زمان در شعر “زمان یکسان” اثر اوکتاویو پاز و فیلم “نوستالگیا” اثر تارکوفسکی

معصومه بوذری

 

 

مفهوم زمان چیست؟ زمان، از چه زاویه ای نسبی است؟ رابطه اش در ترکیب با مکان چگونه توجیه و قابل درک می شود؟ آیا درک زمان توسط ذهن، قدیم و نهادی است؟ پاسخ به این پرسش ها در حوزه ی کار فیلسوفان است و ادراک شهودی عارفان. امّا متفکران دیگری نیز با ابزار هنر، نظر خود را اعلام می کنند و ذهن مخاطبان شان را درگیر. این است که می بینیم شاعری مثل اوکتاویو پاز در شعرش، از فلسفه ی زمان می گوید

و فیلمساز برجسته ای مثل تارکوفسکی در فیلمش از ادراک شهودی آن. در این نوشته قصد داریم هم تشابهی بین دیدگاه اوکتاویو پاز در شعر “زمان یکسان” با نظر آندری تارکوفسکی در فیلم “نوستالگیا” در خصوص مفهوم زمان و درک آن بیابیم؛ و هم نیم نگاهی گذرا به ادراک زمان در جهان فلسفه و ادبیات بیاندازیم.

۱مفهوم زمان در شعر “زمان یکسان” اوکتاویو پاز

پاز در شعر “زمان یکسان” از جایگاهی دور و بالا به شهر و مردمان نگاه می کند و از مکانهای گوناگون عبور می کند و لحظات مختلف زندگی آدم ها را در میان جنبش ها و کوشش های آنان برمی گزیند و تصویر ثابتی از آن ارائه می دهد تا به یک ایستایی برسد که مکان و زمان با ابدیت پیوند بخورد. شاعر این بینش را از درون خود دریافت می کند و با چشمان بسته می بیند:
/ چشمانم را می بندم / به تردّد ماشین ها می نگرم / که شعله ور می شوند و می سوزند و / شعله ور می شوند و می سوزند / نمی دانم به کجا رهسپارند؟ / همه به سوی مرگ رهسپاریم و / دیگر چه می دانیم؟ / … / [پیرمرد] گذشته را از یاد برده است او / به آینده نیز نخواهد رسید / …
اینهمه از نظر شاعر به دلیل کیفیت زندگی است که موجب می شود زمان گذرا و ابدیت یکی شوند. ریشه ی چنین نگرشی عشق است. به طور نمونه درست لحظه ای و ساعتی که این عشق میان یک زوج در کنار راه آهن هم به چنین مطلوبی برسند زمان جاودانه می شود در نظر آن زن خندان:
/ زوجی در آغوش هم / کنار راه آهن / زن می خندد و چیزی می پرسد / سؤالش شناور است / می گشاید بلندا را / در این ساعت / … / قدم می زنی میان مردم / با گشوده رازِ / زنده بودن! / …
البته شاعر منکر گذر زمان نیست. امّا با دور شدن از روزمرگی های زندگی شهری، کیفیت زندگی را برتر از کمیت می داند و درک هستی را در خود احساس می کند؛ و آن را به دیگران هم توصیه می کند تا به نامیرایی برسند:
/ امروز زنده ام و بی غم غربت / شب جاری ست /  شهر جاری ست / می نویسم بر این صفحه / … جهان با من آغاز نشد / با من نیز به سر نخواهد رسید / منم تنها یک نبض / در روده تپنده / … / خود را وقف فلسفه کن / به تو زندگی نمی بخشد / اما یک پدافند مرگ است / خود را غرق اندیشه کن / … / برای وقت کُشی نمی نویسم / نه برای زنده کردنِ وقت / می نویسم تا زنده بُوَم / و از نو زنده شوم / …
ادامه مطلب > > > >

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *