مشق ایمان عشق

سروده هایی از منیژه پورعلی (۶)

۱)

یادت نمی‌آید

یادت نمی‌آید ولی

من آشیان کوچک دستان سردم را

با دست‌های داغ عشقت شعله‌ور کردم

ای کاش می‌شد بار دیگر… بار دیگر…. باز

به روزهای رفته برگردم!

 

ای کاش می‌شد باز هم افسانه‌ات باشم

از ماجرا لبریز

هم خانه‌ام باشی

دیوانه‌ات هستم

دیوانه‌ام باشی

مجنون و شورانگیز

 

ای کاش می‌شد چرخ دوران را

در گردشی وارونه تا آن سال‌ها قل داد!

مثل قدیم

آن روزهای خالی از تکرار

آن روزهای بودن و ماندن

آن روزهای از خوشی سرشار

جای گل مصنوعی پیچیده در کاغذ

به دست هم دل داد…

 

 

2)

چشم هایت شرار دوزخ بود وقتی از اشتیاق دم می زد

این حلول غریب شیطانی، خط مشی مرا به هم می زد

 

دست شومی که پشت خلقت بود با دوات سیاه گیسویت

گوییا در مسیر بی پایان سرنوشت مرا رقم می زد

 

من پر از ازدحام تکفیرات در سکوت نگاه ممتدّت

مشق ایمان عشق می کردم گرچه قلبم همیشه کم می زد

 

در ترازوی عقل و احساسم نفرت و عشق سر به سر می شد

یک طرف جنگ خیمه می افراشت، یک طرف آشتی علم می زد

 

یک نفر بی بهانه در قلبم دم به دم طبل مرگ می کوبید

یک نفر در مسیر شریانم دائما مضطرب قدم می زد

 

رفته بودی که شام تارم را روی بوم دلم نشان بدهی

آمدی تا دوباره نقش زنی آنچه آن ماه محتشم می زد

 

گر چه خورشید روی رخشانت گرم می کرد کل جانم را

ابر تاریک شرم چشمانت، صورتم را دوباره نم می زد

 

 

3)

وقتی نگاه می کنی ایمان می آورم

به آیه های سبز رفاقت

و بر لبان گنگ پر از شرمم

تفسیرهای ساده ی احساس می نشیند

پیغمبرانه به معراج می روی

و من

دیوانه وار فرو می آیم در امتداد شاخه ی رنگین کمان یکدست چشمانت

دیگران چه می فهمند….!!!

دیگران چه می فهمند……!

رازی که سرخی لبها را لمس کند

بر دار می رود…

 

 

4)

بادها می وزند یا میخزند

در لابلای پرده ی بی رنگ سال ها

یک شعله عشق

درد

جنون

جاودانگی

برگ ها می رقصند یا می لرزند

وقتی خدا سیاست شومش را

در کابینه ی فصل ها به تماشا نشسته است

یک جرعه مرگ

خون

عصیان

تشنگی

 

 

5)

نترس

نگو بی راه است

تمام راه ها را باید رفت

راه ها بازند

راه نرفته ای که بماند

تخم حسرتی ست که در آشیان سفر گذاشته می شود

 

 

6)

سرباز

اسبش مرده بود

و فیلش یاد هندوستان می کرد

رخش را با غم پوشاند

به جنازه های بادکرده ی اساطیر نگریست

فرزین را کنار زد

شاهش بر زین بود و فرار می کرد…

 

 

7)

جان طاقت این هجمه ی تقدیر ندارد

دل تاب فرو خوردن تحقیر ندارد

 

نفرین ابد بر قلم روز ازل باد

تحریر که شد فرصت تغییر ندارد

 

دل ها همه آهن شده با زنگ تظلم

آهنگر ضحاک کش اکسیر ندارد

 

ماییم و دلی سوخته و آه جگر سوز

آهی که دگر قوت تاثیر ندارد

 

دیدیم شغالان جگر شیر دریدند

کابوس سیاهی ست که تعبیر ندارد

 

از زال زر آن چوب گز امروز بخواهید

در چله ی خود آرش اگر تیر ندارد

 

در سوره ی ایمان شما حق شده معدوم

آیات ستم حاجت تفسیر ندارد

 

چوب پدران است به حلقوم پسرها

این نسل پریشان شده تقصیر ندارد

 

 

8)

دنیا همیشه مسلخ ابنای آدم بود

انگار از روز ازل شام محرم بود

 

گاهی پرنده در قفس، گاهی رها بی بال

گویا همیشه چیزی از این زندگی کم بود

 

زندانی افکارمان بودیم و حس کردیم

زنجیر باورها چه بی رحمانه محکم بود

 

امروز می فهمم تمام آرزوهامان

در جای دیگر کمترین حق مسلم بود

 

بستند دیوان محبت را به روی خلق

وقتی برای عاشقی دل ها فراهم بود

 

عمری گذشت و تازه فهمیدیم آزادی

افسانه ای بی پایه و موهوم و مبهم بود

 

 

9)

باغی پر از خیال محال است عشق ما

لبریز  از صداقت  کال  است عشق ما

 

در چشم  بلبلان  غزلخوان  زندگی

یک آسمان سکوت و سوال است عشق ما

 

از خاک های تیره ی نفرت گرفته پا

با اینکه چشمه سار زلال است عشق ما

 

در چارچوب نظم جهان جا نمی شود

بیرون ز روز و هفته و سال است عشق ما

 

با بودنش سبوی عطش پر نمی شود

شاید فقط سراب خیال است عشق ما

 

امید بردمیدنش اما مصور است

با اینکه در محاق زوال است عشق ما > > > >

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *