رابطه زبان و تفکر

 دکتر محمدرضا باطنی

بحث درباره رابطه زبان و تفکر و تأثیر این دو بر یکدیگر بحث تازه‏ اى نیست. افلاطون معتقد بود که هنگام تفکّر، روح انسان با خودش حرف مى‏زند. واتسون، از پیشروان مکتب رفتارگرایى در روانشناسى، در اوایل قرن بیستم همین مطلب را به زبان دیگرى بیان کرده است. او معتقد است که تفکر چیزى نیست مگر سخن گفتن که به صورت حرکات خفیف در اندام‏هاى صوتى درآمده است. به عبارت دیگر، تفکّر همان سخن گفتن است که وازده شده و به صورت حرکات یا انقباض هاى خفیف در اندامهاى صوتى ظاهر مى‏شود.

ولى امروز پژوهشگران با ارائه شواهد کافى نشان داده‏اند که طرح مسأله به هیچ یک از دو صورت بالا درست نیست، اما خود نیز هنوز نتوانسته‏ اند جواب قانع‏کننده‏اى که قبول عام داشته باشد براى این سؤال ارائه کنند. گره کار عمدتاً در اینجاست که بر سر تعریف تفکر اتفاق نظر وجود ندارد. براستى تفکر چیست؟ به چه فرایند یا فرایندهاى ذهنى تفکر گفته مى‏شود؟ ماروین مینسکى، که از طرفداران دوآتشه هوش مصنوعى و سیستم‏هاى هوشمند است و معتقد است هر کارى که مغز انسان بتواند انجام دهد کامپیوتر نیز روزى از عهده آن برخواهد آمد، در پاسخ این سؤال که آیا کامپیوتر مى‏تواند فکر کند، جواب مى‏دهد: «بله، به شرط اینکه شما براى من تعریف کنید تفکر چیست.» مینسکى خوب مى‏ داند که با این جواب چه سنگ بزرگى پیش پاى مخالفان خود مى‏ اندازد.

ولى عدم توافق بر سر تفکّر مانع بحث ما نمى‏شود. پژوهشگران درباره چگونگى تفکر تقریباً به همان نتیجه‏اى رسیده‏اند که درباره چگونگى هوش به آن دست یافته‏ اند. قبلاً تصوّر مى‏شد که هوش یک توانایى ذهنى واحد است که بعضى بیشتر و بعضى کمتر از آن برخوردارند. ولى امروز پى برده‏اند که هوش مجموعه‏ اى از مؤلّفه‏هاست که نحوه توزیع یا پراکندگى آن در افراد مختلف متفاوت است. مفهوم این سخن این است که برچسب‏هاى «باهوش»، «کم‏هوش» یا «بى‏هوش» به طور مطلق چندان معتبر نیستند، و به زبان علمى‏تر باید گفت: «باهوش یا کم‏ هوش از چه لحاظ». این نگرش تازه نسبت به هوش، محتوا و ترکیب آزمون‏هاى هوش را متحول ساخته است. در مورد تفکر نیز نتیج ه‏اى مشابه به دست آمده است. پژوهشگران به این نتیجه رسیده‏ اند که تفکر یک فعالیت ذهنى واحد نیست، بلکه از مؤلفه‏ هایى تشکیل شده است و هر بار که ما فکر مى‏کنیم یکى از این مؤلفه‏ها یا آمیزه‏اى از آنها را به کار مى‏گیریم. ما بعداً به بعضى از مؤلفه ‏هاى تفکر اشاره خواهیم کرد، ولى یک مؤلفه مهم تفکر که همه درباره آن توافق دارند، حل مسأله (problem solving) است. گفتنى است که بسیارى از پژوهشگران، تفکر را فقط حل مسأله مى‏دانند و دیگر مؤلفه‏ هاى تفکر را در حل مسأله مستتر مى‏دانند.

اما مسأله و حل مسأله یعنى چه؟ فرض کنید شما در وضعیتى هستید که ما آن را وضعیت (الف) مى‏نامیم و مى‏خواهید به وضعیت دیگرى برسید که اسم آن را وضعیت (ب) مى‏ گذاریم. در این موقع مشاهده مى‏کنید که براى گذر از وضعیت (الف) و رسیدن به وضعیت (ب) راهى به نظرتان نمى‏رسد یا راههایى که به نظر مى‏رسد، مناسب نیست. در این صورت شما با یک مسأله مواجهید. پس از این مرحله، شما به یک رشته تلاش‏هاى ذهنى دست مى‏زنید – که ما در اینجا به چند و چون آن وارد نمى‏شویم – و سرانجام راه مناسبى پیدا مى‏ کنید که شما را به وضعیت (ب) مى‏رساند. در این صورت شما مسأله ‏اى را که با آن مواجه بودید حل کرده‏اید؛ به بیان دیگر، موفق به حل یک مسأله شده‏ اید.

گروهى از پژوهشگران، زبان را نه‏ تنها شرط کافى براى تفکر نمى‏دانند بلکه آن را شرط لازم نیز به حساب نمى‏آورند، و اتفاقاً یکى از استدلالهاى ایشان همین حل مسأله است. آنها مى‏گویند اگر ماهیت تفکر از نوع حل مسأله باشد، در این صورت بسیارى از حیوانات دیگر نیز که فاقد زبان – به معنى انسانى آن – هستند فکر مى‏کنند، چون مسأله حل مى‏کنند. کالین بلیک‏مور در کتاب “Mechanics of the Mind” که با عنوان ساخت و کار ذهن[۱] به فارسى ترجمه شده است به دو مورد از حل مسأله توسط میمونها اشاره مى‏کند.

گروهى از دانشمندان ژاپنى که در جزیره کوشیما به مطالعه رفتار میمونها سرگرم بودند، ابتکارى از یک میمون به نام ایمو مشاهده کردند که بسیار جالب توجه بود. دانشمندان ژاپنى براى خوراک میمونها نوعى سیب‏زمینى روى ساحل مى‏ریختند. از آنجا که ساحل جزیره شنى بود، سیب‏زمینیها به شن آلوده مى‏شد و خوردن سیب‏زمینى پر از شن براى میمونها نامطبوع بود. روزى دانشمندان ژاپنى مشاهده کردند که ایمو سیب‏زمینیها را به کنار جویبارى که در ساحل جریان داشت مى‏بَرَد، هر سیب‏زمینى را با یک دست در آب فرو مى‏کند و با دست دیگر شنها را از آن پاک مى‏کند و مى‏خورد. آن چه براى ژاپنیها جالب‏تر بود این بود که این روش شستن سیب‏زمینى، به زودى در میان گروه میمونها رایج شد و جزو تجربه مشترک آن جمع گردید. پس از این تجربه، دانشمندان ژاپنى به جاى سیب‏زمینى، گندم روى ساحل پاشیدند. اما دانه دانه برداشتن گندم از روى شنها کارى پرزحمت و خسته‏کننده بود. این بار نیز ایمو راه‏حلى براى مسأله پیدا کرد. او مشت مشت شنهاى گندم‏دار را در آب مى‏ریخت، شنها ته‏نشین مى‏شدند و گندمها روى آب مى‏ایستادند و او آنها را از سطح آب مى‏گرفت و مى‏خورد. باز هم مشاهده شد که میمون‏هاى دیگر این کار نسبتاً مشکل را به زودى یاد گرفتند و در آن استاد شدند.

کسانى که زبان را شرط لازم و کافى براى تفکر نمى‏دانند، به مشاهداتى از این نوع اشاره مى‏کنند و مى‏پرسند: آیا این ابتکارها به این معنى نیست که میمونها، به عنوان مثال، داراى مفاهیم ذهنى هستند و این مفاهیم را به کار مى‏گیرند تا براى مشکلى که با آن مواجه شده‏اند راه حلى پیدا کنند؟ به بیان دیگر: آیا این ابتکارها حل مسأله تفکر انسان با حیوانات دیگر اساساً یک مسأله کمّى است و نه یک مسأله کیفى. به عبارت دیگر هر چه موجود، مغز رشد یافته‏ترى داشته باشد، تفکر او نیز پیچیده‏تر خواهد بود.

دلیل دیگر که نشان مى‏دهد مفاهیم مى‏توانند در غیاب زبان نیز شکل بگیرند، مورد کر و لالهاست. مى‏دانیم کسانى که کر مادرزاد باشند، لال نیز خواهند بود. از آنجا که آنان زبان اطرافیان خود را نمى‏شنوند، زبان نیز در آنها شکل نمى‏گیرد. با این همه، ما مى‏بینیم که کر و لالها، حتى اگر به مدارس خاص هم نرفته باشند و حتى اگر زبان اشاره استاندارد شده‏اى را نیز یاد نگرفته باشند، باز داراى مفاهیم ذهنى هستند و آنها را به کمک اشاراتى که گاه فقط براى اطرافیان نزدیک آنها قابل فهم است بیان مى‏کنند. به بیان دیگر، کر و لالها با آن که فاقد زبان هستند باز مى‏توانند فکر کنند.

گواه دیگر در تأیید این ادعا که تفکر الزاماً وابسته به زبان نیست از مطالعه بیماران زبان‏پریش به دست آمده است. به عنوان مثال، شرح حال بیمارى گزارش شده که در اثر آسیب مغزى زبان او آنچنان نابسامان شده بود که تقریباً هر نوع ارتباط زبانى با او ناممکن شده بود. با این همه، این بیمار مى‏توانست با موفقیت شطرنج بازى کند. شرح حال بیمار زبان‏پریش دیگرى گزارش شده که از فهم جمله‏هاى بسیار ساده‏اى که به صورت نوشته به او ارائه مى‏شد عاجز بود، ولى مى‏توانست معادله‏هاى ریاضى را که به صورت نوشته در اختیار او گذاشته مى‏شد، حل کند. عکس این وضعیت نیز مشاهده شده است. شرح حال بیمارانى گزارش شده که در اثر آسیب مغزى، قدرت تجرید، تعمیم و برخى دیگر از تواناییهاى عالى ذهن را از دست داده بودند، در حالى که دستگاه زبان در آنان دست نخورده و بى‏عیب باقى مانده بود. این بیماران جمله‏هاى امرى، استفهامى و خبرى را مى‏فهمیدند و واکنش مناسب از خود نشان مى‏دادند. مى‏توانستند درباره وقایع ساده و عینى صحبت کنند ولى نمى‏توانستند درباره مسائل مجرد بیندیشند. به عنوان مثال، وقتى از یکى از این بیماران خواسته شد که بگوید «برف سیاه است» نتوانست و هر بار جواب مى‏داد «نه برف سفید است». دادن یک حکم غلط عمدى، یا به عبارت ساده‏تر، دروغ گفتن، مستلزم تجرید و بریدن پیوند اندیشه از واقعیات است. انسانهاى سالم این کار را به آسانى انجام مى‏دهند، ولى این بیمار نمى‏توانست چنین حکم غلطى بدهد زیرا نیروى تجرید یا انتزاع در او از بین رفته بود. وقتى از بیمار دیگرى خواسته مى‏شود که بگوید چه ساعتى است، به ساعت نگاه مى‏کرد و جواب درست مى‏داد، ولى اگر به او گفته مى‏شد ساعت را روى، مثلاً، هشت و سى دقیقه تنظیم کند، نمى‏توانست، زیرا این کار نیز مستلزم فعالیت تجریدى یا انتزاعى مغز است. یکى دیگر از این بیماران مى‏توانست به مسائل بسیار ساده حساب به کمک انگشتان خود جواب درست بدهد، ولى اگر از او مى‏پرسیدند، مثلاً، هفت از چهار بزرگتر است یا کوچکتر نمى‏توانست جواب بدهد. و این همه ناتوانى عقلانى حیرت‏انگیز در حالى است که دستگاه زبان در این بیماران سالم بوده است. با توجه به نمونه‏هایى که ذکر شد مى‏توان نتیجه گرفت که از یک طرف اختلالات شدید زبانى الزاماً منجر به اختلالات قرینه‏اى در تفکر و تعقل شخص نمى‏شوند و از طرف دیگر اختلالات شناختى، الزاماً همراه با اختلالات زبانى نیستند.

کسانى که به وجود تفکر بدون زبان اعتقاد دارند، گاهى این ادعاى انشتین را که گفته است در تفکرات علمى خود از کلمات استفاده نکرده است، یا به بیان دیگر، زبان در تفکرات پیچیده او نقشى نداشته است، به عنوان سند ذکر مى‏کنند. جالب این است که بسیارى از دانشمندان و متفکران دیگر نیز نظر انشتین را درباره تفکرات خود تأیید کرده‏اند. نظریات چامسکى نیز به نحوى در جهت پذیرش جدایى زبان از تفکر است. او معتقد است مکانیسم یادگیرى زبان امرى ژنتیکى است و مداربندى آن از قبل در مغز نوزاد انسان وجود دارد. اگر چنین نبود کودک انسان نمى‏توانست نظام پیچیده زبان را با این سهولت و در زمانى چنین کوتاه یاد بگیرد. چامسکى در تأیید حرف خود از کودکان عقب‏مانده ذهنى یاد مى‏کند که به رغم ناتوانى شناختى از نظر فراگیرى زبان نسبت به سن خود با مشکلى مواجه نیستند. این ادعاى چامسکى را عصب‏شناسان برجسته‏اى مانند آنتونیو داماسیو نیز تأیید کرده‏اند. داماسیو در مقاله‏اى تحت عنوان «مغز و زبان» مى‏گوید: «پختگى فرایندهاى زبانى همیشه بستگى به پختگى فرایندهاى مفهومى ندارد، زیرا بعضى از کودکانى که ذهنشان از نظر مفهوم‏سازى مختل مانده است، دستور زبان را یاد مى‏گیرند. و چنین به نظر مى‏رسد که آن مکانیسم نورونى که براى عملیات نحوى لازم است مى‏تواند مستقل از مفهوم‏سازى رشد کند.»[۲]

آنچه تا اینجا گفتیم بیانگر نظریات کسانى بود که معتقدند تفکّر بدون زبان صورت مى‏گیرد و یا لااقل معتقدند زبان، شرط لازم براى تفکر نیست. ما در دنباله این گفتار مى‏خواهیم به طرف دیگر سکه نگاه کنیم و تا حد امکان دو نکته را روشن کنیم: اول اینکه چه تفکر بدون زبان امکان‏پذیر باشد و چه نباشد تنها از راه زبان است که ما مى‏توانیم اندیشه‏هاى خود را به دیگران منتقل کنیم و از اندیشه‏هاى دیگران باخبر شویم. دوم اینکه، به رغم شواهدى که ارائه شد، مى‏توان نشان داد که اگر انسان، زبان نمى‏داشت، تفکر او شکل دیگرى به خود مى‏گرفت. اجازه بدهید این دو نکته را با همین ترتیب اندکى بیشتر بشکافیم.

نکته اول چندان بحث‏انگیز نیست؛ کمتر کسى است که در این حقیقت تردید کند که مغز هر انسان، راز سر به مهرى است که کلید آن فقط، زبان صاحبِ مغز است. تا زمانى که شخص به سخن نیاید نمى‏توان گفت در مغز او چه مى‏گذرد. در شکنجه‏گاهها از زندانى فقط یک چیز مى‏خواهند و آن این است که حرف بزند و چه بسیار کسانى که در طول تاریخ زیر شکنجه جان داده‏اند ولى زبان خویش را همچنان در نیام نگاه داشته‏اند و اسرار مغز خود را با خود به گور برده‏اند. حتى جراحان مغز نیز که مغز عریان بیمار را در جلو چشم دارند به افکار و احساسات بیمار دسترسى ندارند. آنها فقط بافتهاى مغز را مى‏بینند. نه تحریک الکتریکى مغز، نه عکس‏بردارى با شیوه‏هاى بسیار جدید مانند PET و نه هیچ تکنیک شناخته شده دیگرى، نمى‏تواند پرده از روى افکار و احساسات شخص بردارد. این شیوه‏ها فقط مى‏توانند درباره فعالیت یاخته‏هاى عصبى، اطلاعاتى در دسترس بگذارند. این اطلاعات اگرچه براى درمان بیمار یا شناخت فعالیت‏هاى مغز بسیار مفیدند، ولى بیان‏کننده افکار و احساسات بیمار نیستند. فعالیت نورونها، فقط براى صاحب مغز به صورت افکار یا احساسات یا حالات روحى گوناگون قابل درک و تفسیر است و وسیله‏اى که صاحب مغز براى بیان آنها در اختیار دارد فقط و فقط زبان است. زبان در حکم دریچه‏اى است که شخص مى‏گشاید و به دیگران اجازه مى‏دهد از آن دریچه به دنیاى درون او نگاه کنند. به قول استاد سخن سعدى:

زبان در دهان این خردمند چیست‏

کلید در گنج صاحب هنر

چو در بسته باشد چه داند کسى‏

که گوهر فروش است یا پیله‏ور

اکنون مى‏خواهیم نکته دوّم را اندکى بشکافیم، یعنى مى‏خواهیم نشان بدهیم به رغم شواهدى که در تأیید ادعاى تفکر بدون نیاز به زبان ارائه شد، اگر انسان زبان نمى‏داشت، تفکر او شکل دیگرى به خود مى‏گرفت. براى اجتناب از پیچیدگى بحث اجازه بدهید ساده‏انگارانه بپذیریم که تفکر همان حل مسأله است. در حل مسأله از هر نوع که باشد، ضرورى‏ترین ابزار حافظه است، زیرا حافظه است که اطلاعات مربوط به تجارب گذشته را در خود ذخیره کرده است و فقط با توسل به حافظه است که مى‏توان از اطلاعات موجود در آن سود جست و راه‏حلى براى مسأله مورد نظر پیدا کرد. اکنون ببینیم اطلاعاتى را که ما در حافظه ذخیره مى‏کنیم از چه راهى به دست مى‏آوریم. (در اینجا من ناچارم براى روشن کردن پاره‏اى از مفاهیم اندکى از موضوع اصلى بحث دور شوم ولى پس از این حاشیه‏روى، دوباره به بحث اصلى باز خواهم گشت.)

تردیدى نیست که دریچه‏هاى مغز ما به جهان خارج فقط حواس ما هستند، یعنى از راه حواس است که معرفت یا شناخت ما از جهان خارج حاصل مى‏شود. نکته بسیار مهمّى که در اینجا باید به آن توجّه داشته باشیم این است که حواسّ ما تصویر درستى از واقعیت جهان خارج به ما نمى‏دهند. تصویرى که ما از جهان به دست مى‏آوریم تصویرى است که از صافى‏هاى حواس گذشته و چیزى است کاملاً متفاوت از آنچه در عالم خارج وجود دارد. بد نیست مثالى بزنیم. هم‏اکنون که من صحبت مى‏کنم شما صداى مرا مى‏شنوید و اکثر شما نیز این را یک امر واقعى مى‏دانید. ولى واقعیت این نیست. اندامهاى گویایى من صدا تولید نمى‏کنند، بلکه ذرات هوا را طبق الگوهاى خاصى به هم مى‏زنند، یا به بیان دقیق‏تر، در آنها ایجاد ارتعاش مى‏کنند. این ارتعاشها، محرِک صوت هستند نه خود صوت. ادراک صوت، ویژگى دستگاه شنوایى شما و من است، بدین معنى که دستگاه شنوایى ما آنچنان ساخته شده و سازمان یافته است که این ارتعاشها را به صورت صوت ادراک مى‏کند، وگرنه در جهان فیزیکى بیرون، صوت یا صدا وجود ندارد. آنچه وجود دارد تمَوّجِ انرژى در ذرات هواست. نظیر این تحریف واقعیت فیزیکى را در ادراک بو، مزه، سردى و گرمى و حتى رنگ نیز مشاهده مى‏کنیم. شاید بى‏مناسبت نباشد که درباره ادراک رنگ نیز توضیحى بدهیم. در عالم خارج رنگ وجود ندارد. آنچه وجود دارد طیف وسیع امواج الکترومغناطیسى است که فقط بخشى از آن قابل رؤیت است. طول موجهاى مختلف این بخش هر یک به صورت رنگى متفاوت ادراک مى‏شوند.

اگر نور خورشید را از منشورى عبور دهید، تجزیه مى‏شود و یک طیف نورى به وجود مى‏آورد. قسمتى از این طیف که قابل رؤیت است از نظر طول موج بین ۷۶۰ تا ۳۸۵ میلى میکرون واقع مى‏شود. این طول موجهاى مختلف در روى چشم ما تأثیرات مختلف مى‏گذارد و مغز ما آنها را به رنگهاى مختلف تعبیر مى‏کند: ناحیه ۷۶۰ میلى میکرون به صورت قرمز و ناحیه ۳۸۵ میلى میکرون به صورت بنفش ادراک مى‏شود. ولى بالاتر از ۷۶۰ و پایین‏تر از ۳۸۵ نیز طول موجهایى هست که عصب چشم ما را متأثر نمى‏کنند و در نتیجه دیده نمى‏شوند. طول موجهاى زیر قرمز، یعنى بزرگتر از ۷۶۰ میلى میکرون، به صورت حرارت احساس مى‏شوند و طول موجهاى فرابنفش، یعنى ریزتر از ۳۸۵ میلى میکرون، پوست بدن را مى‏سوزانند و رنگ آن را قهوه‏اى یا برنزه مى‏کنند. وقتى مى‏گوییم این پارچه، مثلاً، قرمز است، بدان معنا است که این پارچه خاصیتى دارد که هیچ یک از طول موجهاى طیف نور را جز طول موج قرمز منعکس نمى‏کند.

از آنچه گذشت ظاهراً باید چنین نتیجه گرفت که معرفت ما از جهان خارج واقعى نیست، جهانى که ما درک مى‏کنیم ساخته و پرداخته دستگاه عصبى ماست، ما در محدوده داده‏هاى حسّى خود محبوس هستیم و شاید هیچ وقت نتوانیم به واقعیّتِ واقعیت پى ببریم. این، تصویرى بسیار تیره از شناخت جهان در برابر چشمان ما ترسیم مى‏کند. اما خوشبختانه این تصویر، آنقدرها هم تیره نیست. مغز انسان داراى خصوصیّتى است که آن را «علّت‏یابى» مى‏نامیم. این ویژگى مغز، ما را مجبور مى‏کند که گاهى خود را به آب و آتش بزنیم تا علت یا چرایى پدیده‏هاى پیرامون خود را کشف کنیم و درست همین خصیصه مغز است که خاستگاه کشفیّات شگرف، نظریه‏هاى علمى و بالاخره سرمنشأ همه دانش‏هایى است که دستاورد انسان، یا به بیان دقیق‏تر، دستاورد انسان اندیشه‏ورز است. کوتاه سخن آن که خصوصیّتِ علّت‏یابى مغز اجازه نداده و نمى‏دهد که انسان در زندان دریافت‏هاى حسّى خود محبوس بماند.

اجازه بدهید مثالى بزنیم. همه ما با جدول تناوبى عناصر شیمیایى که به جدول مندلیف معروف است آشنا هستیم. «مندلیف در سال ۱۸۶۹ از روى معلومات تجربى خود، به این نتیجه رسید که خواص عناصر، توابع تناولى اوزان اتمى آنهاست و به همین جهت عناصر را در یک دستگاه تناولى تنظیم کرد… هنگامى که مندلیف جدول خود را مرتب کرد، بعضى از خانه‏هاى جدول با هیچ یک از عناصر شناخته شده آن روز جور در نمى‏آمد و پر نمى‏شد. مندلیف معتقد بود که این خانه‏هاى خالى، مخصوص عناصرى است که بر حسب اتفاق هنوز کشف نشده‏اند و یقیناً روزى کشف خواهند شد. مندلیف خواص و اوزان اتمى این گونه عناصر را با دقت کامل پیشگویى کرد»[۳]. جالب این که در زمان حیات مندلیف عده‏اى از آن عناصر کشف و خانه‏هاى خالى آنها پر شد. و امروز همه عناصر مفقود در جدول مندلیف به کمک خود جدول کشف شده‏اند. اگر مغز ما طورى ساخته نشده بود که در پى علّت‏یابى باشد، مندلیف به فهرست کردن همان تعداد عناصرى که تا آن زمان کشف شده بودند بسنده مى‏کرد و کار شناخت عناصر به اینجا نمى‏کشید.

اکنون اجازه بدهید نکاتى را که بطور جداگانه بحث کردیم کنار هم بگذاریم و ببینیم چه تصویرى ظاهر مى‏شود. انسان موجودى است که در محدوده دریافتهاى حسّى خود باقى نمى‏ماند و در جستجوى شناخت از کران تا کران عالم هستى را درمى‏نوردد. از سوى دیگر این انسان، مجهز به ابزار زبان است و مى‏تواند دریافتهاى خود را به دیگران منتقل کند، بطورى که آنچه ارزش دانستن داشته باشد، بزودى در اختیار همگان قرار مى‏گیرد و جزو گنجینه دانش بشرى مى‏شود. اکنون که من با شما صحبت مى‏کنم شما صداى مرا مى‏شنوید. تردیدى نیست که صداى من از راه حسّ شنوایى به مغز شما منتقل مى‏شود، درست از همان مجرایى که صداى بوق اتومبیل یا زنگ تلفن یا صداهاى دیگر به مغز شما راه پیدا مى‏کنند. اما بین این صداها و صداى گفتار، تفاوت ماهیتى وجود دارد. صداهاى معمولى، محرکهاى شنیدارى ساده‏اى هستند که در نهایت هر یک به چیزى دلالت مى‏کنند. اما زبان که از راه گفتار به ما عرضه مى‏شود محرک صوتى محض نیست، بلکه وسیله‏اى است براى انتقال اصلاعات کدگذارى شده، یا به بیان دیگر، وسیله‏اى است براى انتقال مفاهیم.

اکنون به موضوع حل مسأله باز مى‏گردیم. من براى حل مسأله به حافظه نیاز دارم، شمپانزه‏ها نیز براى حل مسأله به حافظه نیاز دارند. اما بین حافظه شمپانزه و حافظه من تفاوت ماهیتى وجود دارد: حافظه شمپانزه محدود به اطلاعات حسى او است و مفهوم‏سازى او هم در محدوده همان اطلاعات حسى صورت مى‏گیرد. اما حافظه من، گذشته از اطلاعات حسى، انباشته از مفاهیمى است که از راه زبان به من منتقل شده است. صِرف وجود زبان، به حافظه هر یک از ما انسانها غنایى بخشیده است که بدون زبان محال بود از آن برخوردار باشیم. بنابراین، به اعتبار نوع متفاوت حافظه‏اى که در شمپانزه و انسان وجود دارد باید نتیجه گرفت نوع مسائلى که شمپانزه مى‏تواند حل کند با نوع مسائلى که انسان مى‏تواند حل کند اختلاف کیفى دارند و اگر تشابهى بین آنها مشاهده مى‏شود، صرفاً یک تشابه ظاهرى است. اگر این استدلال درست باشد باید پذیرفت که زبان در تفکّر ما نقشى کلیدى دارد، گو این که این بدان معنا نیست که همه انواع تفکّر الزاماً صورت کلامى داشته باشند.

در عبارات پیشین واژه‏هاى «مفهوم» و «مفهوم سازى» را به کار بردیم بدون این که آنها را تعریف کرده باشیم. اکنون مى‏خواهیم در این باره توضیح بیشترى بدهیم. یکى دیگر از ویژگیهاى مغز ما مفهوم‏سازى (concept formation) است. این ویژگى را مى‏توان انتزاع (obstraction) نیز نامید. مفهوم‏سازى فرایندى است که به پیدایش مفاهیم ذهنى مى‏انجامد. هر مفهوم یک مجموعه یا یک مقوله معنایى است که افراد آن مجموعه به اعتبار وجه یا وجوه اشتراک خود در آن راه یافته‏اند. مفاهیم، ابداعات ذهن ما هستند و در دنیاى بیرون وجود خارجى ندارند. مثلاً «انسان» یک مفهوم است که بکلى ساخته ذهن است. در جهان خارج انسان وجود ندارد، آنچه وجود دارد افراد هستند با نامهاى متفاوت، با چهره‏هاى متفاوت، با خلق و خوى متفاوت، همانطور که در این تالار مى‏بینیم. اما به رغم این تفاوتها، این افراد ویژگیهاى مشترکى نیز دارند که به ذهن ما اجازه مى‏دهد، به اعتبار آن مشترکات، آنها را در یک مجموعه یا مقوله یا طبقه قرار دهد. همین استدلال نیز درباره درخت، میز، سیب و غیره صادق است.

قدرت مفهوم‏سازى مغز ما حدّ و مرزى ندارد. ما اغلب از مفاهیمى که خود انتزاعى هستند مفهومهاى انتزاعى‏ترى مى‏سازیم. مثلاً از انسان، انسانیت و از انسانیت، انسانیت دوستى را مى‏سازیم. (human  humanity  humanitarianism) از سوى دیگر مفاهیمى مى‏سازیم مانند آزادى، قدرت، عشق، نفرت که تعریف آنها نه‏تنها بس دشوار است، بلکه افراد مختلف از آنها تعبیرهاى متفاوت و گاه متضادى دارند. کار مفهوم‏سازى ممکن است در حدى از انتزاع صورت گیرد که ما خود تصدیق کنیم وجود چنین چیزى در عالم واقع محال است. بسیارى از مفاهیم ریاضى از این گونه‏اند. تعریف «نقطه» به چیزى که نه طول دارد و نه عرض و نه ارتفاع، و تعریف «مجموعه تهى» به مجموعه‏اى که هیچ عضوى ندارد، مفاهیمى از این دست هستند. اینجا جایى است که زبان با تفکر سخت گره مى‏خورد. مغز این مفاهیم را مى‏سازد و زبان روى آنها نام مى‏گذارد و ما به تدریج عادت مى‏کنیم در هنگام تفکر به جاى این که خودِ مفاهیم را به کار گیریم، از کلمات که «برچسب‏هاى» آن مفاهیم هستند، استفاده کنیم. این جانشینى کم کم آنقدر عادى مى‏شود که کلمات براى ما موجودیت یا واقعیت پیدا مى‏کنند، نه مفاهیم. اغلبِ مردم کلماتى را به کار مى‏برند که اگر شما آنها را متوقف کنید و مفهوم آن کلمات را از آنها بپرسید، از پاسخگویى عاجز مى‏مانند. این کار، بى‏شباهت به استفاده از پول در معاملات نیست. اگر پول در کار نبود، ما مجبور بودیم کالاهاى خود را با خود حمل و معاوضه کنیم، ولى با وجود پول، مجبور به چنین کار پر زحمتى نیستیم. بر همین قیاس، استفاده از کلمات به جاى مفاهیم از بار حافظه مى‏کاهد و تفکر را براى ما نه‏تنها آسان بلکه امکان‏پذیر مى‏کند. کلمات گاه چنان نیروى سحرانگیزى پیدا مى‏کنند که ما را مى‏فریبند تا تصوّر کنیم که هر چه در زبان نامى دارد در دنیاى خارج نیز وجود مستقلى دارد، و حال آنکه چنین نیست. مثلاً آیا تاکنون فکر کرده‏اید که واژه «زمان» که ما این همه آن را به کار مى‏بریم ممکن است به چیزى دلالت کند که اصلاً وجود نداشته باشد؟ آیا فکر کرده‏اید که مفهوم زمان ممکن است بکلى موهوم باشد؟

ما تا اینجا کوشیدیم شواهدى ارائه کنیم که نشان مى‏دهند زبان در تفکر مؤثر است و گاهى نقش کلیدى دارد، اما نگفتیم که تفکر ما همیشه جنبه کلامى دارد و همیشه در قالب کلمات و جملات صورت مى‏گیرد. ما اغلب هنگام تفکر، تصویرپردازى نیز مى‏کنیم و تفکر ما حالت تصویرى – کلامى به خود مى‏گیرد. گاهى نیز تفکر ما کلاً جنبه تصویرى دارد. بعضى از محققان معتقدند که افراد از نظر استفاده از زبان یا تصویر در هنگام تفکر با هم تفاوت بسیار دارند. شما حتماً افرادى را دیده‏اید که هنگام تفکر عملاً با خود حرف مى‏زنند و حتى ژست‏هایى را که با تفکّر آنها ملازمه دارد از خود بروز مى‏دهند. ولى همه این طور نیستند. بعضى از محققان روى جنبه تصویرى تفکر بسیار تأکید مى‏کنند. مغز ما چنان ساخته شده که لحظه‏اى نمى‏تواند بدون فعالیت بماند. وقتى محرکهاى محیط به اندازه کافى جالب نباشند و نتوانند توجه ما را به خود جلب کنند، مغز شروع به پرسه‏زدن مى‏کند و در این پرسه‏زنى بعضى از خصوصیات رؤیا را پیدا مى‏کند. از ویژگیهاى رؤیا این است که مقید به زمان و مکان نیست، حتى مقید به محدودیت‏هاى جهان فیزیکى هم نیست. اگر مطالب این سخنرانى براى شما جالب نباشد، بى‏اختیار مغز شما شروع به پرسه‏زدن مى‏کند و از اینجا به آنجا و از اکنون به گذشته و از گذشته به آینده و از آینده به آینده‏هاى دورتر مى‏رود و باز مى‏گردد. گفته شده است که تفکرات بعضى از مردم خالى از این پرسه‏زنى‏هاى ذهنى نیست، و اتفاقاً گاهى در همین پرسه‏زنى‏هاست که آنها به راه‏حلى براى مشکل خود دست مى‏یابند. آنچه مى‏خواهیم نتیجه بگیریم این است که تفکر صرفاً در قالب کلمات و جملات صورت نمى‏گیرد و با نوعى تصویرگرى همراه است که شدت و ضعف آن در افراد مختلف متفاوت است.

اکنون مى‏خواهیم ببینیم این ادعاى انشتین که گفته است در تفکرات علمى خود از کلمات استفاده نکرده است چه مبنایى مى‏تواند داشته باشد. چنانکه گفتیم، بعضى از متفکران دیگر نیز نظر انشتین را تأیید کرده‏اند. توجیه این امر مى‏تواند یکى از دو علت زیر یا آمیزه‏اى از هر دو علت باشد: یکى استفاده از قوه تخیّل است. تخیّل از ابزارهاى شناختى ذهن است. تخیل یعنى توانایى تجسم چیزى که تاکنون وجود نداشته یا مشاهده نشده است. اساساً خلاقیت، ثمره تخیل زایا و در عین حال روشمند است. در میان انواع تخیل، قدرت تجسم فضایى جایگاه ویژه‏اى دارد. تجسم فضایى یکى از مؤلفه‏هاى هوش است. تجسم فضایى یعنى مجسم کردن یا دیدن اشیاء بالقوه در یک فضاى سه بُعدى. همه ما به درجات مختلف از نیروى تجسم فضایى برخورداریم ولى معدودند کسانى که نیروى تجسم فضایى آنها به درجه خلاقیت برسد و به طور مسلم انشتین از کسانى بوده که از این موهبت سخت بهره‏مند بوده است.

توجیه دیگرى که مى‏توان براى گفته انشتین تصوّر کرد استفاده او از ریاضیات به جاى زبان بوده است. ریاضیات، ناب‏ترین و انتزاعى‏ترین صورت استدلال است. در واقع ریاضیات محض و فیزیک نظرى گواه این واقعیت هستند که قدرت انتزاعى مغز انسان حد و مرزى ندارد. وقتى از «برتراند راسل» خواستند که ریاضیات را تعریف کند. او جواب داد: «ریاضیات علمى است که هنگام بحث از آن، ما نه مى‏دانیم راجع به چه چیز صحبت مى‏کنیم و نه مى‏دانیم آنچه مى‏گوییم درست است یا نه.» اگر چه این پاسخ به شوخى مى‏ماند، ولى عین واقعیت است. اجازه بدهید مثال ساده‏اى بزنیم. وقتى مى‏گوییم ۶ = ۲ + ۴ هیچکس نیست که در درستى این رابطه تردید کند. ولى توجّه داشته باشید که در عالم واقع ۴ و ۲ و ۶ وجود ندارد. آنچه وجود دارد ۴ تا و ۲ تا و ۶ تا از یک چیز یا چیز دیگر است. به بیان دیگر، در عالم واقع عدد بدون معدود وجود ندارد. در این رابطه، ۴ انتزاعى است از تمام گروههاى چهارتایى و ۲ نیز انتزاعى است از تمام گروه‏هاى دوتایى و ۶ نیز انتزاعى از تمام گروه‏هاى شش تایى. بنابراین، بخش اول حرف راسل درست است: ضمن این که رابطه ۶ = ۲ + ۴ صادق است، ما نمى‏دانیم مصداق ۴ و ۲ و ۶ چیست، یا به بیان دیگر، نمى‏دانیم راجع به چه چیز صحبت مى‏کنیم. اما بخش دوم حرفِ راسل که «در ریاضیات نمى‏دانیم آنچه مى‏گوییم درست است یا غلط»: اگر بگوییم ۴ هندوانه بعلاوه ۲ هندوانه مى‏شود ۶ هندوانه حرف ما درست است، اما اگر بگوییم ۴ هندوانه بعلاوه ۲ خیار مى‏شود ۶ هندوانه حرف ما غلط است. با این همه، این رابطه کماکان صادق است زیرا آنچه این رابطه مى‏گوید این است که چهار چیز بعلاوه ۲ چیز مى‏شود ۶ چیز، حالا این چیزها هرچه مى‏خواهند باشند. در یک جمله این که ریاضیات با واقعیات کارى ندارد، بلکه با روابط منطقى بین واقعیات سروکار دارد.

آنچه مى‏خواهیم نتیجه بگیریم این است که استدلال در چهارچوب ریاضیات نیازى به زبان ندارد و چون تفکرات انشتین و افراد نظیر او بسیار انتزاعى است و با استفاده از مفاهیم و علائم ریاضى انجام مى‏شود، مى‏تواند بدون استفاده از زبان صورت گیرد.

در پایان مقال، لازم است به فرضیه «وورف»، محقق و زبانشناس آمریکایى، نیز اشاره‏اى کرده باشیم. وورف ادعا مى‏کند که ساختار زبان آن قدر مهم است که ساختار و ماهیت اندیشه را تحت‏الشعاع خود قرار مى‏دهد. او تا آنجا پیش مى‏رود که مى‏گوید ادراک سخنگویان یک زبان از جهان خارج، یا به بیان دیگر، جهان‏بینى آنها، از مقولات زبان آنها متأثر است. مثلاً سخنگویان زبانى که مقولات دستورى آن بین زمان حال و زمان آینده فرقى نمى‏گذارد، از زمان تصور متفاوتى دارند تا سخنگویان زبانى که در آن این تمایز وجود دارد. آزمایشهاى زیادى طراحى شده تا نظریه وورف را به محک بزند. این فرضیه، اگرچه هنوز فراموش نشده، اما از این آزمایشها پیروز بیرون نیامده است. تجربه روزمره ما نیز آن را تأیید نمى‏کند. مثلاً زبان عربى بین مذکر و مؤنث فرق مى‏گذارد؛ در زبان فرانسه نیز تمایز مذکر و مؤنث وجود دارد. ولى آیا فرانسویان و اعراب، به اعتبار این تمایز مشترک زبانى، نسبت به زن نگرش مشابهى دارند؟ تا آنجا که من مى‏فهمم جواب این سؤال منفى است. نگرش نسبت به زن، یک امر فرهنگى است و نه یک مسأله زبانى. به همین دلیل، نگرش فرانسویها نسبت به زن به نگرش انگلیسیها بسیار نزدیک‏تر است تا به اعراب، و این در حالى است که در زبان انگلیسى، تمایز مذکر و مؤنث وجود ندارد، ولى در عربى این تمایز وجود دارد. به عنوان مثال دیگر، مى‏بینیم که در زبان انگلیسى، فارسى و بسیارى از زبانهاى هند و اروپایى هفت واژه براى نامیدن رنگهاى اصلى وجود دارد، ولى در زبان ناواهو، زبان یکى از قبایل سرخ‏پوست آمریکا، براى نامیدن رنگهاى اصلى فقط سه واژه وجود دارد، در نتیجه آنها براى سبز و آبى فقط یک واژه دارند. با این همه، ادراک سخنگویان ناواهو از رنگ با ادراک انگلیسى‏زبانها از رنگ فرقى ندارد. آنها، با آنکه براى سبز و آبى یک واژه بیشتر ندارند، درک مى‏کنند که اینها دو رنگ متفاوت هستند، و آنها را همانگونه از هم جدا مى‏کنند که ما انواع مختلف رنگ آبى را از هم جدا مى‏کنیم و مى‏گوییم، مثلاً، آبى سیر، آبى فیروزه‏اى، آبى روشن و غیره.

ناگفته نماند که فرضیه وورف، به رغم شواهدى که در رد آن ارائه شده، هنوز طرفداران سینه‏چاکى دارد که همچنان معتقدند زبان ساختار اندیشه ما را تعیین مى‏کند.

[۱]  . کالین بلیک‏مور، ساخت و کار ذهن، ترجمه محمدرضا باطنى، انتشارات فرهنگ معاصر، ۱۳۶۶

[۲] این مقاله را آقاى دکتر خسرو احسنى قهرمان با عنوان «مغز و زبان» ترجمه کرده‏اند. نقل قولى که در متن ذکر شده از ترجمه منتشر نشده ایشان است

[۳] . دایرهالمعارف فارسى، به سرپرستى غلامحسین مصاحب، جلد اول

 

 

منبع:

http://bukharamag.com/1387.07.2864.html > > > >

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *