کلید فهم فرهنگ/ تاملی بر مفهوم انسان شناسی فلسفی
دکتر علیرضا قبادی
شفقنا-انسان شناسی فلسفی مدرن(Modern Philosophical Anthropology) به عنوان یکی از رشته های علوم انسانی در اروپا در دهه ۱۹۲۰ با توجه به نگرش های اگزیستانسیالیستی و پدیدارشناختی رواج یافت، اگرچه با این رویکردها تفاوت داشت و از اصول آنها تبعیت نمی کرد اما وابستگی بسیاری به پراگماتیسم و انسان شناسی علم داشت. این شاخه معرفتی در دهه ۱۹۴۰ میلادی به عنوان یکی از شاخه های فلسفی آلمان مطرح شد و با توجه به اینکه از نظر تاریخی بر سنت های فلسفی آلمان بنا نهاده شده بود اما پیدایش آن در سطح گسترده ، مرهون پیش بینی های علوم انسانی در قرن نوزدهم میلادی است.
موضوع مطالعه انسان شناسی فلسفی، «مطالعه وجود و هستی انسان» است. همچنین «انسان شناسی فلسفی» به تجربیات و فعالیت های انسانی که منجر به بقای آثار فرهنگی می شود، پرداخته و آن ها را مطالعه می کند. در واقع این دانش به تفسیر حقایق، امکانات و محدودیت های وجودی انسان می پردازد؛ در حالی که «انسان شناسی علمی» با پتانسیل های انسان که از وی موجودی آزاد می سازد سر و کار دارد. در دیدگاه انسان شناسی فلسفی انسان مجبور است با توجه به انگاره های تعقلی و تجربی (یعنی هنگامی که علم و فلسفه به توافق روش شناختی و نظری در حوزه مطالعاتی می رسند) خود را بسازد؛ بنابراین لازم است بر ما روشن شود انسان شناسی فلسفی در چه ابعادی به مطالعه انسان می پردازد. پژوهشگران انسان شناسی فلسفی معتقدند این رشته در سه جهت انسان را مورد مطالعه قرار می دهد:
۱- انسان به عنوان موجودی خلق شده
در اینجا کم و کیف پیدایش انسان مورد توجه پژوهشگران قرار می گیرد. عمده اطلاعات پژوهشگران در این زمینه از طریق به کارگیری روش های علوم تجربی به دست می آید.
۲- انسان به عنوان موجودی که خالق ارزش های فرهنگی است.
این بحث از انسان شناسی فلسفی در جست وجوی شناخت حاصل از کنش های اجتماعی انسان است. انسان در این دیدگاه در اکوسیستم های محیطی، رفتارهای اجتماعی- فرهنگی را پیشه خود می سازد تا از آن طریق بتواند با محیط و اجتماع سازگاری پیدا کند. در نقاط مختلف این شیوه های رفتاری، گوناگون است و در نهایت منجر به پیدایش پدیده های فرهنگی متنوع شده است. این شاخه از مطالعات انسان شناسی فلسفی تحت تاثیر یافته های انسان شناسی فرهنگی است.
۳- انسان به عنوان موجودی قابل مشاهده
در اینجا انسان به عنوان موجودی واقعی و قابل لمس شناخته شده و مورد مطالعه قرار می گیرد. در این حوزه جسم و جان انسان در بوته پژوهش های تجربی مورد کنکاش واقع می شود. به نظر می رسد این نوع نگرش به انسان از فلسفه پراگماتیسم به انسان شناسی فلسفی راه یافته باشد؛ همچنین عده ای ارتباط دیدگاه تجربه گرایی با تعقل گرایی را از طریق روش ها و یافته های تجربی ممکن تصور کرده اند.
با توجه به موارد یاد شده ضروری است جایگاه انسان شناسی فلسفی در شاخه های متنوع انسان شناسی به معنای عام مشخص شود. همان طور که می دانیم انسان شناسی عبارت است از مطالعه انسان در ابعاد فرهنگی در منطقه ای خاص و مشخص؛ در بحث انسان شناسی، انسان به صورت همه جانبه در زمینه های جهانی، باستانی، تاریخی، اجتماعی و فرهنگی مورد مطالعه قرار می گیرد؛ اما انسان شناسی فلسفی از نظر نوع مطالعه درباره انسان حوزه خاصی را به خود اختصاص می دهد. به نظر برخی از دانشمندان نتایج مطالعات انسان شناسی فلسفی به عنوان مقدمه مطالعات انسان شناسی مورد توجه قرار می گیرد؛ تا آنجا که امروز عرصه های مطالعاتی فرهنگ برای شناخت، آسیب شناسی، اصلاح و برنامه ریزی فرهنگی بدون توجه به زیرساخت های فلسفی آن امری بی پایه و سست قلمداد می شود. هر شاخه ای که تمایل به مطالعه انسان داشته باشد ضرورتاً لازم است به مطالعه چیستی انسان بپردازد.
چگونگی و چیستی انسان
مطالعات انسان شناختی برای دریافت چگونگی و چیستی انسان به دو شاخه «انسان شناسی زیستی» و «انسان شناسی فلسفی» روی می آورد؛ در انسان شناسی زیستی ماهیت جسمانی انسان مورد مطالعه قرار می گیرد؛ اما در انسان شناسی فلسفی می خواهیم بدانیم که انسان کیست؟ از کجا آمده؟ و جایگاه او در نظام تکامل اجتماعی- فرهنگی زندگی بشری کجاست؟ بدین ترتیب در یک طبقه بندی مختصر پرداختن به مطالعه فلسفی انسان- بویژه در راه تدوین فرهنگی او- در دو مقوله خلاصه می شود:
۱- انسان و فرهنگ موضوع مورد مطالعه انسان شناسی است؛ به عبارت دیگر چگونگی فرهنگ در انسان شناسی فرهنگی مورد مطالعه قرار می گیرد. این نکته برای دریافت مابقی موضوع شاخه های مختلف انسانی و از همه مهم تر انسان شناسی فلسفی به کار خواهد آمد.
۲- تفکر و تفسیر پژوهشگران درباره انسان به عنوان فرضیه های زمینه ای بر آرای متفکران علوم انسانی تاثیر می گذارد. به تحقیق، نمای مطرح شده درباره انسان تحت تاثیر نوع تحلیل انسان در نظام های فکری خاص قرار دارد. فرضیه های زمینه ای نیز همان دسته از فرضیاتی هستند که به طور ناخودآگاه مستقیم یا غیر مستقیم بر آرای کنشگران فرهنگ شناس تاثیر می گذارند.
پاره ای از نظریه های انسان شناسی که عملاً به طور ساده ای تنظیم شده اند قاعدتاً دو نوع فرضیه را در بر می گیرند. یکی از آنها مفروضات روشنی هستند که در هر نظریه وجود دارند و تکلیف آنها نیز روشن است که به آنها نیز مفروضات زمینه ای گفته می شود. این مفروضات، دورنما و زمینه ای هستند که مفروضات دسته دوم یعنی مفروضات مسلم از آنها اخذ شده اند و محور اصلی نظریه را می سازند؛ به این معنا که یک نظریه عمدتاً مورد قبول کسانی واقع می شود که به همان فرضیات زمینه ای معتقد باشند. فرضیات زمینه ای ممکن است جهانی و گسترده باشند یا مفروضات زمینه ای محدودتری را در رابطه با انسان، جامعه و فرهنگ مطرح کنند. دلایل پذیرش یا رد نظریه ها ناشی از اشتراکات مفروضات زمینه ای در ذهن سازندگان، بررسی کنندگان، منتقدان و کاربران (مردم) این نظریه است. انسان شناسان از مفروضات زمینه ای استفاده می کنند و تحت تاثیر این مفروضات هم قرار می گیرند تا در این کنکاش بتوانند برای فرهنگ و فرهنگ شناسی راهی بیابند.
روش پژوهش در انسان شناسی فلسفی
انسان شناسی فلسفی از دو مفهوم پدیدارشناسی و انسان شناسی بهره می گیرد. در بحث پدیدارشناسی روش بحث، تعقلی است و به صورت درون کاوانه به شناخت پدیده ها و در اینجا «انسان» می پردازد و انسان شناسی با روش بحث مشاهده ای، تجربی، نیمه تجربی و تاریخی پدیده مورد مطالعه خود را مورد توجه قرار می دهد؛ این نشان می دهد اگر پژوهشگران بپذیرند که در طبیعت، تاریخ و فرهنگ زندگی می گذرانند آنگاه احتمال دستیابی به نظریات طبیعت گرایانه و انسانی به صورت جدای از هم رنگ می بازد و تمایل به سوی تفکر فلسفی- اجتماعی یکپارچه درباره شناخت انسان بیشتر می شود؛ بدین ترتیب زمینه های معناداری از اندیشه های محرک تغییر الگوهای فرهنگی را می توان به جامعه القا کرد.
تفسیر انسان شناسی فلسفی
آنچه تاکنون ارائه شد زیر و بم اندیشه خاصی بود که برای جامعه و مشخصاً برای فرهنگ جامعه ضرورت دارد. با این نگاه تفکر فلسفی یک تعقل انتزاعی دور از زندگی نخواهد بود؛ بلکه راهی است که زیرساخت های چگونگی شکل گیری عناصر فرهنگی را آماده می کند.
آنچه ضروری به نظر می رسد آن است که در زمینه روش مطالعه انسان شناسی فلسفی باید به سوی مطالعات کمی و کیفی توامان روی آورد؛ به این معنا که با مطالعات کمی خصوصیات زندگی بشری و ساخت و کارکرد کنش های فرهنگی او را طبقه بندی کرد و سپس این اطلاعات را به مهمانی تفسیرگرایی دعوت کرد و با استفاده از روش های کیفی، چگونگی های زندگی بشری را با نشانه ها و معانی به تفسیر و تاویل درآورد. این ادعای بزرگی است و در عین حال نکته بسیار مهمی است؛ این دو همنشینی و همزادی را چگونه می توان در جامعه نهادینه کرد؟ بهترین راه ارائه این مفاهیم در متون آموزشی است؛ البته در سطح سواد و شعور مخاطبان. برنامه ای در صدا و سیما می تواند موثر و مفید باشد که با چنین رویکردی تهیه شود؛ مطبوعاتی می تواند اثرگذار باشد که با این نگاه راهبری شود؛ آموزش و پرورشی می تواند اهداف آموزشی و تربیتی مدون را نهادینه کند که با این نگاه برنامه ریزی شده باشد؛ و هنر، این پدیده لطیف اثرگذار زمانی می تواند کارکردی شود و پنجره های زندگی را به سوی امید و نشاط بگشاید که در فلسفه خود چنین فرضیات زمینه ای را قرار داده باشد؛ بنابراین کلیه نهادهای اجتماعی و فرهنگی کشور لازم است به دو نکته توجه کنند: اولاً چنین اصولی را به عنوان زیرساخت تمامی کنش های خود در نظر داشته باشند و ثانیاً هم شکلی و همسانی مربوط در این خصوص را نیز رعایت کنند؛ یعنی تمامی نهادهای ذکر شده و نهادهای مشابه در یک نظام لازم است انسان را یک مدل بفهمند و سپس عناصر فلسفی مورد توافق را به صورت فرضیه های زمینه ای در ذهن نگاه دارند تا بتوانند اهداف تعیین شده را به دست آورند. پراکندگی در این هدف گذاری فلسفی بویژه در پدیده هایی مانند آموزش و پرورش، هنر و سایر عناصر همنوع، با ایجاد بدشکلی های فرهنگی به جای افزایش همبستگی اجتماعی، کاهش و تقلیل آن را دامن خواهد زد؛ حتی در پدیده های بسیار کمی مانند اقتصاد نیز توجه به مفاهیم از ضروریات شفابخش خواهد بود. نکته بسیار مهم در کشور ما آن است که ما با مفهومی به نام پدیده چندفرهنگی در خرده فرهنگ های قومی (Sub_Culture) روبه رو هستیم؛ با این انگاره های فلسفی، انسان شناسی فلسفی می تواند همبستگی اجتماعی-فرهنگی را در کشور دوچندان سازد.
دکتر علیرضا قبادی؛ عضو هیات علمی گروه علوم اجتماعی دانشگاه خوارزمی/ روزنامه ایران
منبع:
http://www.shafaqna.com/persian/social-and-cultural/item/89464
> > > >