استیلای رابطه متدولوژیک بین هنر و علوم انسانی
گفتوگوی مونا روشندل با دکتر حامد طاهریکیا[۱]
- پیوند مردم با هنر بهدلیل معضلات اقتصادی و مسائل سیاسی از دست رفته است.
- راههای ارتباط مردم با هنر مسدود است.
* به نظر میرسد که در این روزگار ارتباط بین مردم با هنر و فلسفه روزبهروز ضعیفتر و گسستهتر میشود و رد پای هنر چه در زندگی مردم و چه در زندگی عالمان علوم انسانی و علوم اجتماعی کمرنگتر میشود. از جنابعالی درخواست دارم بهعنوان فردی که هم در وادی هنر گام گذاشته است و هم عرصه در مطالعات فرهنگی و سیاستگذاری فرهنگی دستی بر آتش دارد، ابتدا درباره ارتباط بین هنر با علوم انسانی، علوم اجتماعی و فلسفه سخن بگویید و بفرمایید که هنر چه تأثیری بر آنها داشته است و میتواند داشته باشد؟
سخن گفتن درباره تأثیر هنر بر علوم انسانی مبحثی بسیار گسترده و وسیع است و لایههای تو در تو و درهمپیچیدهای بین «این» و «آن» یعنی علوم انسانی و فلسفه با هنر وجود دارد و این دو چنان درهمتنیده شدهاند که بررسی آنها به تمرکز بیشتری نیاز دارد؛ زیرا ما هنر را به اقسام مختلف مانند هنرهای تجسمی، هنرهای نمایشی، موسیقی، عکاسی، شعر و… تقسیم میکنیم که هر کدام از اینها تاریخ و عقبهای مجزا و نظریهپردازانی جدا از هم در حوزه فلسفه دارند؛ بنابراین وقتی میگوییم «تأثیر هنر بر علوم انسانی و فلسفه» باید بدانیم که هر هنری برای خودش گفتوگویی با علوم انسانی و فلسفه آغاز کرده است و جامعهشناسی خاصی دارد. علاوه بر آن، هر شاخه هنر بهصورت درونی (مانند موسیقی و انواع آن اعم از راک، پاپ، رپ، کلاسیک و…) تقسیم و جداگانه با علوم انسانی و فلسفه ارتباط برقرار میکند؛ حتی در برهههایی اینها با یکدیگر رابطه نیز برقرار کردهاند که اگر بخواهیم دقیقاً بررسی کنیم، بسیار گسترده میشود و بعید میدانم که در ایران چنین مطالعاتی درباره تأثیرگذاری هر هنری در علوم انسانی و فلسفه شده باشد. این حوزه مطالعاتی، کار تاریخی میخواهد که ما انجام ندادیم و در این باره فقط کلی بحث شده است.
از طرف دیگر، فلسفه، علوم انسانی و علوم اجتماعی هر کدام به شیوه و منش خود به سمت هنر میآیند و با آن ارتباط میگیرند و حتی گاهی ممزوج میشوند. ناگفته نماند که علوم سیاسی هم با هنر ارتباط دارد که نمونه آن را میتوانیم در تأثیر نقاشیهای اعتراضی خیابانی در مصر بر بهار عربی و حتی دیوارنگارهها و طرحهای جنبش سبز در ایران ببینیم.
در کل، ارتباط هنر با علوم انسانی، فلسفه و علوم اجتماعی دو نوع است: یک نوع از آن، بسیار قدیمی و نوع دیگر بسیار معاصر و جدید است.
در نوع معاصر، رابطه آنها به رابطه متدولوژی میرسد. به صورتی که وقتی هنر میخواهد به کمک علوم انسانی و علوم اجتماعی بیاید، به بحث متدولوژی وارد میشود؛ مثلاً وقتی یک جامعهشناس برای تولید اطلاعات از فیلمبرداری و عکاسی استفاده میکند، از این دو هنر بهعنوان یک متد برای تولید اطلاعات بهره گرفته است، پس رابطه آنها متدولوژیک میشود. همچنین هدف او خلق اثر هنری برای نمایش در یک گالری یا نمایشگاه نیست، بلکه به دنبال این است که داده تولید کند و بتواند زندگی آن افراد را از راه این عکس تحلیل کند. اینجا عکس و عکاس بهمثابه یک داکیومنت و مستندنگار میشود و ارزش کافی برای اثر هنری شدن ندارد و ما را وارد حیطه هنر نمیکند. یک جامعهشناس وقتی بخواهد در جایی مثلاً از یک زن روستایی عکس بگیرد، از کنش او فرضاً از لحظه گوسفند دوشیدن او عکس میگیرد و به المانهای هنری موجود در قاب تصویر و زیباییشناسی توجهی ندارد. او میخواهد با این عکس بهعنوان یک سند و مدرک بگوید که این زن چطور شیر میدوشد. به این صورت، عکسیهای مستند، فیلمهای مستند و حتی نوشتههای شاعرانه وارد جریانهای متدولوژی شده است و حتی برای ورود این هنرها به جریانهای متدولوژی بحث شده است که چگونه جنبه علمی آن روی موضوع سوار باشد. در نتیجه، به عقیده من، این جریان هنر نیست، زیرا هنر اصلاً به علم تن نمیدهد. در ماهیت هنر ادعای حقیقت و واقعیت وجود ندارد و چهبسا دروغ است.
کارکرد هنر این است که درباره حقیقت حرف نمیزند بلکه درباره یک رؤیا و تخیل سخن میگوید. به همین خاطر، هنر اهمیت و ارزش پیدا میکند، زیرا با یک زبانی درباره مقولهای صحبت میکند که زبان محاوره و علم از صحبت کردن درباره آن عاجز است. علم چون ادعای حقیقت دارد و میخواهد چیزی را اثبات کند، باید مبتنی بر اصول و واقعیات حرف بزند. به همین دلیل، هنر وقتی به کمک علوم انسانی و علوم جامعهشناسی میآید، تخیل خودش را از دست میدهد و وارد جریانی از تولید علم میشود. به بیان دیگر، در خدمت تولید دانش درمیآید و چون به دانش تبدیل میشود، روحیه سیال، پرخاشگر و رادیکال خود را از دست میدهد و وارد یک رابطه متدولوژی میشود.
همانگونه که گفتیم این جنبه از به خدمت گرفتن هنر برای علوم مختلف خیلی معاصر است تا جایی که حتی در سال ۲۰۰۰ میلادی هم این بحثها دیده نمیشود و تقریباً از ۱۰ سال گذشته آغاز شده است.
اما نوع دوم ارتباط هنر با علوم انسانی، فلسفه و علوم اجتماعی بسیار قدیمتر است و به موضوعی برای جامعهشناسان تبدیل میشود و آنها به دنبال آن میروند که ببینند کارکرد اجتماعی و فلسفی هنر چیست. به این ترتیب، مثلاً سنت چپگرایی معتقد به هنر رئالیستی آغاز شد. اندکاندک، اقتصاد هنر مهم و اقتصاددانان به این حوزه وارد شدند. بهصورتی که ذیل مفهوم مطالعات و جامعهشناسی فرهنگی، اقتصاد فرهنگ و اقتصاد هنر مهم میشود و بعد در حوزه سیاست، تحلیل گفتمان و رویکردهای سیاسی هنر اهمیت مییابد؛ مثلاً اینکه در دوره نازیستها، از هنر چه استفادههایی شد یا جنگ سرد در هنر چه نقشی داشت یا هنر، ادبیات، نقاشی، شعر و… در شوروی کومونیست چه ویژگیهایی داشت و در آمریکا وضع چگونه بود. در نتیجه میبینیم که هنر به موضوعی برای مطالعه در علوم انسانی و علوم اجتماعی تبدیل شد.
با این حال، وقتی به سراغ جامعهشناسی کلاسیک و جامعهشناسان فیلسوفی مانند امیل دورکیم، ماکس وبر و جورج زیمل میرویم به جز مواردی خاص، بحثی نمیبینیم که آنها با هنر وارد گفتوگو شوند؛ بنابراین باز هم میبینیم که این گونه بحثها از حدود یک قرن پیش (شاید هم کمتر) آغاز شده است.
یکی از بحثهای جدی با شکلگیری مکتب فرانکفورت آغاز شد که درباره موسیقی حرف میزند و حول فلسفه و رویکردهای فلسفه اجتماعی چپ است. پس از آن، ما باید صبر کنیم تا پییر بوردیو بیاید و جامعهشناختی سخن بگوید اما ارتباط هنر با فلسفه این گونه نبود. زیباییشناسی و مفهوم شعر از همان ابتدا یعنی از دوران فلسفه یونان اهمیت داشت و هنوز هم دارد. به بیان دیگر، در فلسفه از همان آغاز هنر بهواسطه شعر دیده شد، اما این رابطه در جامعهشناسی با تأخیر به وجود آمد و اینکه ما بهصورت فیلوسوفیکال به سینما، موسیقی، نقاشی و… بپردازیم، متأخر است. فقط بهصورت استثنا، والتر بنیامین را داریم که از فلسفه میآید و در «اثر هنری در عصر بازتولید مکانیکی» درباره عکاسی مینویسد؛ بنابراین حتی زمانی که فلسفه از نگرش کلاسیک خودش به شعر جدا میشود و میخواهد درباره خود شعر، سینما، نقاشی و… سخن بگوید (به جز بنیامین که در نیمه اول قرن بیستم بود)، حرکتی متأخر است. البته منتقدانی هم که درباره فلسفه هنر مینویسند و هنر را بهعنوان موضوعی برای فکر کردن تبدیل میکنند، شخصیتهای ادبی-هنری مانند شارل بودلر هستند که فیلسوف یا جامعهشناس نیستند و نسبت بینابینی با فلسفه دارند.
هنرمندان از جایی به بعد برمیخیزند و هنر را به موضوعی برای فکر کردن تبدیل میکنند و توجهها را به خود هنر برای علوم انسانی جلب میکنند. به این ترتیب، حلقههای ادبی شکل میگیرد و ژانر تولید میشود. با تولید ژانرهای هنری، فلاسفه و جامعهشناسان به سراغ هنر میآیند و هنر به موضوعی برای فلسفیدن تبدیل میشود.
* در حال حاضر، آیا میتوانیم از هنرهای مختلف استفاده کنیم و اهالی علوم انسانی و علوم اجتماعی و حتی خود مردم را با فلسفیدن آشنا کنیم؟ هنرها بهویژه هنرهای نمایشی، چطور میتوانند آینهای برای اهالی علوم انسانی باشند تا آنها از وضع اجتماع آگاه شوند؟
باید بگویم که نباید اینگونه نگاه کرد، زیرا جامعهشناسی در مفهوم انضمامی خودش به مردم وصل است اما فلسفه به طور مستقیم مردم یا زندگی محلی آنها را به موضوعی برای اندیشیدن تبدیل نمیکند. داستان این است که فیلسوفان راحتتر درباره هنر مینویسند اما ارتباط جامعهشناسی با هنر سخت است؛ زیرا کار جامعهشناس فلسفیدن نیست. جامعهشناسی برای پرسشهای جامعهشناسانه به سراغ هنر میآید، مثلاً اینکه اقتصاد هنر چگونه است؟ مخاطبان گالریها چه کسانی هستند؟ نقش تغییرات سیاسی اجتماعی بر هنر معاصر چیست؟ و… بنابراین میبینیم که هنر در این گونه موارد در خدمت علم قرار میگیرد؛ یعنی هنر یک فیلد میشود که جامعهشناس از طریق آن بتواند جامعه را بشناسد. پس همانگونه که اول هم گفتم ویژگی سیالیت خود را از دست میدهد.
* متأسفانه چند سالی است که طبقه متوسط جامعه (به لحاظ مالی و جایگاه اجتماعی) در یک سیر نزولی افتاده است و به بسیاری از خواستههایش نمیرسد و نسل به نسل هم بدتر از قبل میشود. در چنین شرایطی هنر چطور میتواند به اصحاب علوم انسانی و به خود مردم (بهویژه طبقه متوسط) کمک کند و یاریگرشان باشد که با امید، وضع خود را در زندگی بهبود ببخشند؟
رابطه هنر و جامعه پیچیده است. موسیقی بیشترین ارتباط را با مردم دارد. بعد از آن سینما، ادبیات، هنرهای تجسمی و تئاتر در این ارتباط قرار دارد که مردم به شیوهای مجزا با هر کدام از اینها ارتباط میگیرند. گاهی این نسبت مبتنی بر سوژهگی هنرمند است (مانند زمانی که یک نوازنده ویولن در میدان شهر برای مردم مینوازد). گاهی سازمانها و نهادهایی مانند شهرداری به هنرمندان مجوز میدهند که در سطح شهر برنامه اجرا کنند تا مردم با آنها آشنا شوند و ارتباط بگیرند (مانند نمایشهای خیابانی یا نقاشیهای خیابانی). گاهی این ارتباط بر اساس اقتصاد است و گاهی هم سازمانیافته و از طریق آموزشوپرورش و وزارت علوم است (ارائه سوبسید به دانشآموزان یا دانشجویان برای شرکت در برنامههای مختلف هنری)؛ بنابراین به هر طریقی مردم به یکی از این روشها با هنر ارتباط میگیرند که بهنظر میرسد متأسفانه در جامعه ما همه این روشها مسدود است.
* اگر بخواهیم در همین شرایط فعلی و با در نظر گرفتن همه محدودیتها و موانع اندکاندک این ارتباط را شکل دهیم، مسیرمان را باید چگونه تعریف کنیم؟ آیا رشد و ارتقای هنرها میتواند در بهبود اوضاع اقتصادی و فرهنگی مؤثر باشد؟ مثلاً آیا میتوان انتظار داشت که با ترویج هنرهای بصری، شهروندان ما تعلیم ببینند و چشمهایشان بهطور ناخودآگاه عناصر و ترکیبهای زیباشناختی را درک کند؟
این بحث سیاسی است. ما نمیتوانیم از جایی وارد شویم، چراکه ما باید با سیاستمدار بحث کنیم. به این دلیل میگویم سیاسی است که اگر سر زنجیره را بگیریم و حلقه به حلقه جلو رویم در انتها به سیاست میرسیم. در نظر بگیرید که دانشگاهها معاونت فرهنگی دارد. او باید به دنبال ایجاد ارتباط دانشجو با هنر باشد اما میگوید برای این کار بودجه نداریم. حلقه بعدی، معاون اداری است که میگوید به ما بودجه کافی تخصیص نمیدهند که به معاونت فرهنگی بدهیم. این روال همینگونه طی میشود و در نهایت به سازمان برنامهوبودجه میرسد و دیده میشود که قانون برای آن تعریف نشده است و ماجرا در یک بنبست میماند که نمیتوان از آن جلوتر رفت.
از طرف دیگر، مشکلات اقتصادی به اندازهای است که دانشجو برای خریدن کتاب با استاد چانه میزند چه برسد که بخواهد بودجه درآمد خود را صرف ارتباط با هنر کند. واقعیت این است که خانواده درگیر مشکلات اقتصادی برای رفتن به کنسرت، سینما، تئاتر و خریدن کتاب هزینه نمیکند. در جامعه فعلی ما، کسی که به سراغ هنر میرود، دانشجوی قشر متوسط له شده زیر بار مشکلات اقتصادی نیست، بلکه فردی است که دغدغههای اقتصادی ندارد. این افراد بخش اندکی از جامعه را تشکیل میدهند.
علاوه بر آن، اکنون پیوند بین جامعه و هنر در کارهای پارتیزانی، خیابانی و خودسر مانند موسیقیهای خیابانی شکل میگیرد. هنرهای گرافیتی و نقاشی هم نداریم، فقط برای عید نوروز شهرداری با آذینبندی کارهایی انجام میدهد که نشان چندانی از هنر ندارد. فارغ از اینکه ما سینما، تئاتر و نمایش فاخر داریم یا نه، اما پیوند بین مردم با هنر در عرصه سینما، تئاتر، نمایش، شعر و کتاب بهدلیل معضلات اقتصادی از دست رفته است. این پیوند فقط به عرصه موسیقی ختم میشود. متأسفانه این پیوند بهاندازهای وابسته به اقتصاد شده است که حتی در سطح مدارس هم فقط در مدارس غیرانتفاعی روی خلاقیت دانشآموزان و ارتباط آنها با هنرهای مختلف کار میشود که باز هم فرزندان خانوادههایی در این مدارس هستند که به هنر دسترسی دارند. این پیوند، از جایی هم پرابلماتیک میشود و گروهی که در خیابان برای مردم موسیقی مینوازد یا نمایش اجرا میکند، توبیخ میشوند و جلوی کار آنها گرفته میشود.
با این تعریف به اینجا میرسیم که در جامعۀ ما ارتباط هنر و جامعه در یک دور باطل افتاده است، چراکه با شرایط اقتصادی فعلی هنر باید خیابانی شود تا مردم با آن ارتباط بگیرند. زمانی هم که خیابانی شد پرابلماتیک میشود و در کل به سکوت فراخوانده میشود. این داستان یعنی اینکه ما اکنون نباید درباره پیوند بین هنر با فلسفه و علوم انسانی صحبت کنیم، باید از ضررهای عدم پیوند آنها بگوییم.
* چه راهکارهایی وجود دارد تا بتوانیم به هر طریقی این ارتباط دستوپاشکسته جامعه را با هنر ایجاد و حفظ کنیم؟
تکنولوژی میتواند این ارتباط را دوباره از نو بسازد. بهواسطه شبکههای اجتماعی، پادکست، تلگرام، اینستاگرام و… میتوان با هنر آشنا شد و پل ارتباطی برقرار کرد، همانگونه که رپ فارسی با تلگرام و اینستاگرام به اوج خود رسید. همانگونه که فیلم برادران لیلا دیده شد. همانگونه که کتب مختلف خوانده میشود. فقط پل زدن به این گنجینه به خود مخاطب و مردم برمیگردد نه به هنر؛ زیرا این بار، مخاطب است که باید به سمت دنبال کردن گروهها و کانالها مختلف این هنرها برود و آنها را در اختیار داشته باشد.
* آیا بهتر نیست به اهالی هنر توصیه کنیم برای تقویت کارهای خود، یک مقدار با مباحث نظری فلسفه هنر و فلسفه علوم اجتماعی و جامعهشناسی آشنا شوند تا بتوانند در جهت پرورش ذوق مردم و جامعه بهتر خدمت کنند و حتی برای آنها امیدآفرینی داشته باشند؟
ببینید، مصرف فرهنگی هنرمند و عالم علوم انسانی و علوم اجتماعی به او کمک میکند که دایره تصورات، تخیلات و آگاهی او افزایش یابد. مصرف فرهنگی بهصورت مستقیم و غیرمستقیم در زیست علمی آنها تأثیر دارد و زیست فرهنگی از زیست علمی جدا نیست. یک هنرمند باید بداند که اثر هنری که خلق میکند برای چه جامعهای است و مخاطب آن کیست؟ هم برای علوم انسانی و جامعهشناس مهم است که فیلم ببیند و موسیقی گوش کند و هم برای هنرمند مهم است که آگاهی جامعهشناختی داشته باشد؛ اما اینکه بگوییم هنر برای جامعه امیدآفرینی کند، شاید بار زیادی روی هنر گذاشتن است. هنر فینفسه نمیتواند با انسان افسرده و ناخشنود کنونی، رابطه برقرار کند. زمانی میتواند رابطه ایجاد کند که از طریق گالری، چاپ کتاب، سینما، تئاتر و … در عرصه عمومی باشد. چگونه توسط هنر میتوان امید و انگیزه در آن قشر له شده ایجاد کرد و او را با زندگی پیوند زد و آن قشر را از دست نداد. شما چه نوع موسیقی میتوانید گوش کنید، چه عکسی ببینید، چه کتابی بخوانید که درد اقتصادی را درمان کند و امید دهد؟ چه فیلمی ببینید که موجب برانگیختگی شما در برابر ظلم و استبداد شود، البته در برخی کشورها که به سمت تربیت شهروند خلاق حرکت میکنند و اثر هنری آن شهروند را در معرض عموم میگذارند، افراد دیگر با قرار گرفتن در جامعه با محیطی هنری و خلاقگونه روبهرو میشود. در چنین جامعهای هنر امید تولید میکند و به وسیله، دانش و ابزار برای خلاقیت تبدیل میشود. با این تفسیر باید بگویم که خلاقیت و پویایی در ایران مسدود است و هنر در پستو قرار گرفته است.
[1] عضو هیئتعلمی پژوهشکده مطالعات فرهنگی و علوم اجتماعی