در غیبت «نقد» پشت در ِ مدرنیته
ندا عابد – هوشنگ اعلم
گفتگو با دکتر ناصرفکوهی – مجله آزما
- ظاهراً غیبت نقد در عرصه هنر و ادبیات به امری بدیهی تبدیل شده و انگار نیازی به وجود آن احساس نمیشود چرا؟
فکر نمیکنم بتوانیم بگوییم ما با «غیبت نقد» به معنی مطلق کلمه سروکار داریم. روزنامهها، مطبوعات و رادیو و تلویزیونها امروز عرضهکننده متون و گفتارهایی هستند که مدعی «نقد» هستند؛ یعنی اینکه میتوانند متن، اثر یا موضوعی را ارزیابی کرده و درباره آن اظهارنظرهای روشنگرانهای ارائه دهند. اما اینکه ما چه چیز را «نقد» بدانیم و چه چیزی را خیر، یعنی اینکه ارزیابی ما نسبت به ارزیابیها چیست، داستان دیگری دارد. اندیشه انتقادی ازآنرو حائز اهمیت است که به ما امکان میدهد بتوانیم ببینیم سازوکارهایی که در یک «نقد» وجود دارند یا در یک «شبه نقد» چگونه شکلگرفتهاند، به دنبال چه هدف یا اهدافی هستند و کنشگر یا کنشگران، خودآگاهانه یا ناخودآگاهانه در چه «بازی» و چه «نقشی» قرار میگیرند. به نظر من، در جا زدن ما بهطورکلی و نه لزوماً در اینجاوآنجا، در این یا آن حوزه و در این یا آن شخصیت نویسنده نقد، در دورانی پیش مدرن و آسیبزده و آسیبزا بودن ما در بسیاری از حوزهها ازجمله همین عرصه «نقد ادبی» – که من آن را به فرایند نقد در حوزه اندیشه نیز تعمیم میدهم و به نظرم از یکدیگر جدا نیستند – خود ناشی از همین ناتوانیمان در رودررو شدن با «خود» مان، نه آنگونه که تصور میکنیم باید باشیم، یا توهم داریم «هستیم»؛ بلکه با «خود» ی است که اگر منطقی و با درک عمیق و استفاده از ابزارهای روششناختی ِ عقلانی به آن بیندیشیم، واقعاً «هستیم». بنابراین، اینکه شما میگویید «نیازی» به «نقد» احساس نمیشود، نوعی نفی «نقد» در عین پذیرش آن است که ما خود دست به «نقد» دیگران بزنیم. ممکن است شما در همین سخن من، در همین گفتار کنونیام، ایراد بگیرید که چنین کاری میکنم، که منکرش نیستم، بحث بر سر یک گفتمان ، حتی گفتمانی که میخواهد از یک چرخه معیوب خارج شود، بحث بر سر بنبستهای فکری است که مانع میشوند ما بتوانیم موانع رودررو شدن با خود را پشت سر گذاریم که تصور من آن است برای این کار به ناگزیر باید از روند «ویرانگری» (subversité) عبور کنیم یعنی جسارت آن را داشته باشیم (که نداشتهایم) با واقعیت خودمان روبرو شویم. این نبود جسارت را ما اغلب پشت بهانههای مختلف، اغلب سیاسی، و در بسیاری موارد نیز با خودنمایی و تازه به دوران رسیدگی،بنهام کرده و از مسئولیت آن شانه خالی کردهایم. و از آن بدتر با باز کردن راه برای سادهانگارترین پهلوانپنبههای نقد: جوانان ِ جویای ِ نام، و پیران ِ متوهم – ولی هر دو دررویای قهرمان شدن و قهرمان بودن – بدون کوچکترین دغدغهای نسبت به آینده تلخ آنها و رفتاری که جامعه نسبت به آنها خواهد داشت، از خود سلب مسئولیت کردهایم.
- چه دلایلی سبب غیبت نقد در عرصه هنر و ادبیات شده است.
با استدلال پیشینی که کردم، ابتدا باید ببینیم چرا فکر میکنیم «نقد» نداریم و اگر نقد نداریم پس آنچه صفحات روزنامهها و امروز شبکههای مجازی را پرکردهاند چه هستند؟ به نظر من وقتی این پرسش پیش میآید به قول لاکان، از همان ابتدا پاسخ راداریم؛ اینکه: ما آگاهانه یا ناخودآگاه نه درک میکنیم با چیزی که بتوانیم «نقد» بنامیش روبرو نیستیم بلکه با فرایندهایی از مبادلهها و بده بستانها، فرایندهایی از شهرتطلبیها و خودنماییها، گونههایی از تازه به دوران رسیدگی فرهنگی و تسویهحسابها و انتقامگیریهای مضحک با «طوفانی در یک لیوان آب» سروکار داریم که از دور یا نزدیک میتوان تشخیص داد که هر چه هست، نقد نیست، هر چه هست، کمکی به ما در اینکه اندیشهای روشنتر پیدا کنیم و پیش برویم و بتوانیم با عمق بیشتری به مسائل نگاه کنیم، یا طبع ظریفتری در شناخت زیباییها و حسها بیابیم، روبرو نیستیم . بهخصوص ، هر چه هست ابداً در فکر آن نیست که موضوع نقد را ، یک کتاب را، یک فیلم را، یک اثر هنری را، بهتر بشناسد تا به خالق آن یاری برساند تا کار بهتری انجام دهد و درنتیجه فرهنگ را پیشرفت دهد، بلکه صرفاً با نوعی اندیشه بیمار در فکر «تخریب» یعنی نیست کردن و نه به زیر پرسش بردن برای بهتر کردن، سروکار داریم ؛ با نوعی «تقلب در ساخت چیزهایی باسمهای» و نه با آفرینش و خلاقیت در ساخت اندیشه و شیئی.
اینکه میپرسید چه چیزی باعث غیبت «نقد» میشود، درست مثل همان جمله لاکان است، که تا پاسخی نباشد، پرسشی هم نخواهد بود. ما اگر نقد نداریم، دلیلش آن است که چیزی برای نقد نداریم، تعاملی در اینجا شکل نمیگیرد، زیرا در بسیاری موارد و نه البته همه موارد، نوشتهها، آثار، ساختهها و آنچه ادبیات و هنر مینامیم، خالی از واقعیت آفرینش و خلاقیت هستند، افراد به همان دلایلی کتاب مینویسند، فیلم میسازند، نقاشی میکشند، و حتی تولید علمی میکنند، که کسی لباسهایی فاخر میپوشد که خودش را نشان بدهد و بیشتر از اینکه یک «شخص» باشد، لباسی است که بر تنش کرده است. آفرینش از معنا خالیشده است، لذتی در معنای هویتبخش در کار او نیست، خلاقیت برای آن ایجاد نمیشود که به شخص در رویکردی اپیکوری هویت هستی شناسانه بدهد، بلکه برای آن به وجود میآید که او را در یک سیستم بیمار اجتماعی در میدانی که در آنهمه بر سر امتیازات مادی باهم در جنگند به موقعیتی بالاتر برساند.
نگاه کنید به تسویهحسابهایی که به اسم نقد نوشته میشوند؛ نگاه کنید به همه جوانهایی که بیش از نیمقرن است بر اساس یک فرایند رنگ و رو باخته و نخنما شده، فکر میکنند هراندازه به افراد بزرگتری حمله کنند و هراندازه حملهشان سختتر (و امروز لومپن وارتر) باشد، آن فرد را بیشتر خرد و خودشان را بیشتر مطرح میکنند؛ نگاه کنید به همه دلالان فرهنگی که از مرگ اینوآن برای خود مغازهای با کالاهای همیشه حاضر و آماده میسازند؛ نگاه کنید به کسانی که از خرفه مهم و پرارزشی چون «ویرایش» یک کاسبی درست کردهاند و آن را به وضعیت اسفبار کشیدهاند؛ نگاه کنید به هم مترجمان که زبانی کمی دانند و همه مؤلفانی که بویی از علمی که مدعیاش هستند نبردهاند؛ نگاه کنید به همهکسانی که فکر میکنند «استاد» بودنشان پرارزش است و همهکسانی که فکر میکنند در دانشگاه نبودنشان «افتخار» است؛ نگاه کنید به «ناقد»آنی که برای یک ترجمه ۸۰ صفحهای، صدوبیست صفحه «نقد» مینویسند و «ناقد»انی که «نقد» شأن به کتاب درسی زبان شباهت مییابد و از کرسی معلم زبان فکرمی کنند باید «درست» و «نادرست» را به ما آموزش دهند؛ نگاه کنید به همهکسانی که حرفهشان به جان هم انداختن آدمها و فروش دعوا و کینهتوزی است؛ نگاه کنید به بازار گرمکنهای نقد روشنفکرانه و شارحان اندیشههای «دست نایافتنی» دیگران قدرتمندی که ما باید آنها را نمایندگانشان بدانیم و پای صحبتشان بنشینیم تا شاید به آن دیگران، دستیابی پیدا کنیم؛ نگاه کنید به کسانی که در طول سالهای اخیر به تصمیمگیرندگان خصوصی و عمومی فرهنگ ما تبدیلشدهاند و با صراحت و در بیسوادی مطلق با کتاب و نوشتهها و نویسندگان و هنرمندان مثل میوههای میدانهای ترهبار برخورد میکنند، کسانی که بیست سال پیش کارتنهای کاغذ ر در چایخانهها جابهجا میکردند و امروز درباره روندهای فکری بازار اندیشه نظر میدهند و تعیین تکلیف میکنند؛ و در این راه همیشه دلالهایی فرهنگی دارند که با ابزارهای رسانهای و امروزین شبکههای اجتماعی میتوانند به کمکشان بیایند و بر بیسوادی آنها لایهای نازک از روشنفکری بکشند. به گمانم کسانی که در این حیطه مسموم زندگی میکنند و دستوپا میزنند، خودشان بهتر از هرکسی میدانند چه وضعیتی دارند و نیاز به شرح و تفصیل بیش از این نیست. اما گاه باید اینها را گفت که سکوتمان را بهحساب بلاهتمان نگذارند.
- در نبود نقد، تشخیص سره از ناسره دشوار مینماید آیا این امر باعث بروز آشفتگی یا در جا زدن در عرصه هنر و ادبیات نمیشود.
به نظر من اگر نقد از آن دستی که امروز داریم میبینیم (بازهم استثناها را کنار میگذارم) نبودش بهتر از بودنش است. در جامعهای که اکثریت مطلق آن، خودخواسته یا بهناچار صرفاً به پول و به ابزارهای پول درآوردن، به تقلب و به کلاه گذاشتن بر سر یکدیگر و بر سر دیگران فکر میکنند، اینکه اقلیت کوچکی که کار فرهنگی میکنند، هم زیر ضربه اینوآن قرار بگیرند، چون دارند کاری میکنند، به نظرم چندان عقلانی نیست. اگر کسی درآشفته بازار، به دنبال معاملهگری باشد و کالایی کردن فرهنگ، البته باید بر او، نه بهصورت شخصی، بلکه بهصورت فرایند ایراد گرفت و این عملکردها را افشا و طرد کرد. اما اینکه ما بدنه ضعیفی را که کار علمی و ادبی و هنری در این کشور دارد را به دلیل سودجویی های های اینوآن -ولو اکثریت باشند) زیر باد حملات خود بگیریم، به نظرم چندان عقلانی نمیآید. مشکل من همیشه کلیشههای تکراری بوده است که خود را از طریق افراد بازتولید میکردهاند و به نظرم نقد را باید در این چشمانداز بازسازی کرد و به ثمر رساند. تا کی میخواهیم این کلیشه جوان جویای نام یورش بر به بزرگان را ادامه بدهیم، تا کی میخواهیم کلیشه دلال فرهنگی تسهیلگر و خدمتگزار بزرگان را ادامه بدهیم، تا کی میخواهیم کلیشه بزرگان و پیشکسوتان ِ راهنمای جوانان را ادامه بدهیم؟ پرسشهایی اساسی در این مسائل است. تا کی میخواهیم ادعاهای بیجای خود را در برابر یکدیگر و بهخصوص در برابر جهان ادامه بدهیم و مدعی هگل شناسی، کانت شناسی، یونان شناسی، بسا مدرن شناسی باشیم؟ تا کی میخواهیم برای خود با پولهایی که در همه جهان داریم خرج میکنیم، جوایز خودساخته به ارمغان بیاوریم و به توهمات خویش دامن بزنیم که جهان نمیتواند هوش و ذکاوت ما را ببیند ؟ تا کی میخواهیم به گفتمان نژادپرستان و تحقیر فرهنگهای دیگر که مثل ما دلشان را به گذشتههای خیالین خوش نکردهاند و در فرانید جهانی تولید فکر و اندیشه شرکت کردهاند، ادامه بدهیم؟ اینها همه کلیشههایی هستند که اندیشه نقادانه و روبرویی «ویرانگرانه» یعنی آنچه را که مولوی «خود شکستن» مینامید را از میان میبرند و جای آن را به بالا رفتن بیشتر و بیشتر آدمهای خرد و بیمعنایی میدهند که هر چه بالاتر میروند خود را بیشتر در انبوه ابرها، مییابند و چون تصویری ناروشن از جهان دارند گمانشان این است که جهان باید خودش را با آنها انطباق دهد. اگر هنر و ادبیات ما آشفته است دلیل نه در نبود نقد به صورتی که هست یعنی «مچگیری» و «به رخ کشیدن سواد و زبان و دانش هنری و علمی» منتقدان گرامی، بلکه به دلیل نبود ظرفیت مدرن شدن در ما و عدم درک ما از جهان، جدایی عمیقی است که ما خواسته یا ناخواسته دچارش شدهایم و کوچه بنبست ِ نژادپرستی و خودبزرگبینی که با سرعت بهسوی انتهایش میدویم و وقتی در ته آن گیر کنیم، که کردهایم، دادمان بلند میشود و به زمین و زمان دشنام میدهیم و یا باز دچار جنون خودبزرگبینیهای بیشتری شده و در دام اندیشههای بزرگتری از پارانویاهای فرهنگی و ادبی و هنری میافتیم.
- برخی معتقدند که نقدنویسی کاری بیاجر و مواجب است آیا میتوان این را دلیلی بر فقدان نقد در عرصه فرهنگ و هنر دانست.
مشکل نقد بیاجر و مواجب بودنش نیست، هنر و علم هم در طول تاریخ اغلب بیاجر و مواجب بوده است. مشکل آن است چه نقد ما، چه هنر و ادبیاتمان و چه علممان، امروز بیشتر از آنکه از انگیزههای درونی و عشق به اهدافی که به یک زندگی معنا میدهد، تصمیمهایی که یک زندگی را میسازند، تبعیت کنند، از حسابگریهای کوته اندیشانه تبعیت میکنند. ما دلمان خوش است که با نوشتن یک بهاصطلاح «نقد» کسی را یا کتابی را ، یا اثری را نابود کردهایم و یک آفرینش را بر سر آفرینندهاش خراب کردهایم ، درحالیکه نه آفرینشی در کار بوده و نه آفرینندهای و آنچه خرابشده توهممان بوده و آنکس که زیر آوار مانده خودمان هستیم. ازاینرو فکر میکنم که اتفاقاً اگر نقدنویسی کاری واقعاً از سر عشق و علاقه برای بهتر کردن شرایط زیستی ما بود، برای بالا بردن سطح علم و ادبیات و هنر و خلاقیتهای خودمان یا دیگران، وضعیتی بسیار بهتر میداشتیم. ما متأسفانه نتوانستهایم معنای خیر جمعی را درکنش آفریننده و لذتبخش درک کنیم و برای همین مینویسیم تاکسی را «خراب » کنیم، مینویسیم که همان چندنفری را که دارند کاری انجام میدهند مأیوس کنیم. اینکه ما در نظام هنریمان ، در نظام نویسندگی و ادبیمان ، در نظام علمیمان، بسیاری آدمها داریم که کارهای تقلبی ، بیربط و بیفایده انجام میدهند، جای شک و تردید ندارد اما واقعاً ما آنقدر نیرو داریم که صرف «افشای» اینوآن کار تقلبی بکنیم؟ کاری که عمومانمی شود و آنها که اغلب ادعای نقد دارند، وقت خود را عمدتاً صرف خراب کردن کار کسانی میکنند که تلاش داشتهاند درزمینهای سهمی در پیش بردن ِ ادبیات و هنر و علم داشته باشند و البته کارهایشان ممکن است و حتماً چنین است، با مشکلات زیادی همراه باشد، اما آیا بهترین راه رفع این مشکلات آن بوده که به بازار گرم کردن اینوآن ناشر ِ بیسواد و اینوآن دلال فرهنگی بپردازیم و بساط ِ اینوآن رنگیننامه روشنفکرانه را داغ کنیم و یا اینکه بهجای پرداختن به آدمها، سعی کنیم استعدادهای جوان را درراه درست قرار دهیم. ما واقعاً با نسل جوان ِخود چه کردهایم که اینچنین پریشان، گرفتار ِ خودبزرگبینی و پاچهخواری اینوآن و پاچه گرفتن آن و این شدهاند و فکر میکنند این یعنی نقد و اندیشمندی؟ پاسخ از میان بردن این جوانان ها و سوق دادن آنها را در سالهای آینده بهسوی نوعی یاس و سرخوردگی ناگزیر وقتی به آن برسند که حاصل این کارها هیچ نبوده جز آنکه آن دلالان پول به جیب بزنند، چه خواهد بود؟
- در یک نگاه کلی به نظر میرسد در جوامع بسته روحیه نقد و نقادی در همه عرصهها و ازجمله در عرصه هنر و ادبیات از بین میرود آیا واقعاً چنین است.
بدون شک چنین است. اما جامعه بسته را در اغلب موارد، خود ما میخواهیم زیرا در آن احساس راحتی بیشتری میکنیم. مسئولیتهای کمتری روی دوشمان هست. وقتی میبینم که بزرگترین اندیشمندان جهان، با فروتنی، با سخاوتمندی، با پذیرا شدن ِ دیگرانی که بتوانند تمام دانش خود را به آنها منتقل کنند تا کارهایشان بیفایده باقی نماند، امروز از همه وسایل استفاده میکند و بدون کوچکترین ناخنخشکی حاصل تمام عمر خود را بهرایگان در اختیار همه میگذراند و چنین شوقی برای مشارکت در نظامهای اجتماعی ، کمک به جوانان و مثبت فکر کردن و مثبت عمل کردن دارند و آنها را با برخی از «بزرگان» خودساخته و متوهم خودمان مقایسه میکنیم که از همه طلبکارند و تمام تلاششان تا آخرین روزهای زندگی آن است که «بینظیر» باقی بمانند و اگر همین امروز در ذهنشان به مجسمههای آتی خودشان تبدیلشدهاند که به خیالشان در سراسر جهان به نامشان بلند خواهد شد، وقتی اینها را میبینیم جای غم و اندوه هست، زیرا گمان میکنیم که فاصله ما با آنچه شاید میتوانستیم باشیم، چقدر زیاد است و چطور بهجای آنکه عقلمان را به دست سخاوتمندترین هنرمندان و ادیبان و عالمانمان بدهیم، که تعدادشان بسیار است، به دست کسانی دادهایم که از هر نظر از همه پایینترند جز در وقاحت و بیشرمی و طلبکار بودن از زمین و زمان. در این شرایط انتظار ِ معجزهای نباید داشت.
- در سالهای اخیر، در مواردی با نوعی از آنارشیسم هنری و فرهنگی روبرو بودهایم و انتشار برخی آثار بیارزش ترجمه یا تألیف یکی از نشانههای آن است آیا این امر به دلیل فقدان نگاهی نقادانه نسبت به آثاری که خلق و منتشر میشود نیست؟
این آنارشیسم نیست، این نتیجه کنار کشیدن افرادی است که باید تجربه سالیان سال کار فرهنگی خود را در عرصه قرار دهند و بدون شک بابت این امر باید بهایی پرداخت کنند اما ترجیحشان آن است که کنار بایستاندند و اجازه دهند که دلالان و چاپلوسان از آنها تعریف کنند و دائم برایشان بزرگداشت بگیرند و تقدیرشان کنند، بدون آنکه معلوم باشد از این مراسم بیپایان چه جیزی باید بیرون بیاید. وقتی ما اینچنین نسبت به آینده خود و فرزندانمان بیتفاوت هستیم، نباید تعجب کنیم که با یک جنگل وحشی روبرو شویم که در آن هرکسی از هرجایی میتواند برای خودش بیرقی هوا کند و آدمهایی را دور خودش جمع کند و یک «قطب» جدید فکری و هنری و گروه طرفداران و هواران و شاعران و شاگردان برای خودش بسازد. این توهمها، صرفاً جنونآمیز نیستند، بلکه خطرناک و مهلکاند.
این گفتگو با مجله آزما منتشر شده است شماره ۱۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۷ > > > >