نمایشنامه آژآکس
اثر سوفوکلس
اشخاص نمایش:
آتنا: الهه هوش و خرد و هنر
ادیسئوس: یکی از پادشاهان محلی یونان
آژاکس: یکی از دلیران یونانی
تکمسا: همسر آژاکس
توسر: برادر خوانده آژاکس
منلائوس: برادر آگا ممنون
اوری ساسس: پسر آژاکس و تکسما
آگاممنون: پادشاه میسن
صحنه نمایش: در سراپرده آژاکس، در اردوگاه یونان در تروا
***
اودیسئوس در روشنایی نیمرنگ سحرگاهی با احتیاط مشغول وارسی اطراف سراپرده است.
آتنا که اندام او در تاریکی سحر درست معلوم نیست باو بر می خورد.
آتنا: ای اودیسئوس در اینجا چه می کنی؟ باز در جستجوی راهی هستی که بر حریف خود فائق آیی؟ من دیرگاهی است که مراقب رفتار تو هستم و همین جا در کنار سراپرده آژاکس که مشرف بر دریا و مسلط بر جناح سپاه است ترا می پایم و می بینم که پوزه خود را چون سگان شکاری بر زمین می سائی و هر رد پایی را که به درون سرا پرده رفته و یا از آن بیرون آمده است به دقت می بوئی. سر انجام تو شکار خود را خواهی یافت زیرا هیچ یک از سگان شکاری ولایت اسپارت تیزی شامه و تندی فراست تو را ندارند. آن کسی را که جستجو می کنی هم اینجاست و دست و روی او با خون آلوده است. بیا از این همه کاوش و تجسس بر در خانه این و آن دست بردار و به من بگو در پی چیستی و چه کسی را جستجو می کنی، باشد که آنچا من می دانم دلیل راه تو گردد.
اودیسئوس: این صدای آتنا، الهه زیبا و دلرباست! آری صدای خودش است. با آنکه او را نمی بینم صدایش را می شناسم، وقتی آواز او را می شنوم دلم از خوشحالی در سینه می تپد، مثل هنگامی که آهنگ حاضر باش را از شیپور مفرغین می شنوم. ای ملکه زیبا، گمانی که برده ای به صواب است و من در تجسس آژاکس هستم، همان کسانی که سپری کلان دارد، دوشینه وی بلائی بزرگ بر سر ما آورده است و شاید هم کسی دیگر این کار را کرده است و من اکنون در تجسس آنم که بدانم مرتکب حقیقی کیست. در این تاریکی من در پی کشف همین معما هستم و هنوز به درستی نمی دانم که این کار از کیست. بامدادان که سر از خواب برداشتم دیدم آنچه اغنام و مواشی به غنیمت گرفته ایم همه را کشته اند و پاسبانان آنان را نیز در کنار آن ها به هلاکت رسانده اند. گمان ما به سوی آژاکس رفت. یکی هم او را دیده بود که یکه و تنها با شمشیر آخته در اردو به هر سو می دود و خون از نوک شمشیر او می چکد. چون این خبر به من رسید به تعاقب او بر خاستم و در پی او بدین جا آمدم، بعضی از جای پاها که در اینجاست بی گمان از آن اوست اما به بعضی دیگر شک دارم و به احتمال که از آن دیگری باشد.
ای الهه زیبا روی، چه خوب شد که تو اکنون آمدی، در روزگار گذشته همیشه راهنمای من بودی و اینک نیز به اشاره و هدایت تو گام خواهم برداشت.
آتنا: آری، ای اودیسئوس، من می دانم که این کار از کیست و بیدرنگ به نزد تو آمدم تا مراقب حال تو باشم.
اودیسئوس: ای ملکه ما، آیا گمان من به صواب است یا هر کوششی در این راه کنم به هدر خواهد رفت؟
آتنا: آری گمان تو به صواب است و آژاکس مرتکب این کار شده است.
اودیسئوس: مگر جنون بر او عارض شده است که به چنین کار سفیهانه ای دست زده است؟
آتنا: او را فرط حسادت به این کار وا داشته است زیرا اصلاح اخیلیس را به تو داده اند.
اودیسئوس: پس چرا خشم خود را به حیوانات فرو ریخته است؟
آتنا: او را گمان بر این بود که دست به خون انسانی می آلاید
اودیسئوس: پس قصد جان هموطنان خود کرده است و می خواسته است ما را به هلاکت رساند!
آتنا: آری، اگر من اندکی تسامح کرده بودم چنین کرده بود.
اودیسئوس: زهی جسارت و بی پروائی! بگو چگونه می خواست چنین کاری کند؟
آتنا: در سیاهی شب تنها بیرون آمده بود که شما را بیابد.
اودیسئوس: آیا مکان ما را پیدا کرد؟ به نزدیکی ما هم رسید؟
آتنا: آری، تا نزدیک در سراپرده آگاممنون و منلائوس هم رسید.
اودیسئوس: پس چه باعث شد که دست از کشتار آن ها بکشد؟
آتنا: من بودم که او را از این کار باز داشتم، برابر چشم او پرده ای از اوهام آویختم و او را به اشتباه انداختم در نتیجه خشم او متوجه چهارپایان شد و گوسفندان و پاسبان آن ها را طعمه غضب خویش ساخت در آن حالت که دستخوش توهمات بود با شمشیر اخته به جان چهارپایان افتاد و از چپ و راست آن ها را از دم شمشیر می گذرانید و گمان می برد که آن ها هم فرزندان اتروس هستند که به دست وی به قتل می رسند یا سران و سرداران سپاهشما هستند که به خاک هلاک می افتند. وی چنان دیوانه وار به هر سو حمله می برد و من نیز همچنان او را می فریفتم و اوهام را بر او چیره می ساختم تا عاقبت از کشتار ماند و عده ای از گوسفندان را به گمان آنکه آدمی زادند به اسارت گرفت و آنان را با ریسمان بسته به درون خیمه خویش برد و اینک آنان را چون اسیران جنگی به چوب بسته و مشغول آزار آنان است. هم الان تو این بساط ملال انگیز را به چشم خواهی دید و خبر آن را به یونانیان خواهی برد. اما تو از او بیم مدار زیرا گزندی به تو نخواهد رسانید. من خود دیدگان او را از صورت تو می گردانم.
( آژاکس را از درون سراپرده صدا می کند)
پهلوان بیا بیرون! بس است اسیران خود را بیش از این میازار، بیا ای آژاکس، به تو می گویم بیا بیرون!
اودیسئوس: ای آتنا دستم به دامنت او را صدا مکن.
آتنا: خاموش باش و خود را چنین جبان و ترسو منما.
اودیسئوس: به من رحم و بگذار همان جا به کار خود مشغول باشم.
آتنا: چرا او را صدا نکنم، مگر این همان کسی نیست که تو او را می شناسی؟
اودیسئوس: من از او همیشه بیزار بوده ام و اینک نیز از او انزجار دارم.
آتنا: ولی اکنون آزادی که باستهزاء بر او بخندی، آیا از این کار خود خشنود خواهی شد؟
اودیسئوس: لیکن همان بهتر که او را به حال خود واگذاریم.
آتنا: آیا بیم داری که با دیوانه ای روبرو شوی؟
اودیسئوس: آری از دیوانگی او بیمناکم، اگر هشیار بود از او باکی نداشتم.
آتنا: گفتم که هر قدر هم بدو نزدیک شوی باز ترا نخواهد دید.
اودیسئوس: مگر چشم ندارد؟
آتنا: چشم دارد، ولی من بینایی را از او خواهم گرفت.
اودیسئوس: پس هر چه تو بفرمائی همان خواهم کرد.
خدایان به هر کاری قادرند.
آتنا: پس نه جنبشی کن و نه سخنی بگو.
اودیسئوس: آری بهتر است که چنین کنم، اما ای کاش اصلاٌ در این جا نبودم.
آتنا: ای آژاکس، آیا بانگ مرا می شنوی؟ چند بار باید تو را صدا کنم؟ آیا پاسخ الهه محافظ خود را بدین سان می دهی؟ ( آژاکس با حالت جنون بیرون می آید در حالیکه تازیانه ای در دست دارد و خون از آن می ریزد)
آژاکس: ای آتنا، دختر زئوس، یار با وفای من، سلام بر تو خوش آمدی! به پاداش این پیروزی بزرگ که نصیب من کردی هدایای شاهانه خواهی ستائید.
آتنا: سپاسگذارم ای پهلوان ، آیا تیغ خود را با خون فرزندان یونان خوب آب داده ای؟
آژاکس: آری، بسی خوشنودم که چنین کردم.
آتنا: آیا با دو پسر اتروس نبرد کردی؟
آژاکس: آری، از این بابت آسوده شدم و دیگر این دو تن نخواهند توانست به نام آژاکس بی حرمتی روا دارند.
آتنا: با پسر لرتس چه کردی؟ آیا از چنگ تو گریخت؟
آژاکس: امان از این روباه حیله گر! می خواهی بدانی هم اکنون در کجاست؟
آتنا: آری بگو بدانم این ادیسئوس که دشمن قدیم توست اینک در کجاست.
آژاکس: ها، ها، ای ملکه من، هم اکنون او را در میان اسیران خود در مقامی ارجمند نشانده ام. نمی خواهم بدین زودی به هلاکت برسد.
آتنا: دیگر چه بر سر او خواهی آورد؟ اکنون که پیروز شده ای دیگر چه می خواهی بکنی؟
آژاکس: او را به ستونی در سراپرده خویش خواهم بست.
آتنا: ای بینوای مسکین! پس از آن با او چه خواهی کرد؟
آژاکس: نخست آنقدر تازیانه او را خواهم زد تا پیکرش سیاه و کبود شود، سپس او را هلاک خواهم کرد.
آتنا: چرا این بینوا را بدین گونه زجر می دهی؟
آژاکس: ای آتنا جز این هر چه بفرمائی اطاعت می کنم. کیفر این با بکار همین است و نباید دگر گونه شود.
آتنا: ای آژاکس البته که به هر چه مایل باشی باید همان کار کنی. مبادا از هیچ کاری فروگذار کنی.
آژاکس: من اکنون می روم و به کار خویش می پردازم. تو نیز حمایت خود را از من دریغ مدار و همچون گذشته یار و یاور من باش.
( به درون سراپرده می رود)
آتنا: اینک ای اودیسئوس، قدرت خدایانرا به چشم دیدی که تا چه حد است؟ این است همان کسی که عقل کل به شمار می رفت و صاحب چنان نیرو و دلیری بود که کسی براو سبقت نمی جست. آیا گرانمایه تر از او کسی را سراغ داشتی؟
اودیسئوس: نه هرگز، وی دشمن جان من بود لیکن من اکنون به سبب این بلائی که بر سر او فرود آمده است سخت به حال او اندوهگینم. آنچه بر او گذشته است ناگزیر روزی نیز بر من خواهد گذشت زیرا مگر نه ما همه آدمیان خوابی و خیالی بیش نیستیم و همچون شبحی از عدم هستیم؟
آتنا: پس زنهار که هرگز کفری درباره خدایان تگوئی و به جاه و مال دو روزه غره نشوی. بدان که همه چیز این عالم را در دو کفه ترازو نهاده اند و روزی می رسد که این کفه بر آن کفه می چربد. خدایان بدانچه نیکی است رغبت دارند و از آن چه پلیدی است گریزانند.
( الهه ناپدید می شود. گروه ملاحان می رسند. اودیسئوس خارج می شود)
ملاحان: درود بر خداوند قلعه در جزیره، درود بر فرزند تلامون پادشاه سالامیس که دریا آن را محاصره کرده است. اگر تو را حال و روز نیکو است ما را نیز حال خوب است لیکن اگر خشم خدایان بر تو نازل شود و زبان زهرآلود یونانیان از تو عیب جوئی کند آنگاه دل ما نیز از بیم فرو می ریزد و همچون کبوتری رمیده با چشم ترسان بال و پر می زنیم.
چندانکه سپیده صبحگاهی دمید داستانی شگفت بر زبان ها افتاد و شایعه ای به گوش ما رسید: سردار ما به جایگاهی که اسبان در آن سم بر زمین می سایند حمله برده است و همه اغنام و مواشی را که یونانیان به غنیمت آورده اند از دم شمشیر گذرانده است.
تیغی برهنه در تاریکی شب می درخشدو چهارپایان ما را چون برگ خزان برزمین می ریخت! اینست داستانی که اودیسئوس شهرت داده و آن را با آب و تاب فراوان به گوش این و آن رسانده است و رسوائی به بار آورده است. اکنون هر آن قصه که وی درباره تو بپردازد مردم آن را به گوش قبول می شنوند و دیری نمی گذرد که قصه او دهان به دهان می گردد و هر آن که او را نقل می کند نمکی بر آن می افشاند و عاقبت سیل سخریه و استهزاء به سوی تو روان می شود.
اینست قاعده کارها، بزرگان را هدف تیر ملامت کنی و نشانه ات هرگز به خطا نخواهد رفت. اما هر آنچه دلت خواست درباره ما بگو، یکی را نخواهی یافت که از تو بپذیرد، آری شماتت و بدنامی پیوسته در سر راه بزرگان خفته است.
با همه این احوال، آن گاه که پای دفاع از حصار شهر به پیش آید کهتران را کاری ساخته نیست و وجود بزرگان به کار آید. لیکن چه بهتر که کهتران و مهتران با یکدیگر جمع آیند و مهتران به دستیاری کهتران کارهای بزرگ انجام دهند.
این قصه که پرداخته اند بسی ناگوار است و ما جملگی از شنیدن آن شرمساری می بریم. آیا خواست آرتمیس دختر زئوس، الهه گاو سوار بوده است که سردار ما حمله باغنام و احشام برد؟ آیا خشم و غضب الهه از آن بابت است که ما به پیروزی نائل آمده ایم و فدیه آن را نپرداخته ایم؟ یا آیا خدای جنگ که خفتان مفرغین پوشیده و دوش به دوش ما می جنگد به چیزی حسد برده و راه انتقام را در تاریکی شب بدینگونه یافته است؟
آنچه همه بر آن همداستانند اینست که عملی چنین سفیهانه یعنی حمله بردن بر چهارپایان کار آدمی فرزانه نتواند بود. گاهی خدایان از جایگاه خدائی خویش فرود می آیند و عقل یکی از آدمیان را زائل می کنند، هر چه هست آرزو می کنم زئوس و آپولون ما را از این رسوائی در میان یونانیان رهایی بخشد.
ای آژاکس ترا به خدا در این هنگام که زبان بد خواه ترا به یاد ملامت گرفته است بدینگونه در سرا پرده خویش در ساحل دریا پنهان مشو، زنهار اگر از خیمه بیرون نیائی به نام نیک خویش آسیب سخت خواهی رسانید. آری بیرون بیا، به چه سبب بدینسان در سراپرده نشسته و از جنگ دوری گزیده ای؟ چه سود که از خشم و کینه آتشی بیفروزی و دود آن را بر آسمان بفرستی؟کینه و بدخواهی بی هیچ مانع و رادع در صحرا به راه خویش می رود و بانگ خشم آلود یاران تو به آسمان بلند است که می گویند: به حال خود و به حال ما رحم کن، ما را یاری تحمل چنین رسوائی نیست.
( تکسما از خیمه بیرون می آید)
ای ملاحان آژاکس، و ای فرزندان سرزمین ارختید خبری دارم که جان همه یاران و دوستداران خاندان تلامون را غمگین می سازد. آژاکس سردار دلیر ما که قوت بازو و امید دل ما بود به حال مذلت افتاده است، قدرت و نیروی او پستی گرفته است و آسمان اقبال او را ابر سیاه مصائب پوشانده است.
ملاحان: پس امشب آبستن حوادثی تازه است و از نو مصائبی برای ذخیره کردن است. بگو دیر چه اتفاقی افتاده است. ای دختر تلوتاس اهل فریگیه تو که ثمره عشق سردار مائی، هر آنچه میدانی بگو.
تکسما: چه می توانم گفت؟ برای توضیح این حادثه جانگداز کلماتی نمی توانم یافت. سردار بزرگ ما دیوانه شده است و از دیشب تاکنون مشاعر خود را از کف داده است. بیائید بیرون سراپرده او را بنگرید و قربانیان او را که از هر سو نیم جان و خون آلود افتاده اند نظاره کنید.
ملاحان: می دانیم، ما خود از داستانی که می گوئی آگاهیم. در اندرون او آتشی برپا شده است و قصه او در دهان مردم افتاده است و هم اینک در هر کوی و برزن سخن از جنون او می رود.
ما از عاقبت کار خود اندیشناکیم. اگر براستی دست او در تاریکی تیغ کشیده است و چارپایان و نگهبانان آن را به هلاکت رسانده است، پس لابد خدایان کمر به هلاکت او بسته اند و کار او را بر رسوایی خواهند کشاند.
تکسما: هیهات، که مطلب از همین قرار است! دیشب گلهای از چارپایان را به اسارت گرفت و آن ها را به درون خیمه آورد و خون بعضی را به زمین ریخت و بعضی دیگر را نیز به قتل رسانید و لاشه آن ها را پاره پاره کرد. از آن میان دو قوچ سپید پا را نتخاب کرد، یکی را سر برید و زبان او را از دهان به در آورد و بر زمین افکند. آن دیگری را سر پا به تیری بست و با تازیانه دو دم آن قدر ضربه بر پیکر او زد تا خون از سراپای وی روان شد و ناله او به آسمان رفت و در آن حال آن چه نا سزا و دشنام بود بدو داد.
ملاحان: ما را دگر در اینجا کاری نیست جز آنکه سر خود بپوشیم و آهسته بگریزیم یا به شتاب سوار زورقها شده پاروزنان رو به دریا نهیم تا از دست قهر و غضب سرداران خود و پسران اتروس
رهایی یابیم و الا بیگمان ما را سنگسار خواهند کرد در حالیکه ما را اصلاٌ میل به چنین مردن نیست و نمی خواهیم در جوار سردار خود جان بسپاریم و با به سرنوشتی که در انتظار اوست شریک باشیم.
تکسما: تامل کنید. طوفان برطرف شد، رعد و برق پایان یافت مشاعر او به جا آمد و حالت او اینک چون بادهای جنوبی است که از طغیان و شدت افتاده است و به نسیمی ملایم مبدل گردیده است. اما رنج او پایان نیافته است و هنوز ناگزیر از تحمل آلام دیگری است. باید چشم بنگرد که به دست خود مرتکب چه عمل قبیحی شده است، عملی که جز خود او دیگری مسئول آن نیست.
ملاحان: اگر از طغیان جنون او کاسته شده است امید بهبودی کامل او می رود: هر چه گذرنده است زود به طاق فراموشی می افتد.
تکسما: اگر شما را مخیر کنند کدام یک از این دو طریق را از بهر خود اختیار می کنید: یکی رنج ببرد و شما آسوده یاشید یا هر دو یکسان از مصیبتی که رخ داده است متالم شوید.
ملاحان: به گمان ما دو مصیبت ناگوارتر از یک مصیبت است.
تکسما: پس بدانکه با خاتمه بیماری او رنج ما پایان نمی پذیرد.
ملاحان: چطور ممکن است؟ منکه از این سخن چیزی نمی فهمم.
تکسما: هنگامی که آژاکس گرفتار عارضه جنون بود خود او بیگمان از آن حالت راضی بود و فقط ما که مشاعرمان برجا بود از مشاهده حال او رنج می بردیم. لیکن اکنون که بهبودی یافته و بیماری او سپری شده است هم ائ گرفتار غصه و اندوه شده است و هم ما: آیا در این حالت مصیبت ما دو برابر نشده است؟
ملاحان: راست می گویی. به گمان ما یکی از خدایان بر او خشم گرفته است والا چگونه ممکن بود عارضه او برطرف شود و او باز به همان حالت اندوه باقی بماند؟
تکسما: مطلب همین است و جای انکار نیست.
ملاحان: ما نیز شریک اندوه تو هستیم. اما می خواهیم بدانیم چه شد که این واقعه اتفاق افتاد. آیا می توانی شرح آنرا برای ما بازگوئی؟
تکسما: اکنون تفضیل واقعه را بمانند آنکه شما خود در آنجا بوده و به چشم دیده باشید از برایتان شرح می دهم.
در نیمه های شب همینکه چراغ های اردو جملگی خاموش شد آژاکس از جا برخاست و شمشیری دو دم برداشت و دیوانه وار به راه افتاد. من بدو گفتم: آژاکس به کجا می روی؟ همه اهل اردو در خوابند، شیپور بیدار باش را ندمیده اند و کسی هم به سراغ تو نیامده است. از برای چه کار می روی؟ وی به درشتی در جواب من گفت: «زنان را برای تماشای جمال آنان آورده اند نه برای شنیدن سخنان آن ها» این سخن از عهدی بسیار قدیم به یادگار مانده است. من چون چنین دیدم خاموش ماندم و وی به تنهایی از سراپرده بیرون رفت اما نمی دانم در آن لحظه چه حالتی به او دست داده بود دیری نگذشت که به درون سراپرده بازگشت در حالیکه عده ای گاو و گوسفند و سگان گله را به ریسمان کشیده بود و همچون اسیران جنگی در پی خود می کشید. چون به داخل سراپرده رسید دست به کشتار آن ها زد: یکی را سر می برید و دیگری را شکم می درید و سومی را مثله می کرد و بعضی را نیز دست و پا بسته و با تازیانه به جان آن ها می افتاد و مثل اینکه آدمیان را اسیر کرده باشد آن ها را شکنجه می داد. پس از آن با شتاب از در بیرون رفت و با شبحی به گفتگو پرداخت و من در میان سخنان او نام پسران اتروس و اسم اودیسئوس را شنیدم که از آن ها به درشتی یاد می کرد و از این پیروزی که نصیبش شده بود و تدبیری که در دستگیری آن ها به کار برده بود ابراز شادمانی می نمود. آن گاه دوباره به درون سراپرده بازگشت و در این وقت حال او آهسته رو به بهبودی می رفت و مشاعر خود را باز می یافت و چون به اطاف نظر افکند و آن منظره آشفته و وهشتناک را دید فریادی از روی وحشت کشید و مشت بر سر خود زد و با پای لرزان بر روی لاشه گوسفندانی که بر زمین خیمه افتاده بود فرو افتاد. آنوقت با چنگ موهای خود را کند و تا مدتی ساکت و خاموش در گوشه ای نشست.
عاقبت سر برداشت و شروع به تهدید من کرد و پرسید دیشب چه اتفاق افتاد و من به کجا رفتم و چگونه بدینجا باز آمدم، من از او بیمناک شدم و لاجرم آنچا دیده بودم به تفضیل بدو باز گفتم. به شنیدن آن نعره هایی جانکاه از دل بر آورد، چنانکه نظیر آن نعره ها را تا کنون از وی نشنیده بودم زیرا او خود همیشه به من می گفت شیون و زاری شیوه مردمان دلیر نیست و هر گاه که خود بر چیزی زاری می کرد مویه او بسیار آهسته و آرام و شبیه به صدای گاوان بود و هرگز من از او ناله بلند نشنیده بودم. هنوز هم با حالی خراب و دلی افسرده در همان جا که کشته گوسفندان افتاده نشسته است و نه غذایی تناول می کند و نه آبی می آشامد و چنان می نماید که در فکر انجام کاری مخوف است. من از نعره های تلخ و از این سکوت و خاموشی که وجود او را فرا گرفته است چنین استنباط کرده ام.
اینک ای یاران من، مرا یاری کنید. من بدان جهت نزد شما آمده ام که از شما استعانت بجویم، به درون سراپرده آئیدو اگر بتوانید کاری در حق من بکنید. در این گونه موارد چه بسا که یک سخن مشفقانه دردی گران را شفای عاجل بخشد.
ملاحان: ای بانو، چه ناگواری به ما دادی! افسوس که سردار ما گرفتار افسونی چنین مخوف شده است!
آژاکس: «از درون سراپرده» آی! آی!…
تکسما: حال او هر لحظه بدتر می شود. صدای او را شنیدید، می بینید چگونه ناله بر می آورد؟
آژاکس: آی! آی!
ملاحان: آیا از مشاهده کاری که به دست خود کرده است این چنین رنج می برد؟
آژاکس: ای پسرم! کجایی پسرم!
تکسما: پسرش «اوری راسس» را می خواند. ای اوری راسس کجایی؟ چه بکنم؟
آژاکس: «توسر» ای توسر، کجایی؟ من در این جا به حال مردن افتاده ام و تو باز به قصد چپاول و غارت رفته ای؟
ملاحان: گمان نداریم که جنون او باز باقی باشد. در را بگشا تا چشم او به ما افتد شاید اندکی آرام بگیرد.
تکسما: من اینک در را می گشایم… نگاه کنید چه ها کرده است و چه به روزگار آورده است.
( در را باز می کند، آژاکس در میان گوسفندانی که کشته است نشسته است)
آژاکس: ای ملاحان چابک پا، ای یاران قدیم که در دوستی با من استوارید. بنگرید که وجود من چسان دستخوش طوفان شده است و چگونه آب از سر من گذشته است. من اینک در دریای خون غوطه ورم.
ملاحان: (خطاب به تکسما) آنچه تو گفتی حقیقت داشت. می بینم که هنوز اندیشه او مشوش است.
آژاکس: هان، ای ملاحان با وفا که به همراهی من عرصه دریا را در نوردیده و بدینجا آمده اید، تنها شمائید که می توانید مرا از این تهلکه نجات دهید. تنها درخواست من از شما آنست که به زندگی من پایان دهید و جسد مرا همین جا بیفکنید.
ملاحان: نه ای سردار، خدا نکند که ما به چنین کاری دست بزنیم، هرگز بلا را با بلائی دیگر
درمان نتوان کرد، تو نیز از این اندیشه باطل در گذر و بیهوده خود را عذاب مده.
آژاکس: اینست سردار دلیری که شجاعت و دلاوری او شهره آفاق بود و داستان جنگ های وی در صف مقدم کارزار زبانزد خاص و عام بود! اینک شجاعت و بی باکی او در میان چارپایان بیگناه بنگرید و بر سفاهت و رسوایی او بخندید.
تکسما: ای آژاکس، خداوند گار من، این سخنان را مگو.
آژاکس: زود برو! از نظر من دور شو! وای! وای!
ملاحان: ای سردار به خاطر خدا، سخنان ما را بشنو و پند ما را بپذیر.
آژاکس: چه شد که من به چنین لعن و نفرین دچار آمدم! اهرمنان را به چنگ آوردم و آن ها را رها کردم و خون پاک این موجودات زیبا را بیهوده ریختم.
ملاحان: خود را به سبب کاری که گذشته است عذاب مده، بر گذشته افسوس نباید خورد.
آژاکس: این اودیسئوس نابکار که از همه تبهکاران اردوی ما نابکارتر است در کجاست؟ آیا منتظر است که از راه تمسخر بر من بخندد؟
ملاحان: چه او بخندد و چه بگرید، آنچه به ما می رسد از جانب خداوند است.
آژاکس: من هم اکنون باید با او روبرو شوم، هم اکنون! هر چند هم که شکسته و ناتوان باشم.
ملاحان: ای سردار، آرام بگیر، اینک نه وقت آن است که حماسه سرائی کنی.
آژاکس: ای زئوس، ای پدر پدران من، امان از دست این نابکار مکار، رخصت فرما تا این روباه محتال و آن دو پادشاه که او را بر ما گزیده اند به هلاکت رسانم، آری آن ها را هلاک کنم و خود نیز هلاک شوم!
ملاحان: اگر آرزوی مردن داری مرگ ما را هم از خداوند بطلب، چون ما بی تو زندگی نتوانیم کرد.
آژاکس: ای ظلمت عدم که روشنی بخش وجود منی و ای شب سیاه مرگ که یگانه روز حیات منی، مرا به سرای جاویدان خویش برسان، درنگ مکن، مرا به رحمت و بخشش خدایان امیدی نیست و روی آنکه از آدمیان هم استعانت جویم ندارم. یکی از دختران بی باک زئوس مرا تا پای مرگ دنبال می کند. از دست دشمنی چنین قهار چگونه توانم گریخت و در مقابل وی به کجا پناه توانم برد! روزگار من به پایان رسیده است و دست انتقام در تعاقب من است. اینست ثمره پیروزی های سفیهانه من که در این جا می بینید، درآنجا هم یاران جنگی من در کمین جانم نشسته اند.
تکسما: این بلیه را چگونه تحمل توانم کرد؟ مردی بدین بزرگواری و نیکی چسان دستخوش یاس و نامرادی شده است!
آژاکس: ای سواحل دریای خروشان، ای چمنزارهای خرم و سرسبز و ای صخره های زیبا که امواج دریا شما را سائیده است، من در کنار شما دیر مانده ام و دوران اقامتم در ولایت «تروا» بدراز کشیده است روی مرا دیگر نخواهد دید و از این پس مرا زنده نخواهید یافت.
ای رودخانه آرام اسکاماندر که محبوب دل مایی، تو نیز دیگر روی آژاکس را نخواهی دید. آری آژاکس، همان کسی که اگر حمل بر خود ستائی نشود می گویم هرگز چون او مردی از سواحل یونان پابولایت تروا نگذاشته است. اینک این آژاکس را بنگر، رسوا و انگشت نما در این بیغوله نشسته است.
ملاحان: بدینسان سخن مگو، هر چند که حق داری هر آنچه بخواهی بر زبان آری، من نیز در این حالت ناگوار که توئی، خود نمی دانم چه بگویم و تو را چگونه تسلی دهم.
آژاکس: هیهات، هیهات! در این حالت عجز و انکسار که منم، مرا جز از مویه و سوگواری گزیری نیست. هیهات، هیهات! بر من و بر روزگار من. در این جا، در همین سرزمین «آیدا» پدر من در جنگ نشان افتخار ربود و زنی زیبا به غنیمت گرفت و با نامی بلند بموطن خود بازگشت. من نیز که فرزند اویم، با دلی شجاع و عزمی بلند بدین دیار آمدم و چه دلیری ها و دلاوری ها که در جنگ نکردم لیکن اکنون در میان هموطنان خود محکوم به مرگ و سر شکستگی شده ام. من نیک می دانم که اگر اخیلیس خود زنده بود سلاح خویش را جز به دست من به دیگری نمی سپرد ولی پسران «اتروس» مرا و دلیری های مرا از یاد بردند و سلاح او را به نابکاری افسونکار سپردند. افسوس که خدایان چشم مرا بستند و اندیشه مرا مختل نمودند والا آن ها را زنده نمی گذاشتم که بعد از این درباره دیگران چنین ظلم و بی مروتی روا دارند. آری، درست در همان لحظه که دست به انتقام برداشتم و می خواستم سزای آن ها را در کنارشان نهم، دختر خیره چشم زئوس نقشه مرا باطل کرد و عارضه جنون بر من مستولی نمود. اینک خون چارپایان بی گناه به جای خون آنان دست های مرا آغشته است. اگر آن ها از چنگال عقوبت من گریختند و اینک از راه تمسخر به من می خندند گناه سستی من نیست. خدایان چون به فکر شیطنت افتند مردمان فرومایه و ناچیز از چنگ آزادگان و بزرگان می گریزند. با این وصف من چه می توانم کرد؟ در این حالت که من هستم و خدایان از من روی تافته اند، یونانیان با من از در ستیزه در آمده اند و سرزمین تروا بر من بدیده بغض و تنفر می نگرد، در چنین حالت آیا می توانم مردم اترید را با جهازات خود در این جا رها کنم و از دریای اژه بگذرم و به موطن خود بازگردم؟
در این صورت چگونه به روی پدرم تلامون بنگرم و چون دست خالی و بدون غنیمتی که در خور افتخارات او باشد به نزد او می روم با چه نظر تحقیر به من خواهد نگریست؟ نه، من هرگز چنین کاری نمی توانم کرد.
یا به شهر تروا رو آورم و یکه و تنها بر برج و باروی آن حمله ببرم و همان جا با افتخار و نیکنامی کشته شوم، این کار نیز خلاف مصلحت است چون در آن صورت خدمتی به پسران آترید کرده ام و آن ها را از دست خود خلاص نموده ام.
پس تکلیف من در این میانه چیست؟ چه کنم که پدر پیرم تصور نکند پسری جبان و بی اراده دارد.عمر دراز را فایده چیست؟ هیچ کس جز مردم جبان و ترسو آرزومند عمری دراز نیست که سراسر آن به رنج و فرومایگی گذرد. چه فایده که آدمی بیکار نشیند و به شمارش ایام وقت بگذراند و در مسیر نیستی گام گذارد؟ یا چه فایده که انسان با آتش نیم مرده آمال و آرزوها خویشتن را گرم کند؟ نه، من که چنین کس نیستم، یا باید با افتخار زیست یا به سربلندی هلاک شد. اینست آنچه همه مردان آزاده جهان می کنند. همین و بس.
ملاحان: ای آژاکس، منکر نمی توان شد که سخنانی پس دلیر گفتی و با گفتن این سخنان بزرگی خود را نیک نمایاندی ولی در تصمیم خویشتن شتاب مکن، این اندیشه های تلخ را از سر به در کن و تامل کن تا یاران تو اسباب آسایش تو را فراهم سازند.
تکسما: ای آژاکس، ای خداوندگار من! افسوس که آدمی بازیچه دست تقدیر است! پدر من یکی از مردان آزاده و صاحب جاه فریگیه بود. اکنون من کیستم؟ کنیزی که به اسارت در آمده است. لابد خواهی گفت که مشیت آسمانی چنین بوده است اما فراموش مکن که تو چنین کرده ای. لیکن گذشته ها گذشته است. من اینک همسر و همخوابه توام و جز خیر و نیکی تو را نمی خواهم. پس به حق همان خدایی که من و تو در عالم زناشویی او را می پرستیم و به حق همان بستری که تو مرا در آن همخوابه خود کردی، سوگند که مرا گرفتار ظلم و شقاوت آنانی که خصم تواند نکن و مرا پس از خود به دست صاحب دیگری مسپار. آن گاه که تو از این جهان رخت بر بندی و مرا تنها و بی یاور گذاری، به یاد آور که در همان روز مرگ تو، یکی از یونانیان مرا و فرزندت را به اسیری خواهد برد و نیز به یاد آور که ارباب تازه من از راه طنز و کنایه خواهد گفت «می دانید این زن کیست؟ همسر آژاکس است. همان آژاکس که روزی قهرمان دلیر لشگر یونان بود. بنگرید چگونه از تخت قدرت به تخته مذلت افتاده است!» آری همه این سخنان را خواهند گفت و هر چند منم که باید تحمل شنودن آن را کنم، لیکن در حقیقت رسوائی آن دامنگیر شخص تو و دودمانت خواهد شد.
ای آژاکس، آیا دل آن داری که پدر پیر خود را در این آخر عمر به سوگ خود بنشانی؟ آیا راضی می شوی مادرت سالیان دراز در فراق تو سرشک از دیده ببارد؟ به یاد آور که هم اکنون مادرت چشم به راه تو است و دعای شبانه روزی او آنستکه تو به به نزد او برگردی. به یاد آور که پسرت، پسر نو رسیده ات در بهار زندگانی بی پدر و بی یار و یاور خواهد ماند و اسیر پنجه قیمی بی عاطفه خواهد گردید.
آیا دلت گواهی می دهد که در حق پسرت و در حق من چنین ستمی روا داری؟ من که را جز تو در این جهان دارم و پس از تو به کجا توانم رفت؟ خانه مرا تو با دم شمشیر ویرانه ساختی و پدر و مادرم نیز به دست تقدیر در جایگاه مردگان مسکن گزیده اند. اینک اگر تو از این جهان بروی مرا دیگر در کدام سرزمین راه می دهند و یا چه چیز باعث خوشنودی و مسرت خاطر من خواهد شد؟ تو سرمایه هستس و یگانه نقد زندگی من هستی، آیا مرا بالمره از خاطر برده ای و به طاق نسیان سپرده ای؟ آیا هیچ مردی دوران سعادت گذشته خود را اینسان فراموش می کند، مگر نه آنکه شاخ محبت ثمره محبت می دهد. هر آنکس که مهر و محبت از خاطر می برد به حقیقت از طریق مردمی و آزادگی منحرف شده است.
ملاحان: ار آژاکس، ما را دل به احوال او سخت می سوزد، تو چطور؟ آیا گفتار او را تصدیق نداری و حق به جانب او نمی دهی؟
آژاکس: اگر از فرمان من سرپیچی نکند، حق به جانب او خواهم داد.
تکسما: هر چه تو بفرمائی بیدرنگ همان خواهم کرد.
آژاکس: پسر مرا بدینجا بیاور. می خواهم او را ببینم.
تکسما: چون از تو بیمناک شدم او را از آنجا روانه کردم.
آژاکس: مقصودت اینست که وقتی من… دچار بیماری بودم!
تکسما: آری، ترسیدم ترا چشم بدو بیفتد… و او را هم هلاک کنی.
آژاکس: چه کار به جایی می شد!
تکسما: به همین جهت سخت مواظب بودم که چنین اتفاقی نیفتد.
آژاکس: کاری بس خردمندانه کردی.
تکسما: اکنون چه می توانم کرد؟
آژاکس: می خواهم او را بدینجا بیاوری تا او را ببینم و با وی سخن گویم.
تکسما: او را به دست پاسبانان سپرده ام و دور از اینجا نیست. هم اکنون او را خواهم آورد.
آزاکس: پس او را فوراٌ حاضر کن.
تکسما: ای «اوری ساسس» زود بیا، پدرت تو را می خواهد… یکی از شما او را بیاورد، هر کس که مراقب او بود او را بیاورد.
آژاکس: آیا صدای تو را شنید و خواهد آمد؟
تکسما: آری شنید و هم اکنون خواهد آمد… یکی از پاسبانان او را می آورد.
(پاسبانی به همراه کودک وارد می شود)
آژاکس: آفرین!… اکنون او را در آغوش من بگذار… اگر او فرزند من است بی گمان از دیدن خون گرم نخواهد ترسید. دیری نخواهد گذشت که وی از آغوش گرم ما جدا شود و در همان دبستان که پدرش درس متاعب و مشقات آموخت به تحصیل مشغول شود.
پسرم، آرزوی من آنست که تو از همه جهت شبیه به پدرت باشی اما در زندگی از او خوشبخت تر بشوی. من اکنون آرزو دارم که به جای تو می بودم زیرا تو همه این مصائب و بلایا را به چشم می نگری و معنی آنرا می فهمی. آدمی در هیچ یک از مراحل عمر خود به قدر دوران کودکی و بی خبری خوشبخت نیست زیرا هنوز طعم ثمره شادی یا اندوه را نچشیده است. اما فرزند، همینکه هنگام هشیاری تو رسید نیک مواظب باش که دشمنان تو بدانند تو پسر کیستی، اکنون تا رسیدن آن زمان به سرور و شادمانی زیست کن و چون پرنده آزاد در هوا پرواز کن و اسباب سرگرمی و شادکامی مادرت را فراهم آور. پس از آن هم که من از این جهان بروم تو را به دستی امین می سپارم تا از تو نیکو مراقبت کند و هرگز یکی از مردم یونان جرعت دست درازی یا اهانت به تو نکنند.
«توسر» با وفا که من تو را بو او خواهم سپرد در حراست تو سعی بلیغ خواهد کرد و چون از جنگ با دشمنان برگردد از هیچ گونه فداکاری در حق تو دریغ نخواهد نمود.
شما ای ملاحان و دلاوران که یاران منید، شما خم در این باره عهدی دارید که باید آن را وفا کنید. چون «توسر» از میدان جنگ بازگشت از جانب من به او بگویید که طفل مرا به نزد پدرم برساند تا پدر و مادرم او را به فرزندی بپذیرند و سالیان آخر عمر خود را با او سرگرم باشند. و نیز به توسر بگویید که سلاح جنگ مرا به دست یونانیان و مخصوصاٌ به دست دشمنان من نسپارد. ای پسرم، ای سپر درشت را که هفت خط کلفت دارد و هیچ نیزه و زوبینی از ۀن نمی گذرد بنگر، کلمه «اوری ساسیس» که نام توست برروی آن نوشته شده و دستگیره محکم به پشت آن چسبیده است. این سپر از آن توست و باید استعمال آن را نیکو بیاموزی. از این گذشته اسلحه دیگر من باید با خود من در گور به خاک سپرده شود…
ای تکسما، کودک را با خود ببر و در را از بیرون ببند، گریه و سوگواری کار زنان است لیکن مرا میل آن نیست که در آستانه سرای خود صدای شیون و زاری بشنوم، زود از نظر من دور شو!
زخمی که علاج آن تیغ ایت به هیچ داروی دیگر درمان نتواند یافت.
ملاحان: ای سردار، تو از اینقرار در تصمیم خود راسخی و ما از این بابت بسی تاثر داریم. از اینگونه سخنان تلخ بوی خیر و خوشی نمی آید.
تکسما: ای آزاکس، ای صاحب اختیار من، بگو چه اندیشه در سر داری؟
آژاکس: چیزی از من مپرس و به صبر و شکیبایی خو کن.
تکسما: برس بر وجود من مستولی شده است. بیا به خاطر خدایان و به خاطر فرزندت از این قصد درگذر و ما را بی کس مگذار!
آژاکس: به سخنان تو گوش نمی توانم داد. تو میپنداری که مرا هنوز نسبت به خدایان دینی باقی است.
تکسما: کفر می گویی!
آژاکس: چه اهمیت دارد؟
تکسما: نمی خواهی به سخنان من گوش فرا دهی؟
آژاکس: به گفته های تو بیش از حد گوش فرا داده ام.
تکسما: خداوند من، مرا وحشت فرا گرفته است!
آژاکس: به تو گفتم در را ببند.
تکسما: به من رحم کن! رحم!
آژاکس: ای تکسما، تو چه ابلهی که پنداشته ای من به گفته تو طبیعت خویش را می گردانم!
(درها بسته می شود و آژاکس از نظر پنهان می شود)
ملاحان: ای سالامیس پر افتخار، ای که زیبایی های این جهان را در خود جمع آورده و در میان امواج خروشان بر سر پا ایستاده ای، بر ما که در اینجا بر روی بستری از گیاه غنوده ایم رحمت آور! مگر این انتظار ما هرگز نباید پایان پذیرد! ماه های بیشمار گذشته است، سالها در پس سال ها سپری شده است و ما در اینجا به چیزی دیگر نمی اندیشیم جز به گور سیاه و ابدی خویش!
آژاکس، آن پهلوان دلیر که او را چون شیر دمان روانه کردی اینک به حالی نزار در این گوشه افتاده است و دچار اندوه و ملامت شده است و بیمری چنان بر جانش مستولی گردیده است که درمان آن از قدرت آدمی بیرون است. همه دلیریها و شجاعت های او از یاد رفته است و پادشاهان دیگر به فکر پاداش دادن به او نیستند.
مادر پیر او که موی سرش از گذشت سالیان متمادی سپید شده است چون خبر مصیبت و بدبختی او را بشنود و از بلایی که جان او را می آزارد آگاه گردد، ناله های جانکاه سر می دهد. البته ناله های او به آواز هزار دستان نخواهد ماند که در شب های تابستان نغمه سرائی می کند بلکه نعره های مصیبت زده ایست که دل آدمی را می گدازد. ای وای که چه بسیار بر سر وسینه خود خواهد کوفت و چگونه موی سپید از سر خواهد کند!
چه بهتر که چنگال مرگ آنرا که گرفتار جنون و اختلال حواس شده است در رباید! مقرر بود که این مرد از دلیرترین جنگاوران یونان باشد لیکن اکنون از راه مقدر خود منحرف گردیده است و در وادی بیگانه و ناشناسی سر در گم شده است. اگر پدرش از سرگردانی او مسبوق شود چه خواهد کرد؟ یا چگونه او را از این رسوایی که بر سر پدرش و دودمانش آمده است آگاه می گردانند!
(آژاکس از سراپرده بیرون می آید در حالیکه آرامتر و مصمم تر شده است)
آژاکس: ضربه های یکنواخت و بی انتهای زمان همه چیز را تکان می دهد. هیچ چیز پنهانی نیست که زمان آن را آشکار نکند و هیچ آشکارا نیست که روزی پنهان نشود. در این جهان هیچ چیز محال نیست. سوگندهای موکد روزی نقض می شود و تصمیمات آهنین روزی سست می گردد. لحظه ای پیش من چون تیغ پولاد مصمم ایستاده بودم و اینک الحاح زنی رای مرا سست کرده است. آری مرا گران آمد که زنی را بی همسر و طفلی را بی پدر در میان خیل دشمنان رها کنم. اینست آنچه هم اکنون خواهم کرد: به چمنزاری که در کنار دریاست خواهم شتافت و این پلیدی ها را از تن خود خواهم شست تا الهه از خشم خود درباره من درگذرد و نظر عنایتی برمن افکند. این شمشیر را نیز که بلای جان من است با خود بدانجا خواهم برد و در گوشه تاریک و دور از نظر، در زیر خاک پنهان خواهم کرد تا دیگر روشنایی روز بر آن نیفتد و هرگز کسی دگر باره آن را نبیند.این شمشیر از آن «هکتور» است که دشمن خونخوار من بود و از روزی که آن را به دست آورده ام از کید یونانیان لحظه ای ایمن نبوده ام. چه راست گفته اند که از هدیه دشمن پیوسته بلا می خیزد. من اکنون این تجربت را آموخته ام که از این پس فرمان خدایان را به کار بندم و نسبت به پسران آتروس بی حرمتی روا ندارم. هر چه باشد این ها سردار و فرماندهند و ما زیر دست و فرمانبر. هیچ زوری و هیچ قدرتی در این جهان نیست که بتواند با مقام و با سابقه معارضه نماید. زمستان با پای برف آلود از مقابل تابستان گرم می گریزد. شحنه شب از گشت شبانه خود باز می ایستد تا چابک سوار صبح بر سمند نقره فام نشیند و عالم را منور کند. طوفان باد توقف می کند تا امواج خروشان دریا اندکی بیارامد. حتی خواب که قادر مطلق جان آدمیان است دریچه خود را گاهی می بندد و هرگز نمی تواند زندانی خود را تا ابد در بند نگاه دارد. پس چرا ما این نظم و قاعده را رعایت نکنیم و فرمان آن را در مورد خود به کار نبندیم؟ من اکنون این نکته را آموخته ام که هر چند از دشمن خود بیزارم و کمر به فنای او بسته ام لیکن چه بسا که روزی عداوت ما سپری شود و دشمنی ما به دوستی تبدیل گردد، و چه بسا دوستان جانی من که امروز کمر به خدمت آنان بسته ام و روز دیگر دوست آن ها مبدل به دشمنی می گردد.
مردم زمانه می دانند که دوستی لنگرگاهی ناپایدار است که به هیچ رو اعتماد و ایمنی را نشاید… اما از این بحث درگذریم… ای تکسما، تو به درون سرا پرده شو و از پیشگاه خدایان استغاثه کن که آنچه من آرزو کرده ام به من ارزانی فرمایند (تکسما می رود) و شما ای یاران صدیق، شما نیز به خاطر من با او در دعا و نیایش شرکت کنید. هنگام بازگشت «توسر» از جانب من به او بگویید که آنچه را به او گفته ام به نیکوترین وجه انجام دهد و به خوبی از شما نگاهداری کند. من اینک باید به راه خویش روم و چون دوباره بازآیم به سلامت خواهم آمد و این بیماری مرا ترک خواهد گفت.
(خارج می شود)
ملاحان: اکنون هنگام آن فرا رسیده است که ما از فرط شادی در پوست نگنجیم، گاه آن رسیده است که چون مرغی سبکبال در هوا به پرواز آییم. ای «پان» ای پادشاه عیاران و میگساران که خدایان بزرگ نیز از تو پیروی می کنند، از فراز قله های برف آلود «سیلن» فرود آی و بر سطح دریا به رقص بپرداز. آری گاه آن رسیده است که با آهنگهای دلکش مترنم شویم و غزلخوان و پای کوبان خوش باشیم. ای «آپولون» از ولایت «دلوس» و از سواحل «ایکاریو» به نزد ما بشتاب و همچنان در کنار ما مقیم باش. ظلمات وحشت و رسوایی از دیار ما زدوده شده است و ابر خون از آسمان ما زائل گردیده است. شکرو سپاس فراوان بر «زئوس» که آفتاب جهان تاب باز بر کشتی نشستگان ما تابیدن گرفته است و «آژاکس» سلامت خود را باز یافته استو اینک می رود که به درگاه خداوند خضوع و نیایش کند.دردها و بلیات او با آب زمان شسته شده است و آتش خشم و دشمنی در نهاد او رو به خاموشی گذاشته است.سپاس خدا را که فتنه برخاست و میان آژاکس و «اتریدها» صلح افتاد.
(پیکی از اردوی یونانیان می رسد)
پیک: رفقا، خبری تازه آورده ام! «توسر» از شبیخونی که به ارتفاعات «میسیه» زده بود برگشت و به محض بازگشت او غوغایی در اردو به راه افتاد. تا سپاهیان ما شنیدند که وی از راه رسیده است و به سرا پرده سرداران رفته است جمعی از آنان گرد آمدند و با خشم و کینه فراوان بانگ برآوردند که «اینست برادر آن دیوانه» «برادر آن خائن» و جملگی دست به کار شدند تا او را سنگسار کنند، چند نفری هم دست به قبضه شمشیر بردند و تیغ از نیام کشیدند و چیزی نمانده بود که کار او را بسازنداما بزرگان لشگر به موقع به یاری او شتافتند و با اندرز خود سپاهیان را آرام کردند. اینک من آمده ام که خبر را به صاحب اصلی آن برسانم. آژاکس در کجاست؟ وی باید این خبر را بشنود.
ملاحان: آژاکس در اینجا نیست و چند لحظه پیش از اینجا رفت. او اکنون آدمی تازه شده است و در پی کاری تازه شتافته است.
پیک: زهی شوربختی! آنکه مرا در پی این پیام فرستاد دیر فرستاد. یا شاید هم در آمدن دیر کردم.
ملاحان: چه پیامی؟ مگر چه واقع شده است؟
پیک: «توسر» پیام فرستاد که تا او بدینجا نرسیده است آژاکس به هیچ عنوان از سراپرده خود خارج نشود.
ملاحان: اکنون رفته است و به قصد خوبی هم رفته است: رفته است تا با خدایان آشتی کند؟
پیک: اگر پیشگویی «کالچاس» راست باشد و به سخنان او بتوان اعتماد کرد، این کار آژاکس به کلی بیهوده است.
ملاحان: چه پیشگوئی کرده است؟ هر چه میدانی بگو.
پیک: آنچه به چشم خود دیدم هم اکنون از برایتان نقل می کنم: سرداران سپاه در شورا گرد آمده بودند و کالچاس نیز در نزد آنان بود ولی دیری نگذشت که وی از جای خود برخاسته به نزد توسر رفت و دست او را به طریقی دوستانه گرفت و چنانکه «منلائوس» و «آگاممنون» گفته های وی را نشنوند به وی گفت «بی هیچ درنگ به آژاکس خبر بده که امروز از خانه بیرون نرود و تمام روز را در سراپرده خود بماند و زنهار که اگر امروز از خانه بیرون شود دیگر کسی او را زنده نخواهد دید. امروز مقدر است که خشم الهه آتنا بر او فرود آید زیرا چنانکه میدانی خدایان نسبت به کسانیکه از حدود مراسم بشری خویش خارج شوند خشم می گیرند و آن ها را موجوداتی عاصی و طاغی می شمرند. آژاکس نیز از زمره کسانی بود که هنگام بیرون آمدن از وطن شرط خویشتن داری و اطاعت به جا نیاورد، چه وقتی پدرش به او گفت « پسر جان برو و به استعانت خداوند در جنگ پیروز شو» باسخی که به پدر داد این بود «پدر جان هر ابله ناتوانی به استعانت خدایان پیروز می شود، مرد آنست که به قوت بازوی خویش تاج پیروزی و افتخار به دست آورد» می بینی که چه خود ستائی بی جایی کرده است! یک بار دیگر آتنا به یاری او شتافت و بدو اندرز داد که چگونه در کمین دشمنان خود بنشیند و آن ها را به دام افکند. باز آژاکس کفری دیگر گفت و پاسخ داد: «ای الهه مقدس تو همان به که به اندرز و راهنمایی یکی دیگر از یونانیان بپردازی در سپاهی که من سپهسالار آن باشم کسی یارای شکستن جناح آن را نخواهد داشت» این سخنان همه کفرو زندقه بود و از حدود تکلیف آدمیان خارج، نتیجه آن شد که که طوفان خشم و کینه آتنا بر علیه آژاکس برخاست. بنابراین اگر امروز از هلاکت از هلاکت بگریزد شاید که پس از این به یاری خدایان دیگر جان او را رهایی بخشیم «توسر» چون این سخنان از کالچاس شنید مرا نزد خود خواند و با شتاب فراوان بدینجا گسیل داشت تا گفتنی ها را به تو باز گویم. اگر بالفور آژاکس را نیاییم و او را آگاه نکنیم تا ساعتی دیگر زنده نخواهد ماند والا پیشگویی کالچاس جملگی کذب خواهد بود.
ملاحان: ای تکسما، پیکی آمده است و اخباری ناگوار آورده است. ای تکسما! تو از جانب ما جملگی برو و این کار را انجام بده.
(تکسما به اتفاق اوری ساسس داخل می شود)
تکسما: باز دیگر چه خبر است؟ آسایش مرا چرا اینسان به هم می زنید؟ مگر هنوز دوران مصائب من سپری نشده است؟
ملاحان: این مرد آمده است و اخباری ناگوار آورده است. خبر او درباره آژاکس است.
تکسما: چه خبر آورده ای، آیا باز خطری در کار هست؟
پیک: ای بانو، خبر من مربوط به به شخص تو نیست. درباره آژاکس است که اگر از سراپرده خود خارج شده باشد خطر جانی در پیش خواهد داشت.
تکسما: وی رفته است و از سراپرده خارج شده است. بگو پیغام تو چیست؟
پیک: از جانب توسر پیغام آورده ام که همسر تو امروز در سراپرده خود بنشیند و به هیچ بهانه از اینجا خارج نشود.
تکسما: توسر خودش در کجاست؟ این پیام را به چه منظور فرستاده است؟
پیک: وی به تازگی به اردو برگشته است و به او خبر رسیده است که هرگاه آژاکس از سراپرده خود خارج شود جان او در مخاطره خواهد بود.
تکسما: وای بر من! تو چه میدانی که این گفته صحیح است؟
پیک: کالچاس غیبگو پسر «تستور» این خبر را بدو داده است. امروز روز حیات یا مرگ آژاکس است.
تکسما: ای یاران من، این بلایی که بر من نازل شده است از من بگردانید! بشتابید و در ساحل دریا، در مشرق و در مغرب و در هر راهی که همسر بینوای من از آن راه یافته است همه را بگردید و او را بجوئید! این مرد بد فرجام عاقبت مرا فریب داد، اکنون می بینم که اصلا مهر مرا در دل ندارد. ای پسرم، چه می توانم کرد؟ باید چاره ای بیندیشم. هم اکنون خود تا جایی که بتوانم رفت در پی او خواهم شتافت. ای یاران من بشتابید، وقت را تلف نکنید و او را از کام مرگ برهانید.
ملاحان: ای بانو، عهد می کنیم که در همه جا با تو بیائیم و تا قوتی در زانوی ما باقیست در تجسس او بشتابیم.
(همگی به اطراف می دوند)
(پس از اندکی آژاکس ظاهر می شود در حالیکه جایگاه مردن خود را انتخاب کرده است و دشنه خود را از دسته به زمین فرو برده و به دقت مشغول محکم کردن آنست)
آژاکس: اینک همه چیز آماده است، جلاد آماده انجام کار خویش است و رای او به نیکوئی انجام خواهد پذیرفت. اکنون درباره این ماجرا اندکی بیاندیشم: این دشنه از آن هکتور است که دشمن جان من بود و من از همه خلق جهان از او بیشتر متنفر بودم. دشنه او در خاک تروا در سرزمینی که آن هم دشمن من است فرو رفته است. تیغه آن آبخورده است و هر دو دم آن نیکو به سنگ سائیده شده است. جایگاه آن را در زمین آن چنان محکم کرده ام که هرگز نخواهد جنبید. تنها یک تکان و یک جنبش سریع مرگ را فرا خواهد خواند. اینست خلاصه داستان، اینک من آماده ام. اکنون به نماز و دعای خویش بپردازم: ای خداوند ما، زئوس، در این هنگام رحیل بیش از همه کس به تو توسل می جویم و از تو امید نجات و رستگاری دارم. تقاضای من از پیشگاه تو اندک است. می خواهم پیکی به نزد توسر روانه کنی و او را از ماجرای من بیاگاهانی تا مگر وی نخستین کسی باشد که کشته مرا در کنار این خنجر خون آلود دریابد و مرا در آغوش کشد. مبادا آنانکه دشمن جان منند بر او سبقت جویند و جسد مرا طعمه سگان و زاغان سازند.
ای خداوند ما زئوس، خواهش دیگرم از پیشگاه تو آنست که چون خود را بروی این خنجر افکنم و نوک آن را از دل بگذرانم «هرمس» خدای مرگ را فرمائی که مرا یک سر بسر زمین خفتگان برساند و به آسانی مرا به خواب ابدی بسپارد چندانکه میان زندگانی و مرگ من یک قدم کوتاه بیش نباشد.
آخرین تقاضایم از پیشگاه تو آنست که بفرمائی «دوشیزگان جاید» که مواظب آلام و متاعب بشر هستند و ملائک خشم و غضب که پیوسته در حال جنبش و حرکتند مردن مرا بنگرند و بدانند که سبب هلاک من، پسران اتروس بوده اند، از اینرو بر آن ها نیز مرگ نازل کنند و جان پلید آن را بستانند آری ای منتقمین قهار. خون آنان را سخت بریزید و بر جان هیچ یک از کسان آن ها نبخشائید!
تو نیز ای آفتاب جهانتاب که بر عرصه افلاک جولان می دهی رکاب زرین خود را به سوی سرزمین پدری من برکش و داستان مرگ و تباهی مرا به پدر پیر و به مادر داغ دیده ام برخوان. مادر ناکامم چون این این خبر بشنود زار بگرید و از گریستن خود هر کوی و برزن را به فغان آورد. لیکن اکنون فرصت گریستن در پیش نیست باید بشتابم و به کار خویش بپردازم. ای مرگ بیا و خیره به صورت من نظاره کن، من باز بار دگر تو را خواهم دید و در جهان دیگر بر تو درود خواهم فرستاد لیکن این روشنایی روز و این چرخ و فلک آسمان را هرگز دوباره نخواهم دید.
بدرود ای روشنایی روز،بدرود ای سالامیس عزیز که زادگاه مقدس منی، بدرود ای شهر زیبای آتن که مردن آن خویشاوندان منند، بدرود ای ولایت تروا، بدرود ای مزارع سرسبز و رودهای روان که آب و نان را می رساندید، آژاکس بر شما جملگی درود می فرستد و از شما بدرود می کند و پس از این آواز او در این جهان خاموش خواهد شد.
(خود را به روی خنجر می اندازد و می میرد. اندکی سکوت می شود)
(صدای پای ملاحان شنیده می شود که پیش می آیند. نیمی از آن ها از یک سوی صحنه داخل می شوند و جسد آژاکس را هنوز ندیده اند)
ملاح اول: هر چه رشته ایم پنبه شده است. تمام این ولایت را زیر پا گذاشته ایم و هر گوشه آن را گشته ایم و هنوز چیزی نیافته ایم… صدایی شنیدم، کیست که می آید؟
ملاح دویم: (از سمت دیگر پیش می آید) اوهوی رفیق!
ملاح اول: چه خبر تازه؟
ملاح دویم: وجب به وجب مغرب این ولایت را تا کنار کشتی ها تجسس کرده ایم.
ملاح اول: چه یافته ای؟
ملاح دویم: هیچ، خستگی بر تنمان ماند و آن را که در تجسس اوییم نیافتم.
ملاح اول: ما نیز از سوی مشرق هر چه گشتیم او را نیافتیم.
(همه با یکدیگر)
شاید صیادی که به کار خویش مشغول است و چشمان خسته او بیداری کشیده است، خبری به ما بدهد و شاید پریان دریای بوسفور یا فرشتگان قله المپوسی نشانی از سردار گمشده داشته باشد. ما این ننگ را به کجا بریم که نتوانسته ایم زورق بی اربابان ارباب خود را به ساحل بکشیم؟
(در این هنگام تکسما نیز به محلی که جسد آژاکس در آن افتاده است می رسد و صدای زاری او شنیده می شود)
تکسما: وای بر من! وای بر من!
ملاحان: این صدا از کجاست؟ از طرف بیشه ها آمد، صاحب صدا کیست؟
تکسما: افسوس، افسوس!
ملاحان: تکسمای مسکین، همسر اوست که او را به اسارت گرفته بود، بیچاره از فرط اندوه آب شده است.
(همه به سوی او بر می گرئند)
تکسما: هیهات، ای یاران با وفا که دیگر زندگی بر من حرام شده است.
ملاحان: چرا؟ مگر چه رخ داده است؟
تکسما: اینست آزاکس، خنجری به قلب او فرو رفته است و جسم بی جان او در اینجا افتاده است.
ملاحان: ای وای مرد! سردار و سالار ما مرد! با مرگ تو کار ما پایان پذیرفت، دیگر به جانب وطن عزیمت نخواهیم کرد مرگ تو ای سردار، پایان زندگانی همسرت خواهد بود.
تکسما: از ما دیگر کاری ساخته نیست جز آنکه به مرگ او بگرییم و اشک از دیده بباریم.
در این سرانجام شوم دستیار او چه کسی بوده است!
تکسما: او خود به تنهایی چنین کرده است. اینست خنجری که او خود را به روی آن افکنده است. بنگرید که دسته آن را چه محکم بر زمین کوبیده است.
ملاحان: ای خدا، آژاکس خون خود را ریخت! چه ابله بودیم ما که او را از نظر دور کردیم، چه سفیه و بی مغز بودیم که مقصود او را ندانستیم! پس آژاکس مرد! این مرد مدبر و دلیر به هلاکت رسید! بیا جسد او را به ما نشان بده.
تکسما: نه، هرگز کسی روی او را نخواهد دید. هم این جامه کفن او خواهد بود. کیست که بتواند منظره مردن او را در چنین حالت مشاهده کند. این خون ارغوانی رنگ از زخم قلب او روان است و از دهان و بینی او چون فواره می جوشد. من اکنون چه می توانم کرد؟ ای آژاکس، کیست که اینک تو را در آغوش پر از مهر خود جا دهد؟ جز برادر مهربان تو کیست که بتواند جسد تو را به خاک گور بسپارد؟ ای توسر در کجایی؟ ای آژاکس، آژاکس عزیزم، چرا بدین روز افتادی؟ حتی دشمنان تو نیز باید در مرگ تو خون از دیده روان کنند.
ملاحان: تقدیر چنین رفته بود. ای دل سرسخت محکوم به زوال و نیستی بود. از زبان زهر آلود او پیوسته ناسزا و دشنام بر میخاست و چه بسا اوقات که از پادشاهان «اترید» به زشتی یاد می کرد. این همه مصائب و آلام ثمره آن روزی است که در مسابقات دلاوری این خنجر را به جایزه گرفت.
تکسما: افسوس! افسوس!
ملاحان: این حادثه ناگوار سخت بر او گران واقع خواهد شد.
تکسما: وای بر من! وای بر من!
ملاحان: ای بانو، گریه کن، تا می توانی گریه کن. حقا جای گریستن است. آن را که از دست دادی. چنانکه باید تو را دوست می داشت.
تکسما: هیهات که من از شما بهتر می دانم چه عزیزی را از دست دادم.
ملاحان: راست می گویی، حق به جانب تو است.
تکسما: ای کودک دلبندم، پس از این کدام چشم از ما مراقبت خواهد کرد؟ در عرصه زندگی چه متاعبی که بر سر ما فرود نخواهد آمد!
ملاحان: وای که این دو پادشاه رحم در دل ندارند و ظلم و ستمی که در نهاد آن ها سرشته است به زبان نمی توان آورد. خداوند خود چاره کار تو کند و تو را از آسیب قهر آن ها ایمن بدارد!
تکسما: مگر آن چه بر سر ما آمده است خواست خداوند نبوده است؟
ملاحان: چرا، غضب خداوند بر شماها نازل شده است.
تکسما: الهه آتنا، دختر غدار زئوس، از برای خوش آمد او دیسئوس این بلا را بر سر ما آورد.
ملاحان: این «مرد سرسخت» به شنیدن داستان جنون آژاکس از ته دل خواهد خندید و چه خنده های ظالمانه که نخواهد کرد. خبر آن را نیز بدو پادشاه، پسران «اتروس» خواهد برد.
تکسما: هر چه می خواهند بخندند و بر مرگ دشمن شادمانی کنند! زود باشد که از مردن او پشیمان شوند و هر چند در زندگی از او بیزار بودند در مردن او سوگواری کنند. روزی خواهد رسید که عرصه این کارزار بگردد و وضع آنان در جنگ دگرگون شود. مردم نادان قدر نعمت آن گاه دانند که آن را از دست بدهند و به مصیبتی گرفتار آیند. از مردن آزاکس سودی بدان ها نمی رسد و من نیز به اندوهی تلخ و مرگبار گرفتار آمدم اما خود او اینک به راحتی خفته است زیرا آرزوی وی این بود که به هر مرگی که خود اختیار کند از این جهان برود و اکنون آرزوی او برآورده شده است. آخر آن ها به چه حق بر او خواهند خندید؟ مگر نمی بینید که وی در دست خداوند جان سپرده است نه در چنگال عقوبت آنان- ای اودیسئوس، تو را افتخاری نیست که وی بدینسان مرده است! مرگ آژاکس بر شماها گران خواهد آمد و من نیز در عزای او تا ابد غصه دار خواهم ماند.
ملاحان: خاموش، آهسته! صدایی از دور شنیده می شود. اینست توسر که از شنیدن خبر حادثه چنین بلند می گرید.
(توسر داخل می شود)
توسر: آژاکس، برادر عزیزم… این چهره نازنین تو… آیا راست است… آنچه به من گفتند راست بود و تو…
ملاحان: آری او مرده است.
توسر: چه بلایی! چه مصیبتی!
ملاحان: حق داری، مصیبتی ناگوار است.
توسر: من چگونه این مصیبت سخت را تحمل کنم؟
ملاحان: حق داری، مصیبتی سخت است.
توسر: چه ناگوار است! چه دشوار است!… طفل او چه شد و اکنون در کجاست؟
ملاحان: او را به سراپرده برده ایم.
توسر: زود بشتابید و او را نزد من آورید. زود، والا آن ها که منتظرند بچه شیر را بربایند و تا شما فرارسیداو را خواهند ربود. لحظه ای درنگ نکنید، شما نیز با او بروید. کمتر کسی است که چون حریف خود را افتاده ببیند لگدی بر او نزند.
(تکسما به همراه یکی از ملاحان می رود)
ملاحان: اکنون به یادم آمد، پیش از آنکه آژاکس بمیرد وصیت کرد که تو از کودک او نگهداری کنی، خوبست که تو چنین کردی.
توسر: ای آژاکس، ای آژاکس! کاش من مرده بودم و چنین منظره دلخراشی را نمی دیدم! با چه رنج و محنتی راه را پرسیدم و خود را بدینجا رسانیدم و اینک تو را مرده در اینجا افتاده می بینم، آیا هیچ راهی از این دردناک تر در عمر خود پیموده ام! خبر مردن تو در اردو پیچیده بود گفتی این خبر از آسمان بدانجا رسیده بود.همان جا نیز از شنیدن خبر مرگ تو من زار گریستم لیکن اکنون که به چشم خود تو را بدین حالت می بینم از شدت اندوه بی طاقت شده ام. بیا این پرده را از رخسار او پس زن تا روی او را هر قدر هم که زشت شده باشد به چشم بینم… وای که چه منظره هولناکی… چه قیافه وحشتناکی! این همه تخم مرارت و اندوه که در اینجا افشانده اند من باید به تنهایی درو کنم. من این رسوایی را به کجای دنیا برم که هنگام نیاز نتوانستم تو را یاوری کنم. بی تو چگونه می توانم به وطن مالوف بازگردم؟ تبسمی که به خیال بازگشت تو بر لبهای پدرمان نقش خواهد بست، چگونه زائل خواهد شد. تلامون بیچاره، هرگز به هیچ حادثه حتی به اخبار خوش نیز تبسم نمی کند! چون مرا بی تو ببیند چه ناسزاها که به من خواهد گفت و چه نام های ننگین که بر من خواهد نهاد! مرا طفل حرامزاده کنیزی روسبی خواهد نامید، مرا بزدلی ترسو خواهد خواند که همچون خائنین تن به هلاک برادر در داده ام یا خود به حیله و تدبیر باعث مرگ او شده ام تا خود به جای او بنشینم! خدا می داند که چه طوفانی از خشم و غضب برسر بر سر من فرود خواهد آورد! در این سر پیری آتش غضب او زود روشن می شود و با پر کاهی مشتعل می گردد. مرا غلام و حرامی خواهد خواند و از میراث محرومم خواهد ساخت و از خانه خود خواهد راند. اینست سرنوشتی که در وطن مالوف به انتظار من است در حالیکه همینجا در ولایت تروا نیز از هر سو آفت و مخا فت مرا احاطه نموده است و مردی بیچاره و درمانده شده ام. ای آزاکس، ای برادر من، مرگ نابهنگام تو مرا بدین روزگار سیاه انداخته است، اکنون چه باید کرد… بگذار این دشنه خون آشام را که موجب تباهی جان تو شده است و تیغه آن همچنان در پیمر تو می تابد از دل بیرون آورم…
(خنجر را از زخم آژاکس بیرون می آورد و در دست نگاه می دارد و آن را باز می شناسد)
اکنون دانستم، هکتور بود که این بلا را بر سر تو آورد، هر چند او خود پیش از تو چشم از این دنیا دوخت. خداوندا چه طالع شومی بود که که این دو را به یکدیگر پیوند داد! کمربندی که آژاکس به هکتور هدیه داد او را به ارابه بست و آن قدر در پی خود کشید تا به هلاکت رسید. خنجری هم که هکتور به آژاکس هدیه داد موجب تباهی جان او شد. این خنجر خون آشام را «فوری» خدای خشم ساخته است و آن کمربند شوم را خدای مرگ تعبیه کرده است و به گمان من این ها همه تدابیری است که خدایان از برای تنبیه و عقوبت انسان تدارک می کنند. اگر این گمان من باطل باشد پس هر چه که چون من این گمان برد به روزگار من دچار شود.
ملاحان: ای سردار، نوحه سرایی بس است! اینک باید بیندیشی که برادرت را چگونه به خاک بسپاری. از این گذشته باید اندیشه کنی که به دشمن نابکاری که از دور به قصد ریشخند و نکوهش ما می آید چه پاسخ گویی.
توسر: کدام دشمن؟ از کجا می آید و نامش چیست.
ملاحان: منلائوس، همان کسی که به خاطر او ما به چنین سفر درازی آمده ایم.
توسر: آری راست می گویی، خودش است.
(چند نفر خم می شوند که جسد را بلند کنند. منلائوس با یکی دو تن از ملازمان خود داخل می شود)
منلائوس: فرمان من اینست که هیچ کس این جسد را از جای خود تکان ندهد و بدان دست نزند. باید همان جا که افتاده است بماند.
توسر: تو به چه حق چنین فرمانی می دهی؟
منلائوس: من خود چنین اراده کرده ام، سپهسالار ما هم چنین فرمان داده است.
توسر: بگو به چه دلیل؟
منلائوس: بدین دلیل که ما این مرد را از یونان به همراه خود آوردیم و گمان می بردیم که یاری موافق و متحدی یگانه با خود آورده ایم اما افسوس که زود به خطای خویش پی بردیم و معلوم شد وی از همه مردم تروا با ما دشمن تر است تا بدان پایه که کمر به فنا و اضمحلال سپاهیان ما به بست و نیمه شب از سراپرده خود دزدانه بیرون آمد تا همه ما را از دم شمشیر بگذراند. اگر جز به معاضدت و شفقت یکی از خدایان نبود و نقشه ظالمانه او را نقش بر آب نکرده بود هر آینه ما جملگی اکنون در بستر هلاکت غنوده بودیم. آن شب خداوند ما را از چنگ او رهایی داد و در عوض آنچه رمه و احشام داشتیم به دست او نابود شد. اینست علت آنچه به هیچ کس اجازت نمی دهم جسد او را به خاک بسپرد. ما خود او را همچنان بر ریگ ها ساحل خواهیم نهاد تا مرغان دریا پیکر او را طعمه خویش سازند. اکنون ای رفیق، تو نیز خشم خود را فرو بر، این مرد تا زنده بود ما هرگز حریف سرکشی و عصیان او نبودیم لیکن اکنون که روی از این جهان تافته است ما ناگزیر باید او را به زیر فرمان خویش درآوریم زیرا در زمان حیات او هرگز از ما فرمان نمی برد. بدان که وقتی کهتران فرمان مهتران را نبرند در واقع طبیعت ناهنجار خویش را آشکار می کنند. در هر شهری که بیم از حاکم نباشد قانون اجرا نمی گردد و در هر اردو که عقوبت و تنبیه در کار نباشد نظم و نسق برقرار نمی شود. هر مرد توانا را پیوسته بیم از آنست که به یک فراز و نشیب طالع، از جایگاه استوار خویش به زیر افتد لیکن اگر به قاعده عفاف و تواضع زیست کند آن گاه از حادثات زمان ایمن تواند بود. آن جا که هرزه درائی و ژاژخائی رواج دارد کشتی دولت دستخوش شکستگی و غرقه می شود و هر چند در آغاز کار بادبان بیفرازد اما به فرجام در لجه بی پایان نوائب و محن سرنگون خواهد شد. رای من بر آنست که آدمی هیچ گاه دل خود را نباید از بیم و خوف فارغ سازد اگرچه اگر ما پیوسته در پی کسب لذات و به هوای دل خویش گام برداریم عاقبت تاوان خود کامگی خویش را خواهیم داد و به انواع رنج ها گرفتار خواهیم شد.
اینکه می بینید در این جا بر خاک تیره افتاده است روزگاری سری پر نخوت و دلی پر غرور داشت، لیکن امروز من بر سر او ایستاده و بر او چیره شده ام.
هان دوباره شما را بر حذر می کنم که هرگز در صدد به خاک سپردن او بر نیایید والا بدانید که گور خود را با دست خویش خواهید کند.
ملاحان: ای سردار آن چه فرمودی عین صواب بود لیکن آیا گمان نمی بری که بی حرمتی به مردگان خلاف مصلحت باشد.
توسر: ای یاران نیک بنگرید: هر گاه که مردی گرانمایه و آزاده سخن به کذب و گزافه گوید دیگر چه انتظاری از مردمان عامی و بازاری داریم که به راه خطا نروند؟ (خطاب به منلائوس)
بیا تا گفته های تو را بی پرده پاسخ گویم. تو مدعی هستی که او را بدین ولایت آوردی تا یونانیان را یاری نماید. زهی سخن گزافه و ناصواب! او خود به میل و اراده خویش بدین سرزمین آمد و هرگز به پیروی از دیگری قصد سفرنکرد چه کسی تو را بر او امتیاز و رجحان داده است و سپاهیانی را که آژاکس از وطن خویش همراه آورده است در فرمان تو نهاده است؟ تو پادشاه و فرمانروای اسپارت بودی نه پادشاه ما، پس به چه حق می خواستی بدو فرمان بدهی ـ البته به هیچ حق ـ اگر قرار بود تو بدو فرمان دهی چرا او فرمانده تو نباشد؟ از این ها گذشته تو اصلا سپهسالار کل سپاه نبودی و خودت نیز مطیع فرمان دیگران بودی، پس به چه سبب می خواستی به آزاکس فرمان دهی؟ و برو و فرمان به پیروان خود بده و با تیغ زبان آنان را تادیب کن. من برادر خود را به سنت دیرین به خاک خواهم سپرد و از تو و برادرت پادشاه نیز باک ندارم. شما هر آنچه خواهید بگویید و فرمان دهید.
تو گمان مدار که آژاکس به خاطر همسر زیبای تو دست به شمشیر برد و مانند گروه غلامانی که در رکاب تو بدینجا آمده اند مزدور جنگ بود. نه، او فقط به خاطر نذری که کرده بود ناگزیر از این جنگ شد و دل از وطن مالوف بر کند والا اندیشه ای که از خاطرش نمی گذشت تو بودی. آژاکس کسی نبود که به اطاعت از چون توئی تن در دهد.
بنابراین رفیق، اگر خیل ملازمان خویش را با خود بیاوری یا با سپهسالار کل سپاه هم بیایی من اعتنایی به گفته تو نخواهم کرد و کار خویش را به انجام خواهیم رسانید.
ملاحان: ای سرداران و دلیران، سخنان تلخ در این هنگام مصیبت شایسته نیست. مگر نمی دانید که از سخن درشت خواه حق باشد و خواه نا حق، همیشه بلا بر می خیزد.
منلائوس: بهره کماندار در پیروزی جنگ بهره اندک است و باید ناگزیر بدان قانع باشد.
توسر: مقصود تو چیست؟ کمانداری نه حرفه ای خرد است که از آن شرمگین باشد؟
منلائوس: جنگجویی چون من که سرا پا در سلاح رزمم متعرض تو نمی شوم.
توسر: خاموش باش که من با دست خالی حریف تو و سلاح رزم تو هستم.
منلائوس: چه خود ستاییها!
توسر: چون حق به جانب من است از خود ستایی باک ندارم.
منلائوس: می گویی حق به جانب تو است؟ کدام حق است که به قاتل من حرمت بگذارد؟
توسر: قاتل تو؟ مگر تو اکنون از میان مردگان برخاسته ای؟
منلائوس: این مرد قصد کشتن مرا داشت، اما سپاس خداوند را که موجب رهایی من شد.
توسر: پس حق حرمت خدایان را که به تو جان عطا فرموده اند چنین ادا می کنی؟
منلائوس: من در ادای حرمت به خدایان قصور نورزیده ام؟
توسر: هم اکنون که مانع به خاک سپردن مرده می شوی.
منلائوس: یعنی مانع به خاک سپردن دشمن خود می شوم، آری آن را منع می کنم زیرا دست عدالت آن را منع کرده است.
توسر: آیا مردم از دشمنی شما دو تن آگاه بودند؟
منلائوس: او دشمن من بود و من خصم او، و تو خود نیز از این ماجرا آگاه بودی.
توسر: آنچه می دانستم این بود که تو به او نیرنگ زدی و در آرا مربوط به او خدعه کردی.
منلائوس: دیوان داوری برعلیه او فرمان داد. من در این امر دخالتی نداشتم.
توسر: خوبست که بر همه تبهکاری های خود با عذر و بهانه پرده می پوشی.
منلائوس: تو به سبب این ژاژخوائیها عقوبت خواهی شد.
توسر: خواهیم دید آن کس که عقوبت می کشد کدام کس خواهد بود.
منلائوس: حرف همانست که گفتم: به خاک سپردن این مرده ممنوع است.
توسر: پاسخ تو اینست که می گویم: مرده را به خاک خواهیم سپرد.
منلائوس: در قصه شنیده ام که مردی ژاژخای و زبان آور ملاحان خود را فرمان داد که بر هنگام طوفان به دریا روند. چون به میانه دریا رسیدند امواج بلند از هر سو آنان را در بر گرفت و مرد از فرط ندامت به گوشه ای در کشتی خزید و روی خود را در دستار پنهان ساخت و سخنی بر لب نیاورد و هر کس بر او می گذشت طعنی براو می زد و شماتتی می راند. اینست حال تو و زبان بیهوده گوی تو ـ زود باشد که ابری پدید آید و طوفانی به راه افتد و به ناچار تو خاموشی گزینی
توسر: من نیز شنیده ام که سفیهی فرومایه بود که به گاه مصیبت و اندوه یاران خود را شماتت می داد. یکی که چون من در کنار او ایستاده و چون من نیز خاطری پریشان داشت بدو گفت: «دریغ است که آدمی به مردگان بی حرمتی روا دارد. زود باشد که تو خود به سبب این بی حرمتی زیان بینی و پشیمانی بری» چنین بود اندرزی که آن شخص بدان نابکار فرومایه داد. اکنون می بینم که آن نابکار در برابر چشمان من ایستاده است و آن توئی ـ آیا از این بیش بی پرده سخن می توان گفت؟
منلائوس: من اکنون می روم چه مرا شرم می آید که مردم بدانند بیهوده با تو سخن گفته ام، در حالیکه باید با زور با تو کنار آمده باشم.
توسر: زود راه خویش گیر و برو چه مرا شرم آید که به سخنان بیهوده چون تو سفیه نابکاری گوش فرا دهم.
(منلائوس خارج می شود)
ملاحان: زود باشد که نزاعی خونین برپا شود. ای سردار بشتاب و مکانی را انتخاب کن تا جسد را به خاک بسپاریم و خاطره او را در دل مردمان زنده نگاهداریم.
(تکسما با طفل داخل می شود)
توسر: اینک همسر و فرزند او به موقع آمدند که در مراسم حزن انگیز دفن او شرکت جویند. بیا فرزند، در کنار پدر بایست و دست بر جسد او بنه، او تو را پدری مشفق بود و تو اکنون از او در زندگی مدد خواهی خواست. اکنون در کنار جنازه او بدانسان که نماز خواهی گزارد زانو بزن و این رشته موی من و مادرت و مال خودت را بستان، چه اینست گرانمایه ترین هدیه ای که آدمی به هنگام عبادت تقدیم خدایان تواند کرد. هرگاه کسی در صدد برآید که تو را به زور از کنار جسد مرده دور کند خداوند زندگی او را چون زندگی اشرار تباه سازد و جسد او را نامدفون در دیار بیگانه بیفکند و شجر حیات او را مانند همین مو که من از سر خود می کنم از بیخ و بن ریشه کن فرماید. پسر جان، این رشته های مو را بگیر و در کنار او به نیایش زانو بزن: هیچ کس تو را از این ها دور نکند. شما نیز چون مردان مرد دست از مویه و شیون زنانه بکشید و به نگهبانی او بکوشید. من اکنون می روم که به کوری چشم آنان گور برادرم را آماده کنم و به زودی باز خواهم گشت.
(میرود)
ملاحان: کی می شود که دوران سرگردانی ما در دریاها به سر آید و رنج ها و متاعب ما پایان پذیرد و در سرزمین بلا دیده تروا بیش از این تحمل مشقات نکنیم و بدینسان ناظر شرمساری و زبونی حال یونانیان نباشیم.
خداوند نابود کند آن کس را که در دیار مائوف ما آتش جنگ و فتنه برافروخت و مردان ما را به کشتار و نابودی یکدیگر بر انگیخت!
چگونه این ناکسان ما را از سرمستی باده و آهنگ دلپذیر نای و از گل و ساغر و از خواب آسوده شبگاهی و از آغوش عشق و دلدادگی و خلاصه از هر آنچه که مایه عشرت و شادکامی است جدا کردند و ما را اینسان بکربت غربت افکندند!
در این سرزمین بیگانه، دور از دوستان و آشنایان، باید با تن دردمند بر بسترهای سخت و ناهموار بیامیم و از رطوبت ژاله صبحگاهی به خود بلرزیم و در ظلمت شب های سرد از خواب برخیزیم و به یاد روزگاران خوش گذشته حسرت بریم.
دیروز بود که آژاکس ما را از وحشت شب های ظلمانی و از آسیب ناوک دلسوز دشمن ایمن می ساخت. لیکن امروز قهر سرپنجه تقدیر جان او را گرفته است و معلو م نیست فردا چه طالع شوم و چه مصائب و آلامی در کمین ما نهفته است. دل من در هوای وطن مالوف در سینه می تپد. آرزو دارم که بار دیگر بدانجا باز گردم و بر این سرزمین مقدس که جایگاه آتناست درود و تحیت فرستم.
(پس از اندکی سکوت تسر مراجعت می کند، آگاممنون هم در پی اوست)
توسر: ای یاران مواظب حال خود باشید! آگاممنون، سپهسالار ما اینک به سوی ما می شتابد و گمان دارم بدین قصد آمده است که آنچه بتواند بر ما بتازد و باران خشم و غضب خویش را بر ما فرو بارد. من او را در راه دیدم و خود را به شتاب بدینجا رسانیدم.
آگاممنون: این تویی که زبان به هرزه گشوده ای و آن همه ناسزا در حق ما گفته ای؟ تو که کنیز زاده ای بیش نیستی و مادرت به اسیری به آغوش پدرت رفته است؟ اگر ناکسی چون تو زبان به چنین هرزه درائیها بگشایدپس خدا داناست که اگر صاحب نسبی عالی می بودی چه لاف و گزاف ها که نمی زدی و چه ژاژخوائیها که در حضور ما نمی کردی! می گویند تو دعوی کرده ای که من و برادرم سپهسالار سپاه یونان در زمین و در دریا نیستیم و تو را عهد و پیمانی با ما در میان نیست و آژاکس به میل و اراده خویش راه سفر دریا در پیش گرفته استو مطیع فرمان کسی دیگر نبوده است. آیا کسی تا به حال چنین گستاخی و شوخ چشمی از کهتران دیده و شنیده است؟ آن کس که تو اینقدر درباره او به راه مبالغه و افراط می روی و آوازه او را بلند کرده ای اصلاٌ کیست؟ کدام مردی و مردانگی از او سر زده است که ما آن را ندیده ایم و در کدام معرکه شرکت جسته است که ما خود در آن جا نبوده ایم؟ آیا مرد در میان یونانیان تا بدان پایه نایاب شده است که آژاکس دعوی دلاوری و مردانگی می کند! ما درباره سلاح جنگی اخیلیس داوری کردیم و رایی زدیم، اکنون اگر تو نخواهی به رای داوران گردن نهی و محکومیت خود را بپذیری و در نتیجه ما را به فریب و خدعه منسوب سازی و در حضور و در غیاب ما به ما ناسزا گویی و گونه گون افترا و تهمت بر ما بندی و حتی در کمین جان ما بنشینی، در آن صورت تکلیف ما چیست و در چنین اوضاعی چگونه می توانیم زیست؟ هر گاه قرار باشد ما کسانی را که به حکم قانون صاحب حق شناخته شده اند رد کنیم و آنان را که حقی ندارند صاحب حق کنیم، در آن صورت دیگر چه سود که ما قانون وضع کنیم و پیوسته بدان تمسک جوییم؟ نه، ما بیش از این اجازه چنین افراط کاری ها نمی دهم. تو نیز به بازوان توانا و گرده های فراخ خود غره مباش و بدانکه هنگام جنگ آنکه صاحب رای و تدبیر است به فتح و پیروزی نزدیک تر خواهد بود. این گاو سطبر و درشت استخوان ترا فقط تازیانه ای باید تا به راه خویش رود. به گمانم اگر تو رفتاری عاقلانه در پیش نگیری و زبان از هرزه درائی و گزافه گوئی نبندی طعم این داروی تلخ را نیک بچشی!
پس مراقب رفتار و کردار خویش باش و اندیشه کن که کیستی و چه بوده ای و اگر هم خواهشی از ما داری دیگری را که آزاده و نجیب زاده باشد به جای خویش به نزد ما گسیل دار و خود پیش نیا. مرا یاری شنیدن آواز تو نیست و سخنان تو در گوش من چون زبانی بیگانه ناآشناست.
ملاحان: آنچه ما می توانیم گفت اینست که شما هر دو جانب مروت و انصاف را نگاهدارید و تندی نکنید.
توسر: هرگز اندیشه نمی کردم که خاطره مردگان چنین تند از دل ها زدوده شود یا هرگز گمان نمی بردم کسی که دیروز مورد قدردانی و تکریم بود و از او به نیکی یاد می شد امروز در زمره خائنین و تباهکاران در آید! ای آژاکس، سر بردار و بنگر کسی که به خاطر او می جنگیدی و بارها سینه خود را سپر نیزه و زوبین کردی تا او را از خطر برهانی، اینک یک کلمه هم به نیکی از تو نمی گوید و چنان تو را از یاد برده است که گوئی اصلاٌ در عرصه وجود نبوده ای.
(خطاب به آگاممنون)
آنگاه که زبان گشودی و بی هیچ اندیشه و تعقل آنچه دلت خواست هرزه گفتی، آیا هیچ به یاد آوردی که روزی در جنگ شکست خوردی و به سراپرده خویش گریختی و اگر آژاکس به یاری تو نشتافته بود و نجاتت نداده بود اینک در شمار مردگان خفته بودی، یا به یاد آوردی که روزی آتش بجهازات جنگی افتاد و کشتی تو دستخوش حریق شد و دود و شعله آن به آسمان می رفت و هکتور نیز جستن کرد که تو را از پا در آورد. آژاکس بود که در این حالت ترا از معرکه رهانید و جهازات ترا از بلا نجات داد؟ یا فراموش کردی که وقتی هکتور به میدان آمد و مبارز طلبید تنها آژاکس بود که پاسخ او را داد و به چالاکی و چابکی به مقابله او شتافت. این ها همه دلیری های کسی است که اینک در برابر تو به خاک افتاده است و من نیز در همه این معرکه ها با او همراه بوده ام. آری من، یعنی همان کسی که تو او را غلام زاده میدانی و مادرش را بیگانه خواندی!
ای مرد تو سخت دستخوش اندیشه و گمان باطل شده ای و از این رو زبان به یاوه گویی می گشایی. آیا میدانی پدر تو را پدر که بوده است؟ لابد شنیده ای که وی مردی بود از اهالی «فریگیه» و از جماعت «پلاپها» که قومی وحشی و بی تمدن اند. یا می دانی پدر تو «اتروس» همان کسی بود که مرتکب آن عمل شنیع شد و گوشت برادرزاده خود را به خورد پدرش داد. مادرت نیز از اهالی کرت بود که پدرش او را به جرم زنا محکوم به مرگ کرد و او را به پیش ماهیان دریا انداخت تا از استخوان او تغذیه کنند. آیا تو که صاحب چنین تیره و نژادی هستی می توانی مرا به باد سخریه و ملامت بگیری؟ مرا که پسر «تلامونم» یعنی همان کسی که بر اثر رشادت و دلاوری خود مادر مرا به زنی گرفت؟ مرا که مادرم از دودمان شاهی است و دختر «لائومدون» است و او را «هرکول» به پاداش شجاعت پدرم بدو نچشیده است؟ مرا که از دو سو نسب به چنین بزرگواران می رسد آیا باید در برابر جنازه برادر سرافکنده بایستم و تو با کمال بی حیایی از به خاک سپردن او ممانعت کنی؟ من اینک به تو اعلام می دارم که اگر مانع به خاک سپردن این جنازه شوی هر آینه سه تن دیگر آماده اند که در کنار او به خاک افتند، چه مرا بسی گواراتر است که در کنار جسد برادر هلاک شوم تا در راه همسر تو یا همسر برادر تو کشته شوم. تو نیز از جان خود بیندیش و بدانکه اگر دست به سوی من دراز کنی از کرده خود سخت پشیمان می شوی.
(اودیسئوس داخل می شود)
ملاحان: ای اودیسئوس، اگر به قصد آن آمده ای که گرهی از کار بگشایی و معرکه را خاموش کنی نیک به موقع آمده ای.
اودیسئوس: رفقا چه خبر است؟ از دور صدای آگاممنون و منلائوس را شنیدم که بر سر جنازه این مرد دلیر بلند است.
آگاممنون: کاش اینجا بودی و می دیدی این مرد چه اهانت ها به ما روا داشت…
اودیسئوس: چگونه اهانت کرده است؟ هر که سخنی به ناسزا بشنود و پاسخ آن را بگوید بی گمان معذور است.
آگاممنون: من نبودم که با او درشتی آغاز کردم، او نخست به ستیزه پرداخت و من نیز جوابش گفتم.
اودیسئوس: او با تو چسان ستیزه نموده است؟
آگاممنون: نمی خواهد از به خاک سپردن این جنازه در گذرد و قصد دارد بر خلاف فرمان من آن را به خاک بسپارد.
اودیسئوس: آیا رخصت می دهی که رفیقت آنچه در دل دارد صادقانه بر زبان آرد بی آنکه ترا گرد ملالی از سخن او بر دل نشیند؟
آگاممنون: هر گاه جز این کنم خود را به سفاهت منسوب می سازم، مرا از تو صدیق تر یاری در میان یونانیان نیست، پس آنچه خواهی بی پروا بگو.
اودیسئوس: سخن من با تو اینست: هرگاه که می خواهی به کاری چنین زشت و ناگوار بپردازی، نخست درباره آن نیک بیندیش و در انجام آن شتاب مکن. تو نبایستی رضا دهی که جنازه این مرد همچنان نامدفون بماند و فاسد گردد، اصلاٌ تو نباید عنان اختیار را چنان به دست خشم و غضب بسپاری که از طریق عدالت و مروت منحرف گردی. روزگاری بود که من چون تو این مرد را دشمن میداشتم یعنی از زمانیکه سلاح جنگی اخیلیس به من سپرده شد وی از در دشمنی با من در آمد و پیوسته راه مخاصمت با من می سپرد لیکن با همه این احوال من هیچ گاه حرمت او را ضایع نمی کردم و هرگز منکر نمی شدم که از وی دلیرتر مردی ندیده ام و غیر از اخیلیس دلاورتر از او کسی به ولایت تروا قدم نگذاشته است. تو نیز هرگاه به دیده تحقیر بر او بنگری از طریق مروت و مردمی خارج شده ای و به جای آنکه آسیبی به وی برسانی در واقع قانون خداوند را به کار نبسته ای. فرضاٌ که تو چنین مردی را دشمن بداری و از او روی بگردانی باز خلاف آیین مروت است که به مرده او لگد زنی.
آگاممنون: ای اودیسئوس تو نیز بر ضد من با او همداستان شده ای؟
اودیسئوس: آری، اینک من با وی همداستانم، لیکن روزگاری که باید با او دشمنی بورزم با وی خصم بودم.
آگاممنون: پس اکنون که مرده است باید بر جنازه او لگد بزنی.
اودیسئوس: این کار زشت برازنده پسران اتروس نیست.
آگاممنون: پادشاهان را به رعایت آیین زشتی و نیکی کاری نیست.
اودیسئوس: پس پادشاه باید حداقل حرمت پند یاران مشفق خود را نگهدارد.
آگاممنون: یاران وفادار نیز باید به سخن آنکه از آنها مهم تر است گوش فرا دهند.
اودیسئوس: اینجاست که اگر حکم بپذیری حکومت نیز توانی کرد؟
آگاممنون: این همه اصرار از برای امری بدین ناچیزی!
اودیسئوس: وی خصم من بود لیکن مردی بزرگوار و آزاده بود.
آگاممنون: مگر تو را عقل از سر زائل شده است؟ خصمی که داشتی به خاک هلاک افتاده است و تو باز او را حرمت می گذاری و تجلیل می کنی!
اودیسئوس: آری چون نیکی او هزار بار بیش از دشمنی او بود.
آگاممنون: می بینم که تو را رای مستقیم نیست و حالات مختلف داری.
اودیسئوس: چه بسا که دوست امروز خصم فردای ماست…
آگاممنون: آیا تو به چنین دوست دل می بندی؟
اودیسئوس: من لجاج و سرسختی را از همه چیز بدتر می دانم.
آگاممنون: می خواهی از امروز سکه جبن و کم دلی به نام من بخورد؟
اودیسئوس: بر عکس، آرزو می کنم که تو در انتظار یونانیان به مروت و انصاف شهره باشی.
آگاممنون: پس بنا به رای تو من باید رخصت دهم که جنازه او را به خاک بسپارند؟
اودیسئوس: آری، چه شاید من نیز روزی نیازمند همین رخصت شوم.
آگاممنون: پس رای تو را نیز می پذیرم، لیکن این کار به نام تو باشد نه به نام من.
اودیسئوس: به نام هر کس باشد تو خسران نخواهی کشید.
آگاممنون: من به خاطر تو هر کاری را خواهم کرد ولی بدان که این مرد در هر کجا باشد، خواه بر روی زمین و خواه در زیر آن، خصم جانی من خواهد بود، حال هر چه می خواهی آن کن.
(خارج می شود)
ملاحان: ای اودیسئوس، تو امروز نیک نمایاندی که طبیعت وجود تو را به زیور عقل و دانش آراسته است و اگر کسی در این نکته شک کند بی گمان او خود در زمره سفیهان و بی خبران است.
اودیسئوس: ای توسر بدان که از این هنگام دیگر تو در زمره دوستان یکدل منی و مرا بر خلاف گذشته هیچ گونه دشمنی با تو نیست. هم اکنون تو را یاری خواهم کرد تا جنازه برادرت را به خاک بسپاری و جز آن نیز هر چه دوستان و خویشاوندان درباره خود کنند من نیز همان را درباره تو خواهم کرد.
توسر: ای یار ارجمند، سپاس بر تو که چنین به مهربانی با من سخن می گویی. از این همه نیکویی که امروز درباره ما کردی مرا متوجه خطا و اشتباه خود ساختی. تو با آنکه دشمن خونی برادر من بودی لیکن امروز تنها تو بودی که به دفاع از شرافت او برخاستی و حاضر نشدی در این ظلمی که سپهسالار ما و برادر او می خواستند درباره او روا دارند و جسد او را نامدفون بگذارند مشارکت کنی.
امیدوارم پدر ما که در آسمان ها بر همه جهانیان سلطنت دارد و خدای انتقام که هیچ چیز را به دست فراموشی نمی سپاردو الهه معدلت که فرجام کار همه در ید قدرت اوست، از سر تقصیر اینان نگذرند و آن ها را به طالع شومی که این مرد دچار آن شد گرفتار سازند چه این ناکسان بر سر آن بودند که بی جهت آبروی مرده را بریزند و به ناحق بر او تحقیر روا دارند.
حال ای فرزند ارجمند «لارتس» مرا معذور دار اگر ناگزیرم احسان تو را رد کنم و پیشنهاد تو را برای مشارکت در به خاک سپردن برادر نپذیرم چه می ترسم مرده ما بدین کار راضی نباشد، لیکن اگر بخواهی در اینجا بمانی و مراسم تدفین را نظاره کنی یا اگر بخواهی دیگری از یاران جنگی خود را نیز به تماشا در آوری مأذونی و مختار. من اکنون به تکالیفی که دارم می پردازم و نیکی هایی را که تو درباره ما کرده ای هرگز از یاد نمی برم.
اودیسئوس: مرا میل دل آن بود که با شما در این کار مشارکت کنم لیکن اکنون که خودتان بدین امر راضی نیستید من نیز رعایت میل شما می کنم و به راه خود می روم.
(خارج می شود)
توسر: وقت دیر است و باید به کار بپردازیم. یکی از شما گور او را حفر کند، دیگری این طشت آب را بر آتش نهد تا جهت تطهیر او آب گرم آماده باشد. سومی هم زود به سرا پرده او بشتابد و سلاح جنگی او را بیاورد.
بیا پسر جان، تو را آن قدر نیرو هست که مرا در بلند کردن جنازه پدر یاری کنی. آهسته و به مهربانی بدن او را لمس کن. هنوز خونی سیاه و گرم از رگ های او روان است. بشتاب، زود پیش بیا، هر کس که مدعی است با چنین مرد آزاده و بزرگواری دوست بوده است اینک می تواند در این کار نیک مشارکت کند.
ملاحان: چه بسا چیزها که آدمیان چون به چشم می نگرند معنی آن را در میابند. راستی هم تا کسی هم چیزی را نبیند چه داند که در پس پرده غیب چه نهفته است.
(خارج می شوند)
پایان
> > > >