فلسفه سینما از هایدگر تا کیارستمی
گفتگو با سیاوش جمادی
منوچهر دین پرست
اگر بشود مهمترین فیلسوف سده بیستم را مارتین هایدگر به شمار آورد، و اگر باز بشود مهمترین مبحثی را که او به آن پرداخته، مسئله «هستی و زمان» دانست، پربیراه نیست اگر ادعا شود مسئله اصلی سینما هم چیزی بیرون از هستی و زمان نیست. زمان در سینما معنا و مفهوم و کارکردی ویژه دارد. جایگاهش جایگاه یگانهای است. زمانِ سینما، تنها زمانِ سینماست و با زمان به معنای متعارف آن، تفاوتهایی بنیادین دارد. در یک فیلم دوـسه ساعته، گاه ساعتها و روزها و ماهها و سالهای زیادی سپری میشود و این اصلا چندان به نظر نمیآید و هیچ مشکلی برای بیننده پیش نمیآورد. بیننده به راحتی میتواند دریابد که کسی با کشتی از کشوری به کشور دیگر برود و چند دقیقه بعد در ساحل آن کشور پیاده شود و چند ثانیه بعد در هتل مشغول خوردن ناهار باشد و چند ثانیه بعد شب شده و او آماده خواب باشد. اینها در دنیای واقعی باورپذیر نیستند، اما در نسخه مشابه آن، یعنی در دنیای مجازی (شبه واقعی) سینما، نه تنها باورپذیرند که اصولا مورد پرسش هم واقع نمیشود.
در این گفتگو که پیشتر در ماهنامه «اطلاعات حکمت و معرفت» به چاپ رسیده، سعی شده ضمن بحثی درباب سینما به مثابه فلسفه، سینمای کیارستمی با چشم هایدگری مورد بررسی قرار گیرد.
یکی از وجوه سینمای کیارستمی بحث راه و جاده است. او سعی نموده در آثارش از راه بسیار بهره ببرد، به طوری که در فیلمهایی مثل «خانه دوست کجاست»، «زندگی و دیگر هیچ»، «زیر درختان زیتون» و حتی فیلم «ده» همگی در راهی قرار دارند که به نظر میرسد اگر راه را از آنها جدا کنید و به عبارت سینماگران لوکیشن فیلم را در راه قرار ندهید و آن را در منزل و یا جای دیگری بگذارید، این فیلم دیگر آن وجه سینمای کیارستمی را نخواهد داشت. هایدگر نیز به بحث راه نیز توجه کرده و در واپسین پرسش هستی و زمان، میگوید: «آیا راهی وجود دارد که از زمان سرآغازین به معنای هستی برسد؟» او تمام کار فلسفی خود را با اصطلاح در راه بودن مشخص میکند.
فیلمهای کیارستمی تا چه اندازه بازتابدهنده «در راه بودن» است؟ مثلا در فیلم طعم گیلاس راههای تصویری زیبایی ارائه میشود که به جایی نمیرسند و در بیراههای در کوه دائما در حال سرگردانی است. آیا راههای کیارستمی به زندگی میرسد یا به مرگ و نیستی؟ تصویری که از راهها ارائه میشود، آیا باید متناسب با وضعیت اندیشه فیلمساز باشد، برای مثال راهی که در فیلم «زیر درختان زیتون» برای بیان مفهومی از معنای زندگی انتخاب شده صحیح است یا راهی که برای خودکشی در کوه و کمر و منطقهای خشک که یک درخت گیلاس دارد؟ آیا بازنمایی تصویری این راهها بازتابدهنده نگرش فلسفی سینماگر است؟
هایدگر این گونه راهها را Holzwege (کورهراه) مینامد. در جهان اندیشه هایدگر مقصد پیشاپیش و از گام نخست معلوم است. این مقصد خدایی است که در نور هستی آشکاره میشود و برآمده از آغاز متافیزیک و رفتار بی دخل و تصرف و بیتعدی یونانیان با فوسیس یا طبیعت است.
میان این راه و راههایی که در سینمای کیارستمی از نشانههای مکررند شباهتی نیست؟
من به لحاظ مبدأ و مقصد شباهتی نمیبینم. رهرو این راهها گاه استخوانی است که جریان پرپیچ و خم رودخانه آن را با خود میبرد، گاهی قوطی کنسروی است که روی زمین غل میخورد، یا سیبی که به سوی سرنوشت تصادفی میرود، یا تکه چوبی که اختیارش به دست امواج است. در فیلمهایی که مثال زدید، رهرو راه انسانها هستند. به طور کلی میتوان حدس زد که آن اشیا که راه آنها را میبرد، با انسانها تناظر دارند؛ چون دوربین بیجهت این همه وقت صرف دنبال کردنشان نمیکند.
پشت هر دوربینی فکری است و احتمالا آقای کیارستمی نمیخواهد ما را متوجه سرنوشت یک سیب یا استخوان (باد مارا خواهد برد) یا قوطی کنسرو (کلوزآپ) یا تکه چوب (پنج) کند؛ چنان که خیام وقتی میگوید:«ما لعبتکانیم و فلک لعبتباز» مقصودش از «ما»، انسانهاست.
آیا این بدان معناست که تصمیم انسانی را نیروی دیگری مثلا تصادف یا تقدیری مرموز میگیرد؟ و اگر آری این تقدیر چیزی چون هستی، یا اراده کور شوپنهاری یا مشیت الهی یا نیروانا و مانند آنهاست؟
پاسخ به این پرسش بیرون قاب سینما میماند و شاید در دل خود آقای کیارستمی. در «خانه دوست کجاست» مقصد مشخص است؛ اما کودک نشانی را نمیداند و همراهی ندارد و تصادفهای پیشبینی نشدهای سر راهش سبز میشوند، با این همه او میدود و به هر دری میزند نه برای خود که برای دوستش. سینما راهی است که ما را با خود میبرد یا میتواند ببرد، و اتفاقا کیارستمی از این لحاظ ضد سینماست. و گشودگی بر هستی، ظاهرا میل به نامیرایی نهفته است. سینما و عکاسی خود نوعی بازنمایی چیرگی بر زمان و فناست. در نخستین صفحات تاریخ سینمای اریک رود از قول یکی از نخستین منتقدان فیلم در نشریه لاپستدوپاری در سال۱۸۹۶ میخوانیم که: «اکنون که میتوان نه فقط در سکون، بلکه در حرکت نیز از عزیزان خود عکس و فیلم بگیریم. دیگر مرگ مطلق نیست.» گمان میرود که در عصر پیشامدرن نیستی و تناهی جراحتی بر پیکر حیات نبود. باور به دوام روح که دکارت هم میکوشد اثباتش کند، التیامبخش این جراحت بود. گمان میرود آدمی از حیات جاودانه به همان سان بهرهمند میشد که ساکنان غار افلاطونی از ایدوسهای ابدی خود بهرهمند میشدند.
امروزه نیز تا آنجا که به فرد مربوط است، اعتقاد به این بهرهمندیها وجود دارد، اما وضعیت کلی و بافت زندگی مدرن در همه جای جهان ـ چه به اسم دینی و چه به اسم دنیوی ـ بر فرض تناهی بافته شده است و آنچه انسان را به مرگ مربوط میکند، خود زندگی است و نه نظریه و عقیده. چه بسا آنان که به سکولاریسم ناسزا میگویند سکولارتر از هر سکولاری زندگی کنند و وانمودشان در برابر مرگ و آخرت مزورانهتر باشد. نیچه در قطعه واعظان مرگ در چنین گفت زرتشت، به این ریا نگاهی روانشناختی دارد. راست آن است که انسانها در همه زمانها بیش از آنکه میرا باشند، میرایی را وازدهاند. علم یا ایمان بر اینکه مرگ ورود به جهان فراختری است حتی در قرون وسطی باعث نشده است که برای مرگ جشن بگیرند.
نیروی زندگی اختراع فروید و لکان نیست، یا حتی شوپنهاور و رواقیون. تأمل در نفس فردی پیشتر تحتالشعاع آیین و احکام کلی بود. از شخصی که ریشی انبوه و دراز داشت بر سبیل تصادف پرسیدند: «شب که میخوابی، ریشت را روی پتو میاندازی یا زیر پتو؟» او که هرگز به این مسئله فکر نکرده بود. گفت: «امشب باید ببینم»؛ اما آن شب و شاید شبهای دیگر خوابش نبرد؛ چون هر طرف قضیه را که امتحان میکرد، معذب بود. او مدرن شده بود. او ریش بما هو ریش را ول کرده و به ریش خودش، به ریش منفرد و متعلق به خودش چسبیده بود. مسئله روانشناسی و فلسفه مدرن نیز همین است. لکان که میگوید «ساختار ناخودآگاه زبان و نامگذاری است»، مقصودش این نیست که رعیت فتحعلیشاه و شهروند آتن ناخودآگاهش طور دیگری بوده است، نه آنها فقط به خوداندیشی رو نیاورده بودهاند. تجربه و مشاهدات و اخبار بر آن نیروی زندگی که نمیخواهد بمیرد گواهی میدهند. نیچه درباره واعظان مرگ میگوید:«اینان به دنیا نیامده رو به مرگاند و شیفته آموزههای خستگی و انزوا.» داستایفسکی از زبان«مرد زیرزمینی» میگوید: «ما مرده به دنیا آمدگانیم!»
شخصیت فیلم «طعم گیلاس» فردی منزوی است که تا به قبر برسد، از انزوا بیرون میآید و به آنچه جاودانه جریان دارد، میپیوندد. او از ذهن بسته خودش بیرون میآید. ما نمیفهمیم چرا میخواهد بمیرد؛ چون از همه کسانی که در راه به آنها برمیخورد، مرفهتر است. خاکریزانی که در فیلم میبینیم، در ذهن اوست. پرسپکتیو ذهن یک نفر بر فیلم غالب است. چون علاوه بر سمفونی خاکریزان، صحنههای دیگری نیز نشان از میل به مرگی دارند که فقط در شخصیت اصلی وجود دارد؛ دیگران با همه مشکلاتی که دارند، زندگی میکنند؛ میل فردی مرگ در متن جریان زندگی. قبض و فروبستگی نقش اصلی بهتدریج همچون بالیدن جنین در زهدان بسط پیدا میکند و ناگهان در پایان فیلم به نقطه شکوفایی میرسد. به تعبیر حافظ باد گرهگشا غنچه فروبسته را ناگهان باز میکند.
چو غنچه گر فروبستگی است کار جهان
تو همچو باد بهاری گرهگشا میباش
نگرشی که میفرمایید در طول راه تغییر میکند، از قضا رو به زندگی سیر میکند نه مرگ. در ضمن این سینماست که به آقای همایون ارشادی کمک میکند تا از ورای دیگران زندگی خود را بازیابد. فیلم «طعم گیلاس» مثل همه فیلمهای کیارستمی بازیهای بیعیب و نقصی دارد. بازی ارشادی که برای اولین بار با این فیلم وارد سینما شده، با بازی مارچلو ماسترویانی در فیلم «خاطرات خانوادگی» پهلو میزند. من چند سال پیش این فیلم را دیدهام و نمیتوانم جزئیات فنیاش را به یاد آورم؛ اما برای من از جمله فیلمهای به یادماندنی بوده است؛ مثل «رگبار» بیضایی، «تنگنا و مرثیه» امیر نادری، «خشت و آینه» ابراهیم گلستان، «شازده احتجاب» و «سایههای بلند باد» فرمانآرا، «طبیعت بیجان» سهراب شهید ثالث.
زمانی که «طعم گیلاس» برنده نخل طلای کن شد، صرف نظر از هر چیز بسیار خوشحال شدم؛ چون سینمای ایران به طور کلی از زمان موج نو تا کنون پیشرفت درخور توجهی داشته است و این جایزه به این سینما متعلق بود. اما در حالی که در تلویزیونهای اروپایی بحث این فیلم داغ بود، در رسانههای ما اثری از یک برنامه درباره این فیلم نبود! این بیاعتنایی قابل فهم نبود. گیرم که جایزهدادن به این فیلم توطئه نظام حاکم بر جهان بود! آقایان میآمدند و در شرایط برابر گفتگو همین موضوع را میان مخالف و موافق به بحث مینهادند. وقتی یک طرف میدوزد و پاره میکند و نمیشنود، اصل برآن است که سخنش به قول حقوقدانها اصلا قابل استماع نیست، حتی اگر حرفش حق مطلق باشد. مگر در جامعه ما خودکشی رخ نمیدهد؟ یا مگر همه فیلمسازها باید یکجور فکر کنند و مثلا رئالیسم سوسیالیستی را سرمشق قرار دهند؟
افزون بر اینها طعم گیلاس نه سیاسی است و نه حتی اجتماعی. اگر قرار باشد آقای اصغر فرهادی به خودکشی بپردازد، فیلمی متفاوت میسازد. به این صورت که از دید اجتماعی شرایط ناگزیر و تنگناهایی که فرد را به خودکشی سوق میدهد نشان میدهد؛ اما فکر میکنم «طعم گیلاس» در اطراف یک ایده دور میزند و آن هم مرگ و خودکشی نیست، زندگی است. همانطور که ایده «زیر درختان زیتون» و صحنه پایانیاش و پایان «کلوزآپ» و «مشق شب» هم ستایش زندگی است. میتوان با این ایده، با شخصی بودن آن و با بیارتباطی آن با وضعیت کلی مخالفت کرد یا هر نوع ایده خاص را به این دلیل که خلل وضعیت کلی را تحملپذیر میکند، طرد و تخطئه کرد؛ اما ایده شخصی و مخالفت با آن هر دو بدون فضای برابر و عادلانه گفتگو به تاراج میروند. «طعم گیلاس» صرفنظر از پرداخت متناسب و بازیهای کمنظیر، دریافت شخصی به نام کیارستمی را بر پرده مصور میکند.
هر فیلمسازی دوست دارد که فیلمش با استقبال تماشاگران هرچه بیشتری مواجه شود؛ اما کیارستمی ایده خود را در این راه قربانی نمیکند و چنین نیست که برای خوشایند عامه از عامه بگیرد و به عامه پس بدهد. سینما بیش از هر هنر دیگری میتواند فریب دهد. سینما اساسا و ساختارانه هنر مردمی و رسانه تودهای است. نه فقط به این دلیل که فیلم دستهجمعی دیده میشود ـ امروز تکنفره هم میتوان فیلم دید ـ بلکه چون بنیادش بر تکثیر تکنیکی است، یعنی خلاف تئاتر مرحله تئاتریاش همان سر صحنهای است که بازیگران زیر نگاه چشم انسانی نیستند، بلکه زیر نگاه چشم دوربین فیلمبرداریاند؛ یعنی دستگاهی که بناست وقتی بازیگر در خانهاش خوابیده، فیلمش را تکثیر کند و در سالنهای متعدد در معرض دید مردم قرار دهد.
این توانش فنی، انقلابی در عرضه و بازنمایی است که کیفیت بازنمایی و بازنموده (یا همان مضمون فیلم) را نیز تعیین میکند. این مسئله ربطی به سرمایهداری ندارد. از قضا در شوروی سابق از این توانش بهره بیشتری در رهزنی دید و خدمت به تبلیغات حزبی بردند. رابطه روانشناسی پاولوف و تئوری مونتاژ آیزنشتاین و پودوفکین که هر سه در خدمت نظام حاکم بودند، روشن است. لنی ریفنشتال کاربرد تکنیک سینما را در تودهانگیزی در خدمت رایش سوم قرار داد. فیلم بسیار معروف او یعنی«پیروزی اراده» خلاف فیلمهای داستانی روسها ـ مثلاً رزمناو پوتمکین، اعتصاب، مادر و غیره ـ یک فیلم مستند بود درباره کنگره حزب نازی در نورمبرگ در سال ۱۹۳۴٫
ریفنشتال را بزرگترین فیلمساز زن در تاریخ سینما لقب دادهاند و «پیروزی اراده» را بزرگترین مستند و فیلم دیگر او«المپیا» را بزرگترین مستند ورزشی. به لحاظ آموزههای فنی همواره این فیلمساز را ستودهاند و اغلب افزودهاند: صرفنظر از اینکه نبوغش را در چه راهی به کار برد! ستایش هنر این فیلمسازها که به نحو صریح و مؤثر در خدمت ایدئولوژیهای تمامیتخواهانه بودهاند، همزمان تعریف سینما به مثابه تکنیک رهزنی چشم و دگرگوننمایی واقعیت به صورت فانتزی است. به این دلیل که خطر فیلمهای هالیوود و بالیوود و فیلمفارسی مردم بسیاری را به سالن میکشانند تا فیلم ببینند یا دو ساعتی از فریب لذت ببرند، یا همان پالایش و کتارسیس ارسطویی آنها را دمی سبکبار کند، همانطور که می و مخدر چنین میکند. فیلمهای هندی و فیلمفارسیها زمانی پرفروشترینها بودند. در همان زمان فیلم هندی زبانزدی شایع بود حاکی از سانتیمانتالیسم غلیظ و اتفاقات باورنکردنی. تماشاچی میدانست که این فیلم است، نه فلسفه. و این فیلمها شاید خطر ایدئولوژیکشان کمتر از «پیروزی اراده» ریفنشتال یا «چگونه فولاد آبدیده شد» و مانند آنها باشد.
چرا؟
به این دلیل که خلاف فیلمهای بالیوودی، تماشاگر را وامیدارند که مسئله را جدی بگیرد. فیلمی که از یک دیکتاتور خدا میسازد، به خودی خود اهمیت ندارد. فیلمی که تودهها را وامیدارد تا دیکتاتور را خدا ببینند، خطرناک است. ایدئولوژی فریب میدهد و آنچه را که نیست، هست مینماید. شکافها را بتونهکاری میکند.
آیا این در مورد فیلمهای کیارستمی صدق نمیکند؟
فیلمهای کیارستمی به فیلمهای نئورئالیستی ایتالیا شباهت دارند، اما این شباهتی است سطحی. فیلمها را باید یک به یک شرحه شرحه کرد و جای این تشریح اینجا نیست. سینما قبل از هر چیز کاربرد تکنیک است. کیارستمی یک طرح است، برای نزدیککردن این تکنیک، نه به واقعیت به مفهوم رئالیستی بلکه به واقعیت از نگاه کیارستمی. او برای بیان هرچه سرراستتر آنچه میبیند، برای یکی کردن عدسی دوربین با چشم واسطهها و وساطتها را حذف میکند. او از سینما میخواهد که سینما یا دست کم سینمای تاکنونی نباشد. در نگاه نخست چنین مینماید که فیلمساز خود را به زحمت نمیاندازد. همه چیز را به حال خود رها میکند تا به قول هایدگر بگذارد چیزها آن سان که هستند باشند. مجال هستی دادن به آنچه در قاب میافتد، و حذف همه عوامل دخیل.
کشمکش واقعیت و دوربین در «زیر درختان زیتون» در تکرار برداشتها به حد ملالآوری میرسد. سینما میخواهد ضدسینما و تکنیک ضد تکنیک شود؛ اما حتی اگر از سینما هرآنچه را فریبنده است حذف کنید، ذهن فیلمساز قابل حذف نیست، حتی در فیلم مستند. این طرح فارغ از زحمات عظیمی است که در تولید فیلمهای هالیوود صرف میشود؛ اما با این دشواری همراه است که فیلمساز باید دیدههای خود را با چیزی نزدیک به ناسینما و شاید عکاسی بازنماید. گاهی کار موفق از کار درمیآید و گاه ناموفق. «خانه دوست کجاست»، «طعم گیلاس»، «نان و کوچه» و بهخصوص«کلوزآپ» از نمونههای موفقترند. دو فیلم آخر کیارستمی را ندیدهام و البته این نظر به سلیقه مربوط است.
منبع: http://www.ettelaat.com/etiran/?p=228548 > > > >