تفکر نقادانه، ضرورت امروز جامعۀ ما
مصاحبۀ بهاره بوذری از وبسایت چیستی ها با دکتر حسین بیات
چطور جامعه ای آگاه داشته باشیم؟ چگونه درکی درست از مفهوم دموکراسی داشته باشیم؟ چه راهکارهایی هست که اندیشمندان بتوانند توده ها را هدایت کنند؟ آیا می شود روحیۀ اندیشه ورزی را در اجتماع تقویت کرد؟ اینها نمونه سؤالاتی است که برای پاسخ به آن ها اصحاب علوم انسانی، بخصوص فلسفه به آن ها اندیشیده اند؛ و پاسخ های بسیار دارند. در این میان یکی از برترین شاخه های فلسفه و علوم انسانی تخصصی است به نام تفکر انتقادی. در وبسایت چیستی ها که هدفش پیوند اندیشه و عمل در هنر و ادبیات است افتخار داشتیم در خصوص این نکات و پرسش ها با استاد گرامی، دکتر حسین بیات، به گفتگو بنشینیم. ایشان طی سالها تدریس تفکر انتقادی باور دارند که: آری می توان امید داشت به تغییر؛ کمااینکه تاکنون نیز فیلسوفان بسیاری در کار تغییر جهان بوده اند.
مصاحبۀ بهاره بوذری از وبسایت چیستی ها با دکتر حسین بیات
*مارکس معتقد به تغییر جهان بود و جمله مشهوری که «فیلسوفان تنها جهان را به شیوههای گوناگون تعبیر کردهاند. مسئله اما بر سر دگرگون کردن جهان است». با توجه به اینکه جنابعالی سالهاست در زمینه تفکر نقادانه کار کردید، اساساً آیا فلسفه میتواند نقشی در جامعه ایفا کند؟
برای این که به پرسش شما پاسخی شفاف دهیم لازم است آن را کمی باز کنیم تا ببینیم منظور مارکس چه میتواند باشد. ما میتوانیم فیلسوفان را به دو دسته تقسیم کنیم؛ فیلسوفانی که در پی تفسیر و توضیح جهان هستند که ما در چگونه جهانی زندگی میکنیم و اساساً امور بنیادینی مثل وجود، حقیقت، واقعیت، معرفت، معنا و ارزش چیستند؟ چه انواعی دارند؟ چه تمایزی و نسبتی با یکدیگر دارند؟ و پرسشهایی از این قبیل. اما اگر فیلسوف علاوه بر اینها وضعیت مطلوبی را هم، برای افراد یا جوامع انسانی یا برای طبیعت، در ذهن داشته باشد و توصیههایی و حتی کنشهایی برای گذر به وضعیت مطلوب داشته باشد، آن وقت میتوان گفت این فیلسوف میتواند نقشی جدید و متفاوت داشته باشد که همان تغییر جهان است.
من فکر میکنم اگر بخواهیم دقیقتر درباره تغییر جهان بگوییم دستکم میتواند دو معنا داشته باشد. یکی اینکه وقتی میگوییم تغییر جهان یعنی تغییر جامعه، یعنی فلسفه کارش این باشد که جامعه را تغییر بدهد یا به بیان دقیقتر، تغییر جهان (فرهنگ و طبیعت)، از طریق تغییر جامعه و ساختار. یعنی همان چیزی که در جامعهشناسی تحت عنوان Social Change مطرح میشود؛ این میتواند شامل تغییر نهادها، تغییر رفتارها و مناسبات اجتماعی باشد، حال اینجا فلسفه آیا نقشی میتواند داشته باشد؟ به نظرم پاسخ روشن است نهتنها میتواند بلکه به گواهی تاریخ عملاً هم نقش داشته است.
وقتی فیلسوفان سیاسی راجع به جامعۀ آرمانی، فرهنگ و نهادهای اجتماعی، مثل سیاست و خانواده و دین، و بهخصوص وقتی درباره مفاهیمی مانند عدالت، آزادی، مسئولیت اجتماعی، تمامیتطلبی، فاشیسم و… گفتوگو و نظرورزی و نقادی کردهاند در واقع یعنی در راستای تغییر جامعه ایفای نقش کردهاند، نه فقط در ساحت نظر بلکه در ساحت عمل هم وقتی کسانی مانند هایدگر، سارتر، راسل، هانا آرنت به عنوان شخصیت فلسفی کنشی سیاسی انجام میدهند معنایش این است که جامعه باید تغییر پیدا کند، در چه جهتی تغییر پیدا کند و حتی چطور تغییر پیدا کند. این نقشی است که فیلسوفان میتوانند برای تغییر جامعه ایفا کنند. برای تغییر جامعه البته مخاطب فیلسوف فقط و لزوماً سیاستمداران یا نهادهای سیاسی نیست بلکه اتفاقاً عمدتاً افراد است. اما در هر حال برخی از فیلسوفان، که میتوان آنها را «فیلسوفان جمعگرای سیاست یا قدرت» نامید، راه نجات را اولاً و اساساً در تغییر ساختار یا جامعه و نهادهای اجتماعی یا مناسبات و روابط اجتماعی جستجو میکنند. تفاوت اصلی اینها با جامعهشناسان و فعالان مدنی در روش یا رویکرد آنهاست. فیلسوفان بیش از آن که اهل کنش و مبارزۀ مدنی باشند اهل نظر و نقادیاند و بیش از آن که به نحو پسینی و تجربی بیندیشند و نظریهپردازی یا نقادی کنند، به نحو پیشینی و عقلی این کار را انجام میدهند.
معنای دوم تغییر جهان، تغییر افراد انسانی است یا به بیان دقیقتر، تغییر جهان از طریق تغییر نگرش یا بهطور کلی تغییر شخصیت ساکنان جهان. فیلسوفانی که ممکن است رواقیتر فکر کنند و دغدغه آنها بیش از آنکه جامعه و نهادهای اجتماعی و ساختارها باشد، خود فرد است و از این رو میتوان آنها را «فیلسوفان فردگرای اخلاق یا زندگی» نامید. آنها میتوانند توصیهها و پیشنهادهایی داشته باشند تا افراد برای یک زندگی مطلوب و روان سالم تغییراتی در خودشان ایجاد کنند. این هم نهتنها ممکن است بلکه عملاً هم اتفاق افتاده است، حتی امروزه بحثی تحت عنوان مشاوره فلسفی داریم که سعی میکنند آن را کاربردیتر کنند و از فلسفه برای تغییر افراد استفاده کنند. حتی بعضاً متعلق این تغییر نه صرفاً کل جامعه است و نه یک فرد یا افراد خاص، بلکه مثلاً یک سازمان و گروه که اینجا فلسفه مجدداً میتواند پیشنهادهایی بدهد و عملاً هم این کارها را کرده است. بنابراین میشود از این ایده مارکس دفاع کرد که کار فلسفه تغییر است، منتها با توضیحاتی که من عرض کردم به احتمال زیاد مارکسیستها یا مارکس که اینها هم خیلی جاها با هم متفاوت هستند، ممکن است به این معنای وسیع تغییر جهان مدنظرشان نباشد، آنها هم جامعه را در نظر بگیرند، اما من میخواهم این پرسش را کمی عمومیتر در نظر بگیرم و به آن پاسخ بدهم.
اینجا میخواهم به تفکر نقادانه برسم که دغدغه من است: برای تغییر جهان، به هر دو معنا که در بالا به آن اشاره شد، تفکر نقادانه و آموزش و ترویج آن شرط لازم و گریزناپذیر است. تعبیری داریم تحت عنوان «جامعه انتقادی» (critical society) بسیاری درباره این مفهوم صحبت کردند و گفتند یک جامعه سالم، جامعهای است که انتقادی باشد. فعلاً نمیخواهم وارد اینکه جامعه انتقادی چه جامعهای است شوم، اما میخواهم به دغدغه کسانی اشاره کنم که چه با رویکرد جمعگرایانه و چه با رویکرد فردگرایانه معتقدند فلسفه برای تغییر آمده و فرد یا شهروند باید اهل نقد و کنش باشد و تغییر ایجاد کند و همینها وضعیت مطلوب را فرد یا شهروند و جامعهای میدانند که انتقادی (critical) باشد. به عنوان مثال، ویلیام گراهام سامنر، یکی از بنیانگذاران جامعهشناسی آمریکا، میگوید: «ما برای اینکه به یک شهروندِ خوب و مناسب در جامعه برسیم، بایستی او را آگاه کنیم و اندیشه انتقادی را در او تقویت کنیم.»
یا کسی مثل جان هانری نیومن، الهیاتدانِ اواخر قرن نوزدهم هم تأکید میکند: «ما برای اینکه جامعه خوبی داشته باشیم باید ذهنها را آموزش بدهیم» و جامعه خوب از منظر ایشان یک جامعه انتقادی است. بنابراین بسیاری از صاحبنظران بودند که دغدغهشان تغییر فرد و جامعه بوده است و هم مسیر و هم مقصد این تغییر را وضعیت انتقادی تعریف کردهاند. یعنی زمانی ما به یک جامعه سالم میرسیم که در آن جامعه افراد به عنوان شهروند و فرد نقاد یا انتقادی باشند.
– آیا فلسفه در ایران چنین نقشی را ایفا کرده است یا خیر؟ خصوصاً اگر ما به طور خاص بحث تفکر نقادانه را در نظر بگیریم آیا در اندیشه ایرانیان تفکر نقادانه بیشتر توسعه پیدا کرده یا خیر؟
پاسخ این سوال به معنا و مقصود ما از «فلسفه» و «ایران» بستگی زیادی دارد. آیا منظور از «فلسفه»، فلسفۀ اسلامی است یا فلسفه غرب یا هر دو؟ و آیا منظور از «ایران» ایران معاصر است یا مفهوم سیال ایران از سدهها و هزارههای قبل تا کنون؟ گذشته از اینها، حتی اگر بخواهیم درباره مثلا نقش فلسفه غرب در تغییر ایران معاصر به سمت رسیدن به جامعه انتقادی بگوییم، یک پاسخ دقیق و مستدل اما برای یک بررسی اجمالی و تحقیق کتابخانهای، به نظرم یک سر نخ مهم کارهایی است درباره نقش روشنفکرانِ ایرانی در تغییر فرهنگی ایرانیان انجام شده است. زیرا روشنفکران کسانی هستند، یا به تعبیر بهتر باید کسانی باشند که اولاً درد جامعه دارند و ثانیاً برای رفع یا کاستن آن نظرورزی و کنشگری میکنند و برای این کار همیشه واسطهای بین مردم و فیلسوفان هستند.
بنابراین اگر بخواهیم نقش فلسفه، و بخصوص فلسفۀ غرب، را در تغییر تفکرات ایرانیان رصد، بررسی و داوری کنیم، باید ببینیم روشنفکران دستکم چه تأثیری بر تاریخ معاصر ایران داشتهاند. پژوهشهایی انجام شده و میتوانیم به آنها مراجعه کنیم. به نظر میرسد آنچه با قطعیت میتوان گفت و در آن هیچ شکی نیست، این است که اینها قطعاً تأثیرگذار بودند و تأثیر آنها هم کم نبوده و مثبت هم بوده است. به هر حال هرچه از دنیای مدرن داریم به واسطه تأثیراتی بوده که چند دسته از افراد انجام دادهاند. قطعاً یک دسته از آنها صنعتگران و دستههای دیگر هنرمندان و دانشمندان بودهاند و بسیاری دیگر از اصناف و گروهها که بدون شک یکی از اصناف روشنفکران بودند. شاید نتوانیم بگوییم در ۱۰۰ سال اخیر فیلسوفی داشتهایم، اما با قاطعیت میتوانیم بگوییم روشنفکرانی داشتیم که این فلسفه و اندیشه انتقادی را آگاهانه یا ناآگاهانه و به موجب سبک فکری یا سبک زندگی خود، به مردم منتقل کردهاند و تغییراتی که جامعه ما پذیرفته بدون تردید بخشی از آن تغییرات را مرهون همین روشنفکران است.
* به تعبیر اساتید حوزه فلسفه و علوم اجتماعی میتوان گفت که جامعه ما همچنان درگیر دوگانه سنت و مدرنیته است و هنوز ظرفیت پذیرش عقاید و باورهای گوناگون را پیدا نکردهایم. به نظر شما تفکر نقادانه در این زمینه چه کمکی میتواند به ما کند که بتوانیم کثرت اندیشهها را بپذیریم و از این دوگانگی رها شویم؟
برای پاسخ به این سوال اجازه دهید اول ببینیم «تفکر نقادانه» دقیقا به چه معناست؟ تفکر نقادانه تعریفهای مختلفی دارد و اگر بخواهم آن را در یک جمله خلاصه کنم تفکری است استدلالی (reasonable) و متاملانه (reflective). یعنی وقتی میخواهیم به یک پرسش پاسخ دهیم، اولاً براساس دلایل منطقی و منصفانه و شواهد واقعی و کافی پیش برویم ثانیاً همواره دغدغۀ این را داشته باشیم که آیا واقعاً دلایل منطقی و منصفانه هستند و آیا واقعاً شواهد کافی و مبتنی بر واقعیت هستند؟ پس «تفکر نقادانه» حاصل جمع «تفکر استدلالی» و «تفکر متأملانه» است. تفکر متأملانه یعنی تفکر همراه با این دغدغه که نکند به جای دلایل منطقی و منصفانه و شواهد واقعی و کافی، اندیشه ما طبق کلیشهها، تقلیدها، تعبدها، خرافات، غلبۀ احساسات و عواطف، یا غلبۀ حبوبغضها، یا متأثر از خطاهای شناختی و منطقی و مقولههایی از این دست پیش رفته باشد؟ «تفکر استدلالی» یا «معقول» یا «استدلالگرایی» هم یعنی این که براساس دلایل منطقی و شواهد و قرائن، یافتهها، تحقیقات، نظریههایی که امتحان پس دادند، وقایع تاریخی، و آزمایشهای دقیقی که انجام میدهیم بیندیشیم و داوری کنیم و تصمیم بگیریم.
توجه کنید که بخواهیم یا نخواهیم، خوب یا بد تفکر ما به احساساتوعواطف، حبوبغضها و… آمیخته است. اما متفکرِ نقاد کسی است که جانب عقل را به اندازه کافی نگه دارد، یعنی صرفا یا بیشتر براساس احساسات و عواطف تصمیم نگیرد یا داوری نکند. علاوه بر این، مولفۀ دیگری که عرض کردم «متأملانه اندیشی» یا «خودتنظیمگری» است. یعنی اگر فقط بحث استدلالگرایی بود به جای تفکر نقادانه میگفتیم تفکر منطقی یا استدلالی، اما چیزی که این دو را متفاوت میکند همین تامل و خودتنظیمگری (Self-regulation) است.
حال ببینیم این تفکر نقادانه چه نسبتی با مفاهیم دیگر دارد، ازجمله در این پرسش شما چیزی که خیلی حائز اهمیت است بحث کثرت بود که آیا تفکر انتقادی میتواند ما را در ساختنِ یک جامعه کثرتگرا کمک کند یا خیر. جامعه کثرتگرا نقطه مقابل جامعه تمامیتخواه است، جامعهای که یک قدرت تمامیتخواه بر آن حاکم است. به نظر من پاسخ کاملاً روشن و مثبت است، اساساً همانطور که در بخش قبلی اشاره کردم یکی از کارکردهای فلسفه و تفکر نقادانه به طور خاص این است که تکثر را به رسمیت میشناسد و به عنوان یک ارزش به آن نگاه میکند. از این جهت میخواهم بگویم که تفکر نقادانه هم علت و هم معلول یک جامعه متکثر است، یعنی جامعهای که در آن افراد با سلیقهها، عقاید، جنسیتها، مذاهب و فقههای مختلف میتوانند آزادانه و به صورت برابر به حیات خود ادامه بدهند.
پیتر برگر کتابی دارد تحت عنوان «اعتقاد بدون تعصب» که ترجمه و توسط نشر گمان منتشر شده است. آقای برگر در این کتاب تحقیقی کردند و میگویند وقتی گروههای بنیادگرا را مطالعه میکنیم با همه تفاوتهایی که با هم دارند؛ بنیادگرایان اسلامی، مسیحی، دینی و غیردینی، در دو چیز مشترک هستند. یکی اینکه اینها به اعضای خودشان میگویند در آموزههایی که به شما میدهیم شک نکنید و دوم اینکه با بیگانه و غیرخودی در ارتباط نباشید. یعنی یک نوع انحصارگرایی و نوعی تمامیتطلبی در توصیه دوم آنها نهفته است. در توصیه اولشان هم این است که بر ارزشها و باورهای خودتان شک نکنید که این دو توصیه را با بیانهای مختلف میکنند و جالب است که این دو توصیه یک ارتباط ارگانیک با هم دارند، یعنی ما اساساً برای اینکه شک نکنیم نباید با دیگری در ارتباط باشیم و برای اینکه با دیگری در ارتباط نباشیم نباید شک کنیم و اینها همدیگر را شکل میدهند و اتفاقاً همینجاست که تفکر نقادانه این دور باطل را میشکند.
تفکر نقادانه به علت متأملانه و خودتنظیمگرانه بودنش از یک سو شکاکانه است و «شکاندیشی» (skepticism) برای یک متفکر نقاد هم فضیلت و هم ضرورت به شمار میرود؛ و از سوی دیگر، منصفانه و کثرتگرایانه و دلیرانه است و بنابراین ارتباط با دیگری هم برای یک متفکر نقاد فضیلت و ضرورت است. برای اینکه مقصودم روشنتر شود، لازم است کمی بیشتر دربارۀ اضلاع تفکر نقادانه توضیح دهم.
صاحبنظران تفکر نقادانه را به سه بخش تقسیم میکنند: بخش معرفتی، مهارتی و فضیلتی. مثلثی را در نظر بگیرید که یک ضلع آن مجموعهای از دانستنیهاست؛ اینکه من منطق بدانم، یکسری سؤالات راهبردی و اصطلاحات بسیار مهم و کلیدی را بدانم این وجه معرفتی تفکر نقادانه است و ما نمیتوانیم بدون دانستن یک سری مفاهیم و قواعد و اصول روششناختی متفکر نقاد باشیم، اما از این مهمتر مهارتهاست، یعنی ما برای اینکه متفکر نقاد باشیم بایستی بتوانیم خوب استدلال کنیم، تحلیل و ارزیابی کنیم مثلاً باید بلد باشیم مغالطات را تشخیص دهیم اما ضلع سومی هم وجود دارد که میتوان گفت از همه اینها مهمتر است یا فضیلتهای فکری (Intellectual virtues) است. اگر من بخواهم سه فضیلت را در بین همه فضیلتهایی که اشاره کردم نام ببرم قطعاً اولین فضیلتی که یک متفکر نقاد باید داشته باشد شکاندیشی است، یعنی هیچ سخنی را نپذیرد و رد نکند مگر اینکه دلیل کافی داشته باشد و این دلیل را هم تا اطلاع ثانوی دارد. یک شکاندیش همیشه برای تغییر در باورهایش گشوده است.
فضیلت دوم و سوم هم «منصفانهاندیشی» و «دلیرانهاندیشی» است. خب میبینید که تفکر نقادانه چقدر میتواند در شکست توصیههای بنیادگرایان و نه فقط بنیادگرایان، تمامیتطلبان، فاشیستها موثر باشد، البته وقتی از فاشیستها و تمامیتطلبان صحبت میکنم ذهنمان فقط به ساختار قدرتهای سیاسی نرود، در یک خانواده ممکن است گونههای کوچکتر این آسیبهای اجتماعی مانند دیکتاتوری، فاشیست و تمامیتطلبی وجود داشته باشد. حتی در رابطه بین دو نفر، بنابراین من این را به معنای عام کلمه میگیرم و نقطه مقابل این دقیقاً تفکر نقادانه است و تفکر نقادانه است که ما را به سمت جامعه متکثر میبرد، زیرا اتفاقاً ما را تشویق میکند که شما اگر میخواهید خودتنظیمگر باشید باید این را بدانید که به احتمال خیلی زیاد با توجه به همان فضیلت شکاندیشی و مؤلفه خودتنظیمگری که عرض کردم، شما در معرض اشتباه هستید و جز با ارتباط با دیگری نمیتوانید پی به اشتباهتان ببرید، زیرا همیشه در خود غرق هستید و برای اینکه بدانید آیا اشتباه میکنید یا نه باید دیگری (چه افراد دیگر، چه گروههای دیگر و چه افکار دیگر) را به رسمیت بشناسید؛ بنابراین دیگری نهتنها به رسمیت شناخته میشود بلکه تبدیل به یک ارزش میشود.
خانم لیندا الدر عبارتی بسیار ارزشمند دارد، او در مقالهای تحت عنوان «افکاری از گذشته» میگوید: «جامعه انتقادی، جامعهای است که در آن انسانها نقادانه اندیشی و عمل به آن را ارزش میدانند، چنین جامعهای پیوسته در حال رشد است» من وقتی این عبارت خانم الدر را میخواندم یادِ شعارِ شرکت پیکسار افتادم که شرکتی انیمیشنساز است، این شعار خیلی جالب است میگوید: «وای اگر روزی به جایی برسیم که کسی در این سازمان چارچوبها، ساختارها، روندها و قوانین را به پرسش نگیرد.»
قطعاً اگر در جامعهای نقد و انتقاد جاری شود باید دیگری و کثرت به رسمیت شناخته شود و حتی ارزش باشد. آن وقت ما اگر بخواهیم شبیه پیکسار شعاری برای جامعه متکثر خودمان بگوییم، باید گفت: «وای به حال جامعهای که در آن همه شبیه هم هستند.»، «وای به حال جامعهای که در آن روالها به پرسش گرفته نمیشود» و به نظر میرسد برای اینکه چنین روحیهای شکل بگیرد و چنین ارزشی ایجاد شود، یکی از کارهایی که افراد باید انجام دهند تقویت تفکر انتقادیشان است.
*اگر فکر کنیم دموکراسی یک شر ضروری است، به نظر شما برای رسیدن به دموکراسی چه راهی باید طی شود و این مسیر از طریقِ صاحبنظرانِ حوزه علوم انسانی چطور باید هموار شود؟ با توجه به اینکه ما در مورد جامعه ایران صحبت میکنیم و هرچه سالها میگذرد متأسفانه از دموکراسی دورتر میشویم، فکر میکنید چه راهحلی برای این موضوع میتوان در نظر گرفت؟
من فکر میکنم اگر شما به تعریف تفکر نقادانه و دموکراسی توجه کنید؛ متوجه میشوید که دموکراسی واقعی جز در جامعه انتقادی ممکن نیست. اگر من دموکراسی را اینطور تعریف کنم که دموکراسی یعنی حکومت مطابق خواست مردم، آن وقت این پرسش مطرح میشود که آیا خواست مردم واقعا خواست آنهاست یا خواست عده ای فریبکار است یا خواست ساختار مسلطی است که برآنها حاکم است؟ آیا خواست مردم واقعا نیاز آنهاست یا بازتاب القائات و تلقینها و تعبدات و تقلیدات و حب و بغضها است؟ میبینید که باز سر و کله آفات اندیشه پیدا میشود. در چنین وضعیتی چه باید کرد؟ شما انتخابات را به عنوان مهمترین سازوکار دموکراسی در نظر بگیرید. انتخابات اغلب شبیه بازار مکاره است. در چنین بازاری انتخابگران باید چه کالایی را انتخاب کنند؟ آیا واقعاً امکان دارد در جامعهای رأیدهندگان قدرت استدلالی و مهارتهای خودتنظیمگری را نداشته باشند و اینها به فرم درست و روح دموکراتیک برسند؟ به نظر ناممکن میآید. یعنی اساساً دموکراسی جایی معنا دارد که رأیدهندگان یک خودآیینی و استقلال رأی داشته باشند تا وقتی میخواهند انتخاب کنند که چه کسی نماینده یا رئیسجمهور باشد یا چه قانونی در جامعه اجرا شود، مستلزم این است که اینها بتوانند به درستی تشخیص بدهند، به درستی داوری کنند و به درستی تصمیم بگیرند و تفکر نقادانه مهارتهای درست تصمیم گرفتن است چون ممکن است شما دلایلی داشته باشید که باید به الف رأی بدهید، اما اگر آن روحیه خودتنظیمگری نباشد، آن وقت متوجه پروپاگانداها و تبلیغات گمراهکننده نمیشوید. مغالطاتی که اتفاق میافتد و سوگیریهای زمان انتخابات را متوجه نخواهیم شد و به همین دلیل تمام کسانی که در انتخابات شرکت میکنند بدون شک برای خودشان دلایلی دارند. اما این وجه دوم یعنی خودتنظیمگریشان به اندازه کافی نیست و به همین دلیل است که داوری نادرست میکنند یا تصمیمهای اشتباهی میگیرند.
اینجاست که به آموزۀ ویلیام گراهام سامنر، که پیشتر گفتم، میرسیم: «برای اینکه یک شهروند بتواند نقش خودش را درست انجام بدهد باید جامعهشناسی بداند و اندیشه انتقادی داشته باشد».
*یکی از انتقاداتی که در مورد جامعه ایرانی مطرح میشود این است که معمولا در حوزه کلیات گفتوگو میکنیم و به محض اینکه میخواهیم تخصصی اظهارنظر کنیم یا وارد مکالمات تخصصی شویم، چالشها و موانع زیادی برای ما پیش میآید. مرزهای کلیگویی و گفتوگویی تخصصی کجاست و چگونه میتوان نحوه گفتوگوی علمی و هدفمند را آموخت؟
ما در گفتوگوهایمان اگر روحیات و مهارتهای نقادانهاندیشی را تقویت کنیم، اساساً بیش از آنکه تخصص مهم باشد، دلایل مهم خواهد شد و بعد وقتی دلایل مهم شد اگر در آن حوزه تخصص داریم میتوانیم دلایل بهتری ارائه بدهیم و اگر تخصص نداریم چون نمیتوانیم دلایل بهتری را خصوصاً در مسائل پیچیدهتر ارائه بدهیم، خودبهخود ارزش و اعتبار حرفمان در نظر مخاطب افت میکند و احساس میکنیم اینجاجایی نیست که من حرف بزنم. به عنوان مثال، یک زمان بحثی بسیار پیچیده و خاص اقتصادی مطرح است که آیا تورم چه ارتباطی با تولید دارد، اینجا من اگر بخواهم اظهارنظر کنم باید بدانم که تورم چیست، تولید چیست و چه مکانیزیمی بین اینها حاکم است و چه تئوریهایی درباره این موضوع دیده شده است. دانستن اینها مستلزم یکسری مطالعات است که اگر من این مطالعات را نداشته باشم، مخاطب به این نتیجه خواهد رسید که استدلال من اعتبار ندارد و من از همان اول منصرف میشوم یعنی همان وجه خودتنظیمگری وارد عمل میشود و از من میپرسد که آیا این مفاهیم را میدانی و میدانی که اینها چه ارتباطی میتواند با هم داشته باشد؟ وقتی من میفهمم که اینها واقعاً خیلی پیچیده است و با همان خودتنظیمگری میدانم که شکلبندی و صورتبندی یک استدلال معتبر و صحیح درباره این مستلزم ساعتها و بلکه سالها مطالعه است، من چرا باید وارد گفتوگو شوم و خودم را بیهوده بیاعتبار کنم و این را هم میدانم که اگر چند بار در حوزهای که در تخصصم نیست وارد میشوم و اظهارنظر کنم در نظر مخاطبان ایرادهایی روشن میشود و اعتبار شخصیام زیر سؤال میرود. بنابراین من برای حفظ اعتبار یا ارتقای اعتبار شخصیام هم که شده وارد این گفتوگوهای تخصصی نمیشود. اما از این نکته نتیجه بگیریم که ما درباره موضوعات تخصصی و موضوعاتی که درباره آنها تحصیلاتی نداریم حق نداریم صحبت یا اظهارنظر کنیم؟ اصلا و ابدا اینطور نیست. اتفاقاً اگر اینجا متأملانه فکر کنیم خواهیم دید که تخصصگرایی گاهی به شکل مغالطه ظاهر میشود و اندیشه ما را تهدید میکند، فقط نکته اساسی این است که من اگر درباره اقتصاد، جامعه، روان انسان و مدیریت سخنی میگویم باید ارزش سخن من براساس دلایلی که میگویم باشد. یعنی ممکن است من از اصطلاحهای تخصصی مطلع نباشم، اما ممکن است اصل ایدهای که مطرح میکنم درست باشد یا استدلال من قابل اعتنا باشد. برخی از متخصصان در حوزه اقتصاد یا مدیریت یا جامعهشناسی اتفاقاً سخن من را میپذیرند، منتها آن را دقیقتر بیان میکنند. اینجا نباید من را تخطئه کنید یا مثلاً کسی را که درباره جامعه، روان یا سیاست حرف میزند تخطئه کنیم و بگوییم شما حق ندارید درباره موضوعی که راجع به آن تحصیلات دانشگاهی یا مطالعهای ندارید حرف بزنید. این یک نوعی استبداد فکری است که مانع رشد تفکر میشود و همینطور مانع کثرتگرایی و کنش اجتماعی و سیاسی خواهد شد.
اساساً کنش سیاسی مستلزم دخالت کردن درباره اموری است که ما راجع به همه آنها تحصیلات و مطالعه نداریم. حتماً به این توجه کنیم که اگر کسی درباره جامعه توسعهیافته صحبت میکند، مثلاً میگوید ما کشور جهان سومی هستیم، زود یقه او را نگیریم که تو در مورد علوم سیاسی و تاریخ هیچ مطالعهای نداری چرا چنین حرفی میزنی؟ بلکه از او بخواهیم دلایل خودش را ارائه بدهد و زمان شنیدن آن دلایل از اصلی که در تفکر نقادانه تحت عنوانِ اصل «حمل به احسن» است استفاده کنیم. «حمل به احسن» یا principle of charity که من ترجمه میکنم به «اصل ارفاق» یعنی بهترین و همدلانهترین و دوستانهترین تعبیر. گاهی ممکن است به حکم اصل ارفاق مثلاً بگوییم آن چیزی که شما میگویید تقریباً همان حرفی است که فلان اقتصاددان یا جامعهشناس میگوید و احتمالاً منظور شما این است و مدعا و دلایل او را با بهترین تغییر و بیان بازگویی کنیم و از او بخواهیم دلایل خودش را ارائه بدهد. جایی که یک نامتخصص نباید وارد بشود آنجایی است که متفکران و متخصصان در آن حوزه نظر دیگری دارند و او اصرار دارد که نظر من درست است نه نظر دیگران که به این فرد اصطلاحات «انکارگرا» یا «ضدعلم» میگویند و به هیچوجه این کار پذیرفته شدهای نیست. در این حالت، باید او دیدگاه خودش را در قالب یک تز ارائه دهد و همطرازان آن حوزه به عنوان جامعهشناس، اقتصاددان و… درباره تز او داوری کنند. اگر همه این فرآیند موفقیتآمیز پیش رود، نظریهاش هم میتواند ارزش و اعتبار بیابد، دقیقاً شبیه اعتباری که پول دارد. من نمیتوانم یک اسکناس را خودم طراحی کنم و بعد آن را چاپ کنم و بگویم که میخواهم با استقلال شخصیت و کُنش خودم این پول را در جامعه رواج بدهم، مضحک میشود و هیچکس در قبال این پول کالایی به من نمیفروشد. نظریههایی که ما میدهیم برای اینکه خودمان را مضحکه عام و خاص نکنیم، نباید فراتر از تخصصمان باشد. به بیان دیگر، نظریهپردازی، آن هم برخلاف دیدگاهِ متخصصان با سخن گفتن درباره حوزهای که در آن تخصص نداریم متفاوت است. در دومی نهتنها مجاز هستیم بلکه بعضی جاها موظفیم، بلکه هر جا که مربوط به ساحت سیاسی و عمومی جامعه میشود موظف به ورود هستیم، منتها به این شکل که بتوانیم به صورت واضح، روشن، شفاف و براساس تجربیاتی که داریم در قالب یک استدلال این را عرضه کنیم و دوم اینکه ذهن گشودهای داشته باشیم تا اگر کسی به ما گفت این چیزی که شما میگویید این خطا و اشتباه را دارد و از ما توضیح بخواهد توضیح بدهیم یا اگر احساس کردیم که اشتباه کردهایم، خطایمان را بپذیریم.
* به نظر شما چقدر ضروری است که نسلهایی که برای آینده تربیت میشوند با تفکر و اندیشه فلسفی آشنایی داشته باشند و راه نقد را بدانند و چه راهکارهایی در این زمینه وجود دارد؟ این برداشت وجود دارد که نسلهای جوانتر مانند ما دهه هفتادیها به آسانی هر چیزی را نمیپذیرند و در مواجهه با امور مختلف سؤال میپرسند. با این اوصاف، به نظر شما آموزش اندیشه فلسفی و تفکر انتقادی به نسل جوانان باید چه ویژگیهایی داشته باشد؟
یک راه برای اینکه بتوانیم تفکر نقادانه را در خودمان تقویت کنیم این است که از کتابها و کلاسهایی که با موضوع و عنوانِ تفکر نقادانه وجود دارد استفاده کنیم و خوشبختانه در سالهای اخیر هم کتابهای خوبی ترجمه و تألیف شده و هم کلاسهای خوبی برگزار میشود که با شرکت در آنها یا مطالعه کتابها میشود گام مثبتی پیش برد تا متفکر نقاد بشویم.
راه دیگری که مکمل آن است این است که آثار متفکران نقاد و دانشمندان و نویسندگان طراز اول و نقاد را زیاد بخوانیم یا به سخنانشان زیاد گوش دهیم، البته نه منفعلانه بلکه نقادانه. علاوه بر اینها وقتی به یک سخنرانی گوش میکنیم، یا وقتی سر کلاس به صحبتهای معلم یا مدرس گوش میکنیم در محل کارمان با همکارمان صحبت میکنیم، دانش و مهارت و روحیات نقادانهاندیشی را به کار بگیریم. همچنین وقتی سیاستمداری یا مقامی صحبت میکند در هر جایگاهی که باشد، سعی کنیم هنگام گوش کردن مهارتهای خودمان را به کار بگیریم. یعنی جز با تمرینِ مداوم این مهارتها یاد گرفته نمیشود، به عنوان مثال، ممکن است من روش استدلال و اسامی مغالطات را در کتابی یاد بگیرم، اما اگر زمان گوش کردن به سخنرانی یا صحبتی اینها را به کار نگیرم پس از مدتی فراموششان خواهم کرد.
همینطور با تقویت روحیاتی که عرض کردم، مثلاً در تفکر نقادانه یکی از فضیلتها شکاندیشی بود، یکی دیگر از فضیلتها اندیشه منصفانه است که باید تمرین شود، تعلیق داوری است که تا پیش از اینکه دلایل را از کسی نشنویم یا خودمان شواهد کافی به دست نیاوردیم، داوری را به تعلیق بیندازیم، این یک فضیلت است. همانطور که از پیکسار مثال زدم در محل کار، خانه و روابط اجتماعیمان بگوییم من تابع دلیل هستم، مثلاً اگر فرزندمان از ما یک بازی جدید کامپیوتری میخواهد و ما با آن مخالفیم از پیش نگوییم که تصمیم گرفتم این را نگیرم با فرض اینکه به لحاظ مالی مشکلی ندارم، بگوییم تو من را قانع کن، واقعاً و صادقانه اگر قانعم کردی من آن را خواهم گرفت، ولو که الان در این مرحله تمایلی به انجام این کار ندارم، اما اگر قانع شدم این کار را خواهم کرد. اینجا او میفهمد که استدلال کردن یک ارزش است…. اصلاً استفاده از همین کلمه «استدلال»، در گفتوگو بسیار مهم و سازنده است. ما واقعاً چقدر وقتی با بچههایمان صحبت میکنیم از آنها میخواهیم که برای ما استدلال کنند یا واژه «استدلال» را به کار میبریم و میگوییم که استدلال من را گوش کن، اگر قانعکننده نبود آن وقت این کار را کن و حتی اگر او این استدلال را قانعکننده نیافت، نظر او را به رسمیت میشناسیم. به او میگوییم که بسیار خب، مهم برای من این بود که تو در درون خودت این دلیل من را قانعکننده بیابی. اینها یعنی ترویج این ارزش، یعنی اگر بخواهیم تفکر نقادانه را ترویج بدهیم، باید عملآً در هر جایگاهی که هستیم از آن استفاده کنیم. اگر مدیر هستیم باید نظرات کسانی را که با ما مخالف هستند بشنویم، یعنی این گونه نباشد که من مدیر هستم باید حرف من را گوش کنید، خصوصاً اگر در اتاق فکر هستیم و میخواهیم تصمیم بگیریم، آنجا باید ببینیم که چه کسی دلیل بهتری را ارائه میدهد.
نکتهای که راجع به نسل جدید فرمودید و اینکه آیا این توصیهها میتواند برای آنها کارساز باشد یا خیر؛ واقعاً من پاسخ خیلی روشنی به سؤال شما ندارم، چون حقیقتاً من هنوز در حال کشف نسل جدید هستم و نمیدانم این نسل چگونه نسلی است. اجمالاً میتوانم بگویم که نسل جدید دو ویژگی دارد، اینها بیش از آنکه مانند نسل ما یعنی متولدین دهه ۵۰ و ۶۰ که آرمانگراتر بودیم و دغدغههای اجتماعی داشتیم، نوعی واقعیتگراییِ لذتجویانه و سودجویانه دارند، در خیلی از موارد از انتخاب رشته تا انتخاب همسر، سبک زندگی، رابطه با دوستان و… البته من این را به عنوان یک فرضیه میگویم نه به عنوان یک داده، چون اینها باید بررسی شود که البته بررسی شده اما من واقعاً از اینکه ویژگیهای شخصیتی روانیِ نسل جدید چیست و چه تفاوتی دارد، مطلع نیستم، اجمالاً از سر تجربهای که خودم در دورهای که با نوجوانان کلاسهایی در فبک داشتم و با آنها در ارتباط بودم یا با تجربه شخصیام از اطرافیانم احساس میکنم میتوانم بگویم یک نوع واقعیتگراییِ لذتجویانه و سودجویانه در اینها از آرمانگرایی پررنگتر است و دوم اینکه اینها بسیار مصرفگراتر از نسل ما هستند و نوعی مصرفگرایی هویتی یا مصرفی که صرفاً برای کارکرد طبیعی و تعریف شده آن کالا نیست، مثلاً توجه به برندها و اینکه چه ستارهای، چه کسی، چه گروهی چه لباسی میپوشد و حتی از چه کالاهای فرهنگی استفاده میکند، بنابراین من هم از آنها مصرف کنم و از طریق مصرف اینها هویتی کسب کنم. اگر این دو ویژگی را در نظر بگیریم واقعیت این است که یک مقدار کارِ ترویجِ تفکرِ نقادانه سخت خواهد شد. زیرا ما وقتی با نسلهای قبلی صحبت میکردیم، چون آنها آرمان داشتند و میخواستند به یک جامعه مطلوب، فرهیخته، بهتر، منطقی یا تعابیری شبیه به این برسند، بنابراین تشویق و ترغیب آنها برای خواندنِ کتابها یا شرکت در این کلاسها راحتتر بود نسبت به کسی که میگوید خواندن این مغالطات یا شرکت در این کلاسهای تفکر نقادانه چه سود و لذتی برای اکنون من دارد.
در بحث مصرفگرایی هم به همین صورت است، یعنی اساساً تفکر نقادانه یعنی مقاومت در برابر این هوسِ شدیدِ مصرف. چون شما باید دائم خودتان را رصد کنید، خودتنظیمگری کنید که آیا این کالایی را که میگیرم الان نیاز دارم یا خیر، به همین دلیل ممکن است یک دلزدگی در اینجا ایجاد شود، شاید برای آموزش تفکر نقادانه به این نسل، برای اینکه بتوانیم به زبان خودشان بیان کنیم باید بیش از نسلهای گذشته آموزش را جذاب کنیم و به عنوان یک امر لذتبخش به آنها جلوه بدهیم. مثلاً اگر میخواهیم به نسل جدید تفکر نقادانه را آموزش بدهیم نباید به صورت مونولوگ باشد، یکی دیگر از ویژگیهای نسل جدید این است که اینها نمیخواهند صرفاً به عنوانِ کسی که به او امر و نهی میشود، یکسری هنجارها را مستقیماً بپذیرند. کاری که ما در فبک انجام میدهیم این است که در اجتماعِ پژوهشی افراد به صورت حلقه دور هم مینشینند و گفتوگو میکنند و در لابهلای این گفتوگوها روحیات و مهارتهای نقادانهاندیشی به آنها منتقل میشود یا از کتاب، ادبیات و هنر استفاده میکنیم، مثلاً انیمیشنهایی را نشان میدهیم و پس از نمایش انیمیشن از آنها نظرخواهی میکنیم یا اتاق فرارهایی را که در سبکهای جدید آموزشی وجود دارد استفاده میکنیم تا بتوانیم مباحث را برایشان جذابتر کنیم. یعنی همان لذتطلبی را باید به رسمیت بشناسیم و نباید با آن مبارزه کنیم، یعنی یکی از واقعیات این است و اگر آن را به رسمیت بشناسیم، آنوقت راهحلها و راهکارها خودشان را به ما عرضه میکنند.
*به عنوان پرسش آخر ما در وبسایت چیستیها تلاش میکنیم بنمایههای فکر فلسفی را واردِ دنیای درام و داستاننویسی کنیم، از نظر شما چقدر این کار مفید و مؤثر است و اینکه دنیای داستان و درامی که با فلسفه پیوند خورده چقدر میتواند در گسترش تفکر نقادانه و تشخیص درست از نادرست و مطالبهگری صحیح در جامعه مؤثر باشد؟
همینطور که عرض کردم مؤثر است و واقعاً هم این کار را کردهاند، اگر جستوجویی در بین کتابهای آموزشی داشته باشید که برای ترویج و آموزش تفکر نقادانه نوشته شده، بسیار از این واسطههای ادبی یا هنری استفاده میشود، حال چه به عنوان انیمیشن یا چه به عنوان ادبیات خصوصاً ادبیات داستانی. به خاطر همان جذابیتی که در روایت هست و شنونده را، حتی شنونده نسل جدید را هم جذب میکند، شاید این یکی از ویژگیهای جالب روانِ انسان است که همیشه از روایت لذت میبرد و برایش جذاب است، میشود از همین استفاده کرد و از یک طرف نویسندگان وارد عمل شوند و با نوشتنِ هدفمندِ داستانهایی که این رذیلتهای فکری را مانند جزماندیشی، تعصب، تقلید و بسیاری دیگر که تفکرهای نقادانه با آنها مقابله میکند و در مقابل آنها فضیلتهای فکری را نشان میدهد آثاری تولید کنند که ارزشهای فکری را ترویج بدهند و این راهکار هم در ادبیات و هم در فیلمسازی برای تولیدکنندگان آثار هنری وجود دارد.
از طرف دیگر برای ناقدان هنری مانند ناقدان فیلم و ادبیات یا باقی آثار هنری، این جنبههای نقادانهاندیشی، باید مهم شوند.یعنی برای خودشان پروندهای باز کنند که بگویند فلان کتاب یا فیلم برای تقویتِ روحیه آزاداندیشی، انصاف فکری یا شجاعت و دلیری فکری (که یکی دیگر از فضیلتهای فکری است) میتواند اثر بسیار خوبی باشد، یعنی بخشی از نقد خودشان را به این مؤلفههای نقادانهاندیشی اختصاص دهند.