تفحص در اندیشه شاعران ایران – «حافظ» (غزل سی و ششم تا چهلم)
معصومه بوذری
آنچه در پی می آید بخش هایی از پیش نویس و متن ویرایش نشدۀ کتاب در دست انتشار معصومه بوذری و همکاران است؛ و هرگونه برداشت از آن منوط به اجازه از نویسنده می باشد.
*** غزل شماره ۳۶ ***
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست | دل سودازده از غصه دو نیم افتادست
چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است | لیکن این هست که این نسخه سقیم افتادست
در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیست | نقطه دوده که در حلقه جیم افتادست
زلف مشکین تو در گلشن فردوس عذار | چیست طاووس که در باغ نعیم افتادست
دل من در هوس روی تو ای مونس جان | خاک راهیست که در دست نسیم افتادست
همچو گرد این تن خاکی نتواند برخاست | از سر کوی تو زان رو که عظیم افتادست
سایه قد تو بر قالبم ای عیسی دم | عکس روحیست که بر عظم رمیم افتادست
آن که جز کعبه مقامش نبد از یاد لبت | بر در میکده دیدم که مقیم افتادست
حافظ گمشده را با غمت ای یار عزیز | اتحادیست که در عهد قدیم افتادست
وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
چهار مصراع کلیدی؛ و ایموجی های بیان حالات:
دل سودازده از غصه دو نیم افتادست?
در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیست?
عکس روحیست که بر عظم رمیم افتادست?
اتحادیست که در عهد قدیم افتادست?
نکته ها و رمزگان ها:
| تأکید بر گفتمانی مستقیم (آموزشی-تمرینی) با تعابیر و اصطلاحات؛ مبنی بر وصف تو؛ و گمگشتگی من طبق تقدیر. تصویرسازی زلف در باد. دل سودازده: (مجنون. عاشق. بازاری). زلف (کثرت) دوتا بودن زلف: دوگانگی و تقسیم برابر. چشم جادوی تو= سوادِ سِحر. دستنوشتۀ جادو (برای شفا) [چشم معمولاً بیمار است]. سواد: سیاهی نوشته و مرکب. نسخۀ سقیم: طلسمی که درست کار نمی کند. شفا نمی دهد. پس چشم جادویت هم حالا بیمار شده طبق این نسخه (تصویرسازی معکوس و تو در تو). تشریح رابطه ی طرح خم زلف و خال: به حرف ج (طراحی). عذار: رخ: باغ بهشت. رنگهای غیر مشکی زلف. طاووس رنگارنگ (تضاد موقعیت کثرت و وحدت). دل که خاک راه شود در دست نسیم (تشخص؛ جان پنداری): بر باد رفته. منِ دل-شده. هدف این راه: هوس روی تو. مونس جان: نزدیکترین. تن خاکی (ایهام. تعبیر کنایی: این جهانی). برخاستن گرد: آسان. عظیم: قید حالت: محکم. بلند نشدن از سر کوی تو. قالب: جسم. جسد. عظم رمیم: استخوان پوسیده. عکس: تصویر معکوس. تصویرسازی سایه. تو عیسی دم: روح بخش [تنها کنش یار/”تو” در این غزل]. مُقام: جایگاه. از کعبه به میخانه: تحول و استحاله. مقیم میکده شدن و افتادن در این اقامت: از یادِ لب تو. گمگشتگی حافظ (خود). با غم متحد بودن: از سرنوشت و تقدیر همیشگی در عهد قدیم؛ تا حال. ردیف غزل: افتاده است: تماماً فعل ساده. کل غزل: تصویرسازی تصویر ثابت [طرح] + وصف.
واژه های زلف؛ دل سودازده، دو نیم شدگی (دوگانگی؛ بین دو راه)، نسخه ی سقیم سِحر [مدح و ذم توأمان]، زلف و خال (نقطه مرکز وجود) حلقه جیم (تأکید بر طرح)، دل من و هوس روی تو، عظیم [محکم] افتادن در سر کوی تو. تشبیه «تو» به عیسی دم. تغییر اقامت از کعبه به میکده. گمگشتگی حافظ، عین اتحاد و متحد بودن است. اتحاد قدیمی با غم. = حوزه معناییِ «ادبیات عرفانی و رندی»
سؤال معطوف به محتوای غزل ۳۶:
چرا تو در این غزل با اینکه عیسی دم است، در سکون کامل وصف می شود؛ هیچ به گفت نمی آید؛ حرف نمی زند. و حافظ خود را با فاصله با او می بیند. فاصله ای نه چندان دور؛ بلکه نزدیک؛ اما فاصله ای حساب شده. به اندازه ای که سایه ی تو می افتد روی جسم من [جسم مرده سان؛ با توجه به مضمون ضمنی]. و فاصله ای که در عین دوری، نزدیک است. امّا با غم. و غم که نشانه هجران است پس دو مفهومِ “هجر” و “وصل” باید به هم نزدیک باشند.
تحلیل گفتمان غزل شماره ۳۶:
|
حوزه های گفتمانی غزل شماره ۳۶:
گفتمان عرفان نظری + معشوق زمینی + معشوق قدسی + وجهه زنانه
شوخ چشمی رندانه:
*** غزل شماره ۳۷ ***
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست | بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود | ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب | سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین | نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر | ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر | که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد | که این لطیفه عشقم ز ره روی یادست
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای | که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد | که این عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل | بنال بلبل بی دل که جای فریادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ | قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
چهار مصراع کلیدی؛ و ایموجی های بیان حالات:
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست…?
…ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست?
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین…?
…بنال بلبل بی دل که جای فریادست?
نکته ها و رمزگان ها:
| یک دیالوگ ساده آموزشی (تعلیمی). با تأکید بر مضمونِ بی بنیادی جهان؛ و گفتگوی مستقیم با تو. امر: بیا (از دوری به نزدیکی) سست بنیادی قصر آرزو: تعلقات زیر چرخ کبود. من غلام همت آن آزاده ام. مژده های سروش عالم غیب: به من = تو (خود من) جایگاهت این کنج محنت آباد [این جهان] نیست. تو شهباز [بزرگتر از شاهین و باز] که جایگاهت سدرهالمنتهی است (عروج پیامبر بالاتر از جبرئیل: انسان کامل)؛ تو (خود من) که صفیر ملکوتی از کنگرۀ عرش صدایت می زند. این دامگه: [در دام این جهان افتاده ای]، چه افتاده است؟ استفهام تقریری. همۀ جملات بعد از “نصیحتی کنمت” تا پایان بیت دهم: می تواند ادامه ی نقل قول مستقیم سروش عالم غیب باشد؛ و یا خود شاعر به خودش. از پیر طریقت: سلسله مراتب تعلم (در عرفان). نهی از فراموشی پند = غم مخور. این پند [لطیفۀ عشق] از دوران رهروی: تعلیم (در سلسله مراتب عرفان)؛ رضا به تقدیر و جبریت. باز نبودن درِ اختیار به روی من و تو [گفتگوی مستقیم و ساده]؛ تشبیه عجوز هزار داماد برای بی وفایی جهان: [تعبیر عام و مرسوم]. بیت دهم: مصداق حکم و تشبیه به رابطه گل بی وفا (جهان) و بلبل عاشق (آدمی): بلبل بیدل (صفت: دل از دست داده) فریاد بلبل از روی بی دل شدن: همان رسالت هر بلبل است؛ بلبل عاشق. جای فریاد است (ایهام: مکان فریاد/ حقیقتی که جای فریاد دارد.) بیت تخلص: تو ای سست نظم (که نمی توانی شعر بسرایی) تفاخر و تأکید بر دهش خداوند و تقدیر در جهت مضمون غزل.
واژه های زلف؛ بی بنیادی قصر امل (آرزوی باطل). باده. بر باد بودن بنیاد عمر. بی تعلقی به دنیا. میخانه. هم کلامی با سروش عالم غیب. حالت مستی و خرابی. تشبیه خود (آدمی) به شاهباز سدره نشین (هم رتبه با پیامبر اکرم). لطیفۀ عشق دوران رهرویِ خود پیر طریقت. رضایت به داشته ها. فریاد بلبل به دلیل بیدل شدن که خود عین رسالت اوست. تفاخر به لطف خدادای نظم و شاعری خود = حوزه معناییِ «ادبیات عرفانی و رندی»
سؤال معطوف به محتوای غزل ۳۷:
در این غزل ساده، که جنبه ی تعلیمی و آموزشی اصول اولیه ی طریقت (عرفان) دارد، چرا حافظ برای بلبل بیدل [آدمی] امر به نالیدن دارد؟ یعنی از طرفی این را تأکید می کند که جهان برای انسان عاشق جای فغان است (همچون بلبل تنها و دور شده از گل) و از طرفی دیگر یک انسان باید همچنان عاشق باشد مثل عشق بلبل به گل (بلبل نزدیک گل)؟ این هجران آیا موهبت است یا ضروری؟ این قرب و بُعد آیا همزمان است؟
تحلیل گفتمان غزل شماره ۳۷:
|
حوزه های گفتمانی غزل شماره ۳۷:
گفتمان عرفان نظری
شوخ چشمی رندانه:
*** غزل شماره ۳۸ ***
بی مهر رخت روز مرا نور نماندست | وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم | دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست
میرفت خیال تو ز چشم من و میگفت | هیهات از این گوشه که معمور نماندست
وصل تو اجل را ز سرم دور همیداشت | از دولت هجر تو کنون دور نماندست
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید | دور از رخت این خسته رنجور نماندست
صبر است مرا چاره هجران تو لیکن | چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است | گو خون جگر ریز که معذور نماندست
حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده | ماتم زده را داعیه سور نماندست
وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف)
چهار مصراع کلیدی؛ و ایموجی های بیان حالات:
…وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست?
میرفت خیال تو ز چشم من و میگفت…?
…از دولت هجر تو کنون دور نماندست?
…ماتم زده را داعیه سور نماندست?
نکته ها و رمزگان ها:
| تأکید بر حس رنجوری ناشی از هجران و وداع؛ و محکوم کردن تو. مهر رخ: خورشید روی: اغراق در بی نوری. تصویرسازی: طرح. شب دیجور (تاریک) تضاد. رفتن خیال تو از چشم من = فراموشی بعد از گریه در این گوشۀ چشم که دیگر آبادانی و رونق ندارد. زندگی ام در وصل تو بود دور از مرگ. دولت هجر تو حالا برعکس (اجل دور نماندست). دولت هجر (آیرونی مفهومی) رقیب تو (ایهام: نگهبان و پاسبان/ رقابت) دور از رخ تو: این خسته (مجروح) رنجور [من] صبر: چاره هجران. مقدور: ممکن، شدنی، توانا، باقدرت. چشم/اشک: آب روان (غلو)؛ معذور: عذر و بهانه. گو: فعل امر. خون جگر ریز (فعل امر). شدت غصه. این هجر چنان اشک آور است که حافظ به خنده نپرداخت. ماتم زده: مصیبت زده. سوگوار. عزادار. مغموم. اندوهگین. کل غزل در بیت تخلص: شدت گریه؛ و نخندیدن [یک غزل استثنایی].
واژه های رخ، نور و شب دیجور، گریه و نور چشم، خیال، گوشۀ معمور در چشم. دولت هجر. چون صبر توان کرد. خون جگر ریختن. بیت آخر و نخندیدن و نداشتن داعیه ی سور و میهمای، نتیجۀ شدت گریه و ماتم. = حوزه معناییِ «ادبیات عرفانی و رندی»
سؤال معطوف به محتوای غزل ۳۸ (الف):
در این غزل ساده، صحبت بر سر هجران و اندوه ناشی از آن است. چرا حافظ در اینجا تا این حد مغموم و ماتم زده است که خنده و داعیه ی سور برایش نمانده؟ چرا هیچ گوشۀ معمور و آبادانی در این چشم نیست؟ چرا تا این حدّ از دوری گله دارد؟ این عدم وصال، و ماتم ناشی از هجران، آیا نشانگر نومیدی از سلوک و سرخوردگی از تلاش در طریقت نیست؟
سؤال معطوف به محتوای غزل ۳۸ (ب):
این غزل در وزن مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف)
در زمانی که حافظ آن را سروده چطور خوانده می شده؟
مثل خطیبان ما که در حال دکلمه ی شعر، آکسان هایی دارند و بلندی و کوتاهی ها را بنا به وزن شعر می کشند و یا طور دیگر؟ یعنی خیلی ساده و بدون تأکیدهایی مشابه خوانش امروزین ما.
تحلیل گفتمان غزل شماره ۳۸:
|
حوزه های گفتمانی غزل شماره ۳۸:
حوزه معنایی رندی + غیریت زاهدان
شوخ چشمی رندانه:
*** غزل شماره ۳۹ ***
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است | شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است
ای نازنین پسر تو چه مذهب گرفتهای | کت خون ما حلالتر از شیر مادر است
چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه | تشخیص کردهایم و مداوا مقرر است
از آستان پیر مغان سر چرا کشیم | دولت در آن سرا و گشایش در آن در است
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب | کز هر زبان که میشنوم نامکرر است
دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت | امروز تا چه گوید و بازش چه در سر است
شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیم | عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است
فرق است از آب خضر که ظلمات جای او است | تا آب ما که منبعش الله اکبر است
ما آبروی فقر و قناعت نمیبریم | با پادشه بگوی که روزی مقدر است
حافظ چه طرفه شاخ نباتیست کلک تو | کش میوه دلپذیرتر از شهد و شکر است
وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
چهار مصراع کلیدی؛ و ایموجی های بیان حالات:
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است…?
…کت خون ما حلالتر از شیر مادر است?
فرق است از آب خضر که ظلمات جای او است…?
ما آبروی فقر و قناعت نمیبریم…?
نکته ها و رمزگان ها:
| تأکید بر مقایسه ی متعلقات خود با دیگری توأم با تفاخر (گفتمانِ برابر؛ هم ارزی). نیازی به سرو و صنوبر نداشتن باغ من. شمشاد خانه پرورِ ما (صفت مفعولی) کمتر نیست از دیگران. بیت دوم: مخاطب: نازنین پسر [احتمالاً همان شمشاد]: خون ریز. خون ما در مذهب تو حلال است: خشونت و جور تو. نقش غم دیدن از دورِ جام (جام منقش/ شراب غم افزا) [دور گردون] تشخیص کرده ایم (گفتمان نابرابر. برتری خود ما). نسخه درمان به تشخیص ما= شراب (در این دور گردون؛ درمان شراب است). سر کشیدن از آستان پیر مغان: استفهام تأکیدی. دولتمندی در سرای پیر مغان (پیر میکده). گشایشِ کارها: درمان ها. مکرر نبودن غم عشق [غم دور گردون] از هر زبان، اما یک قصه بودن. وعده ی وصل دیشب او در عین در سر شراب داشتنش (مست بودن او/ در فکر مست کردن من)؛ امروز چه فکری دارد؟ متعلقات من: شیراز و چشمۀ رکن آباد خال رخ (مرکز) هفت کشور (اقلیم: کنایه از عالم. جهان) [هفت قوم: چین؛ هند؛ سودان؛ بربر؛ روم؛ ترک؛ آریان] باد خوش نسیم (از متعلقات شیراز ما). بیت هشتم: مقایسۀ محسوس با معقول: بی مرزی. الله اکبر: تپۀ رکنآباد. [ز رکن آباد ما صد لوحش الله، که عمر خضر می بخشد زلالش] مقایسۀ متعلقات خود در وادی فقر و قناعت با پادشه. و تفاخر به اینکه روزی (قسمت و بهره و نعمت) برای ما هست. وجود دارد. [بی نیازی به پادشه]. بیت تخلص: ستایش قلم نی خود: تشبیه به شاخ نبات. میوۀ این شاخ نبات (قلم): شعر حافظ. شیرین ترین. در این غزل غیریت: هم اقالیم هفتگانه بجز شیراز. هم خضر و آب حیاتش، هم باغ دیگری (که اگر بهشت فرض شود شطحیات است.)
واژه های نازنین پسر، خون، نقش غم، دور، شراب، مداوا، پیر مغان، دولت، غم عشق، وصل، شراب، خال رخ هفت کشور، فقر، قناعت، پادشه (به چندین معنا؛ حتی خداوند. که در این صورت از شطحیات است.) = حوزه معناییِ «ادبیات عرفانی و رندی»
سؤال معطوف به محتوای غزل ۳۹:
در این غزل حافظ خود را در مقایسه ای نابرابر بسیار بالاتر دیده، چنانکه متعلقات مادی و معنوی را یکی کرده است برای این تفاخر (هم شهر شیراز و هم مقام فقر و قناعت که از مراحل سلوک و معنویت است). چرا حافظ موازنه را بر هم زده؟ و دقیقاً خود را برتر چه کسی می داند؟ آیا می خواهد جسمانیت و باغ این جهان را مقایسه کند با جنّت و جاودانگی آب حیات؟
و چرا عشق، غمی دارد که درمانش شراب است؟ و آیا این عشق اندوهناک در نتیجه ی وعده ی دروغین یار برای وصل است؟ یعنی جور و جفا؟
تحلیل گفتمان غزل شماره ۳۹:
|
حوزه های گفتمانی غزل شماره ۳۹:
گفتمان عرفان عملی + معشوق زمینی + معشوق قدسی + وجهه مردانه
شوخ چشمی رندانه:
*** غزل شماره ۴۰ ***
المنه لله که در میکده باز است | زان رو که مرا بر در او روی نیاز است
خمها همه در جوش و خروشند ز مستی | وان می که در آن جاست حقیقت نه مجاز است
از وی همه مستی و غرور است و تکبر | وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است
رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم | با دوست بگوییم که او محرم راز است
شرح شکن زلف خم اندر خم جانان | کوته نتوان کرد که این قصه دراز است
بار دل مجنون و خم طره لیلی | رخساره محمود و کف پای ایاز است
بردوختهام دیده چو باز از همه عالم | تا دیده من بر رخ زیبای تو باز است
در کعبه کوی تو هر آن کس که بیاید | از قبله ابروی تو در عین نماز است
ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین | از شمع بپرسید که در سوز و گداز است
وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف)
چهار مصراع کلیدی؛ و ایموجی های بیان حالات:
…وان می که در آن جاست حقیقت نه مجاز است?
…با دوست بگوییم که او محرم راز است?
…کوته نتوان کرد که این قصه دراز است?
بردوختهام دیده چو باز از همه عالم…?
نکته ها و رمزگان ها:
| تأکید بر شرایط امکان موقعیت مناسب برای مراد دل و شرح راز؛ و شدت وابستگی و عجز و نیاز خود در این شرایط (یک گفتمان نابرابر). المنه لله = منت خدای را. سپاس از خدا به علت باز بودن درِ میکده؛ [منّت: احسانی که به رخ کشیده؛ انعام / جمع اضداد است: نقص، قطع، تضعیف] روی نیاز من به درِ او (میکده). خم ها از مستی در جوش و خروش اند: جان پنداری خم ها. آن می در میکده = عین حقیقت. نه [فقط] مجاز. مقایسۀ خود با می: غرور و تکبر و مستی او؛ متضاد عجز و نیاز من. به اغیار راز نگفتیم (غیریت در گفتمان). دوست: محرم راز (گفتن از اسرار مستی). شرح و تشریح پیچش های زلفِ (کثرت) جانان. شرحی که کوتاه نشود. قصه دراز: در زلف گشتن. غیر قابل کوته کردن نقل. تصویرسازی وابستگی و نگاه و رخ نیازمند سلطان محمود به کف پای ایاز، برابر با نیازِ بارِ (غمبار) دل مجنون به خم طرۀ پیشانیِ لیلی = من و زلف جانان. چشم پوشی از همه عالم، برای اختصاص دیدن رخ تو. زیارت کعبه ی کوی تو ، طاق (محراب) ابروی تو = قبله. در عین نماز بودن [هرکس بیاید در کوی تو انگار بی اراده مشغول نماز رو به قبله گاه ابروی توست.] عین (ایهام: چشم؛ هماهنگ با ابرو)؛ مخاطب: مجلسیان. سوز دل حافظ مسکین (بی چیز، بی بضاعت، بیچاره، بینوا، خاکسار، تنگدست، درویش) معادل سوز شمع. از شمع بپرسید (جان پنداری شمع).
واژه های المنه لله. میکده، نیاز، مستی خم های در جوش و خروش؛ حقیقت و مجاز [وارونه]؛ تکبر و عجز. رازی که بر غیر گفته نمی شود. دوست و محرم راز. خم زلف [کثرت] (شرح راز). (میزان وابستگی مشابه سلطان محمود و ایاز) تنها به رخ تو نگریستن. مقایسۀ دل خود با شمع = حوزه معناییِ «ادبیات عرفانی و رندی»
سؤال معطوف به محتوای غزل شماره ۴۰:
در این غزل حافظ چرا خود را تا این حدّ وابسته می بیند به رخ زیبای تو؛ چنانکه دیگر چشم از تمام جهان می بندد؟ مگر اینچنین نیست که شاعر در پیاله عکس رخ یار می بیند.
تحلیل گفتمان غزل شماره ۴۰:
|
حوزه های گفتمانی غزل شماره ۴۰:
گفتمان عرفان نظری + معشوق زمینی + معشوق قدسی + وجهه زنانه + وجهه مردانه + حوزه معنایی رندی
شوخ چشمی رندانه:
> > > >