فلسفه و تاریخ
رابرت برنز
ترجمه عزت الله فولادوند
فلسفه چه ربطی به تاریخ دارد، یا تاریخ به فلسفه؟ اگر به اوایل سرگذشت هریک از این دو رشته در سنت فکری و عقلی غرب نگاه کنید، خواهید دید چندان ربطی به هم ندارند. “فلسفه” (در یونانی به معنای “عشق به دانایی یا فرزانگی”) از زمان کسانی آغاز شد که به “پیش از سقراطیان” معروفند (حدود ۶۰۰ تا ۴۰۰ ق م) و کوششی بود به منظور فهم طبیعت جهان. آنچه گمان ورزی های ایشان را از مساعی پیشین ممتاز می کرد که معمولاً از مقوله ی “اسطوره شناسی” دانسته می شود، این بود که پیش از سقراطیان می خواستند اندیشه های خویش را با استدلال های عقلی توجیه کنند. پیش فرضشان در سراسر کارهایشان این بود که بنای عالم نهایتاً بر عقل است و ذهن آدمی به نحوی مجهز شده که قادر به کشف طبیعت آن عقلانیت است. این پیش فرض از آنجا واضح بود که مسلم گرفته می شد برای هرچیزی باید تبیینی بنیادین یا علت اولی مانند آب یا هوا یا آتش وجود داشته باشد. امّا دیری نگذشت که مشل توضیح اینکه کیفیات متعدد و ناسازگار چگونه ممکن است فقط از یکی از آن کیفیت ها سرچشمه بگیریند (زیرا آب و آتش با هم درنمی آمیزند)، باعث شد که عده ای در عوض قائل به این شوند که جهان از کنش و واکنش یا تعامل زوج آغازینی از اضداد نتیجه شده است (که مثلا به عقیده ی امپدوکلس (حدود ۴۹۵ تا ۴۳۵ ق م) مهر و کین است؛ یعنی از سویی میل به همانی و یگانگی، و از سوی دیگر میل به اختلاف و چندگانگی). سقراط (حدود ۴۷۰ تا ۳۹۹ ق م) اعدام شد به این جرم که جوانان آتن را تشویق می کرد به جای پذیرش نسنجیده ی آداب و رسوم سنتی، مستقل بیاندیشند. او که از آن زمان پیوسته به دلیل سرسختی در طلب حقیقت، فیلسوف آرمانی دانسته شده و مورد تعظیم و تکریم بوده است، پس از سالها گمان ورزی در کیهان شناسی، سرانجام اخلاق را کانون توجه قرار داد. (سقراط هرگز چیزی ننوشت و از این جهت با عیسی مقایسه شده است. “سقراطی” که سنتاً در فلسفه شناخته است؛ سقراطِ “دیالوگ” های افلاطون است که می دانیم شخصیتی کاملاً تاریخی نیست.) بنا به روایات، این تغییر نظر مرتبط بود با هشدار غیبگوی پرستشگاه دلفی به سقراط که “خودت را بشناس.” و سقراط آن سخن را به معنای شناخت طبیعت آدمی گرفت و فرض را بر این قرار داد که این شناخت در همه ی ما فطری است منتها به دلایلی پوشیده مانده است. در نتیجه، سقراط نه با القای نظریه های خویش، بلکه با پرسش از مریدانش به آنان تعلیم می داد تا آنچه را درباره ی ماهیت خوبی یا زیبایی یا دادگری یا دلیری ناگفته مسلم می دانستند از درونشان بیرون بیاورد؛ و به این جهت می گفت من “ماما” یا “قابله” ای بیش نیستم که حقیقتی را که از پیش در دیگران موجود است به دنیا می آورم. به نظر می رسد محور تعالیم او این بوده که اقرار به نادانی خردمندانه تر است از مبادرت به گفته هایی که نتوانیم غقلاً از آنها دفاع کنیم. ولی در نوشته های پرحجم شاگرد او افلاطون و آثار شاگرد افلاطون، ارسطو تقریباً تمام شاخه های اصلی علوم، به عنوان شعبه های “فلسفه” شکل می گیرند: کیهان شناسی، اخترشناسی، فیزیک، زیست شناسی، روانشناسی، الهیات، اخلاق، نظریه سیاسی، نظریه ادبی، و جز اینها – لیکن با دو استثنای مهم و چشمگیر که منشأ مستقل داشتند و مستقل نیز ماندند: یکی پزشکی (که از فنون عملی به شمار می رفت نه رشته ای نظری) و دیگری تاریخ.
ادامه مطلب > > > >