واکاوی معنای زندگی از دریچه تحلیل فلسفی؛ در گفت وگو با سروش دباغ

نویسنده: سید احمد موسوی

به اعتقاد گابریل مارسل معنای زندگی یکی از مهم ترین رازهایی است که آدمیان با آن مواجهند. البته مراد و معنای او از راز با معنای عمومی راز تفاوت بسیاری دارد. به باور مارسل در راز تمایز میان فاعل شناسا و موضوع شناسایی از بین می رود. او می گوید: «راز چیزی است که خود من گرفتار آنم و از این رو تنها تصوری که از آن می توانم داشت تصور قلمروی است که در آن تمییز و تمایز میان آنچه در من است و آنچه در برابر من است معنای خویش و اعتبار اولیه خود را از کف می دهد.» به بیان دیگر مارسل بر آن است که رازها حقایقی فراتر از ما نیستند، بلکه حقایقی فراگیرنده ما هستند. او معتقد است برای شناخت راز هر کس باید کار را از نو شروع کند و با مشارکت ژرف رازهای هستی را کشف کند، بنابراین در قلمرو راز، راه حل های عام و همگانی در کار نیست و فقط مشارکت است و تصدیق و شهادت. تقریر غریب و شورانگیز مارسل از معنای زندگی و راز نکات بدیع فراوانی دارد که نیازمند تامل و تدقیق بسیار است. اما کنکاش در معنای زندگی نزد فیلسوفان تحلیلی خلاف آمدی است که در گفت وگو با سروش دباغ مطمح نظر بوده است. او که در سنت آنگلوساکسونی، فلسفه اخلاق آموخته در این گفت وگو تلاش کرده اشاراتی به معنای زندگی از منظر فیلسوفان تحلیلی داشته باشد. با توجه به سابقه، سلیقه و زمینه مباحث فلسفه تحلیلی سخن گفتن از معنای زندگی در آن کاری بس دشوار است و این گفت وگو خود به خوبی نمایانگر این دشواری است. فیلسوفان تحلیلی بیش از اینکه درگیر دغدغه های وجودی انسان گوشت و پوست و استخوان دار باشند دل در گرو تحلیل منطقی و زبانی مفاهیم و مباحث دارند و از این رو سراغ گرفتن از معنای زندگی نزد آنان چندان کار آسانی نیست و نیازمند نگریستن به آموزه های فیلسوفان تحلیلی از منظری متفاوت است.

– اگرچه بحث معنای زندگی سابقه طولانی در تاریخ تفکر و به ویژه بخش های مهمی از فلسفه قاره ای چون اگزیستانسیالیسم دارد، اما در فلسفه تحلیلی بحثی تازه و متاخر است. چرا این بحث در دوره ای از فلسفه تحلیلی مورد توجه قرار گرفت؟
همان طور که مستحضر هستید، بحث معنای زندگی مختص ۱۲۰ سال اخیر که فلسفه تحلیلی نضج گرفته است، نیست و پیش از آن نیز بشر از آن رو که به زوال و ممات خود می اندیشید و هم به تعبیر اونامونو درد جاودانگی داشت، به این مساله همواره اندیشیده است که هدف از آمدن و رفتنش چه می تواند باشد و زوال و بقای وی به چه بستگی دارد. یکی از دلایل اینکه چرا در فلسفه تحلیلی به این مساله پرداخته شده است را شاید با توجه به سابقه فلسفه تحلیلی، خصوصاً در دو دوره اول، بتوان توضیح داد. در این دوران با ایضاح مفاهیم و واژگان مواجه هستیم؛ سنتی که به یک معنا از مور آغاز می شود. وی در Principia Ethica بحثی تحت عنوان تحلیل مفهومی که عنایت به زبان طبیعی دارد، مطرح می کند. در سوی دیگر فرگه و راسل و ویتگنشتاین به صرف تاکید بر زبان طبیعی کار را سامان یافته نمی دیدند و معتقد بودند باید از زبان طبیعی عبور کرد و به یک زبان صوری در مقابل زبان طبیعی رسید تا بتوان توضیح داد که معانی واژگان و گزاره ها چگونه شکل می گیرد و متضمن چه مولفه هایی است. این سنت در آکسفورد هم پی گرفته می شود. فیلسوفانی چون رایل و آستین و دیگرانی که به یک معنا ذیل آموزه های ویتگنشتاین متاخر، بحث از واکاوی قلعه هزارتوی زبان و کشف و احراز کژتابی ها و رهزنی های زبان را در دستور کار خود قرار دادند، به پالایش زبان باور داشتند. جمله مشهور ویتگنشتاین در «کاوش های فلسفی» را به خاطر آورید که «فلسفه نبردی است علیه جادو شدن فهم ما به وسیله زبان». این جمله را می توان سرلوحه کار این فیلسوفان دانست. با این مقدمه باید گفت که فیلسوفان تحلیلی از این منظر به بحث معنای زندگی توجه می کنند که مراد از معنای زندگی را دقیقاً روشن کنند. آیا معنای زندگی ناظر به غایت و هدف زندگی است یا ناظر به کارکرد زندگی؟ آیا معنای زندگی را کشف می کنیم یا آن را جعل می کنیم؟ چه امری می تواند کارکرد زندگی یا هدف زندگی یا ارزش آن تلقی شود؟ تلاش این است که با واکاوی مفاهیم و ایضاح آنها به این پرسش ها پرداخته شود و از ابهامات و خلط مفاهیم جلوگیری شود. می توان مولفه دیگری را به این مولفه ها افزود و آن، این است که اساساً زیستن در جهان راززدایی شده، افراد را به تفکر در باب مقوله معنای زندگی یا به تعبیر دقیق تر معنا بخشیدن به زندگی وامی دارد. شاید در جهان گذشته مردم در عالمی رازآلود غوطه ور بودند و در چنین عالمی که در و دیوار آن رازآمیز است، احتمالاً پرسش از مقوله معنای زندگی چندان مهم نباشد، چون کاملاً با زندگی انسان عجین است اما وقتی حجاب هایی در کار می آیند و میان ما و عادات مالوف ذهنی فاصله می افتد، این پرسش ها پدیدار می شوند. درست مانند زمانی است که در موقعیتی قرار می گیریم که نفس کشیدن برایمان سخت می شود آنگاه تازه متوجه امری می شویم که تاکنون در آن غوطه ور بودیم و گمان نمی کردیم امر مهمی باشد. در دل جهان رازآلود گذشته نیز یا از معنای زندگی پرسیده نمی شد یا اگر کسی می پرسید، پاسخ روشن بود؛ نظیر پاسخ هایی که ادیان ابراهیمی به مساله می دهند و مثلاً هماهنگ شدن با اراده شارع را معنابخش زندگی می دانند. در جهان کنونی خصوصاً با مد نظر قرار دادن دوگانه جعل و کشف، مهابت و عظمت پرسش روشن تر می شود.

– در اگزیستانسیالیسم مسائل و مباحث وجودی چون دلهره، مسوولیت، ترس، امید و… مطرح است و با چنین سویه هایی بحث از معنای زندگی در اگزیستانسیالیسم محوریت تام دارد، اما در فلسفه تحلیلی التفاتی به چنین موضوعاتی وجود ندارد. در این صورت فیلسوفان تحلیلی چه نگاه و رویکردی به معنای زندگی دارند؟
درباره این مفاهیم می توان راهکارها و متدهای فیلسوفان تحلیلی را به کار بست. به این معنا فیلسوفان تحلیلی هم در بحث از معنای زندگی می توانند مشارکت داشته باشند. اینکه معنای غایت یا غایتمندی عالم چیست، معنا از جنس کشف است یا جعل و اموری از این دست، کارهایی است که فیلسوفان تحلیلی می توانند در آن تامل کنند، اما توجه به معنای زندگی به آن صورتی که مورد نظر فیلسوفان اگزیستانسیالیست است، مورد نظر فیلسوفان تحلیلی نیست. همان طور که از نام این مکتب برمی آید، به احوال اگزیستانسیالیستی آدمی می پردازد، اما فیلسوفان تحلیلی به لحاظ تاریخی هم با مساله معنای زندگی از طریق ریاضیات و فیزیک جدید ارتباط وثیقی داشتند. آن که مد نظر فیلسوفان تحلیلی است این تطبیق معانی و ایضاح مفهومی واژگانی است که در این عرصه از آنها استفاده می شود. بنابراین فیلسوفان تحلیلی خالی از این مباحث نیستند.

– در سیر تحول فلسفه تحلیلی آیا سیطره نگاه پوزیتیویستی و علم محور را نمی توان در نوع نگاه آنها به معنای زندگی دخیل دانست، به این معنا که در نگاه علمی جهان غایت بخصوصی ندارد و اساساً در پوزیتیویسم منطقی سخن گفتن از معنا و غایت قصوای زندگی معنادار تلقی نمی شود. از این رو دل بستن به ارزش های اساسی گذشته بی مبنا و مساله بی معنا بودن یا نبودن زندگی مطرح می شود.
بله، ولی کاروان فلسفه تحلیلی از پوزیتیویسم منطقی گذر کرد و درک آنها از معناداری موجه نبود. به تعبیر آیر هر آنچه می گفتیم غلط بود.‍ به هر حال دلیل اصلی پرداختن فلاسفه تحلیلی به این مقوله را هم باید در رویکرد آنها به تفلسف جست وجو کرد و هم اینکه آنها نیز انسان هایی امروزی و اکنونی بودند و به اقتضای مدرن بودن به این مهم می اندیشیدند. البته کثیری از فلاسفه قاره ای نیز به این مساله پرداخته اند. نکته ای که در باب غایت جهان باید متذکر شد، این است که به تعبیر استیس در کتاب «دین و نگرش نوین» یکی از تحولاتی که در جهان جدید رخ داد، این بود که با ظهور علم تجربی جهان بی غایت انگاشته شد. دیگر این گونه نبود که ما غایتی داشته باشیم که باید به آن برسیم. با این وصف وحشی و خودرو بودن از مقومات علم است. با به کار بستن روش های معین به نتایج نامعین می رسیم و نمی توان از پیش تعیین کرد به کجا باید رسید.

– همین مساله تاثیر می گذارد بر ذهنیت انسانی که در این دوره زندگی می کند و فقدان معنای زندگی برای وی جدی می شود. نگاه علمی به وی بی غایتی را تحمیل می کند. در واقع فلاسفه تحلیلی بدون زمینه قبلی به این مساله نرسیده اند. پرداختن آنها به مساله زمینه ای در تفکر آنها داشته است. شاید محصول آن دوره فلسفه تحلیلی (سیطره نگاه علمی) است که این زمینه را مهیا کرده است.
بله می توان تحولات فکری دیگر را هم به این عوامل افزود. در فلسفه های قاره ای بحث پوچی جدی بود و تعبیر نیچه که معتقد بود، دوره پوچی و فرو ریختن ارزش های انسانی فرارسیده است. مساله زیستن در جهان راززدایی شده بسیار مهم است. در جهان گذشته خیلی وقت ها مسائل روشن بودند اما با ظهور علم جدید و تولید منابع مستقل معرفتی بسیاری امور از دین جدا شدند و فیلسوفان اخلاق راجع به جدایی هست ها از بایدها بحث کردند.

– شاید یکی از راه های التفات به معنای زندگی را بتوان در توجه به زندگی روزمره و تحلیل سویه های مختلف آن دانست. آیا فیلسوفان تحلیلی معاصر به زندگی روزمره و فهم فلسفی آن توجه خاصی دارند یا نه؟
اگر ربطش را به لحاظ فلسفی بخواهید بدانید، خب ما فیلسوفی به نام جرج ادوارد مور را داریم که فهم متعارف برایش مهم بود. ولی پرداخت بیشتر این موضوع نزد ویتگنشتاین متاخر و فیلسوفان مکتب آکسفورد که تحت تاثیر زبان طبیعی بودند، وجود دارد. عنایت به زبان طبیعی در دستور کار این فیلسوفان که سلسله جنبان آن در مراحل ابتدایی مور بوده و در مراحل بعدی ویتگنشتاین به چشم می آید. پس از درگذشت ویتگنشتاین این سنت از کمبریج به آکسفورد منتقل شد. از اینکه بگذریم، فیلسوفی مانند ویتگنشتاین راجع به معنای زندگی جسته و گریخته نکاتی گفته ولی این امر بیشتر از تاملات او نشات گرفته تا اینکه متناسب با زبان فلسفه اش باشد. به عنوان نمونه در کتاب «فرهنگ و ارزش» اشاراتی که ناشی از بصیرت های او در باب معنای زندگی است، نکاتی یافت می شود. از این فیلسوف که بگذریم، من چندان چیزی به خاطر ندارم که فیلسوفان تحلیلی دیگر از بحث معنای زندگی یک بحث سیستماتیک و نظام مندی کرده باشند بلکه آنها بیشتر سعی کردند این مقوله را به کار و بار فلسفی شان گره بزنند.

– برای افراد معمولی چگونه و تحت چه شرایطی این بحث مطرح می شود. آیا صرفاً بحثی است که در سطوح خاصی از زندگی به سراغ ما می آید یا برای مردم عادی نیز بحثی جدی مطرح است؟
به نظرم این بحث در هر دو سطح زندگی مطرح می شود. البته یک متفکر مساله را واضح تر می کند و می کوشد با تفکیک هایی حدود و ثغور بحث را روشن تر کند. اما برای یک فرد عامی نیز مساله محل تامل است. اینکه ما برای چه زندگی می کنیم و چگونه می توانیم به زندگی خود معنا ببخشیم، چگونه می توان ناکامی ها و تلخی های زندگی را معنا کرد. ولتر زندگی مردی را به خاطر می آورد که در زلزله لیسبون تمام پنج عضو خانواده خود را از دست داده بود و برای اینکه اجساد آنها در گرمای آفتاب متعفن نشود ناچار بود با دستان خود کودکانش را به خاک بسپارد. او سپس می گوید نمی دانم چطور می توان این درد و رنج های امحانشدنی بشر را توضیح داد. غم و محنت های شدید می تواند این مساله را در اذهان افراد عامی جدی کند. بسیاری اوقات واکنش های ناگهانی و شدید افراد به همین مساله برمی گردد که فرد نمی تواند دشواری های پیش رو را هضم کند و این مقوله منجر به تغییر نگاه وی به جهان می شود. شاید یک فرد عامی نتواند مساله را صورت بندی دقیقی کند اما از حیث انسان بودنش به معنای زندگی می اندیشد.

– با این وصف مقصود از معنای زندگی برای افراد چیست؟ مقصود ما از معنادار بودن یا نبودن زندگی چیست؟
این برمی گردد به تعیین مراد ما از معنای زندگی. گاهی سخن از هدف زندگی می شود و اینکه ما انسان ها چه هدفی از زیستن در این کره خاکی داریم. گاهی سخن از ارزش زندگی است و گاهی سخن از کارکرد زندگی است. در بحث از هدف زندگی این سوال مطرح می شود که آیا هدف زندگی را می شود جعل کرد یا باید آن را کشف کرد. عموم متدینین در ذیل ادیان ابراهیمی بر این باورند که می توان هدف زندگی را کشف کرد و خداوند آن را در این عالم از طریق پیامبرانش به ودیعت نهاده و با تبعیت از اوامر آنها مآلاً می توان از مراد خداوند تبعیت کرد و به غایت قصوای زندگی که رسیدن به رضایت خداوند است، نائل شد. در این تلقی معنای زندگی معادل هدف زندگی است و هدف زندگی هم قابل کشف است. از سوی دیگر برخی بر این باورند که معنای زندگی معادل هدف زندگی است اما باید جعل شود. بی هدف بودن جهان معاصر که استیس به آن اشاره می کند، با این دیدگاه سازگار است که هدف را باید جعل کرد. برخی از کسانی که به جعل معنای زندگی باور دارند، بحث را صورت بندی روانشناختی می کنند، به این معنا که فرد باید به سراغ شناخت تیپ شخصیتی خود برود و به اموری که از جنس تیپ روانی وی است، بپردازد و خود را شکوفا کند. این به یک معنا جعل معنا و هدف زندگی است. مثلاً برخی افراد اهل کمک کردن و یاری رساندن به دیگران هستند. به این افراد helper گفته می شود. این افراد با دستگیری از دیگران و پرداختن به این امور احساس می کنند به زندگی خود هدف و معنا بخشیده اند. کسانی هستند که اهل کارهای نظری و فکری هستند و نحوه هدف بخشیدن آنها به زندگی متفاوت است. نکته اساسی در اینجا این است که شخص بر اساس تیپولوژی خود برای زندگی معنا و هدفی جعل می کند. در این تعبیر معنای زندگی هم عنان با هدف زندگی است و هدف زندگی باید توسط خود فرد جعل شود. در اینجا فرد محوریت پیدا می کند. یکی از مقومات جهان جدید که استیس به آن اشاره کرد، متضمن این مطلب است که فلاسفه بیشتر از اینکه در پی کشف معنای زندگی باشند، در پی جعل معنای زندگی هستند.

– میان رویکردهای مختلف به مساله معنای زندگی- رویکرد روانشناختی یا کلامی یا فلسفی- چه نسبتی وجود دارد؟ آیا این بحث صرفاً در فلسفه قابل پیگیری است؟
رویکرد فلسفی حدود و ثغور بحث را مشخص می کند و کمک می کند که بدانیم مقصود ما از معنای زندگی چیست. در بحث های ناظر بر ارزش های اخلاقی نیز صورت بندی فلسفی کمک می کند تا دریابیم کدام ارزش ها می توانند ارزش زندگی تلقی شوند. در عین حال یافته های روانشناسان می تواند بصیرت بخش باشد. در عین پاره ای از دستورالعمل های عرفای ما در این میان می تواند مفید باشد. مثلاً مولوی می گوید:
در زمین مردمان خانه مکن
کار خود کن کار بیگانه مکن
کیست بیگانه تن خاکی تو
کز برای اوست غمناکی تو
این توجه به خویشتن و واکاوی احوال خویشتن و بند از بند و تار از پود خود گشودن و در مقابل خود عریان شدن و شناخت نقاط قوت و ضعف خود، کار دشواری است؛ امری که به راحتی میسر نمی شود. ممکن است دیگران در ما اموری ببینند که ما نمی توانیم آنها را بیابیم. در اینجا خودکاوی و خود شناسی، برخلاف فلسفه، اهمیت می یابد. برای نائل آمدن به این مهم ما باید به دنبال تیپولوژی خود باشیم و اینکه هر تیپ شخصیتی غایت قصوایی دارد و مهم است که آن را به درستی بیابیم. در آموزه های عرفانی ما آمده است که الطرق الی الله بعدد انفس الخلائق، این عبارت تاکید می کند بر وابسته به سیاق بودن و متکثر بودن تجارب و مسیرهای سلوک. چه قائل به کشف معنای زندگی باشیم چه به جعل آن، توصیه های ادیان و مذاهب در سطحی کلی از ما دستگیری می کنند. در عین حال شناخت بیشتر خویشتن موجب می شود راهنمایی های کلی ادیان وابسته به سیاق شده و این گونه شخص در مسیر تحقق معنای زندگی خود گام برمی دارد.

– پاسخ ادیان به مساله معنای زندگی را چگونه ارزیابی می کنید. آیا این پاسخ ها می تواند مشکل معنای زندگی را حل کند؟ به لحاظ تجربی مردم در جهان جدید بیشتر به پاسخ ادیان اقبال می کنند یا از جای دیگری معنای زندگی را سراغ می گیرند؟
در باب معنای زندگی و درکی که ادیان از آن دارند باید میان ادیان ابراهیمی و غیرابراهیمی تفکیک قائل شویم. ادیان ابراهیمی قائل به غایتی برای این عالم هستند که عبارت است از احراز مراد خالق و وفق آن عمل کردن. در اسلام، مسیحیت و یهودیت خداوند به صفت مرید و حکیم شناخته می شود. مهم ترین کاری که انسان دینی می تواند برای محقق کردن معنای زندگی اش انجام دهد، کشف مراد خداوند و مطابق آن عمل کردن است. به خاطر همین این ادیان را غایت گرا می دانند. اما در ادیان غیرابراهیمی خداوند متصف به اوصافی نیست و حکیم نبوده و نه تنها انسان وار نیست بلکه در پاره ای از ادیان متشخص هم نیست. در ادیان غیرابراهیمی ماجرا سوبژکتیو و درونی است بنابراین برای آنها مهم پالایش نفس است و به میزانی که شخص بتواند مطابق با آموزه های بودیسمی خود را پالایش کند، می تواند معنای زندگی اش را تحقق بخشد. به این ترتیب در تلقی دوم برخلاف تلقی اول غایتی به بیرون نیست و کاملاً صبغه درونی دارد.

منبع:
 روزنامه شرق ، شماره ۱۱۵۸ به تاریخ ۲۱/۱۰/۸۹، صفحه ۸ (اندیشه)

 

  > > > >

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *