من بیشتر به فرهنگ های انسانی اعتقاد دارم تا به فرهنگ های ملی که فرهنگ های سیاسی و مقطعی هستند.
(از آن سال های پرشور پاریس…گفتگو با ناصر فکوهی)
تصویر: دانشجویان معترض بر فراز برج باستیل پاریس
زهره روحی : با تشکر از اینکه دعوت به گفتگوی ما را پذیرفتید ، این مصاحبه در چارچوب بخش جدیدی در گفتگوهای صفحه دیاسپورای ایرانی انجام می شود. شما بیست سال از عمر خود را در خارج از ایران اقامت داشته اید و می توانید «مورد» مناسبی برای آغاز این گفتگوها باشید. بنابراین اگر موافق باشید درباره این تجربه صحبت خواهیم کرد و تجربه شما پس از بازگشت، اما ابتدا با یک معرفی از زندگی خودتان پیش از سفر به خارج شروع کنیم…
ناصر فکوهی : من متولد اردیبهشت ماه سال ۱۳۳۵ در تهران، خیابان فلسطین(«کاخ» آن روزگار) و بزرگ شده در محله دانشگاه هستم. پدرم نیشابوری و مادرم تهرانی بودند. نام پدرم محمد علی فکوهی و نام مادرم فاطمه عابدی بود. نام همسرم، ماگنولیا میر هاشم زاده است و دو فرزند دارم: رکسانا و سامان.شغل پدر من ظاهرا در جوانی کارگری در بازار و در دوران پختگی، تجارت بود و در بازار تهران حجره فرش داشت و مادرم خانه دار بود، پدر و مادر من هر دو تحصیلات اندکی داشتند حداکثر ششم ابتدایی یا کمتر از آن، اما به شدت نسبت به تحصیلات ما حساس بودند به خصوص پدرم. ما یک خانواده بزرگ بودیم و من سه خواهر و پنج برادر دارم و پدرم، بزرگ خانواده نیز بود. من در دبیرستان هدف تحصیل کردم و در دوره دانش آموزی، افزون بر مسائل سیاسی و اجتماعی که همواره برایم جذاب بودند، بسیار سینمادوست بودم و تمام اوقات فراغتم را با تماشای فیلم های سینمایی هنری و کتاب های هنری و سینمایی( به ویژه سینمای ایتالیا) می گذراندم و گاه نقد فیلم هایی هم می نوشتم که چند تا از آنها منتشر شدند( مثلا در مجله فردوسی) به علاوه ایتالیایی می خواندم و در آرزوهای کودکانه ام بر آن بودم که به ایتالیا بروم و سینما بخوانم. اما طبق روال سنتی خانواده های ایرانی که دانش آموزان با معدل بالا یا باید مهندسی می خواندند یا پزشکی، خانواده من نیز اصرار داشتند که پزشکی بخوانم. بهر حال پس از گرفتن دیپلم در سال ۱۳۵۳ به هیچ عنوان حاضر نبودم در ایران بمانم و تمایل داشتم برای دیدن و تجربه دیگر کشورها، تحصیلاتم را در خارج از ایران انجام دهم. به همین دلیل در شهریور همین سال و پس از گذراندن آزمون اعزام تحصیل به انگلستان نزد دو برادر دیگرم به شهر ساتمپتون در جنوب انگلستان رفتم. در آن زمان برای ورود به دانشگاه باید یک سال به کالج می رفتیم. من نیز از آنجا که زبان می دانستم پس از آزمونی که گرفته شد بلافاصله برای این منظور در کالج سنت جیمز پذیرفته شدم که مدرسه ای بسیار سنتی بود و تحصیلم را شروع کردم اما در طول این سال متوجه شدم فرهنگ بسته این شهر کوچک و آن کالج بسیار خشک و مقرراتی با روحیه من سازگار نیستند. افزون بر این از همان جلسه اول تشریح و آناتومی( با استشمام بوی مردار موشی که باید تکه تکه اش می کردیم) متوجه شدم من هرگز پزشک نخواهم شد. به همین دلیل برغم نظر خانواده ادامه تحصیل را در انگلستان رها کردم و پس از مدتی به دلایلی که ذکر آنها بسیار سخن را به درازا می کشد سر از پاریس و فرانسه در آوردم که هر چند همواره برایم رویایی بودند (البته نه به اندازه ایتالیا) اما هیچ چیز نه از زبان و نه از فرهنگش نمی دانستم.
در اواخر سال ۱۳۵۳ برای نخستین بار به فرانسه رفته بودم و سپس باز به کالج در انگلستان برگشتم و زمینه های رفتن همیشگی ام به فرانسه را در ۱۳۵۴ فراهم کردم. در چند سال اول در عین حال که زبان می خواندم، رشته های مختلفی را تجربه کردم که جدی ترینشان معماری و شهرسازی بود که یکسال در دانشگاه هنرهای زیبای پاریس(بوزار) خواندم، اما همه این رشته ها را رها کردم و سرانجام توانستم به رشته ای برسم که از ابتدا باید به سراغ همان می رفتم: علوم اجتماعی و در دانشگاه پاریس مشغول به تحصیل شدم. در فرانسه با همسرم که او نیز همسن و سال من و دانشجو بود آشنا شدم و در ۲۳ سالگی، سال ۱۳۵۸ ازدواج کردیم. پیوندی که سی و دو سال از آن می گذرد و ما هنوز بهترین دوستان هم هستیم و فکر می کنم بیشتر دستاوردهای علمی ام را مدیون همسرم هستم. ما صاحب دو فرزند، دختر و پسر شدیم که امروز ۲۸ ساله و ۲۳ ساله هستند و هر دو در فرانسه تحصیلات دانشگاهی می کنند.
در مدت اقامت بیست ساله ام در اروپا، به جز چهار سال اول تحصیل که پدرم هزینه زندگی مرا تامین می کرد، ۱۶ سال بعدی پیش از بازگشت به ایران را کار می کردم و از کمک مالی خانواده بهره ای نبردم. پدرم به هر کدام از بچه ها که همگی تحصیلات دانشگاهی خارج از کشور کردند، تنها چهار سال هزینه تحصیلات عالی می داد تا بتوانند سر پای خود ایستادن را بیاموزند. در نهایت پس از گرفتن مدرک دکترای انسان شناسی و جامعه شناسی سیاسی از همان دانشگاه در سال ۱۳۷۳ به همراه خانواده به ایران بازگشتیم. و پس از ۵ سال کار به عنوان مدیر اجرایی در بخش مطالعات اجتماعی در معاونت انرژی وزارت نیرو و در همین حال تدریس متفرقه در دانشگاه های مختلف، از سال ۱۳۷۶ در دانشگاه تهران استخدام شدم و امروز دانشیار گروه انسان شناسی همین دانشگاه هستم. این شرحی بسیار کوتاه بود از داستانی بسیار بلند که شاید روزی توانستم جایی روایتش کنم.
روحی : با توجه به اینکه جنابعالی تجربه زندگی در خارج از ایران داشته اید، لطفا بفرمائید مقیم کدام کشور بوده اید، چه مدت در آنجا زندگی کرده اید و در آنجا به چه کاری مشغول بودید؟
فکوهی : همان گونه که گفتم من ابتدا حدود یک سال در انگلستان، شهر ساتمپتون زندگی می کردم و سپس بعد از مدتی مسافرت در شهرهای مختلف اروپایی بالاخره در پاریس در فرانسه مقیم شدم. و از سال ۱۳۵۴ تا ۱۳۷۳ یعنی بیست سال در فرانسه بودم. البته در این مدت تقریبا به تمام کشورهای اروپایی دیگر مسافرت می کردم و اقامت های کوتاه داشتم و یک بار هم به مراکش رفتم. در فرانسه تحصیلاتم پس از شروع بدون وقفه تا مقطع کارشناسی ارشد ادامه داشت اما در این زمان وقفه ای به دلیل وضعیت بد مالی و نبود چشم انداز کاری و بازگشت به ایران اتفاق افتاد و سرانجام بعد از دو سه سالی دوباره تحصیل را در مقطع دکترا شروع کردم و این زمانی بود که تصمیم گرفته بودیم به ایران بازگردیم. زیرا چشم اندازی برای کار کردن و ادامه فعالیت های جدی علمی در فرانسه برای من وجود نداشت و ترجیح می دادم به جای آنکه صرفا برای گذران زندگی در اروپا بمانم به کشور بازگردم و تلاش کنم در رشته ای که در آن تحصیل کرده و بدان علاقه داشتم برای یافتن کار تلاش کنم. البته این بازگشت بسیار سخت و به نوعی «گسست» شباهت داشت زیرا ما به عنوان یک خانواده بیست سال در اروپا زندگی کرده بودیم و فرزندانمان نیز در این زمان ۱۱ و ۵ ساله بودند. ولی بهر حال ادامه اقامت در اروپا در شرایطی که مطمئن بودم چشم اندازی برای ورود به حوزه آکادمیک به صورت موثر وجود ندارد برای من مطرح نبود.
کارهایی که من در دوره اقامت در خارج کردم همگی کارهایی در سطح پایین از لحاظ سلسله مراتب اجتماعی و حقوقی بودند. کارهایی که در آن زمان معمولا فقط به خارجی ها می دادند زیرا هم دستمزد آنها پایین بود و هم خود کار سخت. از کارهای کارگری یدی سخت تا فروشندگی و نگهبانی شب و غیره. در نهایت بهترین کاری که توانستم در این مدت پیدا کنم کار در یک چاپخانه و انتشاراتی بود و البته حسنش این بود که مرا با تمام فرایندهای تولید و نشر از حروفچینی و صفحه بندی تا چاپ و غیره به صورت حرفه ای آشنا کرد و این تجربه بعدها بسیار به من در زندگی دانشگاهی ام کمک کرد. آن کارهای دیگر نیز بسیار برایم مفید بود به صورتی که امروز موقعیت کارگری، موقعیت مشاغل شکننده و از همه بیشتر موقعیت فقر که سال های زیادی را با آن دست و پنجه نرم می کردم، برایم موقعیت های «انتزاعی » نیستند بلکه وضعیت هایی هستند که خود سال ها درونشان بوده و می توانم حسشان کنم و فکر می کنم این برای کسی که کار اجتماعی می کند بسیار مهم و مفید باشد.
روحی : بنابراین احتمالا شما تجربه های زیادی از تشکلات کارگریِ به اصطلاح اروپایی دارید. آیا مورد به خصوصی هست که بخواهید یادی از آن بکنید ؟ آیا اصلا عضو اتحادیه های کارگری بودید ؟ و یا آیا در آنزمان عضویت اجباری بود ؟ اگر خاطره ای در این زمینه دارید ممکن است لطف بفرمایید و آنرا تعریف کنید .
فکوهی: اطلاعات من از تشکلات کارگری فرانسه یا اروپا به دلیل تحصیلاتم و مطالعاتم در حوزه سیاسی و همچنین زندگی در دوره ای است که اروپا و فرانسه به شدت سیاسی بودند، و نه به دلیل کارهای حرفه ای که برای تامین زندگی می کردیم. این کارها عنوان عمومی «کارهای شکننده» یا گاه «کارهای دانشجویی» داشتند و در آن زمان همانگونه که گفتم حتی امروز بیشتر به وسیله کسانی انجام می شد که همچون دانشجویان، مهاجران و افراد فقیر نیاز به کار به هر قیمتی داشتند. این موقعیت های شغلی به دلیل شکننده بودنشان تقر یبا هرگز اروپایی ها را جذب نمی کرد و امروز نیز بیشتر مهاجران کشورهای اروپای شرقی در آنها مشغول هستند که چند سالی به شدت کار می کنند و با پس انداز به کشور خود باز می گردند.
این نکته را نیز باید افزود که چه در آن زمان و چه امروز میان کارگران مشغول به کار در موقعیت های شغلی نسبتا مناسب و این گروه دیگر کارگران «شکننده» رابطه چندانی وجود نداشت. به عبارت دیگر برای سندیکاهای کارگری این گروه چندان جذاب نبودند چون بسیاری از آنها غیر قانونی بودند و حتی آنهایی هم که قانونی بودند از حق رای محروم بودند و بنابراین نمی توانستند در انتخابات ملی رای بدهند در حالی که سندیکاها عموما به دنبال راهی بودند که از طریق دفاع از حقوق کارگران آنها را به سوی احزاب مربوط به خود و از آنجا به سوی صندوق های رای هدایت کنند. همین امر هم بعدها چنانکه خواهم گفت سبب شد که سندیکاها تاثیر خود را به شدت از دست بدهند چون کارگران هر چه بیشتر می دیدند که از آنها استفاده ابزاری می شود. به هر حال آن کس که گاه و بی گاه به ما به عنوان کارگر توجه می کرد اغلب سازمان های دفاع از مهاجران بودند. این سازمان ها به خصوص برای مهاجرانی که به دلیل کار غیرقانونی (یعنی بدون مجوز کار) کار می کردند فعال بودند و همچنین در زمینه دستیابی به مسکن که برای این اقشار شکننده بسیار سخت قابل تامین بود.
این سازمان های انسان دوستانه البته با برخی از احزاب تندرو در تماس بودند که از جنبش های جهان سومی علیه استبداد نظیر جنبش دانشجویان ایرانی علیه استبداد رژیم گذشته حمایت می کردند اما احزاب مزبور از آنجا که گفتمانی رادیکال و انقلابی داشتند و در عین حال چشم اندازی هم برای به دست آوردن آرای کافی برای ورود به مجلس نداشتند چندان به فکر صندوق های رای نبودند و بنابراین در بسیاری موارد از حقوق مهاجران و اقشار شکننده کاری دفاع می کردند.
اما نکته ای که شاید ذکر آن در همین رابطه مهم باشد و تا امروز بیشتر در آمریکا و کمتر در اروپا ادامه دارد ولی در آن روزگار یعنی دهه های ۱۹۷۰ و ۱۹۸۹ بسیار رایج بود، کارکشیدن اعضای ثروتمند یک گروه از مهاجران که موقعیت اقتصادی بهتری داشتند از هم وطنان خود به بدترین شکل بود. خود من این وضعیت را تجربه کرده ام و معمولا کار کردن برای ایرانی های دیگر معادل کار بدون مجوز ، بدون داشتن بیمه و کمترین دست مزدها و تقریبا همیشه همراه با تحقیر شدن و «منت گذاشتن» آنها به کسانی که به آنها کار داده بودند، بود. من تقریبا ده سالی را در این موقعیت یعنی کار برای ایرانی های دیگر گذراندم و می توانم در مقایسه با فرانسوی ها بگویم که هم شدت کارکشیدن از ما بیشتر بود و هم تحقیری که نسبت به ما اعمال می شد. البته این وضعیت خاص ایرانی ها نبود و معمولا در تمام ملیت ها با شدت بیشتر یا کمتری وجود داشت. بعدها نیز که بر مسئله دایاسپورا و مهاجرت مطالعه می کردم این موقعیت ها و دلایل آن را به صورت علمی بازیافتم و بر دلایل و پی آمدهای آنها تامل کردم.
اما اگر بخواهم پاسخ کوتاهی به پرسش شما درباره سندیکا یا تشکل های کارگری در این زمان بدهم باید بگویم که این تشکیلات نسبتا قوی بودند و هر چند ممکن بود اکثر کارگران در یک واحد کاری عضو آنها نباشند اما بهر حال به آنها به نوعی وابسته بودند. تشکل ها به شدت سیاسی بودند و هر چند از کارگران دفاع می کردند، اما به شدت از آنها استفاده ابزاری هم می کردند و در بسیاری موارد نیز با دولت ها سازش می کردند تا گروهی از قوانین را به افراد زیر دست خود تحمیل کنند. با به قدرت رسیدن احزاب چپ در اروپا از دهه ۱۹۸۰ به بعد، اسطوره این تشکل ها شکست و قدت آنها بسیار کم شد و این امر به احزاب سیاسی نیز کشیده شد و این چیزی است که امروز نهایت آن را با نوعی سقوط حوزه سیاسی و کاهش اعتبار شدید آن در بین مردم از یک طرف و بالا آمدن احزاب تندرو یا طرفدار محیط زیست از سوی دیگر می بینیم و همین طور در شکل گرفتن حرکت های مردمی بدون هدایت متمرکز.
روحی : ممنون می شوم تا جایی که امکان دارد درباره موقعیت کارگران فرانسه در آنزمان بفرمایید . به عنوان مثال چه به لحاظ جایگاه قدرت شان در جامعه و چه به لحاظ تثبیت یا نا امنی های شغلی ؛و آیا بین این دو وضعیت رابطه ای وجود داشت ؟
فکوهی: ورود من به فرانسه تقریبا همزمان با روی کار آمدن جناح راست سنتی فرانسه(ولی غیر گلیست) به صورت یک ائتلاف بود که در راس آن والری ژیسکار دستن قرار داشت. موقعیت فرانسه در این سال ها بسیار بحرانی بود زیرا سیاست های راست فرانسه در طول بیش از بیست سال بسیاری از ساختارهای انسجام و همبستگی را تخریب کرده بود و کارگران وضعیت اقتصادی بسیار سختی داشتند در کنار این امر با قدرت گرفتن جناح های تندروی راست درون دولت ژیسکار دستن و سیاست خارجی او مبنی به نزدیکی با امریکا و دیکتاتورهای جهان سوم(به ویژه در آفریقا و خاور میانه) و قدرت نمایی و سرکوب حرکت های اعتراضی درون کشور، نارضایتی شدیدی را پدید آورده بود. در همین سال ها فرانسه پذیرای تعداد زیادی پناهنده سیاسی بود که از کشورهای مختلف و به ویژه آمریکای لاتین نظامی زده و سایر پهنه های دیکتاتوری به آنجا گریخته بودند و خود در دامن زدن به جنبش های اجتماعی و ایجاد شبکه های همبستگی با جنبش کارگری و سایر ناراضیان نقش مهمی داشتند. وزیر کشور فرانسه در این زمان میشل پونیاتوفسکی به دلیل سرکوب سیستماتیک تظاهرات دانشجویی و کارگری منفورترین شخصیت تاریخ فرانسه شناخته شده بود. بهر حال بین سال های ۱۹۷۵ تا ۱۹۸۰ این جنبش ها چنان گسترش یافتند که از سال ۱۹۸۱ یعنی تقریبا دو سال پس از پیروزی انقلاب در ایران، چپ فرانسه در قالب یک اتئلاف میان سوسیالیست ها و کمونیست ها بر سر کار آمد و فرانسوا میتران به عنوان نخستین رئیس جمهور چپ فرانسه در جمهوری پنجم انتخاب شد. او اصلاحات زیادی را شروع کرد اما بسیار زود مشخص شد که سوسیالیست ها در قدرت نمی توانند بسیار بیشتر از احزاب دست راستی کاری انجام دهند. سرخوردگی بسیار زیاد بود و نتیجه آن نه فقط باختن سوسیالیست ها در انتخابات مجلس در دوره بعدی بلکه شروع فرایندی بود که تا امروز ادامه یافته و حوزه سیاسی را به طور کلی بی اعتبار کرد. چنین موقعیتی است که امروز در قالب شخصیتی چون نیکلا سارکوزی نشان می دهد یعنی سقوط سیاست و اعتبار اجتماعی آن تا پایین ترین حد ممکن که این امر از اولین ریاست جمهوری میتران با گذار از دوره بعدی او و دو دوره ریاست جمهوری شیراک تقریبا دو دهه به طول کشید.
در طول این سال ها بیکاری به صورت ساختاری درآمد، وضعیت بیمه های اجتماعی دائما بدتر شد، الگوی اروپایی دولت رفاه هر چه بیشتر شکنندگی خود را نشان داد و نولیبرال ها توانستند با توهم ایجاد وضعیت بهتر نه فقط اکثریت دستاوردهای پنجاه ساله جنبش های اجتماعی را به زیر سئوال ببرند بلکه عملا جامعه فرانسوی را به سوی الگوی آمریکایی بکشانند: اقتصاد را از حوزه تولید واقعی دور کرده و آن را به دست سوداگران بازارهای مالی بسپارند، فساد را نهادینه کرده و فرهنگ و حوزه دانشگاهی و علمی به بدترین وضعیت آن از دوره ویشی تا امروز برسانند.
البته باید توجه داشت که کارگران از سال های ۱۹۸۰ به دلیل شروع انقلاب اطلاعاتی و آغاز فرایند «صنعت زدایی» به تدریج در طول دو دهه در فرانسه از یک قشر تعیین کننده به قشری کمابیش حاشیه ای تبدیل شدند. در حالی که طبقه متوسط و متوسط رو به پایین و کارمندان کم در آمد و همچنین جمعیت بزرگ جویندگان کار و مهاجران قانونی و غیر قانونی و نسل های دوم و سوم مهاجران عرب ، بدل به گروه های جدید اقشار کم در آمد در آمدند و اشکال کار شکننده و ناپایدار که در زمان ورود ما به فرانسه خاص گروه های کوچکی در جامعه بود به شکلی بسیار رایج و گسترده تبدیل شد که نمونه بارز آن را در گسترش سطح فعالیت و تعداد نیروهای استخدام شده در شرکت های ارائه خدمات می توان دید: شرکت هایی که به بنگاه های بزرگ امکان می دادند نیروی کار خود را به جای تامین مستقیم از بازار کار از این شرکت ها بگیرند و بدین ترتیب هیچ گونه مسئولیت دراز مدتی در مقابل آنها بر دوش نگیرند. این وضعیت در حال حاضر موقعیتی انفجار انگیز در فرانسه به وجود آورده است که چندی پیش نمونه ای از انفجار اجتماعی تظاهرات را دیدیم. البته در نهایت نهادهای اروپایی و فرانسوی هرگز کاملا بر الگوهای آمریکایی انطباق نیافتند اما همین نزدیک شدن های نسبتا گسترده سبب شد که موقعیت شکننده و نارضایتی عمومی امروز بیشترین رواج را در فرانسه دارد و همه در انتظار آن هستند که جنبش اجتماعی بار دیگر و با شدتی بیشتر آغاز شود. ظاهرا قدرت حاکم نولیبرالی نیز از گذشته درسی نگرفته و همچنان بر انفعال اجتماعی به مثابه راه حلی واقعی برای گریزی به جلو استفاده می کند که دیر یا زود با خطرات گسترده جنبش های غیر قابل کنترل باز خواهد گشت. کارگران در فرانسه در طول سه دهه به قشری نسبتا کوچک تبدیل شدند اما جای خود را به قشر بسیار بزرگتری دادند که نه از انسجام آنها برخوردارند و نه از آگاهی سیاسی و اجتماعی آنها اما بسیار بیشتر از آنها رادیکال و آماده شورش هستند، زیرا بسیار بیشتر از آنها قربانی تبعیض و بی عدالتی بوده اند. سقوط عمومی فرهنگ و ارزش های اجتماعی نیز موقعیت را هر چه بدتر کرده است. و بر همه این ها بیافزائید شکست عملی و دستکم کوتاه و میان مدت پروژه اروپا سازی را که امروز تقریبا همه بر آن اتفاق نظر دارند اما تقریبا هیچ بدیل و آلترناتیوی برای آن وجود ندارد. اروپا نه آمادگی آن را داشت که دولت های ملی را پشت سر بگذارد و نه آمادگی و توان آن را دارد که موقعیت های تکثر فرهنگی درون دولت های ملی خود را مدیریت کند و لااقل از فشاری که تبعیض این موقعیت به وجود آورده است جلوگیری کند.
روحی : از آنجا که مسئله ای که باز شده است از اهمیت زیادی برخوردار است ، اگر اجازه دهید یک سئوال دیگر هم در همین رابطه داشته باشیم و بعد به موضوعات دیگر بپردازیم.
همانطور که شما هم در بالا فرمودید ، جداً این نظر هست که اروپا یا بهتر است بگوییم دولتهای اروپاییِ حامیِ سیاستهای نئولیبرال را «شورشی» بزرگ تهدید می کند و از قضا از فرانسه هم آغاز می شود . در همین سالهای اخیر دیدیم که جرقه هایی از این خشم به صورت قیامهای خیابانی، از محلات مهاجر نشین سربرآورد و توسط نوجوانان و جوانان مهاجر، بخشی از شهر از کنترل و نظارت قدرت حاکمه فرانسه خارج شد و بالاخره کار به جایی کشید که در نهایت دولت فرانسه به جهانیان، به عنوان «دولتی بد و نالایق» معرفی شد. اما واقعیت این است که همه می دانیم که سایر دولتهای اروپایی هم کما بیش همین سیاستها را دنبال کرده اند ، و با این حال هیچکدام با چنین بحرانی که در سالهای اخیر دولت و جامعه فرانسه دچار آن شده اند ، مواجه نشده اند .
روحی: به نظر شما یعنی کسی که هم به عنوان متخصص و کارشناس مسائل اجتماعی و هم به عنوان کسی که تجربه زندگی در فرهنگ و جامعه فرانسه را دارد ، چرا این بحران می باید از فرانسه شروع شود و یا شاید بهتر باشد بپرسیم چه چیزی در ساختار فرهنگی و اجتماعیِ فرانسه هست که در نمونه هایی ، پیشگام آشوبها و قیام های «ساختار شکنانه» بوده است ؟ و پرسش بعدی این است که اگر بخشی از بدنه آشوبها توسط گروههای مهاجر و خصوصا مهاجران جهان سومی صورت می گیرد (و دلیلش هم همانطور که شما در بالا به طور کامل توضیح دادید مشخص است) آیا این بدین معنی نیست که در آینده دیر یا زود دولتهای غربی مجبور خواهند شد که مهاجران را به عنوان گروههای صاحب قدرت به حساب آورند ؟ (مسلماً صاحب قدرت آشوب ) و بالاخره آیا تفاوت بزرگ مهاجران اخیر با مهاجران دهه های گذشته این نیست که آنان محصول مستقیم سیاستهای نئولیبرالی هستند ؟
فکوهی : نگاه به مسائل موجود کنونی چه در سطح کشورهای توسعه یافته و چه در سطح کشورهای در حال توسعه( از جمله آنچه را هم اینک در خاور میانه شاهدش هستیم) نمی تواند بدون توجه به شبکه ای بودن و گسترش و تعمیق شبکه فرایندهای ارتباطات و مبادلات اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، انسانی ، فناورانه و غیره در کل جهان میان لااقل سه حوزه اقتصاد های دولتی (دولت های ملی) ، اقتصاد های فراملی(شرکت های فراملی) و اقتصاد های جنایتکارانه(مافیایی) بررسی شود. پدیده های مهاجرت و دیاسپورایی را نیز باید در همین رابطه فهمید.
اما نخست این نکته را بگویم که کشور ما یکی از معدود کشورها (اگر نگویم تنها کشور)ی جهان است که در آن چنین نظرات خوش بینانه و ساده انگارانه ای نسبت به نولیبرالیسم و سیاست ها راست گرایانه حاصل از جنگ جهانی دوم و ماجراهای اقتصادی پس از آن، در ابعادی نسبتا وسیع، وجود دارد و حتی روشنفکران و به اصطلاح اصحاب اندیشه نیز همچون سایرین چنان از پنداره های راست سنتی و جدید غربی با لذت سخن می گویند که ظاهرا با به دست آوردن آنها(گویی فعلا از آن بی بهره اند) تمام مشکلاتشان حل می شود. دیدگاه هایی که ما امروز گاه از جانب برخی «روشنفکران» و «اقتصاددانان» مشاهده می کنیم حتی دیگر در خود آمریکا نیز از طرف نولیبرال ها مطرح نمی شود و حتی آنها نیز به این رسیده اند که سیاست های نولیبرالی افراطی نتیجه ای جز ورشکستگی در دراز مدت و بالا بردن خطر برای سرمایه گزاری ندارد. اما این موضوعی است که هر چند تا حد زیادی دلایلش روشن است و به نبود ارتباط و گردش اطلاعات و روابط با حوزه های فکری جدید به ویژه در غرب بر می گردد و یکی از نتایج تحریم های گسترده است و سبب شده است که برخی از کم صلاحیت ترین افراد در حوزه اندیشه اقتصاد سیاسی حتی در حوزه راست، میدان دارهای اصلی فکری شوند، اما در اینجا فرصت و محل بحث در این باره نیست. از این رو به بحث خودم درباره مسئله مهاجران بر می گردم.
مسئله اروپا از مسئله جهان جدا نیست، سیاست هایی که پس از جنگ جهانی دوم پیش گرفته شد بر اساس انتقال محوریت اقتصاد از حوزه صنعت به حوزه مالی و پولی تبدیل واحد مرجع از طلا به دلار، تقسیم جدید جهان بر اساس دو قدرت سوسیالیستی و سرمایه داری، و گسترش بسیار زیاد روابط اقتصادی بین المللی و تجارت به مثابه موتورهایی برای تامین اقتصاد جهانی بودند. هم از این رو مهاجرت نیز تقویت شد تا اروپای تخریب شده ساخته شود و «بهترین» مغزها جذب آمریکا شوند. حاصل کار در نیمه راه یعنی سال های ۷۰ بسیار جذاب می نمود تا حدی که ایدئولوگ های نولیبرالیسم همچون فوکویاما به هیجان آمدند و از پایان تاریخ و ایدئولوژی سخن گفتند. اما از دهه ۱۹۸۰ نتایج واقعی شروع به بروز کردند و شکننده شدن و رو به زوال رفتن دولت های رفاه، بروز فقر گسترده و «جهان چهارم» (یا فقرای کشورهای ثروتمند) در این کشورها، شکست برنامه صنعت زدایی به دلیل هزینه های بالای انسانی آن در آلودگی محیط زیست به ویژه در کشورهای جهان سوم و از همه بدتر شکست برنامه های مهاجرت به دلیل عمیق کردن گسست میان دو جهان توسعه یافته و در حال توسعه از یک سو و عدم جذب مهاجران جدید در کشورهای توسعه یافته و شکست برنامه های جذب و مشارکت دادن آنها در جوامع توسعه یافته از سوی دیگر.
بنابراین این وضعیت یک شکنندگی عمومی به وجود آورد که در سراسر جهان وجود دارد. هر چند معنای شورش در فرانسه یا کشورهایی با نهادهای چند صد ساله دموکراتیک به هیچ وجه آن نیست که در کشورهای ساختگی و برون آمده از استعمار یا باز سازی شده درون استعمار. شورش در فرانسه و کشورهایی نظیر آن نوعی اعلام خطر است و امکان اندکی برای تبدیل شدن به یک انقلاب را دارد اما می تواند روندهای مخرب را در همه حوزه ها از جمله در فرهنگ و اقتصاد و روابط اجتماعی دار زوال کند، اتفاقی که امروز در فرانسه، انگلستان و آمریکا افتاده است. اما در کشورهای در حال توسعه، مسئله بسیار حادتر است موقعیت های کنونی این کشورها نتیجه مستقیم مدیریت سودجویانه نظام های قدرت قرن نوزدهمی و بیستمی در حوزه استعماری و سپس واگذاری این مدیریت به مدیریت استبدادی و باز هم بیشتر نابخردانه استبدادهای داخلی است.
این وضعیت از یک سو کشورهای در حال توسعه را به مرزهای انفجار رسانده است بدون آنکه چشم اندازهای دستکم کوتاه مدت یا میان مدتی برای بهبود وضعیت در آنها وجود داشته باشد و کشورهای توسعه یافته را از مرزهای «شورش» فراتر برده است بدون آنکه آنجا نیز آلترناتیوی جدی وجود داشته باشد.
در مورد مهاجران نیز وضعیت امروز کاملا بحرانی است زیرا کشورهای توسعه یافته تقریبا همگی با خطر از دست دادن دستاوردهای دموکراتیک خود روبرو هستند زیرا برای جلوگیری از وخیم تر شدن موقعیت هایشان باید تلاش کنند کنترل اجتماعی را افزایش دهند، مهاجران را به صورت قطره چکانی و گزینشی به کشورهای خود راه دهند، سیاست های گوناگون مدیریت تکثر فرهنگی – قومی را بیازمایند بدون آنکه لزوما امیدی به بهبود وضعیت داشته باشند و در عین حال به دلایلی دیگر تصویری رویایی نسبت به غرب و توسعه یافتگی را از خلال گروه بزرگی از بازنمایی های اتوپیایی( فیلم، سینما، داستان، عکس، روایت های خیالین و …) حفظ کنند.
بنابراین نباید به صورتی سطحی تصور کرد که وقتی از شورش صحبت می شود ، نگاه ما آن است که شورش امری مطلوب است و در تاریخ هرگز چنین چیزی نبوده است. حتی انقلاب ها نیز در کوتاه مدت اغلب بیشتر ضربه زده اند تا جامعه را پیش ببرند. امروز اما بیش از هر زمان دیگری نیاز به ایجاد نظامی جدید در سطح بین المللی وجود دارد تا بتواند مسئله مهاجرت ها را در کنار سایر اشکال مبادله بین فرهنگ ها (اقتصاد، فرهنگ، جامعه و…) به عقلانیت و دور اندیشی بیشتری نزدیک کند. در مورد جوامعی مثل ایران نیز ما نیاز به تلاش برای باز شدن فضا و آرامش بیشتر و روابط باز هم بیشتری داریم تا لااقل افراد بتوانند اندیشه ها و تجربه جهان بیرونی را آن طور که هست تا اندازه ای به دست بیاورند.
اسطوره ای که برای مثال در حال حاضر درباره درخشان بودن دایاسپورای ایرانی وجود دارد و می توان نمونه های دیگری از آن را در انواع و اقسام اسطوره های شوینیستی از شوینویسم های ایران باستانی تا شووینیسم های قومی ببینیم همگی گویای مشکل بسیاری از افراد در جامعه ما به خصوص در سطح نخبگان و روشنفکران برای ایجاد ارتباط با واقعیت است. آنها ترجیح می دهند واقعیت را آنگونه که خود می خواهند در ذهن هایشان بسازند و نه آن گونه که عقل حکم می کند. بنابراین وقتی صحبت از بیلان به فرض بانک جهانی و نولیبرالیسم می شود به جای آنکه به سخنان کسانی چون استیگلیتز و کروگمن که هر دو برنده جایزه نوبل اقتصاد و بزرگترین اقتصاددانان زنده جهان و دارای پیشینه های تحصیلی و حرفه ای گسترده در نهاد های بین المللی از جمله در همین نهادهای مالی هستند، ترجیح می دهند که گوش به سخنان اقتصاددانان «لیبرال» محلی خودشان بدهند که تمام حیات اجتماعی و اقتصادی و «روشنفکرانه» خودشان را بر اساس رانت های دولتی به دست آورده اند و امروز از «کوچک کردن» دولت سخن می گویند و یا نولیبرالیسم را یک ابداع «چپی ها» تلقی می کنند و به ما درباره اهمیت لیبرالیسم در تاریخ «غرب» که جز تصوری دورادور از آن ندارند می دهند.
به نظر من، سخن گفتن به صورت واقع بینانه و به زبان همان مهاجرانی که امروز در دیاسپورای ایرانی به سر می برند بهترین پاسخ به موقعیت کنونی ما است. اندکی قبل من از ایرانیانی سخن گفتم که امروز مثل دوره ما در سراسر جهان در حال استثمار کردن هم وطنان خود به بدترین شکل ممکن هستند: کار غیر قانونی، حقوق اندک، ندادن حق بیمه، تحقیر کارکنان، بد رفتاری با آنها و … و بسیاری از همین ایرانیان امروز مدعی «اندیشمند» بودن و «آزادی» و غیره نیز هستند. این امر به هیچ رو به معنی آن نیست که مخالفان این افراد، آدم های بهتری هستند، اما این یک واقعیت است که با چنین افراد و چنین فرهنگی راه درازی تا رسیدن به یک سیستم عقلانی و عادلانه وجود دارد. پهنه های ما آگاهی ، جهالت و از آن بدتر بلاهت متاسفانه بسیار گسترده هستند. اما من معتقدم انسان های شریف و ساده و اندیشمند و دارای دغدغه همانگونه که ما بسیار در تاریخ گذشته خود داشته ایم امروز نیز وجود دارند اما بیشتر در موقعیت های انفعالی هستند و این انفعال است که باید شکسته شود تا امیدی به آینده داشته باشیم.
روحی : شما همزمان دو نوع فضا و ارتباط اجتماعی را تجربه کرده اید ، از یکسو در محیط دانشگاهی و ارتباط با گروههایی با منزلت اجتماعی علمی و روشنفکری و از سویی دیگر با محیط کارگری و منزلت اجتماعی حاشیه ای، ممکن است از تجربه ای که در این مورد داشتید بفرمایید؟
فکوهی : این تجربه، دستکم در ابتدای آن، بیشتر از آنکه تجربه ای دو گانه باشد، تجربه ای است که حتی امروز هم اکثر دانشجویان در کشورهای توسعه یافته تجربه می کنند و بهتر است به آن بگوئیم موقعیت دانشجویی که حتی در کشور ما هم هنوز تا اندازه ای و در برخی از اقشار وجود دارد. در این تجربه دانشجو به مثابه موجودی در «میانه راه» فقری گاه بسیار سخت را تحمل می کند تا در «آینده» ای که معلوم نیست کی از راه برسد و یا اصولا از راه برسد یا نه تحمل می کند. تفاوت شاید برای من و بسیاری دیگر از دوستان در آن سال ها و یا امروز این بود که موقعیت دانشجویی پس از متاهل و به دست آوردن فرزندان به موقعیتی باز هم پیچیده تر تبدیل شد : تجربه یک «دانشجوی پیشین» اما همواره امیدوار به «موقعیت دانشجویی آینده» که باید زندگی یک خانواده را تامین می کرد و به تدریج تبدیل به یک مهاجر فقیر می شد. اما در عین حال هر چه بیشتر ناچار بود از دست زمانه و حوادثی که بیرون از زندگی او رخ می داد تبعیت کند. بدین ترتیب بود که با فراهم شدن موقعیتی برای بازگشت بسیاری از ما دانشجویان به ایران بازگشتیم و البته بسیار به سختی توانستیم خود را با موقعیت کشوری که دو دهه پیش، آن را ترک کرده بودیم عادت کنیم اما بهر حال این کار انجام شد یعنی شدنی بود. ولو آنکه بسیاری از آنها که بازگشتند نتوانستند محیط جدید را تحمل کنند و پس از چند سال به خارج بازگشتند.
اما اگر بخواهم باز به «تجربه دو گانه» ای که شما به آن اشاره دارید کنم باید بگویم در آن سال ها، برخی از ایرانیان موقعیت خود را به عنوان مهاجر پذیرفتند و چشم انداز بازگشت را برای همیشه به کنار گذاشتند و برخی دیگر برعکس حاضر نشدند این موقعیت را بپذیرند و تصمیم گرفتند که هویت اصلی خود و به ویژه فرزندان خود را در فرهنگ ایرانی خود ایران تعریف و به تحقیق در آوردند. البته برخی هم اصولا ناچار به مهاجرت یا ماندن در مهاجرت بودند که منظور من اشاره به آنها نیست بلکه به کسانی اشاره دارم که دارای انتخاب بودند. انتخاب به هر حال سخت بود و هیچ موردی به مورد دیگر شباهت نداشت به خصوص که نه برای آن کسانی که می ماندند ضمانتی برای زندگی بهتر وجود داشت و نه برای آنها که به ایران بر می گشتند.
بعد از آن دوران نیز مهاجرت ها در هر دو جهت ادامه یافتند و بنا بر مورد گاه در یک جهت و گاه در جهت دیگر تقویت یا تضعیف می شدند. این خود بحثی طولانی دارد. آنچه مسلم است اینکه میان کسانی که پیش از انقلاب به خارج آمده بودند مثل ما و کسانی که پس از انقلاب به خارج آمدند تفاوت های بی شماری وجود داشت که این تصمیم گیری های بعدی شان برای ماندن یا یازگشت نیز بسیار مهم و موثر بود.
بهر رو من هم همچون بسیاری از مهاجران دیگر ایرانی و غیر ایرانی موقعیت مهاجرت را که کمابیش با نوعی تبعیض واقعی ، نه چندان شدید اما همیشه محسوس، همراه بود را می فهمیدم اما چاره ای جز تحمل آن نداشتم. فکر می کنم در نهایت وقتی تصمیم به بازگشت گرفتیم باری از دوشمان برداشته شد چون امید در این بازگشت تا اندازه ای بیشتر در امید به ماندن و تغییر وضعیت بود. بدترین وضعیت را به نظر من یا کسانی داشتند که در طول دو دهه اخیر همواره بین ایران و پهنه مهاجرت سرگردان بودند بدون آنکه بتوانند تصمیمی واقعی بگیرند و همین طور کسانی که با امیدهایی واهی و اغلب بدون شناخت و قابلیت های انطباق با محیط فرهنگی خارج از کشور و به خصوص کشورهای غربی به این کشورها می آمدند وپس از مدتی تمام توهمات خود را در سن و سالی از دست می دادند که دیگر امکانی برای بازگشت وجود نداشت. این افراد هم امروز نیز بیشتر در احساس دردناک نوعی غربت خود خواسته یا اجباری و اغلب با شرایط مالی و اجتماعی بسیار سختی زندگی می کنند و بیش از هر چیز با ساختارهای اتوپیایی به زندگی خود ادامه می دهند و در حباب هایی فرهنگی، از فرهنگ مادر، که هر روز تنگ تر و غیر قابل زیست تر می شوند.
روحی : لطفاً بفرمایید نخستین کار تحقیقاتی دانشگاهی ای که درباره مهاجران انجام دادید چه بود؟ آیا اصلا در دانشگاهی که تحصیل می کردید ، اساتید ، دانشجویان را به چنین تحقیقاتی تشویق می کردند؟
فکوهی : من در دانشگاه پاریس درس خوانده ام و حوزه کاری ام انسان شناسی و جامعه شناسی سیاسی و کارهایم تا زمانی که در فرانسه بودم بیشتر نظری بودند و اصولا مهاجرت از سال های نیمه دهه ۱۹۸۰ در فرانسه به مسئله ای اساسی تبدیل شد و آن هم در حوزه عرب که چندان به کار ما مربوط نبود. بنابراین من نخستین کارهایم را درباره مهاجران در ایران و بر روی مهاجران افغانی و سپس بر روی دیاسپورای ایرانی شروع کردم و هنوز هم در حال ادامه آنها هستم. دیاسپورای علمی و فرهنگی به خصوص از نظر من بسیار قابل تامل هستند و بعد ویژه ای که به نظر من بسیار قابل مطالعه است، مسائل هویتی این دیاسپورا است که البته خاص دیاسپورای ایرانی نیز نیست. در این زمینه کتابی بسیار جالب توجه وجود دارد به نام «هویت های مرگبار» که امین مالوف در سال های اخیر نوشته و توصیه می کنم علاقمندان حتما آن را مطالعه کنند . در این کتاب و همچنین در آثار تودوروف که فکر می کنم برخی از آنها به فارسی ترجمه شده اند، مسئله هویت از هم گسیخته فرد مهاجر مورد بررسی قرار گرفته است. اما به نظر من مهاجرانی که از فرهنگ های باستانی مثل فرهنگ ایرانی می آیند پرسمانی ویژه را حمل می کنند که باید بر آن مطالعه کرد زیرا این مهاجران به دلیل میراث قدرتمند تاریخی و فرهنگی که با نام خود دارند، نمی توانند حتی اگر بخواهند اغلب از آن فرهنگ جدا شوند و گاه حتی نسل های دوم و سومی را میان آنها می بینیم که بدون آنکه کمترین تجربه زیستی از ایران داشته باشند صرفا بر اساس تاریخ این تمدن به سوی مطالعه بر آن می آیند و البته در اکثر موارد نا امید نیز نمی شوند زیرا بار هزاران ساله تمدن به نوعی در رفتارها، بناها، حرکات، زبان، و گوشه گوشه فرهنگ این کشور وجود دارد و این برای کسانی که تمدن های چند صد ساله و گاه کمتر از آن دارند کاملا محسوس است و این را بیان می کنند و البته گاه هم به حساب «رمز و راز» و «اسرار آمیز بودن» روح ایرانی می گذارند که در واقع همان کشف ناپذیری یک فرهنگ برای یک فرهنگ دیگر است، چگونه می توان انتظار داشت کسی که فارسی را به خوبی نداند بتواند حافظ و مولوی و خیام بخواند و لذتی را ببرد که ما می بریم. که البته عکسش نیز صحیح است و لذت خواندن کافکا برای یک آلمانی زبان فرهیخته به زبان اصلی و یا شکسپیر برای یک انگلیسی زبان با فرهنگ، لذتی است که می توانیم مطئمن باشیم برای همیشه برای ما کشف ناشدنی باقی خواهد ماند.
روحی : به نظر شما کسی که سالیان زیادی در فرهنگ و جامعه ای دیگر زندگی کرده است ، آیا با ورود به کشور خویش می تواند یکباره رابطه اش را با «موقعیت»ی که در آن احساس مهاجر بودن می کرده ، قطع کند ؟ منظورم را مشخص تر بیان می کنم ، به نظر میر سد «مهاجر بودن» نحوه ای از زندگی است که از محیط و شرایط آن سرچشمه می گیرد. آیا بازگشت به کشور زادگاه می تواند به یکباره این احساس را از بین ببرد یا اینکه خود همین بازگشت از نو وضعیت جدیدی از احساس دیاسپورایی را با خود دارد. چه مدت برای شما و خانواده تان طول کشید تا خود را با محیط و شرایط اینجا نسبتا وفق دهید . به نظر شما آیا این دوران می تواند بدون آسیب برای افراد طی شود . اگر پاسختان مثبت است از چه راهی و چگونه ؟
فکوهی : سئوال بسیار خوبی است که پاسخی بسیار طولانی را می طلبد اما متاسفانه فرصت این کار وجود ندارد و شاید روزی در خاطراتم یا در مصاحبه ای دیگر به این پرسش به صورت تفصیلی پاسخ دهم. اما در اینجا صرفا به پرسش به صورت کوتاه پاسخ می دهم. فرد مهاجری که مدت زیادی در یک فرهنگ دیگر زندگی کرده است ، به ویژه اگر این مدت زمان زیاد مثلا برای خود من بیست سال، بهترین سال های زندگی اش یعنی تمام جوانی اش باشد، هر گز نمی تواند رابطه اش را با آن فرهنگ قطع کند. آن فرهنگ به گونه ای در او درونی شده که تلاش برای بیرون راندنش تلاشی بیهوده است. البته این یک قانون نیست چه بسیار کسانی که بیشتر از این زمان نیز در یک فرهنگ زندگی می کنند و چون با آن رابطه بر قرار نمی کنند و زندگی ای حبابی دارند کاملا با آن بیگانه اند و بنابراین اصولا نزدیکی و یکی شدن فرهنگی ای انجام نشده که بخواهند خود را از آن جدا کنند. اما اگر کسی با فرهنگی که در آن زندگی کرده، با زبان ، با تاریخ، با شیوه های زندگی و … خو گرفته باشد بی شک نمی توانند خود را به سادگی از آن جدا کند و اصولا این سئوال مطرح است که چرا باید این کار را بکند. من بیشتر به فرهنگ های انسانی اعتقاد دارم تا به فرهنگ های ملی که فرهنگ های سیاسی و مقطعی هستند. فرهنگی که ما دائما عادت کرده ایم به آن «غربی» بگوئیم خود سنتزی تاریخی است از فرهنگ یهودی، مسیحی، اسلامی و یونانی و رومی.
بنابراین اولا بازگشت ساده و بدون ضربه یا «تروما» وجود ندارد و بی شک این بازگشت بسیار سخت بوده و خواهد بود. اما انسان باید بتواند برای هر چیزی بهای آن را پرداخت کند. برای من همیشه این مسئله مطرح بوده است که ارزش کار و میزان تاثیر گذاری مان در کشور خودمان بی نهایت بیشتر از کشورهای غربی و فرهنگ های بیگانه است. از این رو هرگز در هیچ زمانی شکی نداشتم که باید باز می گشتم و کار را در کشور خود ادامه می دادم آنچه درباره اش شک داشتم این بود که توان تحمل سختی ها را داشته باشم یا نه، که در این باره هنوز هم شک دارم.
درباره زمان انطباق مطالعات زیادی انجام شده است و معمولا این زمان نسبتی معکوس با سن فردی دارد که باید این انطباق را انجام دهد. به عبارت دیگر هر اندازه فرد در یک فرهنگ ذخیره فرهنگی کمتری کرده باشد( جوان تر یا کودک باشد) سریع تر با محیط جدید انطباق می یابد و عموما بر این امر نیز تا حدی اجماع وجود دارد که در اکثر موارد امکان انطباق از زمانی به بعد به شدت ضعیف شده و تقریبا به طور کامل از میان می رود. برخی از مطالعاتی که در این زمینه انجام شده نشان می دهند که در سنین فعالیت یعنی بین ۲۵ تا ۳۵ سالگی زمان انطباق حدودا ۱۰ سال است و پیش از آن این زمان کمتر و پس از آن بیشتر می شود. این نیز تا اندازه ای مطرح شده است که از زمانی در حدود ۴۰ سالگی امکان انطباق با محیط جدید فرهنگی تقریبا به صفر نزدیک می شود و فرد مهاجر به احتمال قوی درون حباب فرهنگی خویش فرو می رود که عموما تنها تا اندازه ای نیاز او را به فرهنگ اصلی اش بر طرف می کند. این نیاز با بالا رفتن سن افزایش می یابد و در آخرین سال های زندگی به حداکثر خود می رسد . به همین دلیل است که آرزوی بسیاری از مهاجران کهن سال آن است که در سرزمین «مادری» بمیرند. در این سال ها یعنی هر اندازه انسان به مرگ نزدیک تر می شود موقعیت بیولوژیک او (پیری) به موقعیت کودکی شبیه تر می شود و از لحاظ ذهنی نیز تقریبا همین طور است: نیاز به بازگشت ، نوعی نیاز بازگشت به «رحم» مادری است که «بازگشت به خاک» نمادی از آن است. همه چیز در این زمان گویای «گذشته ای طلایی و از دست رفته » است: تمام بوها، تمام تصاویر، تمام صداها، انسان شروع به اتوپیایی کردن و زیبا سازی شدید گذشته از دست رفته می کند و بنابراین مردن در مهاجرت برای کسی که نتوانسته باشد خود را با فرهنگ جدید انطباق دهد، مرگی بسیار دردناک است. مسئله البته برای کسانی که از سنین پایین در یک فرهنگ بزرگ شده باشند کاملا متفاوت است. برای این افراد «سرزمین مادری» بیشتر یک مفهوم اسطوره ای و «بیگانه گرا» (اگزوتیک) است یعنی بیشتر جیزی در حد «عجیب و غریب» و «متفاوت» بودن و بنابراین چنین افرادی نمی توانند «غم غربت» را که غمی واقعی و حتی می توان گفت «فیزیکی» است یعنی بسیار به نوعی «افسردگی» شباهت دارد بفهمند و تصور می کنند باز تولید حباب وار فرهنگ مادری در یک فرهنگ دیگر امری ممکن است که طبعا چنین نیست. بهر حال مسئله بسیار پیچیده است و به نظام پیچیده دستگاه های حسی و روابط شناختی بر می گردد که امری در آن واحد بیولوژیک و فرهنگی است و امیدوارم روزی بتوانم آن را از این باز تر کنم.
در نهایت این سئوالتان را هم بی پاسخ نگذارم که اگر می توان تا سنی با فرهنگ جدید انطباق یافت چه راهی برای این کار وجود دارد. پاسخ این سئوال این است که فرد باید تا جایی که ممکن است شرایط «خیالین» را از شرایط «واقعی» جدا کند و خود را با «واقعیت » ها انطباق دهد و البته تلاش خود را برای رسیدن به موقعیت های مطلوب خود نیز بکند بدون آنکه در توهم شود. در اینجا تنها یک مشکل اساسی وجود دارد و آن اینکه شرایط انقلاب اطلاعاتی و افزایش بی شمار وسایل ارتباطات الکترونیک توهم «آنجا بودن» را هر روز بیشتر می کند: افرادپشت کامپیوتر یا تلفن صدای همدیگر را می شنوند و یا یکدیگر را می بینند و تصور می کنند به یکدیکر «نزدیکند» . این یک توهم بیشتر نیست. هر کس در جای خود است، آنچه بر صفحه کامپیوتر می بینیم، دوست یا فرزندمان نیست بلکه تنها تصویری الکترونیک از اوست، نظام شناختی تلاش می کند این موضوع را از یاد ما ببرد اما نظام حسی بلافصل دائما آن را به یادمان می آورد. بنابراین نا «همان جا» که هستیم «می مانیم» و این اگر نخواهیم بپذیریمش ، بسیار دردناک است.
روحی : آقای دکتر فکوهی عزیز خسته نباشید ، راستش آنقدر شما دقیق و عالی و حتا فراتر از هر پرسش ، پاسخ داده اید که در چارچوب مصاحبه حاضر جایی برای طرح پرسشهای بیشتر باقی نگذاشته اید. بار دیگر از همکاری صمیمانه شما تشکر می کنم فقط اگر خودتان فکر می کنید مطلبی هست که گفتنش در همین مصاحبه لازم است لطفاً بفرمایید.
فکوهی : فکر می کنم حرف برای زدن زیاد است اما ضرورتی نمی بینم که همه حرف ها را امروز بزنیم و همه حرف ها را من بزنم. اگر این مصاحبه را انجام دادم و در آن گاه بیش از اندازه وارد «زندگی خصوصی» خودم هم شدم، برای آن بود که به بسیاری از دوستانی که همچون من سال های سال در خارج از ایران زندگی کرده اند و یا هنوز زندگی می کنند، نشان دهم که بیان و تشریح زندگی شان اهمیت دارد و اگر در این زمینه با شما و با صفحه دیاسپورا همکاری کنند بسیار به همه ما برای باز کردن و تشریح مسائل دیاسپورای ایرانی یاری خواهند کرد. همه ما از گذشته هایی بیرون آمده ایم که ممکن است چندان برایمان مطبوع نباشد، همه ما امروز زندگی هایی داریم که ممکن است همه ابعادش برایمان آرمانی نباشد ولی همه ما از این فرصت برخورداریم که با بیان تجربیات خود سبب پیشرفت فرهنگ و اندیشه در زبان و کشور خود شویم. هیچ چیز ارزش تجربه زیست شده را ندارد و این تجربه را می توان از ابعادی بی شمار مورد مطالعه و تجزیه و تحلیل قرار داد. سخن نگفتن از آنچه به نظرمان نقص و کاستی می آید چیزی را در زندگی ما تغییر نخواهد داد اما می تواند کمکی را که می توانیم به فرهنگمان بکنیم از آن دریغ کند.
منبع: انسان شناسی و فرهنگ http://www.anthropology.ir/article/8859.html > > > >