هایدگر ایده پلمیک را جایگزین جنگ می کند. تا زمانی که ما توفق و پیروزی را از طریق اجبار و جنگ در نظر داریم، در حقیقت ما در همان خط نیهیلیسم فعال، که اراده معطوف به قدرت است حرکت می کنیم. ممکن است برخی مسلمانان بگویند: اما ما بدست آوردن قدرت از طریق جنگ را برای خدا می خواهیم. ما میخواهیم بر کفار پیروز شویم. اما آیا ممکن نیست که کفر خودش را در ظاهر ایمان پنهان کند؟ آیا این ممکن نیست که ایده «پیروزی بر دشمن» خود کاربرد زبان ترامپ است؟ آیا دیدن دنیا به شکل حضور واضح دوست و دشمن خود زبان نیهیلسم فعال نیست؟ آیا تعریف کارل اشمیت از سیاست به عنوان دوست و دشمن عمومی (نه خصوصی) به اقتدارگرایی منجر نمیشود؟ کسی ممکن است بگوید: نگاه کن ترامپ در حال حمله به ماست. او ما را دشمن میداند و میخواهد به هر قیمتی و با هر ابزاری، حتی جنگ، استقلال این جامعه را از بین ببرد. حتی کسی به روال چامسکی ممکن است بگوید: ترامپ با اسلام رادیکال مشکلی ندارد، مشکل او با استقلال است. پس چگونه تو میگویی که پلمیک را جای جنگ بگذاریم؟
حرف من اینست که جنگ باید آخرین تصمیم ناخوشایند باشد. کسی منکر جنگ با دشمن حربی نیست. اما تعبیر «دشمنی» به امری ذاتی اشتباه است، و تبدیل آن صف آرایی که در نهایت بین حقّ و باطل روی خواهد داد، به وضع عمومی اوضاع و به موضوعی ساکن و منجمد، خطرناک است. برای توضیح نظرم به بحث بین هایدگر و یونگر بر میگردم.
برای توضیح نظرم به بحث بین هایدگر و یونگر بر میگردم. یونگر راه مواجهه با نیهیلیسم فعال را در «عبور از خط» نیهیلیسم می داند. هایدگر پاسخی می نویسد با عنوان «درباره خط». تلاش می کنم این بحث پیچیده را خلاصه کنم. هرچند که هایدگر ما را به محتاط نوشتن دعوت می کند. هایدگر با یونگر موافقت می کند که تصویر «کارگر» یا به قول هانا آرنت انسان سازنده (homo fabre) نموداری از تسلط تکنو لوژیکال بر دنیاست. در عین حال این مشکل نیست که ما در این داستان تحمیل فاعل سازندگی یا سوبژه را به زمین و حتی در برگشت به خود انسان ببینیم (مانند کار مزدی یا بردگی مزد و یا آنچه که فوکو بایوپالیتکس biopolitics نئولیبرالیزم می نامد، جایی که خود بافت زندگی موضوع عمل و مهندسی سیاسی-اجتماعی است: مثلا Jeremy Bentham’s Panopticon یا genome project یا genetic engineering یا cloning). هایدگر به تیتر دوم کتاب «کارگر» یونگر توجه می کند: تسلط و گشتالت Dominance and Gestalt. او نگاه یونگر درباره نیهیلیسم را تمجید می کند از آنجا که او نشان می دهد که در تصویر انسان مولد و تکنولوژی، نیهیلیسم به وضعیتی نرمال مبدل شده است. اما با کاربر زبان یونگر مشکل دارد. «گشتالت» معنای شکل یا کلّی را می دهد که بیش از جمع جبری اجزاء است. این کاربرد کلمه «شکل» برای تصویر زمان بی شباهت به کاربر eidos یا شکل افلاطونی و کلمه «ایده» که بر گرفته از eidos است، نیست. اما این کلمات بار متافیزیکی دارند به این معنا که شکلی را در حالت سکون و ایستا در نظر میگیرد که به اشیاء ای که در حال تغییر دائم هستند هویت یا ماهیت یا معنایشان را می دهد. اگرچه هایدگر به تفاوت انتولوژیک بین هستی و موجودات قائل است، تمام تلاش او اینست که از جدایی مکانیکی و متافیزیکی وجود و ماهیت و یا سوبژه و ابژه پرهیز کند. هایدگر معتقد است نیهیلیسم غرب در این متافیزیک خانه دارد. برای اینکه در بنیان خویش انسان را خالق معنا می داند. پس عجیب نیست که همه مدرنیستها و پست مدرنیست ها خداناباور—از چامسکی تا فوکو— معتقدند که سوبژه یا فرد به زندگی اش معنا می دهد و اوانجلیستهای مسیحیِ راست، بر اساس پیروزی ثروت، خدایی ساخته اند (Gospel of Prosperity) . این هستی ایستایی که انسان سازنده (homo fabre) در ذهن دارد بی شباهت به این نیست که هستی مُهر خود را به طریقی مکانیکی بر ماهیت موجودات میزند. نیهیلیسم ایده این فاعل مطلق sovereign subject است که از طریق تکنولوژی تسلط خویش را بر زمین تحمیل می کند. این جایی است که هستی و خدا به شکل انسان ریخته شده است و این بت هم اکنون خود انسان است که حال هستی یا خدا نامیده میشود. اینست که دکتر حکمت به ما در مورد شیطانی که به شکل نوعی از ایمان ظاهر میشود اخطار می کند.
بنابراین هایدگر توجه یونگر را به زبانی که در عبور از خط نیهیلیسم استفاده می کند جلب می کند. او مینویسد:
«به چه زبانی طرح بنیادین آن تفکری صحبت می کند که عبور از خط را در نظر می گیرد؟ آیا این زبان متافیزیکِ اراده معطوف به قدرت است، زبان گشتالت است، و از ارزشهایی است که باید در آنطرف خط بحرانی نجات یابند؟ چه بسا که زبان متافیزیک [قدرت] … آن محدودیت است که مانع آن میشود که از خط عبور کنیم و بر نیهیلیسم توفق یابیم؟ اگر چنین باشد آیا گذر از خط نیهیلیسم لزوما نباید تحولی در بیان saying ما و در خواست تحولی در رابطه ما با جوهر زبان باشد؟»
از نتیجه گیری مقالۀ: نیهیلیسم فعال و چشم انداز صلح
نوشتۀ اسدالله رحمان زاده
بخش دوم
هایدگر درباره صلح
حال به آن بحث اولیه بر میگردم: برای صلح چه باید کرد؟ اول از همه باید زبان صلح اختیار کرد. این تغییر زبان از طریق نگرشی به حضور کفر در زبان و وضعیت بودن خودمان آغاز میشود. باید از خود بپرسم: آیا با جلوگیری از افکار متفاوت، از عدم پذیرش و محبت به خطاکار و گنهکار چه در بیرون و چه در درون خودم، از تحمیل ارزش هایی که به پوسته ای توخالی تبدیل شده اند و دیگر قدرت سازماندهی زندگی را ندارند و به فساد و تزویر ختم شده اند، من مروج نیهیلیسم فعال نیستم یا حد اقل به شکلی به آن پا نمی دهم؟ برای صلح چه باید کرد؟ باید از برخورد واکنشی دست بر دارم. از آونگ شدن از یک افراط به افراط دیگر دست بردارم، باید از استفاده از زبان اراده معطوف به قدرت دست بر دارم. این دیدی پسیفیستی نیست که اگر به من حمله هم کنند پاسخی ندهم. بلکه این پاسخ را میگذارم برای آخرین لحظه و زبان و بیان و وضعیت بودنم را به آن آغشته نمی کنم و در واقع آن را با بیان و رفتارم تسریع نمی کنم.
هایدگر مغز متافیزیکی بحث یونگر را در این جمله تصحیح می کند. توجه کنید. یونگر می گوید:
«لحظه ای که در آن از خط نیهیلیسم عبور می کنیم، آن لحظه چرخش نوینی از هستی را می آورد.» هایدگر می نویسد: «نباید برای پاسخ به جوهر هستی، در عین حال بگوییم: این خط اول از همه قابل عبور است، در آن لحظه که با نزدیک شدن چرخش هستی انگیخته شده است، نزدیک شدنی که اول از همه بیداری و حادثه بررسی جوهر انسانی را در بر دارد.» اگر چنین است عبور از خط نیهیلیسم آنقدر به جلو رفتن نیست، تا در عمق فرو رفتن. تا اینکه اول با آنچه که ما را نجات می دهد در بر گرفته شویم، که پس از این در برگرفته شدن، خط را در نور جدیدی می بینیم. به همین دلیل هایدگر تصویر خط را با منطقه یا zone عوض می کند.
وقتی به شکلی واکنشی به تهاجم ترامپ با زبان دشمن و قدرت پاسخ می دهیم، ما هنوز در منطقه خشونتیم. وقتی می خواهیم به شتاب و با هر وسیله ای خود را نجات دهیم غرق می شویم. وقتی با شتاب می خواهیم که از خط نیهیلیسم عبور کنیم، در واقع می خواهیم از آن فرار کنیم بجای اینکه با آن رو در رو و فی الواقع با خود مواجه شویم، جهاد اکبر. هایدگر میگوید یک نشانه نرمال شدن نیهیلیسم اینست که افراد با تلاشهای واکنشی سعی می کنند از آن خود را جدا کنند. این را هایدگر «رستگاری از طریق گریز» می نامد. دو جنگ جهانی و تسلط تکنولوژی و هنجاری شدن زندگی و هم اکنون نژاد پرستی و ملی گرایی و جنگ طلبی چرخش چهارم ترامپ، نتوانست ما را از خواب نیهیلیسم بیرون بیاورد. چرا؟ برای اینکه ما پس از عبور یا گریز از خط، همان زبان متافیزیکی را بکار می بریم.
هایدگر ما را دعوت می کند که اول به ارزیابی خویش و زبان خویش بپردازیم و در پرتو این نگرش بر خویش از برخورد واکنشی و گریز دست بر داشته و با جوهر و وجه هیولای نیهیلیسم و جنگ مواجه شویم.
در گفتگویی با یک راهب بودایی، هایدگر نقطه نظر مشابهی را ابراز می کند. راهب از او می پرسد:
«آیا راهی برای هماهنگ کردن انسان ها هست؟ و آیا میشود این راه را در عرصه جهانی مانند رابطه غرب و شرق بکار برد؟»
او جواب می دهد: «اگر امکان درک متقابلی بین فرهنگهای گوناگون در آینده ای قابل پیش بینی باشد، جدا از تفاوتهای سیاسی، این فقط زمانی اتفاق خواهد افتاد که انسانها، در تمام دنیا، به خود-مشاهدگی self-consideration برسند. اما این خود مشاهدگی کار دشواری است. برای مثال آلمانی ها و اروپایی ها بطور اعم هیچ رابطه روشن، ساده، و سلیمی با واقعیت و خودشان ندارند. این مشکل بزرگی است در دنیای غرب و بخشی از دلیل آشفتگی عقاید در حوزه های متفاوت است.”
از نتیجه گیری مقالۀ: نیهیلیسم فعال و چشم انداز صلح
نوشتۀ اسدالله رحمان زاده
بخش سوم
هایدگر درباره صلح
هایدگر گفتگویش را با این کلام تمام می کند و اول خودش را به عنوان یک اروپایی مشاهده می کند. وقتی به سَوال صلح می رسیم، باید اول از خود و زبان و مرام و تلقی خود شروع کنیم. این واقعیت که در مواجهه با نیهلیسم فعال، هایدگر از ما می خواهد واکنشی و «فعال» نباشیم و اول وارد منطقه zone (نه خط) مواجهه با وضع بودن انسان شویم و نیهیلیسم را در خویش ببینیم، مرا به یاد فیلم استاکر ساخته تارکوفسکی می اندازد. داستان استاکر درباره منطقه ای است که در آن اتاق آرزوها قرار دارد. بگذارید اسم آن منطقه را بگذاریم «منطقه گذار از نیهیلیسم» و آن اتاق را «اتاق آرزو برای صلح» بنامیم. اما آن منطقه ویژیگی خاصی دارد. بر خلاف درک متافیزیکی ما که هستی را ساکن و یکنواخت می بیند، در این منطقه هستی بنا به وضعیت بودن فرد تغییر می کند. البته منطقه ماحصل ذهنیت فرد نیست. هستی در درون منطقه مستقل از فرد است و دارای هدف خاصی است. اما این هدف با آمیخته شدن سوبژه و ابژه بدست می آید. منطقه نمیگذارد که افراد بطور دلبخواهی به اتاق آرزوی صلح برسند. تنها یک راهنما میتواند دیگران را از طریقی دورادور مانند طواف به سمت اتاق ببرد. اما منطقه نقشه ثابتی ندارد، برای اینکه دائما در حال تغییر است. راهنما از درون منشور وجود خودش با منطقه رابطه می گیرد (خود مشاهدگی) و بعد دیگران را از راهی که منطقه بر اساس وضعیت بودن آنها تعیین می کند به سمت اتاق می برد. منطقه هرکس را که در راه اتاق آرزوها قدم بر میدارد قبول نمی کند و برخی در راه می میرند. استاکر دانشمند و نویسنده ای را به سمت اتاق آرزوی صلح هدایت می کند. اما وقتی آنها به اتاق می رسند، هیچکدام وارد اتاق نمی شوند. برای اینکه در طول راه چندین بار آنها روایت راهنمای سابق را شنیدند که وارد اتاق آرزوی صلح شد، اما اتاق به او به جای صلح، پول زیادی داد. و راهنمای قبلی خودش را کشت. دانشمند و نویسنده فهمیدند که اتاق آرزوی صلح آنچه را که آنها بطور خودآگاه آرزو می کنند اعطا نمی کند، بلکه آنچه را که در عمق ضمیر خویش هستند. این داستان شبیه به روایت هایدگر است که میگوید ما باید وارد منطقه نیهیلیسم شویم تا با جوهر انسانی خود مواجه شویم—یا به خود مشاهدگی برسیم. در منطقه باید صبور باشیم و فرار نکنیم یا واکنشی نباشیم. لزوما راه صلح مستقیم نیست. در گذر از منطقه و خود مشاهدگی باید اجازه دهیم که دیدگاه و وضعیت بودنمان تغییر کند. زبانمان و نوعی که دنیا را می بینیم تغییر کند. وگرنه وقتی وارد اتاق آرزوی صلح می شویم. اتاق به ما پوچ گرایی و جنگ دیگری عطا خواهد کرد.