تحولات فلسفه تحلیلی در جهان
متن سخنرانی دکتر ضیاء موحد در سمینار «هرمنوتیک و فلسفه تحلیلی در ایران» با عنوان «تحولات فلسفه تحلیلی در جهان»
فلسفه مشاء ریشه در کار ارسطو دارد. در مرکز تحقیقات ارسطو قیاسهای او است و فلسفه او فلسفهای منطقمدار است. ارسطو در تئوری قیاس، قیاس شعری، قیاس خطابی، قیاس مغالطی و… را مطرح میکند و از تحلیل زبان استفاده میکند. این چارچوبی است که ارسطو بنا نهاده و بعدها در فرهنگ ایران نمونه مشابه آن ابنسینا است. ابنسینا سردسته مشائیان ماست.
وقتی در یونیورسیتی کالج دانشجو بودم دوره اوج سول کریپکی بود که البته هنوز هم آن سنت ادامه دارد. مهمترین کار او کتاب Naming and Necessity است که اکنون یک کتاب کلاسیک محسوب میشود. حرف اساسی کریپکی در این سه سخنرانی این است که اسم خاص معادل وصف خاص نیست. دلیل میآورد که ما وقتی میگوییم ارسطو، ارسطو به گونهای دال محض است. هیچ صفتی مثل شاگرد افلاطون یا معلم اسکندر نمیتواند جای اسم ارسطو را بگیرد. از این حرف نتایج عجیبوغریبی میگیرد و میگوید ضرورت پسینی داریم. همیشه در همه سنتهای فلسفی گفته شده ضرورت پیشینی است. در معرفتشناسی امور ضروری عالم پیشینیاند اما او با مثالی که میزند ضرورت پسینی و امکان پیشبینی را مطرح میکند.
در حین نوشتن مقالهای یادم آمد که در الهیات ابنسینا چنین بحثی را دیدهام و وقتی مراجعه کردم، دیدم ابنسینا با استدلال دیگری دقیقا این حرف را زده و گفته مفردات حد ندارند و مثال سقراط را مطرح کرده است. میگوید اگر بگوییم سقراط فیلسوف بود به سقراط ارجاع ندادهایم چون خیلیها فیلسوف بودهاند و اگر بگوییم سقراط جامزهر نوشید افراد دیگری هم جام زهر نوشیدهاند. هر صفتی را بیاوریم باز به جایی نمیرسیم. این نمونهای از تحلیلهای منطقی است که در فلسفه مشاء یا تحلیلی میبینیم. در منطق موجهات که امروز بسیار مرسوم شده سه بحث مرکزی اهمیت فلسفی فراوان دارند. هر سه کشف عینا در کار ابنسینا دیده میشود. چه شده که ابنسینا این نکته را دریافته و افراد دیگر نفهمیدهاند؟ چون عربی زبان فلسفه و منطق نبود او این زبان را میسازد و روی آن کار میکند. این ذات و جوهر فلسفه تحلیلی است.
از ابنسینا میگذرم. چهره دیگر لایبنیتس است که برای اولینبار مهمترین تحقیقات مربوط به او را (تا آنجا که به فلسفه تحلیلی و مشاء مربوط میشود) راسل دنبال کرده است. راسل در تاریخ غرب میگوید من چیزی از خودم نیاوردم و اگر چیز تازهای گفتم در مورد لایبنیتس است که او را دوباره کشف کردم. اگر سریع بگذریم به غولهای دیگری میرسیم: فرگه در آلمان، راسل در انگلستان، کارل نپ در آلمان که اواخر عمر خود را در آمریکا گذراند، ویتگنشتاین در آلمان. ملاحظه میکنید که این فهرست چقدر متنوع است. ویتگنشتاین کجا و نپ کجا؟ سپس میرسیم به کواین که در فلسفه تحلیلی طراز اول است و بعد از او کریپکی و دیویدسون و این اواخر تیموتی ویلیامسون که شهرت جهانی پیدا کرده و آثارش بدون مجهزبودن به مقدار قابلتوجهی از مسائل فنی قابلفهم نیست. روایت من از فلسفه تحلیلی روی منطق تکیه دارد و میتوان جور دیگری نیز این تحول را روایت کرد.
فلسفه تحلیلی جریانهای مختلفی را از سر گذرانده. یکی چرخش زبانی است که با فرگه آغاز میشود. ویتگنشتاین هم فلسفه را در زبان جستوجو میکند و حرفی که از فرگه گرفته را مدام تکرار میکند که ساختار منطقی زبان ساختار منطقی جهان را منعکس میکند. فلسفه تحلیلی تا مدتها به این سنت و توجه به تحلیلهای زبانی پایبند بود. یکی از کتابهای شاخص در این زمینه کتاب «فرگه: فلسفه زبان» اثر مایکل دامت است که وقتی منتشر شد غوغایی به پا کرد و نشان داد فرگه چگونه با تحلیل زبانی برای اولینبار تحلیل درستی از عدد به دست میدهد.
این چرخش زبانی بعدا جای خود را به چرخش مفهومی داد. یعنی تأکید بر مفاهیم به جای زبان و ارائه تحلیل مفهومی. به این جریان پیتر استراسون و گارت ایوانس بیش از بقیه معتقد بودند. ایوانس که در سن جوانی و بهصورت ناگهانی فوت کرد این جنبه از کار فرگه را برجسته کرد و آن را ادامه داد. میتوانیم از زبان شروع کنیم و به ذهن برسیم و میتوانیم برعکس از ذهن شروع کنیم و به زبان برسیم. فرگه از زبان شروع کرد که مطمئنتر از ذهن است. هوسرل که پدر پدیدارشناسی محسوب میشود از ذهن شروع کرد و تمام کوشش او این بود که بگوید «نومن» همان معنا است.
به این معنا فلسفه قرن بیستم فلسفه معنا است اما چرخشی که کریپکی از ١٩٧٠ به اینسو به وجود آورد آنطور که ویلیامسون میگوید، این است که وقتی در فلسفه صحبت از زمان یا مکان میکنیم منظورمان کلمه space و time نیست و نیز مفهوم space و time نیست، بلکه منظور خود space و خود time است و این یک موضع محکم متافیزیکی است. این موضعی است که طرفداران حلقه وین کلا کنار گذاشته بودند ولی کریپکی این موضع را با تحلیلهای زیبا زنده کرد. به همینخاطر به این گروه فلاسفه تحلیلی رئالیست میگویند.
چند کار مهم که در این حوزه انجام شده یکی جداکردن متافیزیک از معرفتشناسی است. این کاری است که با ظرافت تمام کریپکی انجام داده، ما نباید خیال کنیم که بهراحتی میتوانیم بگوییم ضرورت پسینی است یا پیشینی. این بحثی متافیزیکی است. جایی که پای ضرورت و امکان و وجود به میان میآید، وقتی پای فلسفه زمان، فلسفه مکان و علیت به میان میآید، وارد بحث متافیزیک میشویم. این یک طبقهبندی جاافتاده است.
مسئله دیگری که گودل اولینبار به دقت پایهگذاری کرد و در فلسفه مشاء قبل از خودش و کارهای ارسطو وجود داشت تفاوت بین نحو و معناشناسی بود. ما گاهی با نحو و ساختار زبان سروکار داریم و گاه با معنا و دلالتشناسی، یعنی ارتباط زبان و جهان. اگر این تقسیمبندی را درست انجام ندهیم بسیاری از اثباتها صورت نمیگیرد. چون این تقسیمبندی قبل از گودل نبود، قضایای مهمی مثل تمامیت و ناتمامیت که منطق و فلسفه تحلیلی را زیرورو کرد به وجود نیامده بود.
مسئله دیگری که بر آن تکیه شد تحلیل ترکیبی بود. کواین با این تقسیمبندی مخالف و معتقد بود وقتی بخواهید در فیزیک نتیجه بگیرید اصول فیزیکی، ریاضی و استدلالی مصالح ما هستند، این سه همبستهاند. اگر استدلالی کردیم و غلط از آب در آمد کدامیک باید زیر سؤال برود؟ فیزیک، ریاضی یا منطق؟ همه میتواند زیر سؤال برود. حتی منطق میتواند زیر سؤال برود همانطور که در مکانیک کوانتوم یکی از اصول اساسی منطق زیر سؤال رفت. بنابراین منطق که کاندیدای اول فلسفه تحلیلی است زیر سؤال رفت.
در فلسفه تحلیلی چند مقاله هست که خواندن آن برای علاقهمندان این فلسفه واجب است و جزء پرارجاعترین مقالهها درباره فلسفه تحلیلیاند. یکی sense and reference فرگه است که منوچهر بدیعی در مجله فرهنگ ٢ و ٣ ترجمه خوبی از آن کرده و دیگری مقاله Two Dogmas of Empiricism که آن هم در ارغنون شماره ٧ و ٨ توسط منوچهر بدیعی ترجمه شده است.
همانطور که در سنت فلسفه تحلیلی منطق در مرکز قرار دارد، در فلسفه تحلیلی هم منطق جدید در مرکز است. منطق جدید تفاوت بنیادی با منطق قدیم دارد، وقتی تحلیل از زبان تغییر کند معناشناسی هم تغییر میکند و به دنبال آن رابطه با جهان خارج نیز تغییر میکند.
میراثهای فلسفه تحلیلی عبارتاند از: یک سبک روشن برای استدلال فلسفی در چارچوب زبانی پاکیزه و دقیق و دور از ادبیاتبازی همراه با مثالهای نقض و آزمونهای فکری. بعد از اینکه این زبان پاک و مستعد برای فلسفیدن را انتخاب میکنید آن وقت مسئله دلالتشناسی و معنا پیش میآید. در زبان غیرصوری باید دقیقا دلالتشناسی و معناشناسی این تزها را مشخص کنیم. مرحله بعدی کاربرد زبانهای صوری و منطقهای گوناگون است. زمان و باور برای خودشان منطق دارند، موجهات هم که مادر همه زبانهاست. وقتی بخواهیم وارد این زبانها شویم باید آنها را صوری کنیم تا ببینیم چه اصولی را میتوانیم نگه داریم و چه اصولی را میتوانیم رد کنیم. میراث آخر ادغام معرفتهای گوناگون علمی مثل ریاضی، فیزیک، بیولوژی، سایکولوژی و… در فلسفه است. این حرفی است که امثال کواین و ویلیامسون و کریپکی همیشه مطرح کردهاند: منطق و فلسفه تحلیلی باید پابهپای علم حرکت کنند.
منبع:
https://www.khabaronline.ir/detail/490499/culture/religion > > > >