شاید بتوان با طرح این پرسش به بحث هویت
و ضرورتِ طرح آن ورود کرد. به نظر شما ضرورت
طرح بحث از هویت و در تداوم آن لزوم پرسش از
هویت در این برهه از زمان )سال ۱۳۹۵ ( چیست؟
پرسش بسیار خوبی است، چون میتوان گفت یک
پرسش محوری و کلیدی است. به تعبیر بسیاری از
جامعهشناسانِ انتقادی، زمانی پرسشی طرح میشود
و باید به آن پرسش پاسخ داد، و زمانی هم هست که
اینگونه نیست و باید اساس پرسش را به پرسش گرفت.
یعنی پرسید که اساسا چرا میبایست به طرح این پرسش
پرداخت و یا به آن پاسخ داد؟ بنابراین اینگونه میتوان
ماهیت و جایگاه این پرسش را در ماتریکسِ معادلاتِ
مذهبی، روانشناختی و فلسفی و… مشخص کرد تا آنگاه
بتوان به چگونگی و چرایی طرح پرسش موردنظر دست
یافت. مفهوم کلیدیِ موجود در این پرسش، ماهیتِ هویت
است. در ابتدای بحث باید بتوانیم مختصات اصلی هویت را
ترسیم کنیم و تعریفی از آن را به دست دهیم تا بتوانیم در
جزئیات آن مناقشه کنیم که این امر موجب میشود موانعِ
مفقود و مقتضی، موجود شود. یکی از کارهایی که میتوان
به طور اساسی در این راستا انجام داد، تقسیم و تشخیص
انواع هویتها است که در پیشبرد کار ما آنگونه که مدنظر
است، کمک خواهد کرد؛ چراکه وقتی از هویت صحبت
میکنیم باید مشخص کنیم که آیا مقصود ما از هویت،
هویت فردی، هویت درونی، هویت جمعی، هویت به مثابه
یک امر دورنی، یک امر سیاسی است یا چیز دیگری؟ آیا
بین هویت به مثابه سیاسی و هویت به مثابه اجتماعی،
فرهنگی، فردی، مذهبی و… تخالف و تفارقی وجود دارد
یا خیر؟ آیا برآیند این انواع مختلف که در افکار عمومی
یک شکل پیدا میکند یکی است؟ و این مخرج مشترک
به انحای مختلف تعریفی میشود و چارچوب منِ «ما » را
شکل میدهد و در نتیجه باید به این پرسش اساسی پاسخ
داد که چرا باید این پرسش را پاسخ داد، اساسا این «ما »
کیست و چیست؟
با توجه به بحثها و تحقیقات بسیاری که در
این زمینه صورت گرفته و در گستره تاریخ معاصر
روشنفکران چپ و راست از ظن خود بر این مفهومِ
پیچیده و قامض مناقشه کردهاند، هرکدام بر اساس
«ایستادنگاه » خود به این موضوع پرداختهاند.
بنابراین آنچه مهم به نظر میرسد، ضرورت
بازپرداختن به این موضوع هم در تداول و هم در
گسست از این تحقیقات است؛ به نظر شما ضرورت
بازپرداختن به این مفهوم چیست؟
پیش از هر چیز باید به این بحث بپردازیم که اساسا این
«ما » که از آن صحبت میکنیم به معنای انسان کما هو
انسان است که این پرسش را مطرح میکند؟ برای مثال:
آیا پرسشی که هایدگر اگزیستانسیالیستها، فیلسوفان
قارهای، و اندیشمندانی مثل تالستوی، داستایوفسکی یا
حتی اندیشمندانی مثل پوشکین مطرح میکردند، آن
«ما » در مورد انسان معاصر است؟
انسان معاصری که دچار یک چرخش
«پارادایمی » و یک اتفاق در تاریخ
بشریت رخ داده است و این انسان
کما هو انسان دچار تشویش تشتت،
اضطراب شده و پرسشهای بنیادین
و سهمگینی که فیلسوفانی که در
چندهزار سال پیش مطرح کرده بودند
به گونهای همگام و همراه با جریانها
و نحلههای عرفانی و دینی و کلام و …
شکل گرفته بود که بعدا تمام جوامع
بشری را به انحای مختلف تحت سیطره
خود قرار داد. این انسان، نیازی جدی
به روبرو شدن با پرسشهای بنیادین
پیدا نمیکرد. چرخشی که در زمینه تمدن انسان به مثابه
یک موجود در این کره خاکی -که مثلا از دوران کشاورزی
شیفت پیدا کرد و وارد عصر صنعتی، فراکشاورزی،
تکنولوژی و فراتکنولوژی شد- بهوجود آمد، دوباره انسان را
دچارا ضطرابهای بنیادین کرد. طرح پرسشهای بنیادینی
که به زعم بسیاری از مورخان، فیلسوفان و در معنای کلی
اندیشمندان و کسانی که تاریخ اندیشه بشریت را تقریر
کردهاند و در زمان قدیم تا جدید به آنها پاسخ گفتند،
موجب شد تا از درون این پرسش و پاسخها، سنتهای
اسکولاستیک و مدرسی و… به وجود آید و در گستره تاریخ
بشریت حضور پیدا کنند. قرنها انسانها در یک چنبره
قدسی تعریف میشدند و هالهای از متافیزیک بر روی
فرهنگها و تمدنها وجود داشت و پرسشهای سهمگین،
انسان را به مثابه یک فرد خطاب قرار نمیداد و آن را به
زمین نمیافکند. ولی با پاره شدن این زنجیر و پاره کردن
بافتهای مستحکمی که در اثر چنبره امر قدسی ایجاد
شده بود، آن هیمنه متافیزیک را نیز پاره کرد و گسستی
بزرگ بین انسان و دنیای متافیزیک صورت گرفت و به
تعبیری دیگر، آنگونه که هایدگر مطرح میکند، این انسان
به یکباره به نظر میآید که به این جهان پرتاب شد و با
نگریستن به این جهان به وحشتش نیز افزوده میشد.
> > > >