دیدگاه های هانا آرنت و سیمون وی درباره ی نیاز به ریشه ها
اسکات ریمر
ما در جهانی زندگی میکنیم که بیش از هر زمانِ دیگری در طولِ تاریخ، پول و اقتصاد نقشی تعیینکننده در سرنوشت انسان و جوامع ایفا میکنند. با درنظرگرفتن چنین واقعیتی، شاید دیگر پیروزی کسی همچون دونالد ترامپ در انتخابات ریاستجمهوری آمریکا چندان عجیبوغریب بهنظرنرسد. اما افزونبر رشدِ پولپرستی و اهمیتِ اجتنابناپذیر آن در تمام سطوحِ زندگی انسانی، کاهش معنویت در چهارچوب ذهنی افراد نیز تأثیر زیادی در دگرگونی سازوکارهای جهانِ امروزی نسبت به گذشته داشته است. اسکات ریمر در این مقاله به کمکِ دیدگاههای هانا آرنت در کتاب «ریشههای توتالیتاریسم» و سیمون وی در کتاب «نیاز به ریشهها» به بررسی این مسئله میپردازد که در چنین جهانی که معنویت دیگر در آن جایی ندارد و هر روز بیشتر از قبل، بهنظرمیرسد عامل تعیینکنندهی بسیاری از مناسباتِ اجتماعی و سیاسی صرفاً محدود به پول و عواملِ اقتصادیاند، انسان بیش از پیش احساسِ بیریشگی و عدمِ تعلق میکند و از آنجایی که نیاز به بهرهمندی از هویتی جمعی، ریشه دواندن در زمان و مکان و آگاهی از پیوندهای عمیقمان با اجداد و آداب و رسوم گذشته یکی از اساسیترین نیازهای روحِ انسانیست، به صورت فزایندهای ناآرامتر و بیهویتتر میشویم و این مسئله میتواند پیامدهای وحشتناکی را به دنبال داشته باشد. بهنظرمیرسد به کمکِ دیدگاههای هانا آرنت و سیمون وی هنوز میتوانیم راهحلی برای درمانِ بیریشگی عصر معاصر پیدا کنیم و با اصلاحاتی در نظامِ آموزشی امیدوار باشیم که جهان در آینده تاریکتر و وحشتناکتر از امروز نشود.
هانا آرنت، مهاجرِ آلمانی-یهودی و نظریهپرداز فوقالعادهی سیاسی، در کتاب «ریشههای توتالیتاریسم»، منتشر شده در سال ۱۹۵۱، چنین اظهارنظرِ ترسناکی میکند: «چارهسازیهای توتالیتر ممکن است در قالبِ وسوسههای شدیدی، از سقوطِ رژیمهای توتالیتر جان سالم بهدربرند؛ وسوسههایی که زمانی سروکلهشان پیدا میشود که مقابلهای شایستهی شأنِ آدمی با بدبختیهای سیاسی، اجتماعی و اقتصادی غیرممکن بهنظرمیرسند.»[۲]
بدون شک توتالیتاریسم با اقتدارگراییِ معمول متفاوت است. اما زنجیرهی بحرانهای زیستمحیطی، اقتصادی و سیاسی که به عنوان یک گونه با آنها روبهرو هستیم، و افزایشِ جریان فاشیسم و اقتدارگرایی در سرتاسرِ جهان، به وضوح نشان از آن دارد که گرچه در حالِ حاضر اوضاع به اندازهی کافی ترسناک است، احتمالاً آینده تاریکتر و ترسناکتر هم هست. به قولِ مارک تواین، تاریخ هرگز خود را تکرار نمیکند، اما قافیهپردازی میکند. پس ما باید فوراً به دنبال پاسخِ این پرسش باشیم که چطور به نحوی که «شایستهی شأن آدمی»ست مدرنیته را واجدِ صفات انسانی کنیم و جهانی بسازیم که در آن تمامِ مردم واقعاً احساس تعلق و در خانه بودن بکنند. آرنت و فیلسوفِ معاصرِ فرانسوی، سیمون وی میتوانند راهحلهایی را دراختیارِ ما قرار دهند.
تمامیتخواهی یا توتالیتاریسم اصطلاحی در علوم سیاسی و توصیفگر نوعی از حکومت است که معمولاً دارای این شش ویژگی است: یک ایدئولوژی کلی، یک سیستم تکحزبی متعهد به آن ایدئولوژی کلی که معمولاً توسط یک نفر رهبری میشود، دارای پلیس مخفی گسترده، انحصار در سلاحهای مورد استفاده، انحصار وسایل ارتباط جمعی، انحصار اقتصادی که ممکن است لزوماً و بهطور مستقیم توسط حزب صورت نگیرد. این نوع حکومتی به نوبهی خود به گونههای مختلفی تقسیم میشود که از جمله میتوان به خودکامگی، استبداد، جباریت، حکومت مطلقه، یکهسالاری و … اشاره نمود. نمونههایی چون نازیسم، فاشیسم، مائوئیسم، لنینیسم و … در حقیقت زیرگونههای اینگونههای حکومتیست. در این نوع حکومتها دولت تقریباً بر تمام شئون زندگی عمومی و رفتارهای خصوصی شهروندان نظارت و کنترل دارد. به تعریف سیاستدانان برجسته، یک دولتِ تمامیتخواه میکوشد تا همهی جمعیتِ زیر دستِ خود را برای تحقق بخشیدن به اهدافِ دولتی، بسیج کند و فعالیّتهایی که همسو با این اهداف نباشند (مانند تشکیل اتّحادیههای کارگری، نهادهای مذهبی تأییدنشده از سوی دولت یا احزاب سیاسی مخالف)، تحمل نمیشوند. افلاطون در کتاب جمهور، حکومت تمامیتخواه را از بهترین انواع حکومت دانستهاست. استالین واژهی تمامیتخواه را برای توصیف حکومتش به کار برد. حکومتهای استالین (در شوروری)، هیتلر (در آلمان)، پولپوت (در کامبوج)، موسولینی (در ایتالیا) از مهمترین نمونههای تمامیتخواهی هستند.
توتالیتاریسمِ بیریشهی آرنت
به باورِ آرنت، یکی از مشخصههای کلیدی مدرنیتهی سرمایهداری این است که مردم «به عنوان اشخاصی منفرد در جامعهای اتمیزهشده» در جهانی زندگی میکنند که اساسِ آن گسترشِ بینهایتِ سود و قدرت و بهحاشیهراندنِ بیرحمانهی افرادیست که بیمصرف یا زائد تلقی میشوند.[۳] آرنت نتیجه میگیرد که نیمهی نخستِ قرنِ بیستم، مسببِ «بیخانمانی و بیریشگی در مقیاس و عمقِ بیسابقهای» بوده است.[۴]
هشدارهای مربوط به خطرِ بیخانمانی در کلِ کتابِ «ریشههای توتالیتاریسم» حدودِ ۵۰۰ صفحه را به خود تخصص میدهد. آرنت استدلال میکند که مردمی که احساس بیخانمانی یا بیریشگی میکنند به هر قیمتی به دنبالِ یک منزلگه میگردند که احتمالاً این جستوجو نتایجِ وحشتناکی را در پی خواهد داشت. به همین دلیل، «ساختارِ رقابتی و تنهایی توأمانِ افرادِ»[۵] در جامعهی تودهگیر[۶] سرمایهداری میتواند راه را برای اقتدارگرایی و توتالیتاریسم هموار کند. در واقع، تودهی اتمیزهشده و منفرد پیششرطِ ضروری توتالیتاریسم است.[۷] مردم در مواجهه با رنجِ ناشی از «موقعیتِ بیخانمانی اجتماعی و معنوی»[۸] و ازبینرفتنِ پیوندهای نگهدارندهی اجتماعی، ناگزیر مجبور به زندگی در جهانی میشوند که نمیتوانند در آن به نحوی معنادار و پرثمر وجود داشته باشند. آنها تلاش میکنند تا از این برزخِ دردناک فرار کنند و در غیابِ جایگزینهای قدرتمند و جامعِ چپگرا، برای یاریرسانی، چشم به جنبشهای ارتجاعی[۹] انحصاری دارند. به این ترتیب، قبیلهگرایی[۱۰] و نژادپرستی ثمرهی تلخِ بیریشگیهای سرزمینیاند. اینها تلاشهایی نادرست در جهتِ حفاظت از ریشهها هستند که به جای حفظِ ریشههای تودههای بیریشه، صرفاً «بیریشگی متافیزیکی»ای را بهوجود میآورند. جنبشهای توتالیتر و پیش-توتالیتر نمایندهی چیزیاند که آرنت آن را «خانهای خیالی» برای فرارِ مردم از فروپاشی و انحراف مینامد.[۱۱] ایدئولوژی آنها پناهگاهی روانی برای افرادِ رنجدیده، خشمگین و وحشتزده بهوجودمیآورد: «جنبشهای توتالیتر، پیش از تصاحب قدرت و ساختنِ جهانی براساسِ دیدگاههایشان، جهانی باثبات و مستحکم را بهتصویرمیکشند… که در آن از طریقِ تخیلِ محض، تودههای ریشهکنشده میتوانند احساسِ در خانه بودن کنند.»[۱۲] اما توتالیتاریسم هم مانند قبیلهگرایی و نژادپرستی، بیریشگی، انزوا و بیگانگیای را تشدید میکند که بسیاری از مردم در وهلهی نخست میخواستند از آنها فرار کنند. همانطور که آرنت مینویسد، تنهایی «اساسِ حکومتِ توتالیر» را میسازد[۱۳] و «انزوای افرادِ اتمیزهشده، نه تنها مبنای انبوهِ حکومتِ توتالیتر است، بلکه در کلِ ساختار نیز وجود دارد.»[۱۴] او مشاهده کرد که «آنچه مردم را در جهانی غیرتوتالیتری آمادهی سلطهجویی توتالیتر میکند این واقعیت است که تنهایی… تبدیل به تجربهی روزمرهای از رشدِ روزافزونِ تودهها در قرنِ حاضر شده است.»[۱۵]
هانا آرنت، فیلسوف و تاریخنگار زن آلمانی بود که تباری یهودی داشت. هانا آرنت یکی از مهمترین متفکرانی بود که آرا و افکارش تأثیری ژرف در سدهی بیستم میلادی بر جای گذاشت. او سالها در دانشگاههای ایالات متحده در رشتهی نظریهی سیاسی تدریس کرد و از چندین کشور، دهها دکترای افتخاری گرفت، و جایزهی آلمانیزبان لِسینگ و فروید را نیز از آن خود کرد. او یکی از یهودیانی است که توانسته است از جریان هولوکاست جان سالم به در ببرد و به ایالات متحده مهاجرت کند. زمینهی فلسفه و آثار او حول موضوعاتی همچون دموکراسی مستقیم و یا اقتدارگرایی و تمامیتخواهی حکومتهای استبدادیست. کتاب مشهور هانا آرنت با عنوان ریشههای توتالیتاریسم در سال ۱۹۵۱ به زبان انگلیسی منشتر شد. این کتاب آرنت را به یکی از مشهورترین و با نفوذترین نظریه پردازان دوران خود بدل و کتاب قدرت و قهر، از مهمترین آثار هانا آرنت، جایگاه او را چون یکی از نظریهپردازان بزرگ قرن بیستم، تثبیت کرد. آرنت در این اثر با رژیمهای توتالیتر ناسیونال سوسیالیستی و استالینیستی از نظر سیاسی تسویهحساب کردهاست. هانا آرنت در این کتاب و در دیگر آثار خود نقدی عمیق، نو و ساختاری از مباحثی چون نسبت روانشناسی تودهها و حکومتهای توتالیتر، نسبت عرصه عمومی و خصوصی و نسبت آزادی و فردیت با قدرت سیاسی به دست میدهد.
آرنت همچنین بر این باور است که ریشهکنی[۱۶] و زائد بودن[۱۷] «از ابتدای انقلاب صنعتی، نفرینِ تودههای مدرن»[۱۸] بوده است. ریشهکنی اغلبِ شرطِ اولیهی زائد بودن است و زائد بودن منجر به نسلکشیِ افرادِ اضافیمیشود. عاملِ اصلی کابوسهای مربوط به نسلکشی که اروپا را نابود کرد و در آتشبسِ میان درسدن و توکیو به اوج رسید و بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی، بحرانی روانی و معنوی بودد. خودِ این بحران بر اثرِ مجموعهای از عوامل رخ داد که عمدتاً اقتصادی، و درعینِ حال فلسفی، فرهنگی و اجتماعی هم بودند. بافتِ مدرنیتهی سرمایهداری با زندگیِ انسان ناسازگار بود و نتیجهی این ناسازگاریِ سیستمهای اجتماعی با نیازِ اساسیِ انسان به داشتنِ ریشه، مرگ در مقیاسی وسیع بود. چون، براساسِ دیدگاهِ آرنت، اصلِ انباشتِ بیپایان در قلبِ سرمایهداری، اصلی که در وهلهی نخست باعثِ ریشهکنی و زائد بودن شده بود، مرگبار است: «پیامدِ منطقی آن نابودی تمام جوامعِ پویاست.»[۱۹] این مسئله به خاطر آن است که جوامع نیاز به حد و مرز دارند. در مقابلِ حرکتِ دائمیِ هیجانِ غیرعقلانی ناشی از سرمایهداری و ردِ هرگونه حد و مرزی از سوی آن، آرنت مدافعِ ثبات، نظم و حد و مرز است که از طریق اصولی بهدستمیآیند که مردم را از لحاظِ روحی و روانی، ریشهدار و متعین میکنند.
غذایِ روح سیمون وی
سیمون وی که در بحبوحهی جنگِ جهانی دوم و تیرهوتارترین لحظات مبارزه با فاشیسم مینوشت، در کتاب فوقالعادهاش، «نیاز به ریشهها» که توجه چندانی به آن نشده است، به نتیجهی مشابهی رسید. این کتاب دربارهی بازسازی فرانسه و تلویحاً تمدنِ غربیست. وی در این کتاب مینویسد: «ریشه داشتن شاید مهمترین و کمشناختهشدهترینِ نیازِ روح انسانیست.»[۲۰]
روشِ وی برای دوباره ریشهدار کردنِ انسانها، شناسایی نیازهای انسانی و راههای متدبرانه برای برآورده کردن آنها و به تفضیل توضیح دادنِ اصلاحات اجتماعی ضروریست. آرنت ریشهداشتن را بهمنزلهی بهرهمندی از «مکانی در جهان که دیگران آن را به رسمیت بشناسند و ضامنِ آن باشند» تعریف میکند.[۲۱] سیمون هم ریشهداشتن را به شکلی مشابه، اما با عمقِ بیشتری تعریف میکند و میگوید که ریشهداشتن «مشارکت واقعی، فعال و طبیعی در زندگی اجتماعیست که در اشکالِ زنده، گنجینههای مشخصِ خاصی از گذشته و انتظارات مشخصِ خاصی را برای آینده حفظ میکند.»[۲۲]
وی منصفانه قبول میکند که رسیدن به اصلی کلی که به ما بگوید چه موقع نیازی را کشف کردهایم دشوار است؛ اما کاملاً بهدرستی میگوید که نیازهای بدن آشکار و نیازهای روح با درونبینی و تأملی بادقت قابلشناساییاند و مشخصهی تمام نیازها این است که همهی آنها حد و مرزی دارند.[۲۳] به نظر او بدیهیست که نیازهای بیولوژیکی تعهدات و حقوقِ اجتماعی را بهوجودمیآورند. واضح است که همهی مردم برای محافظت از خود نیاز به پناهگاه، غذا، آب، گرما، پوشاک، بهداشت و ضروریاتِ دیگری دارند و سیمون وی میگوید که این مسئله جامعه را موظف به برطرف کردن این نیازهای مردم میکند. افکار او جایی شگفتآورتر میشود که دربارهی نیازهای غیربیولوژیکی یا آنچه «نیازهای روح» مینامد، صحبت میکند. او به آرامی در مقابلِ مادهگرایانی که این نیازها را نادیده میگیرند، به ما یادآوری میکند که «همه میدانند که اشکالی از ظلم و ستم وجود دارد که میتوانند به زندگی فرد آسیب بزند، بدونِ آنکه به بدنِ او آسیبی رسیده باشد. چنین اتفاقاتی بهمثابه محروم کردن او از نوع خاصی از مواد غذاییِ ضروری برای زندگیِ روح است.»[۲۴]
قیاسِ سیمون وی میان غذای روح و غذای بدن، آموزنده است، چون بر این باور تأکید میکند که نیازهای جسمانی و معنوی به یک اندازه در شکوفایی انسان اهمیت دارند. این ادعا به این معنا نیست که اگر نیاز فرد به آزادی بیان برآورده شود، دیگر رنج کشیدنش بر اثرِ خالی بودنِ معدهاش اشکالی ندارد. اما یادآوری مفیدی برای عصریست که تحتِ تأثیرِ اقتصادهای فایدهگرایی و نئولیبرالیسم، اقتصاد را صرفاً در چهارچوبی مادی درنظرمیگیرد.
نخستین نیازِ معنوی، نیاز به نظم است. اما سیمون وی از واژهی «نظم» به معنایی نامتعارف استفاده میکند. به طور معمول، سیاست بر نظمی اقتدارگرایانه و سلسلهمراتبی متمرکز است. در جای دیگری از نیاز معنوی به «سلسلهمراتب» صحبت میکند – یعنی احساسِ قرار گرفتن در موقعیتی متعین در مکانیزمی اجتماعی که به صورت هماهنگی منظم است؛ اما منظورِ سیمون وی از نظم، بیشتر از آنکه صراحتاً سیاسی باشد، زیباییشناختی و فلسفیست. او نظم را بهمنزلهی زیبایی، هماهنگی و کاهش تناقض میان وظایفِ اخلاقی مختلف فرد تعریف میکند. او بر این باور است که یکی از معیارهای سنجشِ بیماریِ یک جامعه، سطحِ ناهماهنگیایست که فرد در تلاش برای به سرانجام رساندنِ تمام وظایفِ اخلاقیاش با آن مواجه میشود.
سیمون وی فیلسوف، عارف مسیحی و فعال اجتماعی فرانسوی بود. در اواخر سنین نوجوانی به جنبشهای کارگری پیوست و نویسندهی پارچهنوشتههایی بود که در تظاهرات دفاع از حقوق کارگران حمل میشد. در این ایام، او یک مارکسیست، صلح طلب و عضو سندیکا بود. در همان ایام که به تدریس اشتغال داشت مقالاتی دربارهی مسایل اجتماعی و اقتصادی در نشریهی سندیکا مینوشت. در مقالهی آزادی و بیداد و چند مقالهی کوتاه دیگر بود که افکار رایج مارکسیستی را به نقد کشید و بدبینیاش را نسبت به محدودیتهای مارکسیسم و نظام سرمایهداری ابراز کرد. وی در اعتصاب سراسری فرانسه در سال ۱۹۳۳ در اعتراض به بیکاری و کاهش دستمزدها شرکت کرد. سال بعد یک مرخصی ۱۲ ماهه گرفت تا بتواند به طور ناشناس و به عنوان کارگر در دو کارخانه کار کند. او باور داشت که با اینکار میتواند بیشتر به طبقهی کارگر نزدیک شود، اما ضعف جسمانی مجبورش کرد بعد از چند ماه از این کار انصراف دهد. در ۱۹۳۵ به تدریس ادامه داد و بیشتر درآمدش را صرف فعالیتهای سیاسی و خیریه کرد. وی پس از عمری حقیقتطلبی در ۲۴ اوت ۱۹۴۳ در انگلستان و در حالی که تنها ۳۴ سال سن داشت، بر اثر خودداری از خوردن غذا در اعتراض به اشغالگری آلمانها و عارضهی قلبی درگذشت. در گزارش پزشکی قانونی آمده بود: «متوفی با نخوردن غذا خودکشی کرد در حالی که اختلال حواس داشت.» مصطفی ملکیان میگوید: «شیوهی مردن وی، به بهترین وجه، حاکی از نیاز او به بهره داشتن از محنت تمامعیار و شفقت بیشائبه به آدمیانیست که میآیند و رنج میکشند و میروند.»
دومین نیاز معنوی آزادیست که سیمون وی به عنوان حقِ انتخابِ واقعی، درست و قائمبذات آن را تعریف میکند. او با پیشبینی روانشناسی رفتاری و فلسفهی اگزیستانسیالیستی، یادآور انتقاداتِ کلاسیک نسبت به تجملات و مجوزهاست و موافق با کتابِ «گریز از آزادی»، نوشتهی اریش فروم، مینویسد: «وقتی دامنهی انتخابها بسیار گسترده است که به رفاهِ عموم آسیب برساند، مردم دیگر از آزادی لذت نمیبرند. چون یا باید به بیمسئولیتی، خامدستی و بیتفاوتی پناه ببرند – پناهگاهی که بیشترین چیزی که در آن پیدا میکنند ملال است – یا باید به خاطرِ ترس از آسیب رساندن به دیگران، مدام زیر بارِ مسئولیت شانه خم کنند. در چنین شرایطی، مردم که به اشتباه تصور میکنند آزادی دارند و در عین حال احساس میکنند از این آزادی هیچ لذتی نمیبرند، در نهایت به این نتیجه میرسند که آزادی چیز خوبی نیست.»[۲۵] ما ظاهراً در دورهی بیهمتایی از دامنهی بیحدوحصر انتخابها زندگی میکنیم؛ اما بسیاری از این انتخابها تصنعی، ساختگی و به قولِ زیگموند فروید بر اساسِ «خودشیفتگی تفاوتهای جزئی»[۲۶] هستند. بنابراین در اینجا استبدادِ حق انتخابها غیرقابلانکار است؛ و همانطور که بحث سیمون وی دربارهی انتخابهای مفرط و مخالفتِ ذاتی آن با آزادی نشان میدهد، واژهی «استبداد» دیگر صرفاً یک آرایهی ادبی نیست. در مقابل، جامعهای ریشهدار به نحوی انتخابها را محدود میکند تا آنها واقعی باقی بمانند. (سیمون وی در جای دیگری، به دفاع از آزادی بیان مطلق میپردازد.)
اضداد در تنش
بسیاری از نیازهای معنوی ما جفتجفت و در تضاد با یکدیگرند. این نشان از درکِ سیمون وی از این مسئله دارد که روح در زمانهای مختلف، نیازهای متفاوتی دارد و حتی ممکن است در آنِ واحد نیازهای متناقضی هم داشته باشد.
نخست، سیمون وی تصور میکند که روح انسانی هم نیاز به فرمانبرداری دارد – یعنی، آزادانه با مشروعیتِ اقتدار موافقت کند – و هم نیاز به مسئولیتپذیری دارد که سیمون وی آن را به میل به «احساسِ مفید و حتی مهم بودن» ربط میدهد.[۲۷] این یادآورِ آرمانِ کلاسیکِ یونانیست که در آن هر شهروند هم حکومت میکند و هم در مقابل بر او حکومت میشود. تصمیمگیری خستهکننده است. به همین دلیل کاملاً باعثِ آسایشِ خاطر است که پس از مدتی فرد تصمیماتش را بر عهدهی شخص یا نهادی بگذارد که به آنها اعتماد و یقیقناً باور دارد که آنها کار درست را انجام میدهند. با گریز کوچکی به روانکاوی، میبینیم که در بچههایی که شانسِ داشتنِ والدینی خوب را دارند، این مسئله به دوران کودکی و نوجوانیشان برمیگردد، وقتی که آنقدر به والدینشان اعتماد داشتند که وظیفهی رسیدگی به نیازهایشان را برعهدهی آنها بگذارند. بااینحال، بیشازحد وابسته شدن به دیگران میتواند به رخوت و زوال بینجامد و اعتماد کردن به فردی دیگر و حساب کردن روی او تا میزانِ مشخصی میتواند قدرتِ فوقالعادهای را در اختیار آن فرد بگذارد. داشتنِ قدرت برای ایجاد تغییری در فردی دیگر یا حتی جهان، برای سلامتی و رفاهِ انسان حیاتیست. اینکه روانکاوان دربارهی کانونِ کنترل و احساسِ خودکارآمدی انسانها بحث میکنند دلیلی دارد: افرادِ خودمختار و مسئولیتپذیر، انسانهای شادتریاند. مثالی ساده میزنم. در آسایشگاهها، بیمارانِ سالخوردهای که از گیاهان مراقبت میکنند نسبت به افرادِ دیگر سالمترند. سیمون وی خاطرنشان میکند که بیکاران پس از مواجهه با نیاز به مفید بودن گیج و سردرگم میشوند و در نتیجه، به باورِ او باید به بیکاری پایان داد.
یکی دیگر از دوگانگیهایی که سیمون وی شناسایی میکند، نیاز به برابری از یک سو و نیاز به اعتبارِ اجتماعی از سوی دیگر است. او سوسیالیست یا کمونیست نیست، بنابراین ظاهراً اعتقادی به برابری اقتصادی ندارد؛ اما از برابری مطلق احترام به همه، صرفنظر از موقعیت اجتماعیشان، دفاع و از تأثیر کشندهی پولپرستی در نظام سرمایهداری به شدت انتقاد میکند: «با قرار دادن پول به عنوان تنها انگیزهی تمامِ اقدامات، زهرِ نابرابری در همه جا پخش شده است.»[۲۸] بااینحال، افزونبر نیاز به برخوردِ برابر، مردم نیاز دارند تا به صورتی ملایم از هموطنان خود متمایز شوند. ما افرادی هستیم که نیاز داریم تا فردانیتمان مورد احترام قرار گیرد.
بهرسمیتشناخته شدنِ اجتماعی یکی از نیازهای اساسی انسان به عنوانِ یک موجودِ اجتماعیست، چنانچه هگل این مسئله را در ساختارِ دیالکتیک معروفِ ارباب و بردهاش بیان کرده است. سیمون وی هم خاطرنشان میکند که مردم تمایلی ذاتی به اعتباراتِ اجتماعی یعنی تعلق داشتن به «سنتی اصیل دارند که ریشه در تاریخ دارد و از پذیرشی عمومی برخوردار است».[۲۹] آداب و رسومِ فرهنگی و مذهبی، افسانهها و روایتهای مربوط به حرفهها و اشکالِ دیگر حافظهی جمعی، باید حفظ و منتقل شوند تا بتوانیم از داشتنِ پیوندی مستقیم با اجدادمان لذت ببریم و در طولِ زمان ریشه بدوانیم. پیروزی خیرهکنندهی دونالد ترامپ در انتخابات، روشنگرِ پیوندِ عمیق میان برابری و اعتبارِ اجتماعی بود. سطحِ نابرابری اقتصادی وحشتناک در آمریکا، به همراهِ خشم فرهنگی بهخروشآمده نسبت به نخبگانِ سیاسی که به واسطهی شکافهای عظیم اجتماعی و اقتصادی، از طبقهی کارگرانِ آمریکایی تمامِ نژادها جدا شده بودند، منجر به پوپولیسم هم در جناحِ راستگرایان و هم در جناحِ چپگرایان شده بود. بدونِ شک ترس از مهاجرت و واکنش به پیشرفت در مقابلِ برابری گروههای اقلیت، بخشی از دلیلی بود که ترامپ را در نهایت به کاخ سفید رساند. (متأسفانه چنین پیشرفتی بیشتر از آنکه قائمبذات باشد، نمادین و فرهنگی بود.) اما این مؤلفههای پسروندهی رأیدهندگان را نمیتوان بهراحتی از مؤلفههای اقتصادی جدا کرد، تا حدی به این دلیل که نابرابری اقتصادی با افزایش نگرانی مردم دربارهی شغلها و امنیتشان، باعث تشدید نژادپرستی و بیگانههراسی میشود.
امنیت و مالکیت
بسیاری از ایدههای دیگری که سیمون وی مطرح میکند به شدت مربوط به سیاست در عصر کنونیاند. به باورِ او انسانها خواهانِ امنیت هستند که آن را به عنوانِ رهایی از ترس و وحشت و بهویژه از خطرِ بیکاری و «شکنجهی پلیس» تعریف میکند.[۳۰] حیواناتِ وحشتزده با خشونت به دیگران میتازند؛ انسانهای ناامن هم دقیقاً همین کار را میکنند. سیمون وی خردمندانه نشان میدهد که «فردی که خودش بیریشه است، دیگران را نیز بیریشه میکند. فردی که خودش ریشه دارد، دیگران را بیریشه نمیکند.»[۳۱] آرنت با این مسئله موافق است و مینویسد: «بیریشگی بهمثابه هدفی آگاهانه عمدتاً مبتنی بر تنفر از دنیاییست که در آن هیچ جایی برای افرادِ «زائد» وجود ندارد، به همین دلیل تخریب این دنیا میتواند تبدیل به یک هدف سیاسی بزرگ شود.»[۳۲] سیمون وی بیکاری را «بیریشگی به توان دو» مینامد[۳۳]: بیکاری زندگی مردم را دوبرابر بیثبات میکند، چون پیوند آنها را هم با پول و هم با پیوندهای اجتماعی قطع میکند. فکر و خیالِ آن مدام آسیبپذیرترین اعضای جامعه را تحتِ فشار قرار میدهد. به باورِ سیمون وی قدرتِ پول و سلطهی اقتصادی دو تا از بزرگترین دلایلِ بیثباتیاند و اعلام میکند: «پول باعث میشود تا تنها انگیزهی آدمی پول درآوردن شود و با این کار، تا هر کجا که بتواند نفوذ کند، ریشههای آدمی را نابود میکند.»[۳۴] سرمایهداری بیثباتی و ترس را به تمامِ گوشهوکنارهای زندگی اجتماعی تزریق میکند. کسانی که به واسطهی مکانیسمِ جلوبرندهی یک نظم اقتصادیِ غیرانسانی به عنوان افرادِ زائد شناخته میشوند، میخواهند که دیگران نیز نیش و گزندی را احساس کنند که آنها از طریق طرد شدن و از دست دادنِ صفاتِ انسانیشان احساس کردهاند. ناامنی رنجش را به دنبال دارد و رنجش، خشونت مستقیمی را به بار میآورد. سیمون وی، احتمالاً به درستی، بر این باور است که خطر کردن یکی از مؤلفههای اجتنابناپذیرِ وضعیتِ انسانیست و روحِ انسانی در واقعِ طالبِ سطحی از خطر کردن است؛ اما او قبول ندارد که برای آنکه مردم در امنیت در جامعه احساسِ ریشهدار بودن بکنند، دانستنِ اینکه نیازهای مادی اساسیشان برطرف خواهد شد، ضروریست.
اریش فروم ابتدا ادیان را به ادیان خودکامه و انسانگرا تقسیم میکند و بعد از توضیح هریک به سراغ منشأ دین میرود و اشاره میکند که وجود دو نیاز عمده در انسانها، باعث پدید آمدن گرایش بشر به دین شدهاست، که عبارت اند از: ۱) نگرش مشترک و همگانی: انسانها برای به دست آوردن زندگی اجتماعی سالم و به دور از تنش، نیازمند وحدت در دیدگاهها و نظریاتشان هستند. اگر در بین دیدگاهها تشتتِ آرا وجود داشته باشد، زندگی اجتماعی از هم میپاشد و افراد به تفاهم و ارتباط اجتماعی نمیرسند؛ ولی دین به پیروانش دیدگاه مشترک میدهد و مانع از هم پاشیدگی جامعه میشود؛ ۲) کانون احساس تعلقِ مشترک: نیاز دیگر انسان این است که باید احساس تعلق به جایی داشته باشد. انسان از آزادی مطلق وحشت دارد. چون اگر انسان آزادی مطلق داشته باشد، نسبت به هر کاری احساس مسئولیت میکند و خود را نسبت به آن پاسخگو میداند؛ ولی اگر خود را تابع حکم یک فرد یا گروهی خاص یا مجموعه دستورهای دینی و آیینی بداند، مسئولیّتها را بر دوش آمر و ناهی میاندازد و خود را از مسئولیتها و جوابگویی به مسائل مختلف رها میسازد. انسان از آزادی میگریزد، چون میخواهد در دام مسئولیت که لازمهی آزادی است نیفتد، از آنجایی که انسان همواره به سراغ کانون سرسپردگی و تعلق میرود، بازار دیکتاتوری حاکمان بسیار رونق دارد. دیکتاتوریها گرچه از انسان سلب آزادی میکنند، ولی از این نظر که بار مسئولیت اعمال آنها را بر دوش میگیرند، موجب سرسپردگی خواهند بود. سپس انسان برای توجیه این سرسپردگی، متوجه دین میشود و بخش فقه و اخلاق، این کانون سرسپردگی را بیان میکند.
آخرین نیازهای دوگانهی سیمون وی بسیار تأملبرانگیز است: مالکیت خصوصی و مالکیتِ جمعی.
نخست، او بر این باور است که هر شخص یا هر خانواده باید خانه، زمین و ابزارآلاتی از آنِ خود داشته باشد. یعنی برای مستقل بودن، هرکس باید کنترلِ وسایلِ معیشتیاش را خود برعهده داشته باشد. افزونبراین، پژوهشهای روانشناختی، نشان از اهمیتِ بنیادینِ وابستگی ما به اشیاء دارند. اشیائی که مالکیتِ آنها از آنِ ماست، صرفاً چیزهایی که از آنها استفاده میکنیم نیستند؛ ما به آنها ارزشهای معنوی و نمادین میدهیم؛ آنها بخشی از خودِ ما میشوند. اطمینان حاصل کردن از اینکه هرکس صاحبِ کالاهای خاصیست که میتواند آنها را برای خود بداند، از نظر روانشناسی به خوبی قابل درک است. اما اگر به تنهایی درنظرگرفته شود، ممکن است منجر به فهمی اشتباه از استقلالِ اجتماعی شود. در مقابل، ما در سراسرِ زندگیمان به افرادِ دیگر وابستهایم. از این وابستگیها راهِ گریزی نیست، گرچه ممکن است جنبهی آزاردهندهای از انسان بودن به شمار رود. اگر ساختارِ اقتصاد کاملاً حولِ محورِ ایدهی استقلال بنا شده باشد، ممکن است مردم وسوسه شوند تا این وابستگی را انکار کنند. بااینحال، به رسمیت شناختنِ اهمیتِ مالکیتِ خصوصی کاملاً با اقتصادی سازگار است که ماهیتِ اجتماعی غیرقابلِ تقلیل زندگی اجتماعی ما را تصدیق میکند.
درحالی که سیمون وی، برخلافِ برخی از افراد، خواستارِ ملیسازی و اشتراکیسازی نیست، میان نیاز به مالکیت خصوصی و نیاز به مالکیت جمعی تعادلی برقرار میکند. به باورِ او، افراد به منظور داشتنِ هویتِ جمعی، نیاز دارند تا واقعاً احساس کنند که مالکِ کالاهای جمعی و عمومیاند. بیگانگی و غیرانسانی بودن ناشی از شرایطِ کاری مدرن باعث میشود تا در کارخانهها و شرکتهای بزرگ، این احساسِ یگانگی جمعی غیرممکن شود. به همین دلیل سیمون وی خواستارِ لغوِ شرکتهای صنعتی و «پراکندگی فعالیتهای صنعتی» است.[۳۵] او پیشنهادِ بازگشت به صنایعی با مقیاسِ کوچک، تولیداتِ صنایع دستی و سازوکار شاگرد-استادی را مطرح میکند. کار کردن به منظورِ تحققِ ایدهی سیمون وی مبنی بر اینکه همه باید مالکیتِ خصوصی ابزارِ تولیدشان را برعهده داشته باشند، نیازمندِ توزیعِ عظیم و در عینِ حال به شدت سودآورِ ثروت و قدرت از جانبِ وال استریت[۳۶] به طبقهی کارگر و فقراست. در واقع، در عصر کنونیِ شرکتهای متمرکز غولآسا و دورهای که گرمایش جهانی از کنترل خارج شده است، چنین اصلاحاتِ غیراصلاحطلبانهای به شدت حیاتیاند.
نتیجهگیریهای ریشهای
نقدهایی به کتابِ «نیاز به ریشهها» وارد است. تأکید زیادِ سیمون وی بر مسیحیت تا حدی با روحیهی تکثرگرایی عصرِ حاضر سازگار نیست (البته احتمالاً با حال و هوای حاکم بر سال ۱۹۴۳ هم کاملاً سازگار نبوده است). سکولاریسم حقیقتاً نیازمندِ تجدیدنظر است: بخشی از مشکلاتِ مربوط به مدرنیته ناشی از عقلگرایی بیشازحد است. افسونزدایی از جهان آسیبزننده است، زندگی مدرن نیاز به معنویتی دوباره دارد. اما بیشتر ما دیگر نمیتوانیم پایبند به اصولِ مسیحیت، همانطور که دستور داده شدهاند، باشیم. اینکه سیمون وی کار فیزیکی را تا اوجِ ارزشهای متمدن بالا میآورد مربوط به اصول کاتولیکی اجتماعی اوست و ظاهراً امروزه دیگر تاریخِ آن گذشته است. عطر و طعمی ارتجاعی و مشکلاتِ خاصِ خودش را برای کسانی به همراه دارد که مایل به حمایت از افزایشِ اوقاتِ فراغتاند، همانطور که به بازسازی جامعه در عصری میاندیشند که امکاناتِ تکنولوژیکی آن به طرزِ غیرقابلِ قیاسی بیشتر از دههی ۱۹۴۰ است. اما اگر این مشکلات کوچک را کنار بگذاریم، کتابِ سیمون وی یک شاهکار است و اندیشههای او به وضوح روشن و عاری از تقدسنماییهای مدرن است.
تحلیل سیمون وی دربارهی نیازهای بیشمارِ روحِ انسان با دو موضوعِ اساسی در کنار هم جمع شدهاند: معنویت و همبستگی. او میخواهد معنویت را به مدرنیته بازگرداند تا قلمروی زمینی سیاست را قادر سازد که دستکم تا حدی بازتابی از «قلمرویی باشد که فراتر از تمام انسانهاست».[۳۷]
انسانها در زمان و مکان قرار دارند و سیمون وی به اهمیتِ ریشه دواندن، هم در طولِ زمان و هم به شکلی فیزیکی، میاندیشد. ما نیاز داریم تا احساس کنیم میان ما و گذشته و منابعش پیوندی برقرار است؛ حسِ تداوم در زمانی که ناشی از تاریخ است، یکی از موادِ مغذیِ ضروری برای روح است.[۳۸] ویل با هشدار دادن دربارهی ترقیخواهی سهلالحصول، خاطرنشان میکند: «پشت کردن به گذشته، صرفاً به منظور تمرکز بر آینده بیفایده است. توهم خطرناکیست که اصلاً باور کنیم چنین چیزی ممکن است.»[۳۹] افزونبراین، به شکل تأثیرگذاری میگوید: «از دست دادنِ گذشته، چه گذشتهی جمعی باشد، چه گذشتهی فردی، عظیمترین تراژدی انسانیست.»[۴۰] بیریشه شدنِ فرهنگ مشکلیست که اگر بخواهیم روی این سیاره در امنیت زندگی کنیم، باید از طریقِ اصلاحاتِ آموزشی با آن مبارزه کنیم. باید یاد بگیریم که باورها و مفاهیم را بهمنزلهی گرههایی در یک شبکهی ارتباطی بزرگ از دانش و خرد درنظربگیریم. در چنین بستری، اغلب خودِ شلوغیهای ازهمگسیختهی حقایقِ نامرتبط و دادههای خشک و بیروحی که این روزها اغلب در سیستم آموزشی به مردم یاد داده میشوند، خطری در راستای بیریشه شدناند.
سیمون وی پیشگویانه نوشته است که «بیش از هر چیز، چهار مانع ما را از داشتن تمدنی که احتمالِ ارزشمند بودن را دارد، دور میکند: فهمِ نادرستِ ما از بزرگی، تنزلِ میل به عدالت، پولپرستی و فقدانِ الهاماتِ مذهبی.»[۴۱] اگر واژهی «مذهبی» را به طور کلی یا به معنای «معنوی» درنظربگیریم، او کاملاً درست میگوید. همچنین خاطرنشان میکند که تکلیفی که برعهدهی جهان غرب قرار گرفته است «دگرگونی جامعه به شیوهایست که طبقهی کارگر هم بتواند در آن ریشه بدواند».[۴۲] پس از گذشتِ بیش از هفتاد و پنج سال، این تکلیف همچنان بر عهدهی ماست و تغییر نکرده است.
پانویسها:
[۱] Scott Remer
[۲] Arendt, Hannah, The Origins of Totalitarianism, Harvest edition, 1979, p.459
[۳] Ibid., p.235
[۴] Ibid., p.vii
[۵] Ibid., p.317
[۶] mass society
[۷] The Origins of Totalitarianism, P. 318
[۸] Ibid., p. 352
[۹] ارتجاع، در معنی لغتی به معنای «بازگشت» است و در مفهوم سیاسی به معنای مخالفت با پیشرفت و تحول در بنیادهای اجتماعی، اقتصادی، سیاسی یا روابط اجتماعی، اقتصادی، سیاسی موجود میباشد. همچنین خواهان «خنثی شدن» اینگونه تحولات و «بازگشت به گذشته» نیز ارتجاع نامیده میشود. –م.
[۱۰] قبیلهگرایی یا تریبالیسم، تفکر سازماندهی یک قبیله یا قبایل برای دفاع و حمایت افراد عضو آن قبیله یا قبایل را گویند. همچنین قبیلهگرایی را میتوان روش تفکر یا رفتار گروهی از مردم که زیرمجموعه یک قبیله یا نژاد خاص هستند تفسیر کرد که وفاداریشان به قبیله خود را به وفاداری آنها به دوستانشان، کشورشان یا گروهی خاص از مردم جامعهشان ترجیح میدهد. –م.
[۱۱] The Origins of Totalitarianism, P. 381
[۱۲] Ibid., p. 353
[۱۳] Ibid., p. 475
[۱۴] Ibid., p. 407
[۱۵] Ibid., p. 478
[۱۶] uprootedness
[۱۷] superfluousness
[۱۸] The Origins of Totalitarianism, p. 475
[۱۹] Ibid., p. 137
[۲۰] Weil, Simone, The Need for Roots, Routledge & Kegan Paul 1952 edition, 1943, p. 41
[۲۱] The Origins of Totalitarianism, p. 475
[۲۲] The Need for Roots, p. 41
[۲۳] Ibid., p. 11
[۲۴] Ibid., p. 7
[۲۵] Ibid., p. 13
[۲۶] narcissism of minor differences
[۲۷] The Need for Roots, p. ۱۴
[۲۸] Ibid., p. 17
[۲۹] Ibid., p. 19
[۳۰] Ibid., p. 32
[۳۱] Ibid., p. 45
[۳۲] The Origins of Totalitarianism, pp. 196-197
[۳۳] The Need for Roots, p. 43
[۳۴] Ibid., p. 42
[۳۵] Ibid., p. 74
[۳۶] وال استریت خیابان معروفی در محلهی منهتن، نیویورک در ایالات متحده آمریکا است. ساختمان بازار بورس نیویورک که بزرگترین بورس جهان از نظر میزان معاملات و حجم مالیست، در خیابان وال استریت قرار دارد.
[۳۷] The Need for Roots, p. 18
[۳۸] Ibid., p. 96
[۳۹] Ibid., p. 48
[۴۰] Ibid., p. 114
[۴۱] Ibid., p. 209
[۴۲] Ibid., p. 46
منبع: http://falsafidan.com/2018/08/arendt/ > > > >