس از انفجار می توان فهمید که مشکل چه بوده و چه باید ترمیم شود. به نظر من، از این نقطه نظر، با اینکه پیش پا افتاده است، می شود برای درگیری هایی که از آنها صحبت کردید، استفاده کرد. درست است که این مورد پیچیده تر است؛ زیرا ملت ها، شیوه های مختلف زندگی و تمدن ها از بدو امر از هم دورند و به غریب ماندن از یکدیگر گرایش دارند. آنها، مثل اعضا یک محفل، یک جمع، حزب یا یک خانواده با هم دیدار نمی کنند؛ چون در این جا، اعضا هنگامی به غریبه تبدیل می شوند که ارتباطات به طور منظم دچار انحراف شده باشد. به علاوه، در روابط بین المللی، میانجی حقوقی که وظیفه جلوگیری از خشونت به عهده اوست، در قیاس، نقشی ثانوی ایفا می کند. و حد اکثر، در روابط بین فرهنگ ها، به درد تربیت مدیران مسئولی می خورد تا، به طور صوری، تلاش برای تفاهم را همراهی کنند. ( مثلا : کنفراس حقوق بشر که از طرف سازمان ملل در وین تشکیل شد. ) این ملاقات های رسمی نمی توانند، به تنهایی، ماشین کلیشه سازی را متوقف کنند. ( ولو اینکه گفتگوی بین فرهنگ ها، که در جدال برسر استنباط از مسئله حقوق بشر تا سطوح متفاوتی پیش می رود، مهم و اساسی باشد. )
یرای گشودن ذهنیت و نگرشی، باید از راه آزاد سازی روابط و دفع واقع بینانه اضطرابها و فشار ها اقدام کرد. در رفتار روزمره ارتباطاتی، باید انباشتی از اعتماد به وجود آید؛ و این سرمایه، پیش شرطی ضروری است تا توضیحات عاقلانه، از طریق وسائل ارتباط جمعی، مدارس و خانواده ها، در ابعادی وسیع، انتقال یابند. همچنین، باید این توضیحات معقول، مقدمات فرهنگ سیاسی نگرش مورد نظر را در بر گیرند.
اما، آنچه به ما غربیان مربوط می شود و ، در این مقطع، عامل مهمی به حساب می آید، نقش رسمی و شناخته شده ای است که ما در برابر فرهنگ های دیگر از خود عرضه می کنیم . اگر غرب، در تصویری که از خود دارد بازنگری کند، می آموزد که چه چیزی را باید در سیاست اش تغییر دهد تا به عنوان قدرتی شناخته شود که قادر است به تلاش تمدن ساز خود شکل بدهد. اگر سرمایه داری بی حد و مرز امروز را، از جهت سیاسی، مهار نکنیم، دیگر نمی توانیم لایه های نابود کننده اقتصاد جهانی را کنترل کنیم؛ دست کم، می باید در عواقب ویرانگر این ناهمخوانی ها، که از پویایی توسعه اقتصادی ناشی شده اند، تعادلی بر قرار کنیم ( منظورم از عواقب، فقر و حقارتی است که گریبانگیر بسیاری از مناطق و قاره ها شده است. ) چیزی که در پس پرده رابطه با فرهنگ های مختلف وجود دارد، فقط تبعیض، تحقیر و یا به قهقرا رفتن نیست. بلکه این منافع آشکار غرب است که در پشت موضوع و مسئله « تصادم فرهنگ ها » از نظر پنهان می شود. ( مثل اینکه در استفاده از منابع نفتی ادامه دهد و ذخایر انرژی خود را تامین کند.)