سرچشمههای امید و شادی در گفتوگو با دکتر بیژن عبدالکریمی
آرامش در خلوت خویش
هر جامعهای برای پویایی و حرکت رو به پیش خود، نیازمند شادابی و امید است اما به راستی با وجود رنجها و حوادث اجتماعی، سیاسی و طبیعی که گاه گریبانگیر ما آدمیان میشود، چگونه میتوان انسانها و در پی آن؛ جامعهای امیدوار و شادمان داشت؟ از سوی دیگر؛ سخن گفتن از امید بدون درک بیمها و تهدیدها امکانپذیر نیست.به بیان دیگر؛ بذر امید و شادی را باید در میان حوادث و مشکلات یافت. بخشی از این مسئله؛ یعنی رسیدن به زندگی امیدوارانه و شاد نیازمند برنامهریزیهای اجتماعی و رفاه محور است که دولتها عهدهدار آن هستند اما بخش مهمتری هم هست که به تکتک افراد جامعه برمیگردد. اتفاقا همین بخش چالش عمدهای است که در جامعه امروز جهانی و از جمله؛ جامعه ما دیده میشود. بهاحتمال زیاد همه ما بارها افرادی را در پیرامون خود دیدهایم که با وجود برخورداری از امکانات و رفاه، شاد بهنظر نمیرسند و نوعی نگرانی و اندوه در درونشان موج میزند. در چنین مواقعی از خودمان میپرسیم که چرا آدمها با وجود برخورداری از امکانات رفاهی و مادی زندگی، امید و شادی پایداری ندارند و اگر امید و شادمانی بسته به برخورداری از این امور نیست، چگونه بهدست میآید و سرچشمههای آنها را در کجا باید جست؟ در پاسخ به این سؤالها سراغ دکتر بیژن عبدالکریمی، نویسنده، مترجم و استاد فلسفه رفتیم و برخی از جنبههای این موضوع را بهویژه در ارتباط با جامعه خودمان به بحث گذاشتیم. بهنظر دکتر عبدالکریمی، در چنین وضعیتی هر یک از ما باید خلوتی برای خود دست و پا کنیم؛ خلوتی که بتوانیم در آن به نجوا با خویشتن بپردازیم. شاید این تنها سرچشمه فردی امید و شادی پایدار ما باشد. شریعتی و سیاستزدگی، ما و جهان نیچهای، هایدگر در ایران، هگل یا مارکس: نقدی بر جریان روشنفکری ایران، قصه من و تو (مجموعه شعر) ازجمله کتابهای دکتر عبدالکریمی است.
در این روزها بهویژه پس از حوادثی مانند زمین لرزه کرمانشاه، غرق شدن کشتی سانچی، سقوط هواپیمای ایتیآر شرکت آسمان و چند حادثه دیگر، امید و شادی در جامعه ما کمرنگ شده است.تحلیل شما از این وضعیت چیست؟
مسئله افسردگی و نومیدی در روزگار ما دو بعد دارد؛ یک بعد آن جهانی است؛ یعنی خاص جامعه ما نیست.به زبان ساده؛ روزگار، روزگار «عسرت» است. روزگار…
روزگار دلتنگی است.
درست است. در روزگار جدید برخلاف روزگار پیشین فرهنگ و تفکری غالب شده که از دل آن شادی و بهجت و شادمانی واقعی و قلبی بیرون نمیآید اما بعد دوم این افسردگی و نومیدی ویژه جامعه ماست. به این معنا که عوامل منفی ناامیدکننده بومی در کنار آن عوامل جهانی دست بهدست هم دادهاند و جامعه ما را به سمتی بردهاند که در آن شادی و امید کم است. در واقع فهم مسئله نومیدی در جامعه ما در گروه فهم همین مسئله در بعد جهانی آن است.
با بعد جهانی این مسئله فعلا کاری نداریم، گرچه همانطور که گفتید با یکدیگر پیوند تنگاتنگی دارند، اما بگذارید بهطور ویژه مسئله نومیدی در ایران را به تحلیل بگذاریم.گفتید که شادی واقعی امروزه در جامعه ما کمرنگ شده.با این حرف موافقم.برای نمونه کسانی را میبینیم که از بهترین امکانات زندگی برخوردارند و بهنظر شاد میرسند اما وقتی با آنها صحبت میکنیم یا رفتارشان را میبینیم، متوجه میشویم که گویا از خلأ و کمبودی درون خود رنج میبرند. بهنظر دلخوش نمیرسند.گمان میکنم مقصود شما هم از شادی درونی همان دلِ خوش باشد. بنابراین آیا شما در وضعیت کنونی ارزش را به شادی درونی یا همان دلِ خوش میدهید؟
شادی امری بیرونی نیست. رویدادهای بیرونی درون ما منعکس میشوند.شما میتوانید مثلا خانهای بخرید اما این خانه به شما شادی و ماوا نبخشد؛ یعنی خانه شما نباشد.یا میتوانید ماشین لوکسی داشته باشید اما شادی برخورداری از آن نهایتا برای چند روز باشد.
دلیل این امر از نظر شما چیست؟
شادی از جنس بودن است اما مالکیت از جنس داشتن است. به قول گابریل مارسل؛ فرق است میان داشتن و بودن. شادی به نحوه و شیوه بودن ما بر میگردد نه به میزان داراییهای ما. بنابراین ممکن است فردی از داراییهای زیادی برخوردار باشد اما شاد نباشد و برعکس، فردی دارایی چندانی نداشته باشد، اما شاد باشد.گرچه داشتن حداقل امکانات جزو شرایط شادی است.تجربهخود من که سالها در هند و آفریقا زندگی کردهام، نشان میدهد مردم این کشورها در گذشته، با وجود محرومیتهای زیادی که داشتند از نوعی فرهنگ شاد برخوردار بودند.
شاید بیشتر ما هم به یاد بیاوریم که در گذشتههای نهچندان دور، خانوادههایی بودند که با یک ماشین خیلی معمولی و قدیمی به گشتوگذار میرفتند و کلی تفریح میکردند و بسیار شاد و دلخوش بودند اما امروزه افرادی را میبینیم که سالی چندین سفر خارج هم میروند اما آن شادمانی و دلخوشی را ندارند. با توجه به تفکیکی که میان داشتن و بودن قائل شدید، برای رسیدن – به تعبیر خودتان- به شادی واقعی چه میتوان کرد؟ چگونه باید بود و چه نگاهی به زندگی داشت تا نحوه بودن ما تغییر کند و امید و شادی در زندگی ما، اموری پایدار باشند؟
این پرسش شما من را در یک وضعیت دوگانه قرار میدهد. این وضعیت دوگانه عبارت از این است که در پس سؤال شما ناخودآگاه این نکته مفروض است که گویا امید و شادی از امور روانشناختی هستند؛ یعنی میتوانیم به فرد بقبولانیم که او میتواند با تغییر نگاه به زندگی، شاد شود.
البته مقصودم از این پرسش این نیست که نسخهای برای عموم ارائه کنیم اما منکر این نکته هم نمیتوان شد که جامعه جدای از افراد نیست و در واقع حاصل جمع همه افراد ساکن در آن است. بنابراین چه بسا یک راهحل فردی بتواند برای جامعه مؤثر باشد.
ببینید! فرد مستقل از ساختار(جامعه) وجود ندارد، اما وقتی بر ساختارها تکیه میکنیم این خطر وجود دارد که فردیت افراد را نادیده بگیریم؛ یعنی امکاناتی را که خود فرد میتواند برای خود ایجاد بکند. بنابراین با دو خطر روبهروییم؛ یکی اینکه سادهاندیشانه گمان کنیم که فرد میتواند برای خودش امید و شادی ایجاد کند و متوجه این نکته نباشیم که فرد درون ساختارهای اجتماعی اسیر است.خطر دیگر این است که اصالت و خودانگیختگی درونی فرد را هم نادیده بگیریم. البته باید این را درنظر داشت که اکثر آدمها اسیر همین ساختارها هستند. در این میان تنها افراد اندکی هستند که خودانگیختگی درونی دارند.به این قبیل افراد قهرمان یا انسانهای اصیل میگوییم.این تک چهرهها در روزگاری که امید و شادی از جامعه رخت بر بسته میتوانند برای خود شادی و امید ایجاد کنند.
این که خیلی نخبهگرایانه شد آقای عبدالکریمی. نظر شما این است که فقط عده محدودی میتوانند به شادی و امید راستین برسند.این خودش مایه نا امیدی است! عموم مردم چگونه میتوانند به این سمت حرکت کنند؟
اگر بخواهم به این پرسش پاسخ دهم، حکم نسخه پیچی پیدا میکند.
خب! پس بهتر است ببینیم تجربه فردی شما در این زمینه چگونه است؛ یعنی بیژن عبدالکریمی در زمانهای که نومیدی از در و دیوار میریزد، چگونه میتواند خود را امیدوار و شادمان نگه دارد؟
به نظرم برای داشتن یک زندگی شادمانه باید شایستگی و لیاقت آن را داشت. کسب لیاقت و شایستگی؛ یعنی فضیلت. برخلاف تصور رایجی که میگوید، آگاهی و حکمت نقشی در زندگی ندارد، بهنظرم تنها کسانی که حکیمانه و با تفکر زندگی میکنند شایستگی یک زندگی شادمانه را دارند. البته همه انسانها حق دارند که زندگی شادمانه داشته باشند اما اکثر مردم شادی را در همان داشتنها جستوجو میکنند اما هیچ موقع به آن نمیرسند.
یعنی میخواهید بگویید همه باید به سراغ حکمت و فلسفه و تفکر بروند. این دیدگاه شما بهعنوان یک اهل فلسفه است و شاید برای همه قابل انجام و اجرا نباشد.
لازم نیست همه فلسفه بخوانند یا عارف باشند اما برای مثال یک کشاورز یا یک کاسب ساده در این حد میتواند این فهم را داشته باشد که صرف خرید یک خانه نمیتواند شادی واقعی ایجاد کند. گرچه داشتن خانه شرط زندگی سالم در دنیای امروز است اما این تلقی که با داشتن خانه و ماشین میتوان خوشبخت بود، اصلا حکیمانه نیست. در این اندازه هم هر انسانی میتواند پی ببرد که میان خانه و ماوا خیلی فاصله است.
مقصود شما از حکیمانه زیستن چیست؟
اجازه بدهید تجربه خودم را در این زمینه بگویم شاید برای عدهای کارساز باشد.بهنظرم خود من زندگی شادمانهای دارم.
اما چهرهتان این را نشان نمیدهد. بهنظر عبوس میرسید.
(خنده) درست است اما دوستانی که از نزدیک مرا میشناسند، میدانند که در کنار چهره عبوسم، زندگی شادمانهای دارم. به همین دلیل در جامعه حضور و فعالیت دارم.اگر دچار غم و اندوه بودم، نمیتوانستم با جامعه خودم ارتباط برقرار کنم.با این حال بهشدت از بیرون ناامید هستم و به هیچ جریان سیاسی و حادثه بیرونی امید ندارم. امید را از اعماق وجودم جست و جو میکنم. من بهخود هستی امیدوارم؛ یعنی معتقدم که در این هستی، شعوری وجود دارد و جهان و زندگی معنادار است. بنابراین در مواجهه با جهان است که مبنایی را برای امید، شادی و بهجت جستوجو میکنم نه در داشتنها. بهعنوان یک معلم، اگر قرار بود تمام زندگیام را در محدوده کارم تعریف بکنم، شرایط و محیط برایم افسردهکننده بود. بهنظرم محیط کار، روابط خانوادگی، روابط سیاسی و… به برکه میمانند.این برکهها بهتدریج و در گذر زمان بوی تعفن میگیرند و گاهی وقتها مناسبات در محیط کار و روابط خانوادگی و اجتماعی و سیاسی خشن میشوند. بنابراین اگر بخواهیم همه وجودمان را در این مناسبات و روابط خلاصه کنیم، آسیب خواهیم خورد.به همینخاطر بر این نظرم که آدم باید وجود خود را در افقهای وسیعتری تعریف کند. من که نمیتوانم چشم انتظار این باشم که اگر مثلا یک جریان سیاسی بر سرکار آمد، امیدوار بشوم و اگر نیامد، ناامید.البته نباید نسبت به امر سیاسی بیتفاوت بود.حرفم این است که معنای زندگی و امید خودم را بر مبنای بالا و پایین رفتن دلار یا آمد و رفت جربانهای سیاسی تعریف نمیکنم. به قول سهراب سپهری:« من قطاری دیدم که سیاست میبرد و چه خالی میرفت.» قطار سیاست برای من تهی از معنا و امید است. امید و معنا را باید در جای دیگری جست و جو کرد. بهنظرم در ذات زندگی، ذات تفکر و حقیقت نوعی بهجت و شادمانی نهفته است.
خب! حالا میتوانید بگویید که حکیمانه زیستن یعنی چه و چه ویژگیهایی دارد؟
شما پرسیدید که چگونه میتوان زندگی شادمانه داشت، من هم پاسخ دادم که زندگی شادمانه لیاقت میخواهد، اما اگر زندگی شادمانه و اصیلی نمیخواهیم نیازی به حکمت نداریم.زندگی انسانی، زندگی شادمانه است.زندگی ناامیدانه زندگی بیمارگونه است. اگر میخواهیم از بیماری نا امیدی، رخوت، سستی و احساس نکبت رها بشویم، باید لیاقت بهدست بیاوریم. بدون لیاقت زندگی شادمانه نصیب کسی نمیشود.بهنظرم این لیاقت تنها در سایه تفکر و نسبتی که با حقیقت و جهان برقرار میسازیم، بهدست میآید.به این معنا که بتوانیم با جهان آشتی کنیم. بیشتر انسانهای امروزی نوعی ناسازگاری با زندگی و جهان دارند.اوج حکمت، سازگاری با زندگی، جهان و خویشتن است.منتها اکثر انسانها این نکته را رها کردهاند و فقط در جست و جوی سازگاری با دیگران هستند.درصورتی که پیش از هر چیز باید با خودمان و زندگی سازگار باشیم.
بسیاری از تحلیلگران اجتماعی و فیلسوفان بر این نظرند که تکنولوژی سبب شده تا ما از معنای زندگی غافل شویم. به این معنی که تکنولوژی آنچنان ما را روز به روز چنان در چنبره خودش گرفته که کمکم از خودمان بیگانه میشویم.بهنظر شما چگونه میتوانیم از دل تکنولوژی با جهان و خویشتن خود آشتی برقرار کنیم؟
نمیتوانیم تکنولوژی را کنار بگذاریم.تاریخ را که نمیشود به عقب برگرداند اما تمام حرف این است که نگذاریم تکنولوژی وجود ما را به اسارت در بیاورد.ما که نمیتوانیم ماشین، تلفن همراه، هواپیما و… را کنار بگذاریم اما میتوانیم درون همین تکنولوژی آناتی را ایجاد کنیم که برای زمانی کوتاه از سیطره و چنبره تکنولوژی رها شویم؛ آناتی که در آن مثلا به قطعهای موسیقی گوش بسپاریم یا قطعهای را بنوازیم یا غرق در خواندن رمانی شویم. بهنظرم انسان به میزانی که خلوت و آناتی برای خودش دارد، انسان است. ما امروزه اسیر بیوقتی و بیزمانی هستیم. آنات اصیل در زندگیمان نداریم. بنابراین اگر در این شرایط سهمگین بخواهم به مردم خودم توصیه و پیشنهادی داشته باشم، نه روانشناسی میتواند کمک کند و نه بحثهای سیاسی. برای پیدا کردن امید باید لحظاتی را با خودمان خلوت کنیم. اگر با خودمان خلوت نداشته باشیم، آدمیتمان را از دست میدهیم. انسان به میزانی که خلوت و سکوت دارد و به میزانی که به ندای جهان گوش میدهد، انسان است. منظورم از این ندا، وراجیهای روزمره در شبکهها و رسانهها نیست. این وراجیها خلوت ما را گرفتهاند. به همینخاطر همواره در مناسبات هستیم و دیگران در ما حضور دارند. ما نیاز داریم لحظههایی با خودمان خلوت کنیم.باید گاهی دلمان برای خودمان تنگ شود.این آنات در زندگی ما وجود ندارد و چون نیست، وجه انسانی زندگیمان را از دست میدهیم؛ روابط ما خشن میشود. این خشونت خود را همه جا نشان میدهد.
بنابراین اگر درست متوجه شده باشم، از دید شما، تفکری که به زندگی حکیمانه یاری میرساند، از طریق خلوت با خویشتن بهدست میآید نه خواندن اندیشههای فلسفی، گرچه همین اندیشهها هم میتوانند به غنای تجربه ما در این زمینه کمک میرسانند.
فلسفه فقط یکی از صورتهای تفکر است.اتفاقا بهنظرم در روزگار ما فلسفه در این راه خیلی کمتر به ما کمک میکند.فلسفه در روزگار ما حقیقت و معنای خودش را از دست داده و به انبوهی از واژگان فسرده و بیروح بدل شده است.تفکری که مرادم است میتواند خود را مثلا در دو رکعت نماز با حضور قلب، در شنیدن یک قطعه موسیقی یا دیدن یک فیلم زیبا آشکار کند.این لحظات میتواند خشونت موجود در جهان سیاست و تکنولوژی را کاهش دهند.
بهنظر شما ایجاد چنین خلوت و لحظاتی در کلانشهرهای شلوغ و آشفتهای چون تهران ممکن است؟
دقیقا مسئله همین جاست. بشر میتواند دنیای خودش را بسازد؛ مثلا در همان آنی که در شلوغی و همهمه مترو قرار دارید، میتوانید درون خودتان به نجوا بپردازید.این تامل با خویشتن است.یا فرض کنید زمانی را که در ترافیک وحشتناک بزرگراه گیر کردهایم. در این حین میتوانیم به کتابی صوتی یا دستکم به شعرهایی که در رادیو آوا خوانده میشوند گوش دهیم.همه اینها در آن شلوغی و ترافیک میتوانند ما را به تعمق ببرند و بهمعنای آنچه میشنویم، بیندیشیم به جای اینکه نگران ترافیک سنگین و بدهکاریها و سایر امور روزمره باشیم.بنابراین میتوانیم ذهنمان را درگیر این نکته بکنیم که وقتی شاعر از عشق و دوست صحبت میکند، ببینیم که جایگاه عشق و دوستی در زندگی ما کجاست و به آن بیندیشم. خیلی سخت نیست، تنها کافی است که در زندگی خود یک سو گردانی(تغییر جهت) داشته باشیم؛ یعنی جهت نگاهمان را از یک سو به سوی دیگر بگردانیم یا به قول افلاطون؛ نگاهمان را از سایههایی که روی دیوار غار افتاده به سمت آفتاب حقیقت برگردانیم. به این ترتیب آهسته آهسته گوش جان ما تربیت میشود. اینگونه است که حتی از پیش پا افتادهترین ترانههای بهاصطلاح؛ کوچه بازاری میتوانیم معانی عمیقی بهدست بیاوریم.
البته این تربیت نیاز به مطالعه و بررسی هم دارد.
نیاز به همنشینی با دوست دارد. منظورم از دوست، فرد آشنا نیست. مقصود هر کسی است که میتوان با او احساس دوستی و ارتباط نزدیک کرد. این دوستان میتوانند منحصر به زمان حال نباشند. از گذشته هم میتوان دوستان همنشینی برای خود پیدا کرد؛ مثل شاعران و حکیمان گذشته. همه اینها میتوانند سرمایههایی باشند که بتوانیم به واسطه آنها امید خود را در این برهوت پیدا کنیم. در این میان بر هیچ شکل خاصی تکیه ندارم اما بر ساحت خاصی تکیه دارم و آن ساحت درون ماست که حقیقت در آن متجلی و آشکار میشود.
آیا تکیه بر این دنیای درونی، بهتدریج ما را از ارتباط با جهان بیرون باز نمیدارد و به این طریق جدا و منزوی نمیسازد. به هر حال ما نمیتوانیم از بیرون غافل بمانیم.باید دنیای پیرامون خود را بهتر کنیم.در واقع این سیر درونی باید بر دنیای بیرون هم مؤثر واقع شود.
این خلوت با خویشتن بهگونهای نیست که من را از دنیای اطرافم غافل کند. حرفم این است که ما تنها یک بار به دنیا میآییم.بنابراین نمیتوانیم همه عمرمان را معطوف این امر بکنیم که ببینیم چهکسی برای مثال بر سر کار میآید و چهکسی نمیآید. بهنظرم اگر انسان از انگیزهها و سرمایههای درونی برخوردار باشد، نمیتواند مثلا نسبت به ستمی که بر همسایهاش میرود، بیتفاوت بماند.اصلا دعوتم به این مسئله نیست، اما میخواهم بگویم که اتفاقا همهچیز را از سیاست انتظار نداشته باشیم.اگر از سرمایهها و انگیزههای درونی و وجودی برخوردار نباشیم، حضورمان در سیاست کینهتوزانه خواهد بود؛ یعنی با رقیب خود دشمنی میکنیم و بیشتر رویکرد سلبی داریم تا ایجابی.کسانی که از سرمایههای درونی برخوردارند، نگاهشان به مسائل کینه توزانه نیست و این قدرت را دارند که دیگری را از نگاه خود دیگری درک کنند؛ نه اینکه دیگری را از نگاه و محوریت خود بشناسند و ارزیابی کنند.در این رویکرد سیاست معنای انسانی تری پیدا میکند.
یعنی مسئله اصلی آشتی دادن دنیای درون و دنیای بیرون است؟
بیرون و درونی وجود ندارد.آنچه بیرون میگوییم استمرار درون ماست و آنچه درون تلقی میکنیم، استمرار بیرون ما اما همه حرفم این است که انسان میتواند جهان خودش را بسازد. البته وقتی میگوییم انسان با یک آونگ(پاندول) مواجهیم. انسان یک مفهوم طیفی است.همه ما به اندازه انسان نیستیم؛ همه ما به یک اندازه از آزادی برخوردار نیستیم. قهرمان یا انسان آزاد کسی است که میتواند در زندگی خودش اثرگذاری کند. آزادی همه ما در محدوده امکانات ماست، اما این امکانات صرفا امکانات بیرونی نیست.انسان میتواند امکاناتی را برای خودش خلق بکند. انسان مفلوک کاملا اسیر ساختارها ست.
واژه «حکیم» عموما به فرزانگان گذشته گفته میشود. اینکه بتوان به شیوه گذشتگان حکمت را در زندگی بهکار بست محل تردید است، مگر اینکه شما معنای دیگری از این واژه درنظر داشته باشید.
به یک معنا حق با شماست و به یک معنا نه! اگر تاریخ را براساس اصل پیشرفت بفهیم، آنچه در گذشته بوده متعلق به همان گذشته است و آنچه امروز هست حال و آینده ما را شکل میدهد و به گذشته ربطی پیدا نمیکند اما اگر این نگاه به تاریخ را کنار بگذاریم، میتوانیم بگوییم که در میان گذشتگان هم بصیرتهای بنیادینی بوده. اساسا این بیمعنایی و ناامیدی برای نخستین بار در تاریخ، در روزگار ما غلبه کرده است. بنابراین میتوانیم به گذشتگان رجوع کنیم و بصیرتهای حکیمانهای را از سنتهای گذشتگان بیاموزیم. انسان نهتنها میتواند جهانی برای خود بسازد؛ بلکه میتواند زمان خودش را هم تعیین کند. اگر خود را در تکنولوژی و امور روزمره غرق کنیم، این نگرانیها، اضطرابها، شتابها، بیحوصلگیها، ناامیدیها و بیمعناییها بر ما غلبه خواهند کرد.اینکه میگویم انسان میتواند زمان خودش را تعیین کند؛ به این معناست که مثلا میتوانیم با شاملو، فروغ یا هر شاعر معاصر دیگری موافق باشیم اما خود را با حافظ، سنایی و مولانا معاصر بدانیم.به تعبیری دیگر؛ انسان علاوه بر اینکه محدود به امکانات تاریخی خود است، قدرت فراروی از زمانه خود را دارد و میتواند از قرن بیست و یکم به قرن سوم یا چهارم و حتی به سه هزار سال پیش برگردد و مثلا با بودا همزمان شود و از او بصیرتهایی را برای زندگی خود برگیرد و به زمان خودش بیاورد.این، زمان تاریخی و تقویمی نیست، زمان وجودی وانفسی است.بنابراین ما میتوانیم تاریخ و زمان درونی خود را شکل دهیم. به افلاطون میگویند، آرمانشهری که تو از آن صحبت میکنی، قابل تحقق نیست. او در پاسخ میگوید، میدانم، اما من که میتوانم درون خودم براساس قانون آرمانشهر خودم زندگی کنم.من که نمیتوانم بیرون را تغییر بدهم اما میتوانم درون خودم شهری آرمانی برپا کنم. بنابراین اگر در بیرون عدالت نیست، ما درون خود میتوانیم جهانی را برپا کنیم که براساس عدالت، محبت و عشق باشد.هر یک از ما انسانها میتوانیم طرحی نو درون خودمان دراندازیم و شاید با پیوستن این سرچشمههایی که درون هر یک از ما میجوشند، رودی ایجاد شود که بتواند بر بیرون نیز تأثیر بگذارد.
بهنظر شما با وجود حوادث غمناکی چون: زمینلرزه کرمانشاه، غرق شدن کشتی سانچی، سقوط هواپیمای آسمان چگونه میتوان همچنان امیدوار ماند و شادمان بود؟
بهنظرم مسئله معکوس دیده میشود.چنین نیست که زلزلهها و حوادث بد و منفی، به ما تفسیر بدبینانهای میدهند؛ بلکه چون از درون تفسیر بدبینانهای داریم حوادثی از این دست را بد و تلخ میبینیم. گذشتگان نیز با حوادث طبیعی مانند زلزله و سیل روبهرو بودند اما این حوادث هیچگاه بذر بدبینی را در دل آنها نکاشت. امروزه چون روح ما بسیار کوچک و آسیبپذیر شده اینگونه حوادث سبب میشوند که ما بر سر طبیعت و جهان فریاد بزنیم. البته حوادث دیگری نظیر ترورها و عملیات انتحاری در جهان ما وجود دارند که مزید بر علت شدهاند.به هر حال چون ما نگاه بدبینانهای به جهان و زندگی پیدا کردهایم، حادثهها ما را بهشدت متاثر میکنند. به حمله وحشتانگیزی مثل مغول در گذشته نگاه کنید.در چنین وضعیتی در شعر سعدی و مولانا نور امید میبینیم. جالب اینجاست که جنایات مغول فهم بزرگان ما را از جهان تیره و تار نکرد.
شما در طول این گفتوگو چندین جا به گذشته نسبت به امروز ارزش بیشتری بخشیدید و از طرفی برای جهان درون در مقایسه با جهان بیرون اعتبار بیشتری قائل شدید.خود این نگاه بهنظرم میتواند از جهتی آسیبزا باشد و ما را منزوی و جدا افتاده از جامعه و در نتیجه درگیر نومیدی و افسردگی بیشتری کند.
شما مرا در یک تنگنا قرار میدهید.بحث ما از اینجا آغاز شد که در دوران کنونی ما با بحران معنا و انسانها و در پی آن؛ جامعه ناامید روبهرو هستیم.پس فرهنگ مدرن ما را دچار افسردگی کرده است.من هم در پاسخ سؤال شما که پرسیدید برای خروج از این وضعیت چه میتوان کرد، گفتم که میتوانیم درسهایی از گذشتگان بگیریم بیآنکه به این معنا باشد که میتوانیم به شیوه گذشتگان زندگی کنیم. شاید از طریق بصیرتهای گذشتگان بتوانیم به زندگی خودمان رنگ و بوی دیگری ببخشیم.بنابراین هیچگاه نخواستم گذشته را بر حال ترجیح بدهم. البته که گذشتگان دچار احساس ناامیدی و بیمعنایی نبودند و به این اعتبار آنها نسبت به ما در وضعیت بهتری قرار داشتند. وقتی شعر سعدی را خوانیم که گفته:
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
بهخودم میگویم البته این نگاه امیدوارانه به زندگی در دورانی که داغ حمله مغول را بر پیشانی داشت در مقایسه با نگاه نومید و بدبینانه مردم امروز جهان، از ارزش بیشتری برخوردار است.
اما این نگاه سعدیوار را امروزه در جامعه امروز خودمان حتی در میان نخبگان فکری و روشنفکران نمیبینیم.
نخیر نمیبینیم.
خلوتی هم که شما از آن صحبت میکنید، در عمل امکانپذیر نشده…
بله که امکانپذیر نشده چون در روزگاری که تجدد سیطره دارد این کار بسیار دشوار است…
دوست داشتم بیشتر در مورد چیستی این خلوت صحبت میکردیم اما فرصت نیست.خلاصه حرفم این است که خود این خلوت میتواند زمینهای باشد برای گسست ما از واقعیت زندگی و جهان، محدود شدن به دنیای درون، خودشیفتگی و در نتیجه افسردگی بیشتر. در چنین وضعیتی خواهناخواه دنیای درون بر دنیای بیرون برتری داده میشود و ممکن است چیزهایی ارزش بیابند که وقتی خوب به آنها نگاه میکنیم، پی میبریم که بیشتر در راستای اندوه و نومیدی ما عمل کردهاند.مثلا در میان نخبگان ما هنوز هم گوش کردن به آوازها و موسیقیهای غمگین و دیدن فیلمهای جدی ارزش و در برابر؛ گوش سپردن به موسیقیهای شاد و دیدن فیلمهای کمدی و عامهپسند ضدارزش تلقی میشود. در چنین وضعیتی با نوعی روشنفکری روبهروییم که غالبا عبوس است و ماتم و اندوه برایش از خنده و شادی ارزشآفرینتر است.
اینکه آیا وضعیت روشنفکری ما چنین است یا نه نمیدانم اما اگر حق هم با شما باشد، نشاندهنده گسترش بیمعنایی، نومیدی، بدبختی و فلاکت ماست.درواقع، این نگاه بدبینانه آدمها نیست که چنین وضعیتی را بهوجود آورده است؛ بلکه چون در چنین شرایطی قرار گرفتهایم، نگاه بدبینانه شکل گرفته. یک راه این است که به همین شرایط تن بدهیم و زندگی مفلوک و غمزدهای را طی بکنیم، غیراز اینکه تلاش میکنیم ساختارها را دگرگون کنیم. البته امروزه نیروی حقیقی برای تغییر ساختارها در جهان کنونی وجود ندارد؛بلکه بیشتر با روزمرگیها و نقزدنهای رایج روبهرو هستیم.راه دیگر این است که دستکم به لحاظ فردی کاری صورت دهیم.
در روزگار ما فرهنگ امری حاشیهای و لوکس تلقی میشود.مسائل اصلی بیشتر انسانهای امروزی خانه، ماشین، بهرهبرداری از دست آوردهای تکنولوژیک و… است. درحالیکه بهنظرم فرهنگ از همه مهمتر است.در مقام یک معلم به همه خانواده توصیه میکنم که به فرهنگ، کتاب، موسیقی و هنر بیشتر بها بدهند، اگر در چنین جهان خشنی بهدنبال آرامش برای خود و فرزندانشان هستند.
منبع:
http://newspaper.hamshahri.org/id/8931/آرامش-خلوت-خویش.html > > > >