چالش های بومی سازی در تئاتر ایران امروز و فردا
مصاحبه بهاره بوذری از وبسایت چیستی ها با استاد نصرالله قادری
*به نظر شما چرا ما در ایران درامنویسی و درام پستمدرن به شیوه متداول در دنیای غرب نداریم؟ کارهای پستمدرن تالیفی که روی صحنههای ما اجرا میشود تا چه حد ویژگیهای درام پستمدرن را دارند و یک اثر پستمدرن محسوب میشوند؟
از هر مکتب هنریای که در جهان حرف میزنیم در ابتدا بدون تردید میبینیم یک پشتوانه فلسفی و یک پشتوانه فکری و نظری دارد. اساساً تئاتر در ایران هنری وارداتی است. آنچه در این هنر وارداتی اتفاق میافتد به دلیل نوع نگاهی که هنرمندان دارند اساساً بخش پیچیده هنر یعنی فلسفه را حذف میکنند. نکته دیگری که بسیار مهم است، این است که اساساً فلسفه ما از دوران گذشته با هنر ارتباط نداشته و مشخصاً در مورد تئاتر، نه ادراکی از تئاتر دارد و نه آن را میپذیرد. اگر شما ترجمههایی را که از پوئتیک ارسطو توسط فلاسفه شده ملاحظه کنید، چون آنها دیدند نام کتاب پوئتیک یعنی شعر است، هر مثالی که ارسطو از تئاتر زده را به جایش شعر عربی گذاشتند. بعضی از فلاسفه تعجب کردند که اصلاً چرا این مرد بزرگ به طرف این مقوله رفته است؟! در دوره متأخر هم اگر فلاسفه ما تمایلی به نظر درباره هنر دارند بیشتر به طرف سینما رفتند و راجع به یک فیلم خاصی حرف زدند. متأسفانه فلسفه ما هیچ ارتباطی با دنیای هنر ندارد. از سوی دیگر جامعهشناسی و روانشناسی ما هم همینطور است. پس برای ادراک چیزی به نام پستمدرنیسم نیازمند داشتنِ دانش هرمونتیک هستیم که متأسفانه چنین اتفاقی به دلیل عدم ارتباط علوم دیگر با هنر در اینجا رخ نداده است.
علاوه بر این ما اساساً دوره مدرنیته را هم ادراک نکردیم تا توانسته باشیم از مدرنیته به پستمدرن برسیم. ما حتی چیزی از دنیای سنت خودمان در دنیای هنرهای نمایشی نداریم. یکی از مهمترین دلایل آن در جهان تئاتر ممنوعیتهایی بود که از طرف علمای دین برای تئاتر و تعزیه ایجاد میشد، اما مهمترین نکته در عدمِ فهمِ فلسفی از مکاتب است که راجع به چیستیِ پدیدهها حرف میزند.
*پس با این نظر موافقید که مدرنیته در ایران چندان که در غرب عمیق و برآمده از اندیشههای غربی بود در ایران تاکنون وجهی نداشته و بیشتر یک پوسته ظاهری از مدرنیته را تجربه کردهایم؟
متأسفانه ما اساساً در تمام این موارد اسیرِ نهضت ترجمه هستیم. یعنی مشخصاً در تئاتر که فاجعه است؛ نهضت ترجمه با قدرت رسانهای و یارگیریای که دارد اجازه تألیف و نظریهپردازی نمیدهد. بله ما ادراکی از جهان مدرنیته هم نداشتیم. مثلاً ما چیزی به نام تئاتر ابزورد که هیچیک از نویسندگانش هم چنین اصطلاح مارتین اسلین را قبول ندارند نداریم، شبه آن را در اینجا به نام تئاتر ابزورد اجرا کردیم، اما اینکه نگاه کنیم که آیا در جامعه ما چنین ضرورتی وجود دارد؟ و چه عاملی باعث میشود که غرب به طرف مدرنیته برود؟ و آیا این عامل در ایران هم صورت میگیرد یا خیر؟ هرگز چنین توجهی نداشتیم.
*لطفاً با توجه به فرمایشاتی که داشتید نظرتان را درباره وضعیت درامنویسی در ایران بفرمایید. اساساً چقدر تئاتر ما ایرانی به حساب میآید و اندیشههای فکریـفلسفی متعلق به فرهنگِ ایرانی در تئاتر دیده میشود؟
اساساً درامنویسی وقتی در ابتدا وارد ایران میشود مطلقاً ترجمه است و درامنویسان هم اگر کاری در نوشتن انجام میدهند کپی و نعل به نعل چیزی است که آن طرف دیدند و آن هم بیشتر در زمینه کمدی و نه تراژدی است. در دورههای بعد که صاحب نمایشنامهنویسی میشویم یک اتفاقی میافتد و آن اینکه در دوره درخشان و طلاییِ ما یک حزب خاصی که بوی نفت هم میدهد و مستأجر خانه دایی یوسف هست بر هنر تسلط پیدا میکند و هر کسی که وارد این حزب نباشد او را هنرمند نمیشناسد و به این دلیل در آن دوران میبینید که مثلاً آثار برشت و چخوف به شدت در آن دوران ترجمه و مطرح میشوند، اما از اروین پیسکاتور که استاد برشت است هیچ حرفی زده نمیشود. در این دوران این حزب یک عاملِ سیاسی ایجاد میکند و هنر مطلقاً سیاسی و وسیلهای برای اطلاق پیام میشود. بخش دیگر هم درامنویسان مستقلی هستند که یا میبایست اهداف این حزب را میپذیرفتند یا مطرود میشدند و در هر دوی این اشکال ما ــ به ندرت نه اینکه اصلاً نداریم ــ درامنویس یا درامی نداریم که کلاً رنگ و بوی این وطن و این مقطع جغرافیایی و تاریخی را داشته باشد و خواستهها و آلام این جامعه را بازنمایی کند. سانسور در حکومتها یکی از این دلایل است و عدم آشنایی ما با دنیای درام عامل دوم است.
*این دو عامل اصلی به نظر شما قابل رفع هستند یا شرایط به همین شکل ادامه خواهد داشت؟
با وضعیت حاکمیتی که نهضت ترجمه ما دارد و دلباختگیای که ما به الگوهای آن سوی مرز داریم – حال چه غرب چه شرق و چه هر جای دیگری – تا وقتی که دست به تفکرِ فلسفی و تعلیم اساسیِ چیستیِ پدیده درام نپردازیم، آینده درخشانی نمیبینم.
*اگر تعزیه را یک بسته یادگاری فرض نکنیم و به آن نگاه یادمانی نداشته باشیم، شاید بشود از دل آن عناصری را وام گرفت که به درد جامعه امروز ما بخورد و تعزیه را به یک ژانر پویا تبدیل کند. آیا به نظر شما چنین ایدهای امکانپذیر است و به ماهیتِ اصلیِ تعزیه لطمه نمیخورد؟
اولین نکتهای که باید در اینجا به آن توجه داشت این است که تعزیه تئاتر نیست. این یک دروغ بزرگ است که میخواهند جا بیندازند و چنین امری امکانپذیر هم نیست. به مدد تبلیغات و دفاع حاکمیت هم نمیتوان چنین کاری کرد. تعزیه یک مراسم آیینی است. یعنی بازیگر تعزیه نقش خود را (تأکید میکنم نمایش چون با تئاتر تفاوت صوری و ماهوی دارد) بازی نمیکند برای اینکه از نمایش لذت ببرد، بلکه بازیگرِ تعزیه آن کار را به عنوان یک وظیفه دینی انجام میدهد که در روزِ معاد و مبادا، حسینبنعلی در آن روزگار به کمکش بیاید. مخاطب هم برای همین امر در مجلس تعزیه مشارکت میکند. اینکه تعزیه تئاتر تمام است شوخیِ مطلق است و طبیعتاً در هر نمایشی نشانهها و عناصری وجود دارد که این عناصر میتوانند در تئاتر هم باشند. همچنان که در تعزیه دیالوگ، صحنهآرایی و… وجود دارد، اما اینکه تعزیه را تئاتر بدانیم، تئاتر نیست.
نکته دیگری که در تعزیه وجود دارد مسئله وحشتناک خرافات است که بخش انبوهی از تعزیهها را پر کرده و ابتدا باید این خرافات از آن گرفته شود تا به حقیقت دنیای واقعه عاشورا برسیم. سومین عاملی که در تعزیه هست دو دسته آدم دارد که گروه اولیا و اشقیا هستند. خب در گروه اولیا با توجه به اینکه سردمدار این قضیه سیدِ شهادتِ کائنات حضرت سیدالشهدا است، معصوم و بَری از خطا و گناه است. در حالی که در دنیای درام قهرمان دچار هامارتیا یا هوبریس میشود و مولا حسین هرگز دچار چنین چیزی نمیتواند بشود. خب این عاملی است که بسیار برای درامنویس دشوار است که بتواند از پس این نکته برآید. اما اینکه بتوانیم از نشانههایی از تعزیه در تئاتر استفاده کنیم، مانند دستگاههایی که اولیا یا نوع گویشی که اشقیا دارند، بله از اینها میشود استفاده کرد. ولی آن چیزی را که پس از آن اجرا میشود نمیتوانیم شبهتعزیه یا تعزیهگونه بگوییم. هیچیک از اینها نیست. فقط از عناصرش استفاده کردهایم، همانطور که میتوانیم از عناصر سایکودرامها در دنیای تئاتر استفاده کنیم.
*لطفاً در مورد تفاوت تئاتر و نمایش بیشتر توضیح دهید.
اولین و مهمترین نکتهای که در تئاتر وجود دارد دیالوگ است؛ دیالوگ در سطح برابر، یعنی اینکه باید بتوانیم در جهان تئاتر بین کاراکتر محوری و مخالف دیالوگ در سطح برابر برقرار کنیم و باید دیالوگی هم برقرار شود با مخاطب. یعنی در جهان تئاتر مخاطبِ کنشپذیر نداریم بلکه مخاطب کنشگر داریم. مخاطب در دنیای تئاتر تحت سیطره اجرا نیست که از ساحت احساسی فقط تحت این سیطره قرار گرفته باشد بلکه همنشینی عقل و احساس است. حتی در شکل تئاتر پروپاگاندا که اگر اجرا شود، بخشی از تعقل مخاطب به چالش گرفته میشود. نکته دیگر در دنیای تئاتر وجود دارد که در دنیای نمایش نیست؛ نمایش هر چیز قابل دیدنی حتی دعوای دو راننده تاکسی است، نمایش یعنی show، تعزیه، مراسم آیینی و… همه نمایش است یعنی قابل دیدن است. نکته دیگری که در تئاتر وجود دارد مسئله اندیشه، اندیشهورزی و به چالش گرفته شدن این اندیشه است. تئاتر گونههای مختلفی دارد که الزاماً در جهان تئاتر اندیشه را مانند دنیای پداگوژی انتقال مستقیم به ذهن مخاطب نمیدهد، بلکه فقط مسئله را در ذهن او مطرح میکند و او حق دارد که انتخاب کند. نکته بعدی در جهان تئاتر این است که اگر همه این امکانات آماده باشد و یک اجرای جنرال هم داشته باشیم، اما اگر مخاطب نباشد اساساً هنر تئاتر شکل نمیگیرد؛ زیرا تنها هنری است که پارامتر چهارم آن مخاطب است.
* تا به حال ارتباط دانشکدههای علوم اجتماعی و گروههای فلسفه در ایران به قدری کمرنگ بوده که ما نتوانستیم آفرینشهای فکری مستقل ایرانی چندانی داشته باشیم و اغلب تولیداتمان وامگرفته از دنیای غرب بوده است. به نظر میآید دانشکده هنر هم روی خوشی به علوم انسانی و علوم اجتماعی نشان نمیدهد و ارتباط بین این علوم و هنر به نوعی قطع شده است. آیا شما این گزاره را قبول دارید؟
بله دلیل آن هم خیلی روشن است، از نظر فلاسفه هنر تئاتر هنر بیارزشی است و شأنیت فلسفی آنها را پایین میآورد پس وارد این حوزه نمیشوند و اساساً اصحاب علوم اجتماعی در ایران شناختی از دنیای تئاتر ندارند. اینطور نیست که مانند غرب که از دوران پیدایش تئاتر ارسطو و افلاطون ــ چه موافق و چه مخالف ــ راجع به تئاتر نظریه بدهند یا افرادی مانند هگل، کانت و برگسون راجع به تئاتر نظر بدهند. فیلسوف ما چنین کاری نمیکند یا مردمشناسِ ما مانند سر جیمز فریزر، برانسیلاو مالینوفسکی یا کلود لوی اشتروس نیست که وارد دنیای هنر شود و نظریهپردازی کند که همچنان نظریهاش هم در محل پیدایی تئاتر نظریه غالب است. جامعهشناس ما هم همینطور است. از سوی دیگر به دلیل تفکرِ اینکه هنرمندان اساساً هنر را مترادف با سیاست دیدند – و آن هم نه اصالت سیاست، بلکه سیاستزدگی و بازی سیاسی و تحت تأثیرِ آن حزب خاصی که همچنان در هنر ما متأسفانه حاکم است و ما تحت سیطره آن در تمام سطوحش هستیم – در نتیجه هنر ما بیشتر در ارتباط با این مضمون شد که اثر تا چه حد و چگونه نسبتِ به حاکمیت بتواند انتقاد داشته باشد و به همین دلیل هم میبینید که وقتی یک کاری اجرا میشود بحث سر این است که من چقدر توانستهام آنچه در سیاست و حکومت میگذرد را ارائه داده و افشا کنم. به این دلیل هنر را بر حکومت میدانند و نه در حکومت. بیآنکه یادشان باشد هنرمندی را که در ایران بسیار آن را مطرح کردند یعنی برشت، هنرمندی است که مطلقاً در حکومتی بوده که به تبیین اندیشههای مارکسیستی میپرداخته و اصلاً هنرمندِ دنیای استالینیزم بوده که همۀ هنرمندانش مستأجر خانه دایی یوسف هستند و آن تفکر را دارند؛ زیرا هر هنری که تحت سیطره حاکمیت نبوده است همان زمان استالین هنرمندش را نابود میکرده است. این را به عنوان اینکه عامل مثبتی است نگاه نمیکنم، این عامل بسیار مخرب است. اما میخواهم بگویم هنرمندان با این نگاهِ سیاسی به هنر توجه میکنند. در دانشکدههای ما هم که برنامه دانشکده یک برنامه بومیسازی شده نیست. و برنامه غربی هم نیست. دانشکده ما نه پراکتیک است و نه اپتیکال؛ شترمرغی است و چیزی است که فقط انگار باید بگذرد. به همین دلیل هم اقبالی به دنیای اندیشگی نیست. در چنین دنیایِ مکاتب غربی که داریم کار میکنیم آیا میشود پرسید که مثلاً پستمدرنیزم چیست و چرا نمیتوانیم پست مدرنیزم را در ارتباط با بخشی از هنرمان اجرا کنیم و چه ادراکی از آن داریم؟ نظریه پستمدرنیزم چیست؟ متأسفانه هیچیک از اینها آموزش داده نمیشود و هیچ علاقهای هم بین این دو طرف نیست یعنی تعاملِ بین هنر و علوم اجتماعی صورت نمیگیرد.
* فلسفههای موسوم به فلسفه اسلامی و الهیات اسلامی در رسانههای رسمی بسیار تبلیغ میشوند، همایشها و مصاحبههای بسیاری برای آنها برگزار میشود و پروژههایی با بودجههای کلان برای اسلامی شدن علوم انسانی تعریف میشود، اما کارهای عملی و مطالعات بینرشتهای بین اهالی هنر و حکمت اسلامی آنچنان دیده نمیشود. یه نظر شما به عنوان مدرس، نویسنده و کارگردانی که علاقهای هم به این گفتمان اسلامی دارید، ریشههای این بیتوجهی کجاست؟
باید عرض کنم که با عوض کردن اسمها یا اضافه کردن یک پسوند به یک مفهوم، ماهیت پدیده عوض نمیشود. اینکه مثلاً ما به جای آبجو بگوییم ماءالشعیر و به جای رقص بگوییم حرکات موزون ماهیت آنها عوض نمیشود. اول باید ادراکی از ماهیت آن داشته باشیم. مثلاً اگر بخواهید پستمدرنیزم را اسلامی کنید آن را چه خواهید کرد؟ چه عملی میشود در آن انجام داد که پستمدرنیزم اسلامی شود؟ اساساً پیدایش جهان پستمدرن منوط به رنگ باختنِ عقیدۀ پیشینیان، و ایمان به یقیینهای عقلانی است. پیدایش آن به افولِ اهمیت و مرکزیت کار در زندگیِ روزمره و پیدایش فاجعه پساصنعتی است که مبتنی بر مصرفگرایی و اوقات فراغت است. پیدایش آن به قدرتِ رو به افزایش رسانهها در به گردش درآوردنِ کثرتی از تصاویر و متون در میان مخاطبان جهانی است و چرخش از سلطنتِ خفقانآورِ روایتهای کبیر به خودمختاری پرتفرقه خردهروایتها مربوط است، چگونه میشود این را با دنیای اسلام آشتی داد؟ پایهگذاران پستمدرن دریدا، فوکو و هایدگر هستند، آیا در بین اندیشههای اینها اندیشه متافیزیکی وجود دارد یعنی دریدا یا فوکو نگاه متافیزیکی نگاه میکنند؟ یعنی خدای یگانه، یا عالم مُثُل را باور دارند؟ و وقتی به دنیای اسلام وارد میشوید اولین و مهمترین نکته این است که آفرینشگر و آفریدهای است که این آفریده نیایشگر آفرینش است و برترین آفریده این کائنات که علیبنابیطالب است که چهره درخشان عدالت در دنیاست میگوید «أن عبدُکَ ضعیفُ ذلیلٌ حقیرٌ مسکینٌ مستکین» یعنی عبدالله است، چگونه میشود این تفکر را با اضافه کردن پسوند اسلامی یا تغییر نام اسلامی کنیم؟ اما آیا باید درهای فرهنگ دیگر را روی خودمان ببندیم و بگوییم آنها کاملاً کفر و الحاد است؟ مانند مضحکهای که در جریان مخالفت با سکولاریزم راه انداختیم که اگر بخواهیم هر کسی را نفی کنیم میگوییم که سکولار است بیآنکه بدانیم سکولاریزم ضد مذهب نیست؛ و اصلاً ادراکی از سکولاریزم نداریم و نمیدانیم سکولاریزم چیست. میگوییم هرآنچه در غرب هست تماماً مزخرف است و به درد ما نمیخورد و ما نمیتوانیم آن را بومی کنیم. هیچیک از اندیشهورزان ما چنین کاری نکردند و اساس دین ما هم چنین چیزی نیست. اساس دین ما میگوید تفکر، دائماً در قرآن میگوید «سیروا فیالارض» سیر کنید در ارض، دائماً میگوید تفکر کنید و بیندیشید، گفتوگو برقرار کنید، به شیوه احسن جدل کنید و پیامبر رحمتمان میگوید که در پی طلب علم بروید حتی در چین. پس بستن این دریچه که اینها هم کفریات است و هیچ کمکی به ما نمیکند، اشتباه است. اما مهم این است که ما به درستی ترجمانِ اساسی این اندیشه را داشته باشیم و بعد ببینیم کدام بخش این اندیشه را میتوانیم با دنیای اندیشگی خودمان هماهنگ و بهروزرسانی کنیم. کمااینکه امروز ما نمیتوانیم بگوییم به دلیل اینکه میخواهیم سنتی یا مسلمان بمانیم با اسب به کعبه برویم. خیر؛ حتماً با هواپیما میرویم. همچنین اگر امروز بخواهیم اندیشه اسلامی را ارائه بدهیم ناچار از بهرهگیری از تلویزیون، سینما، تئاتر، انواع رسانهها و هنرهای جدید هستیم. پس آنچنان که در اصالتشان هست و پشتوانه فلسفی دارند باید از آنها استفاده کنیم. و ضمناً باید بیدارِ این نکته هم بود که وقتی چیزی را پذیرفتید و وارد کردید باید تبعات آن را هم بپذیرید. وقتی تلویزیون را پذیرفتید و آمد تبعاتی هم دارد، یعنی پشتبند آن ماهواره هم میآید و نمیتوانید جلوی ماهواره را بگیرید. باید دانست که فقط با اندیشه است که میشود در برابر اندیشه ایستاد. میشود تعاملی بین اندیشه غربی و ایرانی به وجود بیاوریم بدون اینکه شعار اسلامی بودن را به آن اضافه کنیم. میشود تفکر اسلامی را با آن آشتی داد یا تفکر غربی را با ایرانیت آشتی داد، به شرطی که به درستی آن را بشناسیم. اما در شکل پروپاگاندا، شعارپردازی و سمینارهای باسمهای و وبینارهای اینچنینی و اینکه بخواهیم یک آماری برای حاکمیت درست کنیم، خیر، چنین امری اتفاق نمیافتد. فرهنگ با دستور، فرمایش و دستورالعمل ساخته نمیشود؛ فرهنگ در طول زمان با اندیشه به وجود میآید.
*درباره نیاز مخاطب تئاتر امروز میخواهم بپرسم به نظر شما مخاطب ایرانی تشنه دیدن چه نوع تئاتری است؟
مخاطب ایرانی به دلیل اینکه اصلاً تئاتر را به ندرت دیده است، تشنه دیدنِ ذات تئاتر است. اما اول به جای اینکه به مخاطب ایرانی بیندیشید به هنرمند ایرانی بیندیشید که چقدر با تئاتر آشتی دارد؛ و با ذات تئاتر در آشتی هست و چقدر تئاتر را میخواهد و دنبال نمایش، شوآف و مطرح کردن خود و پی نام دویدن نباشد. مخاطب ایرانی هم مانند همه مخاطبان دنیا به دلیل دسترسی وسیعی که به دنیای هنر در جهان دارد یعنی از طریق اینترنت میتواند تئاترهای آن طرف و فیلمهای بهروز آنها را ببیند و یا اگر علاقهمند باشد بهترین کتابها را بخواند، طبیعتاً وقتی یک تئاتر ایرانی را هم میبیند دلش میخواهد پا به پای تئاترِ همه دنیا آمده باشد؛ البته در عین اینکه مانند تئاتر هند، ژاپن و چین الگوهای فرهنگی خودش را در آن رعایت کرده باشد. ولی نه با بازیِ از ریشه درآمده تئاتر ملی یا تئاتر سنتی و مانده در سنتهای اجرایی که امروزه پاسخگوی نسل جوان نیست.
* به نظر میرسد سالهاست که دانشجویان هنر وقتی وارد دانشکده میشوند آرزوهایی دارند ولی بعد از مدتی حس می کنند وارد دور باطلی شدهاند و به تعبیری انگار نوعی سرخوردگی نسبت به آمال و آرزوهایی که در ذهن داشتند، پیدا میکنند. چه راهکاری میتوان برای نجات از این تسلسل و چرخۀ معیوب پیشنهاد کرد؟
در دنیای آکادمیک عمدتاً استادان معتبر بنا به هزار دلیل یا بازنشست میشود یا اخراج میشوند یا نیستند. آنهایی هم که هستند برای اینکه دچار چنین فاجعهای نشوند خیلی دست به عصا حرکت میکنند. آنچه از نام دانشگاه برمیآید محل رویش دانش است و آنچه از اسم دانشجو برمیآید جوینده دانش است. دانشجو فقط نباید به آن چیزی بسنده کند که در فضای دانشکده ارائه میشود. متأسفانه در دانشکدههای هنر ما امروز چیزی که غالب شده است این است که شَبَح شِبه هنر را به نام پستمدرنیزم، پساپستمدرنیزم و آوانگاردیزم ارائه دادهاند. ایسمهایی که هیچ فهمی هم از آنها ندارند و نوعی شترگاوپلنگی ساختهاند که جوانان هم آن را میبینند و تمایل به آن پیدا میکنند و فکر میکنند شبحی که میبینند حقیقت تئاتر یا خودِ هنر است. باید اتفاقی بیفتد تا جامعه هنری ما یا اساساً جامعه ما بتواند اساس و ذات هنر را و تئاتر را بشناسد، کار کند و نشان بدهد. و این نیازمند حمایتهای دستگاههای حاکمیتی است که باید بتوانند ماده خام آن را نه از بُعد اندیشه بلکه از جنبۀ امکانات مهیا کنند. که آن هم میبینیم چندان تمایلی به چنین کاری ندارند. انگار همین که جوانان سرگرم هستند برای آنها کفایت میکند. با این حال، من تصور میکنم همچنان که در جهان فرهنگ بومی و زبان خودمان یک حکیمِ طوس داشتیم که توانست زبان ما را زنده نگه دارد و آن اقوام بیگانهای که به طرق مختلف سعی داشتند زبان ما را از بین ببرند دیگر نتوانستند، آن هم فقط با همین یک اثر (شاهنامه فردوسی) و البته آن هم در سیر زمان، هماکنون هم حکیم طوسی باید باشد و چنین عزمی داشته باشد؛ و من مطمئن هستم که در تئاتر ما هم چنین خواهد شد و به مرور زمان آثار اندیشهورزان خوانده خواهد شد و اندیشهشان فهم خواهد شد و نهایتاً به آن ذات تئاتر نزدیک خواهیم شد.