چند قطعه شعر و یادداشت از شهروز مرکباتی لنگرودی

۱)

بریده ی اول از بریده ها:
قلبم خوب نمی زند
قرص می خواهد
از ابری که پشت ماه
سنگر گرفته به اشتباهش
اینهمه سیگار را کجای ریه هایم جا بدهم آخرش؟
دندانهایم را به کجا قروچه بروم اجنبی؟
پناهی هست توی دست های حسین خودمان؟
( یا هر نام دیگری)
جواب این سوال تزریقیست که توی رگم هست
پرستار رفتار کرد
تا سماعی بیاورد بالای سرم
نصب کند تا فردا
که قطره قطره
دریا را به رویای دنیایم بیاورم
یعنی دنیا رویاست که اینهمه درد دارد؟

#شهروز_مرکباتی_لنگرودی

 

2)

چگونه_بی_رحم_شدیم ؟!
وقتی آدمی از روی احساسات سطحی
(فعل و انفعالات فیزیکی و حس هایی گذرا)
به دیگری مهربانی می کند و در عین حال که منتظر پاسخ آن مهربانیست
اینطور وانمود می کند که نیست،دچار دلزدگی و پشیمانی می شود
چرا که مهربانی آمیخته با نمایش و ابراز وجود
پس از مدت کوتاهی شکل بیماری پیدا می کند
و بیمار که راه دیگری برای محبت کردن نمی شناسد
برای حفظ آرامش خودش هم که شده
راهی جز ترک کردن همیشگی ی مهربانی جلوی پاهایش نمی بیند
اما پس از ترک مهربانی بیمار خواسته یا ناخواسته به افسردگی سقوط می کند
و سپس افسردگی هم دلش را می زند
چرا که با شکل زندگی روزمره اش همخوانی ندارد
او نیاز به پول دارد و باید کار کند
و نمی تواند یک گوشه در خودش فرو برود و اشک بریزد
یا باید تماما له شود و بسوزد و بسازد
یا یک راه جدید برای ادامه ی زندگی اش پیدا کند
پس تصمیمی مهم می گیرد: «وارونه سازی محبت»
یعنی ورود به خشونتی که کم کم کل وجودش را می بلعد
فرد این بار با نابود کردن فرد مقابلش احساس وجود می کند
و از اشک و ناله ی دیگری لذت می برد
بیمار،دچار دگرآزاری ی حاد می شود
خودش را قدرتمند و پس از مدتی زرنگ صدا می زند
و آنچنان تغییر می کند که خودش هم قادر به شناسایی من گذشته اش نیست
او بی رحم شده نه فقط به این دلیل که محبتش پاسخی نداشته
بیشتر به این دلیل که معنای محبت را درست درک نکرده
و شکل افراطی ای از آن را به نمایش گذاشته
و به نوعی خودش را هدر داده ست
این موضوع مهمی ست که باید به آن توجه بشود
اینکه آدمی با نشناختن مفاهیم در دام بزرگی می افتد
دامی به نام ناامیدی و سرخوردگی
و فرد ناامید و آشفته ممکنست به هر عملی دست بزند
و بسیاری از این اعمال آسیب هایی جدی و غیر قابل جبران به بار می آورند
ما ذره ذره بی رحم می شویم
زمانی که مهربانی مان ترحم باشد
و ذره ذره قابل ترحم می شویم
وقتی خودمان هم نتوانیم خودمان را بشناسیم
ما آرام آرام سنگدل می شویم
وقتی به یکدیگر پشت کنیم
و نفهمیم که زندگی ما وابسته به زندگی دیگریست
که اگر فرو بریزد بخشی از ما هم فروریخته
ما زیر آوار خودمان خواهیم ماند
زیر آوار بی توجهی های خودمان به خودمان که در دیگری نمود پیدا می کرد
ما وقتی خود خشونت می شویم که جسمیت پیدا کرده ست
که حسانیت نرم و منعطف را دور انداخته و منفعلش بخوانیم
فراموش نکنیم
(با وجود تاثیرات کتمان ناپذیر عوامل بیرونی)
ما محصول خودمانیم
و مصرف کننده ی خودمان….

#شهروز_مرکباتی_لنگرودی

 

3)

عشقیاست
شباهت های غریبی میان عاشق پیشه و سیاست پیشه وجود دارد
که توجه به آنها مرز بین سیاست و عشق را کمرنگ و کمرنگ تر می کند
عاشق و سیاست مدار،هردو به دنبال کسب اعتمادند
و در این راه هر دروغی را برای مخاطب خود راست جلوه می دهند
خود را ضعیف و نیازمند کمک و یاری جا می زنند
قربان صدقه ی مخاطب یا مخاطبانشان می روند
و خود را حل شده و یکی با آنها فرض می کنند
عشوه گرند و سعی در اغوایی مدام دارند
هر دو هدف خود را چیزی بیش از رفع نیاز بیان می کنند
و معتقدند آن نیاز در مقابل احساس مسئولیت و خواست آزادی و رفاه برای طرف مقابلشان هیچست
هر دو در بحران زنده و در آرامش نابود می شوند
هر دو در تنهایی پادشاه و با وجود رقیب گم می شوند
هر دو در پی مالکیت و بی هویت کردن مخاطبشانند
هر دو مدام در حال خیانتند و خود را وفادار معرفی می کنند
هر دو به شکل اغراق شده ای مهربان به نظر می آیند
اما در مواقع لزوم آتش خشم شان همه چیز را خاکستر می کنند
هر دو در فاصله ی بسیار زیاد و با بروز اختلافات سرد شده و به معشوق فرضی شان پشت می کنند
عشق و سیاست اما نه تنها در ظاهر که در باطن هم به یکدیگر شباهت دارند و با فاصله ای اندک می توانند این را در نظر بیاورند که یکی اند
مبنای عشق و سیاست بهره کشی ست
و این بهره کشی هر چقدر دلبرانه تر باشد نامرئی ترست
و هر عاشق پیشه یا سیاست پیشه ای که زیباتر سر معشوق یا ملتش را قطع کند محبوب تر

ملت یا معشوق پس از مدتی جای خود را با عاشق و سیاست پیشه عوض می کند
کم کم به این نتیجه می رسد که او خودش از اول به آنها نیاز داشته
و عاشق اصلی اصلا خود اوست
میزان وابستگی به حدی می رسد که اگر فردی آگاه از راه برسد و بگوید:
چه نشسته ای!؟ شراب خورانده و دارد دل و روده ات را بیرون می کشد احمق..
سرش داد بزند (بزنند) و بگوید (بگویند):
چه شرابی؟ چه دل و روده ای؟! اصلا من که ننشسته ام،من استوارم و پشتم به معشوق گرم…
و وقتی فرد آگاه بگوید: مگر تو معشوق نبودی؟!
جوابش را بدهد که: در عشق عاشق و معشوق بهانه اند…
و وقتی بپرسد: خب عشق تان را چه شد؟!
پاسخ بدهد که: کوری،نمی بینی؟ ما یکی گشته ایم
و وقتی فرد آگاه سری تکان بدهد و بگوید: کدام یکی شدن؟ تو برده ای و او ارباب…
سمتش سنگ پرت می شود و پیشانی اش مجروح

سیاست پیشه و عاشق پیشه پست ترین مردمانند
چرا که زیبایی را بهانه ی سلاخی قرار می دهند
و تخیل را اغواگر این مهلکه
و به قول آن جمله ی معروف:
ابتدا تراژدی و سپس مضحکه ای به راه می اندازند که از شدت خنده
اشکها صورتتان را خیس کند
و شما بمانید که اصلا به چه خندیدید و چرا؟
پس اینهمه نیازمندی چرا رفع نمی شود؟
مگر بهشت پشت این حرفها نبود
پس چرا گرمای این جهنم دارد بیشتر و بیشتر می شود
و شما دارید دود می شوید و به هوا می روید؟!

#شهروز_مرکباتی_لنگرودی

 

4)

صادق_هدایت_گوساله_ی_سامری_نیست
هدایت،نویسنده ی قابلیست،شفافست
تلاش های ارزشمندی کرده
دغدغه مند و اهل واکاوی بوده
به غرب واکنشی نسبتا مثبت نشان داده و کمی در آن دقیق شده
کتابهایی نوشته و در زمینه ی رشد داستان نویسی فارسی
نقش مهمی بازی کرده ست
(و خیلی کارهای ریز و درشت دیگر که نیازی به ذکرش در این متن نمی بینم)
اما هدایت،گوساله ی سامری نیست
پرستشش نکنید
چرا که،چیزی که بیش از هر چیز دیگری از آن بیزار بود
همین ایجاد هاله دور آدمهاست
همین «شاهکار،شاهکار» گفتن ها
همین نقد نکردنها و چشم بسته پذیرفتن ها
من قبول ندارم که خود هدایت اینهمه طرفدار داشته باشد
این همه آدم که نوشته هایش را درک کرده باشند
چرا که هدایت مخالف سرسخت سنت و زندگی کلیشه ای بود
و ما تا بینی توی کلیشه فرو رفته ایم
اگر اینها که بوف کور را خریده اند
نقد کرده اند
ستایش می کنند
روی سرشان می گذارند و حلوا حلوا می کنند
به دیگران پیشنهاد می دهندش
یک خط از آن را درک می کردند
جامعه (حداقل جامعه ی به اصطلاح ادبی) چنین وضعی نداشت
اگر خودش بود که باید مدام بالا می آورد روی این جماعت یخ زده
قلم به دستان بی شعوری که هی حرف می زنند و پز می دهند و تو خالی اند
اگر خودش بود که خودش را آتش می زد وسط میدان که بت نشود
که بیزار بود از چاپلوسی و ارادت داشتن های سطحی
اگر خودش بود که یک حرفهایی نثارتان می کرد تا مغز استخوانتان تیر بکشد
دست بردارید
آقایان،خانم ها
از مثلا غیرت داشتن روی صادق هدایت دست بردارید
از خودتان را غمگین نشان دادن دست بردارید
شما که خودتان شخصیت های منفی داستان های هدایتید
شما که همان ها هستید که منزویش کردید،دست بردارید از تزویر
شما همان هایی بودید که با دیدنتان چندشش می شد
شما،شما قلابی ها
که هیچ ارزشی برای ادبیات قائل نیستید
انقدر یک نویسنده که خالصانه عمر خودش را پای ادبیات ریخته،مسخره نکنید
احترام شما نهایت تمسخرست
با هدایت شوخی دارید؟!
باید بپذیرم که شوخی تان گرفته
چون راه دیگری ندارم
وگرنه مجبورم خودم را تحویل تیمارستان بدهم
اینهمه سینه چاک هدایت داریم و داریم در جا می زنیم
چه در نوشتن
چه در اندیشیدن
چه در زندگی؟!
حتما عقلم را از دست داده ام که نمی توانم تاثیراتی حتی اندک
از مطالعه ی نوشته های هدایت را در شما ببینم
یا شما خیلی خویشتن دارید
که به هیچ وجه بروزش نمی دهید
یا شاید هم آن نسخه ها که از کتابهای هدایت به دستتان می رسد
تقلبی ست
چیز دیگریست
داستان هایی درباره ی سیندرلا و هفت کوتوله
داستانهایی با پایان خوش و زندگی ای که تا ابد بیخود و بی جهت زیباست!
وگرنه آن هدایت که من شناخته ام
گوساله ی سامری نبود
نویسنده بود

#شهروز_مرکباتی_لنگرودی > > > >

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *