گفتگویی پیرامون «ماهیت هنرها»؛ در گروه پل
رابطه خلاقیت هنرمند، اثر هنری، و مخاطب
پرسش از ماهیت هنر، اثر هنری، هنرمند، مخاطبان و غایت هنرها گستره ای به وسعت تاریخ سی هزار سالۀ هنر دارد؛ و نحله های مختلف فلسفی، و رویکردشان نسبت به هنر. ما در جمع کوچک خود، قصد داریم لحظاتی کوتاه در باب ماهیت هنرها تأمل نموده و افکار خود را به اشتراک بگذاریم تا باب گفتگویی جمعی باز شود؛ گفتگو برای تأملات عمیق تر، و نگاهی دقیق رو به افق بی نهایت هنرها. حاصل تأملات کوتاه و گفتگوهایی که در گروه پل داریم در وبسایت چیستی ها منتشر می شود. این بحث تا زمانی که ادامه می یابد در اینجا بروزرسانی خواهد شد. شما هم می توانید در این صفحه با ما همسخن باشید.
مشارکت کنندگان در بحت:
دکتر حمید طالبیان
معصومه بوذری
موسی جابری
Hamed talebian, [12.03.20 23:19]
[ Photo ]
در صحنه نقاشی چه روی می دهد؟ آیا هدف نقاشی ایجاد صحنه ای غیر طبیعی و خارق العاده از واقعیت است؟ آیا نقاشی صحنه ای شگفت انگیز می باشد؟ چیزی رازآمیز؟ کُدی مخفی درون آن گذاشته شده؟ آیا نقاشی نیاز به انکشاف دارد؟ جواب بی شک “نه” می باشد. نقاشی جایگاه راز نیست. بدین معنی که وسیله ای باشد جهت گفتن از ناگفته ها یا صندوق اسرار؛ یا چیزی چونان منبع اطلاعات. نقاشی نه برای بیان راز است و نه بیان اطلاعاتی از رویدادی و یا شخصی و… اما در صحنه نقاشی چه رخ می دهد؟ پس چرا با توجه به این که نقاشی رازی در خود ندارد؛ همواره برای ما جنبه ای رازگونه دارد و همواره ناشناختگی جزء ای از هنر نقاشی ست؟ برای پاسخ به این پرسش باید به رابطه نقاشی و واقعیت اندیشید. و این که چرا اساسا انسان نقاش است؟ چرا در همان سپیده دم تاریخ انسان با هر چه در دست داشت شروع به نقش کردن یعنی همان نقاشی کردن؛ کرد؟ آیا انسان از همان ابتدا دریافت که باید به جنگ ِ واقعیت برود؟ آیا هنر در واقع جنگی ست با واقعیت؟
نظر شما چیست؟
نقاشی دیویدهاکنی با عنوان والدین من
Bouzari, [13.03.20 09:19]
[In reply to Hamed talebian]
اگر با دیدگاه افلاطون به ماهیت و چیستی نقاشی بیاندیشیم یعنی نقاشی را تقلید و بازنمایی واقعیتی که خود نمودی از حقیقت مطلق است بدانیم، باید به یک دوگانه قائل باشیم. دو بار تقلید.
امّا می دانیم که این طرز تلقی ابتدایی و ساده است. و هنر اساساً روگرفت و کپی یک چیز دیگر نیست. اثر هنری خودش است. هویت یگانه ای دارد که حتی اگر خالق آن بخواهد تکرار کند نمی تواند عین همان را دوباره بیافریند. اثر دومی یکی نخواهد بود با اولی.
و علاوه بر یگانگی مادی اثر هنری، تأثیر آن بر مخاطب به طور عام نیز نسبتی ایجاد می کند میان اثر و مخاطب که خود منحصر به فرد است. نه به لحاظ هرمنوتیکی. بلکه به این لحاظ که یک حقیقت غیر قابل بیان ایجاد می شود. چیزی که به وصف نمی آید.
مخاطب یک تابلوی نقاشی به میزانی که مجذوب آن می شود لحظاتی از زندگی اش با آن تابلو می گذرد. این می شود تجربۀ زیستۀ او. ما وقتی در یک گالری نقاشی گام هایی برمی داریم و چشم از تابلویی برمی گیریم و تابلویی دیگر را تماشا می کنیم حسی داریم که گویی در درون موضوع تابلو قرار گرفته بودیم و حالا موضوعی دیگر را باید تجربه کنیم.
این غرق شدن ما در موضوع یک تابلو یا حجم یا یک گرافیتی اعتراضی یا یک هنر مفهومی و لندینگ، مثل مشارکت در یک بازی می ماند. قوانین خودش را دارد. حقایق خودش را دارد. و وجود و موجودیت خودش را.
ما به عنوان مخاطب یک اثر هنری، در مقابل یک تابلو یا چیزی که به عنوان هنر بر ما عرضه شده، می ایستیم و با نظارۀ آن گویی با “او” به گفتگو می نشینیم. انگار “او” / آن را مخاطب خود قرار می دهیم. برای لحظاتی هر دو یک پدیده شده ایم.
هیچ راز خارق العاده ای در این میان نیست. هیچ اتفاق غیر معقولی نیست. صرفاً یک حضور است.
تنها و تنها یک حضور. یک مشارکت.
مشارکت و حضوری که حتی در یک آن، وقتی که در اتوبوسی نشسته ایم و از خیابانی می گذریم نگاه مان گره می خورد به یک نقاشی دیواری. این نقاشی دیواری که لحظه ای در میان تمام افکار ما خودنمایی کرده و حضور می یابد آیا در همان کسری از ثانیه نمی تواند بخشی از تجربۀ وجودی ما باشد؟
Bouzari, [13.03.20 09:22]
پیشنهاد می کنم روی آرای گادامر هم بحث پیش برود.
بخصوص که ببینیم مواجهه ی ما با اثر هنری، در همان لحظه ی حضورمان است یا تأثیرش بر ابعاد وجودی ما هم ماندگار خواهد بود.
Moosa Jaberi, [13.03.20 13:01]
[In reply to Bouzari]
سلام. چطور وقتی هنرمند در اجتماع به سر می برد و تجربه ی زیسته دارد و در فضای ارزشهای اجتماعی جامعه ی خودش نفس می کشد، انوقت اثر هنری او، خودش است و هویت یگانه ای دارد؟ قانع نمی شوم. توضیح دهید. لطفا. کاری به افلاطون هم ندارم.
Bouzari, [13.03.20 14:49]
[In reply to Moosa Jaberi]
سلام جناب جابری. چه نکتۀ مهمی.
من با اجازه یک مثال بزنم. تا این موضوع، لااقل برای خودم جا بیافتد. بعد بحث را اگر موافق باشید روی همین مثال من، پیش ببریم که مصداق کاملی از هنرهای مختلف را تجربه کنیم.
فرض کنیم همۀ ما، جمع این گروه، به اتفاق برویم پارک ملت تهران. در ورودیِ پارک، یک جوان ویولون می نوازد. آهنگی از بیژن مرتضوی. جلوتر می رویم یک حجم می بینیم که عین یک نیمکت است با بادکنک هایی که انگار نیمکت را بلند کرده اند و نیمکت فقط یک پایه اش روی زمین مانده. جلوتر می رویم کنار پلکان، سردیس های نیما یوشیج و دهخدا و پروین اعتصامی را می بینیم. می رسیم به دریاچۀ زیبای آن بالا و یکی از آثار پرویز تناولی را می شناسیم که قفل های مشهورش است. جلوتر رستوران است. روی دیوار بیرونی رستوران یک نقاشی مدرن کوبیستی است از ترکیب خطوط و رنگها. حالا اینجا همۀ ما پشت میزهای رستوران می نشینیم. یکی از آهنگ های شجریان یا کلایدرمن از بلندگو پخش می شود. و سکوتی برقرار است بین ما. من شخصاً در آن فضا و آن دریاچه و مرغابی ها و آن آهنگ شجریان یا کلایدرمن که ازش خاطره های تلخ یا شیرین دارم وقتی به آن دیوار با خطوط و رنگهایش نگاه می کنم برایم تداعی گر جنگ هشت ساله و یا تداعی گر تصویری که از دریاچۀ قوی چایکوفسکی در ذهن داشتم می شود بی آنکه خودم متوجه باشم. و برایم آن طرح ها و خطوط مفهومی پیدا می کنند که حس می کنم احتمال زیاد خواست نقاش همین بوده و یا اینکه من به خواست نقاش رسیده ام. یا فکر می کنم خواست نقاش، تداعی همین خاطره ی تلخ من و یا همین خاطره ی شیرین من بوده.
در تمام طول این مسیر من دوربین عکاسی ام را هم همراه داشته ام و عکس های زیادی گرفته ام. و شما هم دوربین تصویربرداری تان رکورد بوده و حالا که پشت میز نشسته اید دارید به تدوین آن فکر می کنید. دوستان دیگر هم شاید ذوق ادبی شان گل کرده و شعری کلاسیک یا شعری سپید یا قطعه ای ادبی برای خودشان یادداشت کنند که بعد برای دیگران بخوانند.
تمام اینها که نام بردیم مشمول هنرها می شوند: عکاسی، مستندسازی، موسیقی زنده یا غیر زنده، حجم های مفهومی، مجسمه از مدل واقعی، نقاشی مدرن، شعر، ادبیات، و … همۀ اینها مخاطبان خودشان را دارند.
طبیعی است که هر کدام از این آثار هم مستقل هستند. و باید هم باشند. در غیر این صورت نمی شد بهشان اشاره کرد. آثار هنریِ زمان دار شروع دارند و پایان. آثار هنریِ تجسمی هم فضای مشخصی را اشغال کرده اند.
رابطۀ ما مخاطبان امّا با هر کدام از این آثار هنری یک رابطۀ خصوصی است. ولی اگر با دیدی هرمنوتیکی بگوییم به تعداد تک تک مخاطبان، آن هم در هر زمان غیر قابل تکرار، یک مفهوم خلق می شود، آنقدر این جملۀ ما نسبی گرایانه است که دیگر معنایی چندان ندارد.
اگر هم افلاطونی نگاه کنیم و بگوییم یک حقیقت والایی هست که همۀ اینها تکرار آن حقیقت والا هستند؛ باز حاصل خاصی نیست. یک حقیقت انگار این وسط اضافه کرده ایم. و تازه با هنرهای مفهومی مشکل خواهیم داشت.
پس بنابراین می آییم می پذیریم که آنچه به عنوان اثر هنری به ما مخاطبان عرضه شده، و طبق یک قرارداد، ما انسان ها، زیبایی ها و تأثیراتش را از زیبایی ها و تأثیرات طبیعت، جدا می دانیم – به طور مثال متوجه می شویم که آن خطوط و رنگ های روی دیوار با زیبایی های آن مرغابی ها و موج آرام دریاچه و منظرۀ کوه و ابر و آسمان فرق دارد – آنگاه طبق توافق فرهنگی مان، برداشتی خواهیم داشت که از جهتی خاص شخص خودمان است و از جهتی عام و مورد پذیرش دیگران؛ تقریباً اکثر افراد جامعه ای که در این توافق مشترک هستیم. حالا بنا به فرهنگ و جامعه انسانی می تواند این قرارداد و توافق فرق بکند.
در اینجا شما که مستندتان را دارید می سازید، نگاه می کنید می بینید دوربین تان نمی تواند وارد خاطرۀ دیگری بشود. برای همین اگر بخواهید فیلم تان را طوری پرداخت کنید که تا حدودی بیانگر احساسات این شخصیت ها هم بشود می روید فیلم تان را می برید به سمت مستند داستانی؛ و یا اگر هم از همان ابتدا طرحی داستانی در نظر داشته اید و قصد ساخت فیلم داستانی شبه مستند داشته اید و ما بیشتر بازیگران شما بوده ایم، آنگاه می توانید تکنیک هایی به کار ببندید که مخاطب با خاطره و ذهنیت کاراکترتان، احساس نزدیکی کند و آن خاطره یا احساس، در فیلم شما نمود پیدا کند.
ما مخاطبان وقتی فیلمی روایی می بینیم به طور مثال فیلم گبه مخملباف را تماشا می کنیم، طبق توافق، باور می کنیم که آن نگاه بازیگر و سکوتش و حرکتش و نیز آن موسیقی روی تصویر، چه پیامی دارد. ما مدام می خواهیم حدس بزنیم که در این داستان و ماجرا، بعد چه خواهد شد. در واقع، اینجا هم باز دست قرارداد و توافق در کار است میان اثر هنری با مخاطبانش.
Hamed talebian, [13.03.20 15:03]
[In reply to Bouzari]
دقیقا همین هست، یکی از ویژگیهای مهم هنرها به ویژه در نیمه دوم قرن بیستم که به سمت پسامدرن پیش می رویم، ما نمی توانیم فقط از موضوع استفاده کنیم، چون در این صورت مخاطب رو دریک وضعیت منفعل قرار می دهیم و برای اینکه بتوانیم مخاطب را از این وضعیت به وضعیت فعال بیاوریم لازمه این هست که زمین بازتری را در اختیار مخاطب قرار دهیم و این زمین بازی یعنی رابطه تعاملی برقرار کردن، یعنی اثر هنری، به ویژه تجسمی علاوه بر کانسپت محور بودن داری تعامل با مخاطب هست.
Moosa Jaberi, [13.03.20 15:06]
[In reply to Hamed talebian]
این نکته به آن برمیگردد که ما ) هنرمند )خودمان را چه فرض کنیم و مخاطب را چه بیانگاریم.که این هم، از نظام شخصیتی ما به لحاظ فردی و ارزشهای اجتماعیمان به لحاظ جمعی،منبعث می شود.که هر دو از تجارب زیسته ی ما می ایند.
Bouzari, [13.03.20 16:14]
[In reply to Hamed talebian]
در هنر زمینی، و همینطور پرفورمنس، این تعامل کاملاً برقرار می شود. و تماشاگر وارد اتفاق می شود.
و خب، ما در ایران هنوز چندان با این شیوه ها عجین نشده ایم.
به عنوان نمونه، می بینیم در تئاترهای خیابانی، معمولاً بازیگرها وقتی به تماشاچی ها نزدیک می شوند و سؤال می پرسند یا می خواهند که وارد اجرا شوند، اکثراً مردم یک مقدار ابا دارند؛ و انگار خشکشان زده باشد همینطور خیره به بازیگر نگاه می کنند.
یعنی هنوز این تعامل چندان جا نیافتاده انگار.
و این خودش یک بحث جامعه شناسانه می طلبد.
در مجموع، در پاسخ پرسش شما که مربوط بود به جنگ اثر هنری با واقعیت، فکر کنم به این رسیدیم که اثر هنری خودش است و خودش. و نسبتش از یکسو با هنرمند و از سویی هم مخاطبان.
حالا البته باز جای بحث دارد این موضوع.
Bouzari, [13.03.20 16:15]
[In reply to Moosa Jaberi]
پس به این می رسیم که کل رابطه هنرمند، اثر هنری، و مخاطب، طبق یک سری قراردادهای اجتماعی تعریف و بازشناسی می شود؛ و بر همین مبنا هم ارزش گذاری.
و اینکه بگوییم شناخت اثر هنری بستگی به این احساس فردی شخص مخاطب با اثر دارد باز بر همین شالودۀ قراردادی؛ به اضافۀ تجربه زیسته و ویژگی های فردی و خاطرات و …
در همان مثال من، اگر به فرض آن ساختمان رستوران دارای معماری هنرمندانه ای در سبک پست مدرن می بود، ما به عنوان یک اثر هنری نمی شناختیمش؛ هرچند در اینکه به طور کلی معماری از هنرهاست توافق داریم.
می دانیم که رشتۀ معماری تلفیقی از مهندسی و هنر است. و هر بنایی که طراحی و اجرایش خاص باشد، می تواند ارزش گذاری شود به لحاظ میزان بهره گیری اش از اصول هنری.
ولی به خودی خود، به یک بنا نمی گوییم اثر هنری.
شاید به اجزاء آن بگوییم. مثلاً کار حجاری خاصی روی دیوارهایش را بگوییم اثر هنری.
فکر می کنم تا حدی در این چند جمله، به توافق رسیدیم. که چه چیزی را هنر بدانیم. و چرا.
حالا شاید بتوانیم برگردیم به پرسش جناب طالبیان: آیا هنر جنگی است با واقعیت؟
Hamed talebian, [13.03.20 16:38]
[In reply to Bouzari]
البته اگر بخواهیم ریشه ای تر به پاسخ آن پرسش برسیم، می شود از آرا و نظریات گادامر که از اندیشه های افلاطون نیز بسیار تاثیر گرفته پرداخت. من جمله همان گفتگو و مکالمه با اثر هنری که گادامر به آن منطق مکالمه می گوید و به ما این امکان را می دهد که تجربه ای انسانی را در نسبت میان افراد انسانی داشته باشیم یعنی در رابطه ی هنرمند و مخاطب.
[In reply to Hamed talebian]
البته اگر بخواهیم ریشه ای تر به پاسخ آن پرسش برسیم، می شود از آرا و نظریات گادامر که از اندیشه های افلاطون نیز بسیار تاثیر گرفته پرداخت. من جمله همان گفتگو و مکالمه با اثر هنری که گادامر به آن منطق مکالمه می گوید و به ما این امکان را می دهد که تجربه ای انسانی را در نسبت میان افراد انسانی داشته باشیم یعنی در رابطه ی هنرمند و مخاطب.
۱) چیستی و ماهیت هنر.
۲) نسبتش با واقعیت.
و ۳) اینکه در شرایط بحرانی جامعه، نقش هنرمند چیست؟
با سلامی دیگر. مدتی گذشت و می خواستیم در این سه مورد صحبت کنیم:
۱) چیستی و ماهیت هنر.
۲) نسبتش با واقعیت.
و ۳) اینکه در شرایط بحرانی جامعه، نقش هنرمند چیست؟
که البته این صحبت را ببریم سمت همان مثالی که زدم.
اول اشاره کنم که در همان مقاله که فوروارد کردم، نظریه گادامر را توضیح می دهد بر روی مفهوم بازی و اینکه چقدر این مفهوم در هنر کارآیی دارد. یعنی آن حقایقی که در پس پشت اثر هنری هستند چیز نیستند که بتوان با نگاه عادی کشف کرد. و ما مخاطبان وارد بازی هنر می شویم. با آن یکی و یگانه می شویم. پس باید در بازی شرکت کرد و درک داشت از آن. او اثر هنری را یگانه و خودبسنده می داند. و همینجاست که او در پی این استقلال اثر هنری، روگرفت از واقعیت بیرونی را نفی می کند. یعنی بازنمایی را طرد کرده و به یک مفهوم نوینی دست می یابد: بازشناسی.
این مفهوم را زمانی می توانیم بهتر درک کنیم که خود را در یک صحنۀ تئاتر پست مدرن تجسم کنیم. در یک تئاتر پست مدرن، که به فرم هم وفادار نمی ماند، ما با یک برهوت واقعیت مواجه می شویم. و از طرفی به یک شناخت قوی و جدیدی می رسیم. که همان بازشناسی امر واقع [جامعه، فرهنگ، سیاست] می تواند باشد. چیزهایی را که در زندگی خود با آنها مواجه هستیم در آن سالن تئاتر می توانیم بار دیگر از زاویه ای دیگر بشناسیم. بازبشناسیم.
حالا، برگردیم سر مثال خودمان. در موسیقی تقلیدی بیژن مرتضوی، آن ویولونیست داشت تقلید می کرد. بازنمایی. امّا تقلیدی که صرف تقلید نبود. به هدف مشخص کسب درآمد و پول آن ویولن به دست او نواخته می شد.
در عکس های من، واقعیت به تسخیر درآمده بود. با دوربین و با تکنیک ها.
در فیلم مستند آقای جابری، چیزهای زیادی از امر واقع از دست رفته بود، و چیزهایی دیگر نیز بر روایت تحمیل شده بود. از طریق تأکیدها، فاصله دوربین تا سوژه، نور، حرکت و …
در نقاشی های روی دیوار، انتزاع به صورت محسوس درآمده بود. طوری که تفسیرها مختلف بود.
در موسیقی شجریان یا کلایدرمن، این خاطره بود که نقش بازی می کرد. در آهنگ خاطره انگیز برای یک عده از جامعه، این ذهن خود مخاطب است که دست اندرکار تدوین و میکس یک حقیقت جدید می شود.
در شعرهای دوستان هم بسته به اینکه شعر قافیه دار باشد یا نو، باز فرم تأثیر دارد و بسیاری موارد نشانه ایِ دیگر که از احساس شاعر نشأت گرفته و آمده رسیده به مخاطب.
فکر کنم تا همینجا هم خوب بود و توانستیم متوجه بشویم که با هنرها طرف هستیم نه هنر به مثابه یک واقعیت محتوم و قابل تعریف. و نیز هر لحظه و موقعیت، از هر هنری یک پدیدار تازه ای خلق می کند. آن موقعیت پارک و آن هنرها. و اساساً چیزی که به عنوان هنر به مخاطبان خودش عرضه می شود و دیگران بر سر هنر بودن آن توافق دارند امکان هنر بودن می یابد.
> > > >