تفحص در اندیشه شاعران ایران – «حافظ» (غزل پنجاه و یکم تا پنجاه و پنجم)

معصومه بوذری

 

آنچه در پی می آید بخش هایی از پیش نویس و متن ویرایش نشدۀ کتاب در دست انتشار معصومه بوذری و همکاران است؛ و هرگونه برداشت از آن منوط به اجازه از نویسنده می باشد.

 

 

*** غزل شماره ۵۱ ***

 

لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است | وز پی دیدن او دادن جان کار من است

شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز | هر که دل بردن او دید و در انکار من است

ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو | شاهراهیست که منزلگه دلدار من است

بنده طالع خویشم که در این قحط وفا | عشق آن لولی سرمست خریدار من است

طبله عطر گل و زلف عبیرافشانش | فیض یک شمه ز بوی خوش عطار من است

باغبان همچو نسیمم ز در خویش مران | کآب گلزار تو از اشک چو گلنار من است

شربت قند و گلاب از لب یارم فرمود | نرگس او که طبیب دل بیمار من است

آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت | یار شیرین سخن نادره گفتار من است

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)

 

چهار مصراع کلیدی؛ و ایموجی های بیان حالات:

لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است…?

شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز…?

ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو…?

آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت…?

 

نکته ها و رمزگان ها:

| تأکید بر حقانیت غیر قابل انکار گفتمان من و جور یار. لعل سیراب، لعل به خون تشنه: پارادوکس مفهومی. توجیهِ عمل جان دادن من (مرگ، خودکشی، فنا)، در پی دیدن لب یار من. تأکید بر من. انکار جان دادن من، توجیه ندارد. تقاضا از ساربان: به آستان شهر نرو. شاهراه: منزلگه دلدارِ [خونریز] من. رخت بردن: رسیدن و اقامت. خریدار بنده: عشق (فاعل) لولی: کولی سرمست. طالع خویش: تقدیر. بندۀ تقدیر بودن: اطاعت محض، سرسپردگی به سرنوشت (وجه تصوف عرفانی). قحط وفا: جور و جفای دائمی فراگیر. مقایسه: طبلۀ (قوطی) عطر. عبیرافشانی زلف (عبیر: عطر زعفران و گلاب): بوی خوش: امید و لذت: در کثرت و ظلمت زلف. شمه (اندک، جزء؛ بو) فیض (بهره، توفیق، الهام قلبی در تصوف) عطار من: صیغه مبالغه: بسیار معطر (در زلف عبیرافشانش) مبالغه در آبیاری گلزار تو (باغبان؛ نگهبان باغ، زیبایی ها) با اشک من. از در راندن: مانند نسیم (تشبیه). نرگس (فاعل) طبیب دل بیمار من امر به شربت قند و گلاب از لب یار: امر به تمرکز توجه به مرکز رخ. دستور توجه به خود یار. دل شفای بیمار [چولعل ِ شکّرینت بوسه بخشد] شکّر سخنی دهان یار. شیوۀ غزلسرایی من: نتیجۀ آموزه های یار نادره گفتان من [دلنشین شد سخنم تا تو قبولش کردی آری آری سخن عشق نشانی دارد] شیرین سخن: کلام؛ کلمه. دهان یار: جان بخش و راهنما و رهبر. (مقابل نرگس: قتال)

 

واژه های لعل سیراب به خون تشنه، دادن جان، چشم سیه و مژگان دراز، دل بردن، ساروان، شاهراه، منزلگه، دلدار، بنده، طالع، قحط وفا، عشق، لولی سرمست، زلف عبیرافشان، فیض، بوی خوش، باغبان، ز در خویش راندن، لب یار، نرگس، طبیب دل بیمار، نکته آموزی طرز غزل، شیرین سخنی و نادره گفتاری یار =  حوزه معناییِ «ادبیات عرفانی و رندی»

 

سؤال معطوف به محتوای غزل شماره ۵۱:

چرا حافظ نمی خواهد به شاهراه منزلگه مقصود برسد؟ چرا می خواهد در راه باشد کماکان؟ و ساربان را منع می کند از رسیدن، از وصال؟ و در حالی که هم درد و هم درمانش از رخ یار است. هم نرگس و مژگان دراز او را به قتل و نابودی رسانده و هم لب شیرین گفتار راهنمای اوست؛ یعنی هم نقطه ی آغاز رنج و هم پایان راه یک دایره و مدار است؛ با این حال نمی خواهد برود و ترجیح می دهد اشک بریزد و گلزار باغبان (یار) را آبیاری کند در همینجا [همین دنیا].

 

تحلیل گفتمان غزل شماره ۵۱:

|

حوزه های گفتمانی غزل شماره ۵۱:

معشوق زمینی + وجهه زنانه

شوخ چشمی رندانه:

 

 

 

 

*** غزل شماره ۵۲ ***

 

روزگاریست که سودای بتان دین من است | غم این کار نشاط دل غمگین من است

دیدن روی تو را دیده جان بین باید | وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است

یار من باش که زیب فلک و زینت دهر | از مه روی تو و اشک چو پروین من است

تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد | خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است

دولت فقر خدایا به من ارزانی دار | کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است

واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش | زان که منزلگه سلطان دل مسکین من است

یا رب این کعبه مقصود تماشاگه کیست | که مغیلان طریقش گل و نسرین من است

حافظ از حشمت پرویز دگر قصه مخوان | که لبش جرعه کش خسرو شیرین من است

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)

 

چهار مصراع کلیدی؛ و ایموجی های بیان حالات:

روزگاریست که سودای بتان دین من است…?

دولت فقر خدایا به من ارزانی دار…?

واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش…?

…که لبش جرعه کش خسرو شیرین من است?

 

نکته ها و رمزگان ها:

| تأکید بر گفتمان متمایز خود؛ و افتخار به گرایش اخیر خود به تفکر ملامتی؛ و گفتگو با تو برای جلوه گری و استحباب. سودای بتان (عشق بتان): تضاد مفهومی با دین (بت پرستی. و نیز مفهوم دور سودا: تجارت) غم [ناشی از گناه]= نشاط دل من (دل غمگین من) آیرونی مفهومی. دیده ی جان بین: در تقابل با بی جان بودن بت. چشم جهان بین من [تفاخر]: جان بین (وارونگی در تمام باورهای پیشین: بت پرستی. ستایش تو. مرتبه ی دیدار). امر به یار من باش. استدلال همه ی زیبایی های جهان: رخ ماه تو. و اشک من (معادل خوشه پروین) غلوّ. خلق من را می ستایند چون او [عشق تو: فاعل] مرا تعلیم نطق داد. قوۀ نطق ([من ذکر تو گویم]). دولت فقر: پارادوکس لفظی. مرتبه فقر. دعا برای خود. استدلال: حشمت (جلال، شکوه، شوکت) من. تمکین (قدرت، نیرو). واعظ آشنا به شحنه (عسس، محتسب، پاسبان)؛ عظمت: فخر فروشی به عظمت شحنه و دستگاه حکومتی. مقایسه با دل مسکین من. کعبه مقصود: [خواست دل] درختچه خاردار مغیلان: تضاد با گل و نسرین: به جهت برتری این کعبه و این طریق از نظر من: مسکین دل من: طریق مقصود است. قصۀ حشمت خسرو پرویز: در مقایسه با لب او: که جرعه کش (پیاله کش) این خسروی من است. خسروی به این شیرینی. این خسرو: (یا شاه شجاع، یا مراد انتزاعی)

 

واژه های سودا، بتان، دین،  غمگین، روی، جان، جهان بین، فلک، مه روی تو اشک، عشق، دولت فقر، کرامت، حشمت و تمکین، واعظ، شحنه شناس، منزلگه سلطان، دل مسکین، کعبه مقصود، تماشاگه، مغیلان طریق، حشمت پرویز، لب جرعه کش؛ خسرو شیرین =  حوزه معناییِ «ادبیات عرفانی و رندی»

 

سؤال معطوف به محتوای غزل شماره ۵۲:

چرا باید مغیلان طریق را مقایسه کند با کعبه مقصودی که واعظ شحنه شناس به دنبالش است حال آنکه خود کعبه جزو واژگان مطلوب و محبوب حافظ است؛ و این خسرو شیرین دقیقاً کیست؟

 

تحلیل گفتمان غزل شماره ۵۲:

|

حوزه های گفتمانی غزل شماره ۵۲:

معشوق زمینی + معشوق قدسی + وجهه مردانه

شوخ چشمی رندانه:

 

 

 

 

*** غزل شماره ۵۳ ***

 

منم که گوشه میخانه خانقاه من است | دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است

گرم ترانه چنگ صبوح نیست چه باک | نوای من به سحر آه عذرخواه من است

ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله | گدای خاک در دوست پادشاه من است

غرض ز مسجد و میخانه‌ام وصال شماست | جز این خیال ندارم خدا گواه من است

مگر به تیغ اجل خیمه برکنم ور نی | رمیدن از در دولت نه رسم و راه من است

از آن زمان که بر این آستان نهادم روی | فراز مسند خورشید تکیه گاه من است

گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ | تو در طریق ادب باش گو گناه من است

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)

 

چهار مصراع کلیدی؛ و ایموجی های بیان حالات:

منم که گوشه میخانه خانقاه من است…?

گرم ترانه چنگ صبوح نیست چه باک…?

…رمیدن از در دولت نه رسم و راه من است☺️

…تو در طریق ادب باش گو گناه من است?

 

نکته ها و رمزگان ها:

| تأکید بر مکتب خود: ادعایی رندانه برای میخانه را در حکم خانقاه دانستن. ورد صبحگاه من دعا کردن به پیر مغان است (مقایسه و برتری مقام خود) اگر برایم صبوح (شراب بامدادی) فراهم نیست؛ با آن ترانه اش [صبوح: چنگ نواز؛ تعبیر استعاری] من آه عذرخواه دارم که نوای من است [نوا: ایهام: پرده ی موسیقی. موسیقی چنگ. نان و نوا]. مهم نیست شراب پگاهان ندارم؛ آه من به هنگام سحر حکم نوای سحری دارد (تأکید بر فردیت و اعتقاد فردی). شُکر خدا از فارغ بودن خود هم از پادشاه و هم از گدا. گدای خاک آستان دوست بودن حکم پادشاه است برایم. فرقی بین مسجد و میخانه نیست. مقصود هر دو: وصال شما. به حکم گواهی خداوند: تأکید بر ادعا. تیغ اجل، شمشیر مرگ؛ در همنشینی با رمیدن از درگاه. خیمه برکندن: جمع کردن بساط اقامت؛ رحلت. از درگاه دولتمندی نخواهم رمید (انتخاب ترکِ دولتِ “عاشقی” نخواهم کرد)، مگر به اجبار مرگ. تأیید عمل و انتخاب خود: از لحظه ی مقیم این آستان شدن، برابر با تکیه گاه بر فراز تختگاه خورشید (حکم به برتری مقام و جایگاه). بیت تخلص (مقطع): تأیید جبر و بی اختیاری در گناه [انتخاب میخانه بجای خانقاه و …] امر به خود (حافظ) که: در طریقت ادب دانی باش و جواب بده که: می پذیرم گناه من است (نتیجۀ گناه من این “انتخاب” است. ایهام: این “انتخاب” نتیجۀ گناه من است).

 

واژه های گوشۀ میخانه، خانقاه، پیر مغان، ورد صبحگاه، ترانه چنگ صبوح، نوا، سحر، آه عذرخواه، پادشاه و گدا، خاک در دوست، مسجد و میخانه، وصال، خیال، گواه، تیغ اجل، در دولت، آستان، گناه، اختیار، طریق ادب =  حوزه معناییِ «ادبیات عرفانی و رندی»

 

سؤال معطوف به محتوای غزل شماره ۵۳:

چرا حافظ رندانه می گوید آه عذرخواه دارد (یعنی پشیمانی دارد و آه حسرت می کشد)؛ و می پذیرد که از نظر دیگران با این انتخاب خود [انتخاب سعادت و دولتِ دوست / یار، و بر آستان دوست اقامت گزیدن]، گناه کرده، ولی باز در طریقت ملامتی گام برمی دارد؟ یعنی دارد بازی می کند با ما مخاطبان. و هرچه می گوید چنان انعکاس دوگانه ی یک حقیقت ناپایدار است که به هر شکلی نگاهش کنیم می شود تأیید همان طریق ملامتی.

 

تحلیل گفتمان غزل شماره ۵۳:

|

حوزه های گفتمانی غزل شماره ۵۳:

گفتمان عرفان نظری + گفتمان عرفان عملی

شوخ چشمی رندانه:

 

 

 

 

*** غزل شماره ۵۴ ***

 

ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است | ببین که در طلبت حال مردمان چون است

به یاد لعل تو و چشم مست میگونت | ز جام غم می لعلی که می‌خورم خون است

ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو | اگر طلوع کند طالعم همایون است

حکایت لب شیرین کلام فرهاد است | شکنج طره لیلی مقام مجنون است

دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است | سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است

ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی | که رنج خاطرم از جور دور گردون است

از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزیز | کنار دامن من همچو رود جیحون است

چگونه شاد شود اندرون غمگینم | به اختیار که از اختیار بیرون است

ز بیخودی طلب یار می‌کند حافظ | چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)

 

چهار مصراع کلیدی؛ و ایموجی های بیان حالات:

…ببین که در طلبت حال مردمان چون است?

…اگر طلوع کند طالعم همایون است?

ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی…?

…به اختیار که از اختیار بیرون است?

 

نکته ها و رمزگان ها:

| تأکید بر مظلومیت خود از جور تو. از شدت گریه: مردمک چشمم در خون نشسته (قرمزی داخل چشم)، چشم طالب: چشم انتظار. جستجوگر. مردمان: ایهام (مردم جهان، مردمک های چشم)؛ طلب: وادی اول عرفان [وادی های بعدی: عشق، معرفت، استغنا، حیرت، توحید؛ فنا]. وادی طلب با درد توأمان است. به باد لعل لب تو و چشم مست شبیه به می تو (از شدت سکرآوری)، می مروارید گونی که می خورم مثل خون است (از سرخی) از جام غم (غم به جام تشبیه شده). کو به مشرق و طلعت تو به آفتاب تشبیه شده. اگر طلوع کند: اگر بیایی به کو؛ طالع من همایون (سعد) خواهد شد. [طلوع و طالع: مراعات نظیر]. لب شیرین (ایهام. شکرین. شیرین فرهاد) حکایت این لب [لب من حکایتگر است + لب تو حکایت من فرهاد است]. شکنج طره لیلی [پیچش های کثرت] مقام مجنون (جایگاه، مرتبه؛ دیوانه، قیس: مجنون لیلی) = هم رخ (سپیدی) و هم گیسو (سیاهی؛ ظلمت) رابطه دو سویۀ عاشق و معشوق. امر: دل من را بجو، (تصویرسازی: احتمالاً سروی که کمی خم شود: انگار دلجویی کند) امر: سخن بگو. تأیید کلام با لطافت و آهنگین تو. دور باده: (گرداندن پیاله ها، دورهای بعدی و دیگر) راحتی جان (خلاصی، آسایش) علت رنج خاطر: جور دور گردون [ستم و ظلم تقدیر]. از همان لحظه که اشک (همچو رود: استعاره مصرحه) از چشمم رفت، کنار دامن من مانند رود جیحون: در حاشیه ام: غلوّ و اغراق. شدت ستم و درد (یادآور تولد عیسی و درد مریم در کنار خرما بن و رود آب: وادی طلب). استفهام انکاری: چگونه شاد شود به اختیار؟ اندرون غمگین من، غمی خارج از اختیار من دارد: ازلی و مقدر است. بیت تخلص: به علت بیخودی حافظ طلب یار می کند (جستجوی وصال یار) از خودبیخود شدن. ناهشیاری. (از مستی). مانند بی چیزی که گنج قارون را طلبکار باشد: فاصله ی مقام و موقعیت و حدّ و حدود.

 

واژه های گریه، مردم چشمم نشسته در خون، طلبت، حال مردمان، لعل تو، چشم مست میگونت، جام غم، می لعل، مشرق سر کو، آفتاب طلعت تو، طالع همایون، لب شیرین، طره لیلی، دل جویی، کلام لطیف، دور باده، راحتی، ساقی، رنج خاطر، جور دور گردون، اندرون غمگینم، از اختیار بیرون بودن، بیخودی، طلب یار، مفلس طلبکار گنج قارون =  حوزه معناییِ «ادبیات عرفانی و رندی»

 

سؤال معطوف به محتوای غزل شماره ۵۴:

چرا حافظ اینهمه فاصله را تأکید می کند میان خود و یار؟ و از ساقی طلب دور باده برای راحتی جان می کند؟ حال آنکه از ازل در دلش غمگینی مقدر بوده است؟ و خودش می داند که وصال میسر نمی شود و خود را مسخره می کند که انگار مفلسی طلبکار گنج قارون باشد؟ اینهمه فاصله میان خود و تو در وادی طلب چرا باید اینهمه رنج داشته باشد؟ حال آنکه می داند راحتی جان در این تقدیر نیست.

 

تحلیل گفتمان غزل شماره ۵۴:

|

حوزه های گفتمانی غزل شماره ۵۴:

گفتمان عرفان نظری + گفتمان اجتماعی تاریخی + معشوق زمینی + معشوق قدسی + وجهه زنانه + وجهه مردانه + ذم شبیه به مدح + طنز و وارونگی

شوخ چشمی رندانه:

 

 

 

 

*** غزل شماره ۵۵ ***

 

خم زلف تو دام کفر و دین است | ز کارستان او یک شمه این است

جمالت معجز حسن است لیکن | حدیث غمزه‌ات سحر مبین است

ز چشم شوخ تو جان کی توان برد | که دایم با کمان اندر کمین است

بر آن چشم سیه صد آفرین باد | که در عاشق کشی سحرآفرین است

عجب علمیست علم هیئت عشق | که چرخ هشتمش هفتم زمین است

تو پنداری که بدگو رفت و جان برد | حسابش با کرام الکاتبین است

مشو حافظ ز کید زلفش ایمن | که دل برد و کنون دربند دین است

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)

 

چهار مصراع کلیدی؛ و ایموجی های بیان حالات:

خم زلف تو دام کفر و دین است ?

ز کارستان او یک شمه این است ?

عجب علمیست علم هیئت عشق… ?

…حسابش با کرام الکاتبین است ?

 

نکته ها و رمزگان ها:

| تأکید بر توصیف جور و جذبۀ تو مطابق اصطلاحات مرسوم عرفانی. خم زلف = دام برای هم کفر و هم دین [کثرت. سیاهی. ظلمت] دام گستری این راه ظلمانی و دراز (هم برای کافر هم مؤمن). و این یک خلاصه (جزء، کم. ایهام: بو، شمیم: مرتبط با زلف، امید در ظلمت) از آن قصه و حکایت (کارستان: کارنامه اردشیر بابکان؛ حکمت و حقایق خداپرستی و ایزدشناسی؛ کارنامه) است. جمال تو = معجز زیبایی. حدیث (گفتار) غمزه ات = سحر مبین (جادوی آشکار). (معجز حسن و سحر مبین: ترکیب استعاری: صنعت تشخیص؛ مقایسه و غلوّ). جان کی توان برد: استفهام انکاری. [شوخ: ظریف و زیبا، بی حیا و گستاخ، بذله گو و هزال، فتنه انگیز و افسونگر. وقیح و فضول]. چشم شوخ کمان کش؛ دایم در کمینگاه، در حال صید: قتال دائمی (تیر مژگان در کمان). دعا بر آن چشم سیه عاشق کش: سحر آفرین: ساحره. جادوگر. حیرت از علم هیئت عشق: [نجوم عاشقی] (استعار مصرحه) هفتم زمین: اسفل السافلین. هفتمین و پایین ترین طبقۀ زمین. برابر با هشتمین فلک از نُه فلک (چرخ هشتم = فلک ثوابت) معیارهای معکوس: بالاترین صعود به موقعیت [جایگاه معشوق صدرنشین] همان مدار پست ترین وضعیت [جایگاه عاشق بی نیاز] است. تو پنداری: (گویی، گویا، گوییا، گمان بری؛ خیالی. وهمی) بدگو: صفت فاعلی: [بددهان. ناسزاگو، عیب گو. حرمت نشناس] ملامتگر رفت و جان برد (جان به در بردن: سالم ماندن: محاسبه نشدن) حساب بدگو با فرشتگان محاسب و ناظر اعمال است. [بیت ششم ناظر به بیت پنجم: بدگو می تواند خود حافظ هم باشد که تعجب کرده از علم هیئت عشق؛ که اگر این تعجب را به زبان آورد بدگویی کرده از کار کائنات. پس به حسابش خواهند رسید.] بیت مقطع: بازگشت به مطلع. هشدار به خود: ایمن (آسوده) مشو از کید زلف او (فریب، حیله، مکر، خدعه، تزویر، تغابن). [زلف: کثرت. سیاهی. ظلمت] دل برده و حالا در بند دین است. (دربند: اسیر. زندانی. در مقید. گرفتار) دین و دل را و نیز کفر و دین را که ببرد (رهزن است).

 

واژه های خم زلف، دام کفر و دین، کارستان، جمال، معجز حسن، حدیث غمزه، سحر مبین، چشم شوخ، کمان اندر کمین، چشم سیه، عاشق کش، سحر آفرین، علم هیئت عشق، چرخ هشتم و هفتم زمین. بدگو، حساب با کرام الکاتبین، ایمن نشدن از کید زلف، دل بردن، در بندِ [بردنِ] دین بودن =  حوزه معناییِ «ادبیات عرفانی و رندی»

 

یادداشت:

قدما براساس نظریه ی بطلمیوس جهان هستی راشامل نه فلک می پنداشتند:

۱ـ فلک ماه

۲ـ فلک عطارد

۳ـ فلک زهره

۴ـ فلک خورشید

۵ـ فلک مریخ

۶ـ فلک مشترى

۷ـ فلک زحل

۸ـ فلک ثوابت

۹ـ فلک الافلاک (اطلس)

 

سؤال معطوف به محتوای غزل شماره ۵۵:

چرا حافظ اینقدر فاصله در نظر می گیرد میان خود و تو (او)؟ و آنجا که عشق را به علم نجوم تشبیه کرده، چطور حد فاصل آسمان هشتم را با هفتمین طبقۀ زمین برابر دانسته در این جایگاه خود و او؟ آیا این را باید به شطح و کفرگویی تعبیر کنیم؛ چنانکه در بیت ششم نیز واژۀ بدگو را به کار برده؟ او در عین حال، [به تعبیر دکتر زرین کوب در ارزش میراث صوفیه] “می خواهد با مبدأ وجود و معبود خویش رابطه مستقیم پیدا کند”، پس باید تحمل آنهمه جور را هم داشته باشد؛ جور محبوب عاشق کش [عمل پارادوکسیکال]. حافظ چرا چنین گفتمانی را با ظرافت تمام مطرح می کند؟ آیا می توانیم فرض بگیریم که شاعر قصد دارد ظلمی را نیز که در نظام عرفان بر عارف می رود، به شکلی ظریف، برجسته کرده باشد؟ و چرا در دو مصراع بیت اول، همزمان گفتگوی مستقیم و غیر مستقیم (“تو” و “او”) به کار می گیرد؟ آیا برای اینکه روی گردانی خود را از گفتگوی مستقیم برساند؟

 

تحلیل گفتمان غزل شماره ۵۵:

|

حوزه های گفتمانی غزل شماره ۵۵:

گفتمان عرفان نظری + معشوق زمینی + معشوق قدسی + وجهه زنانه + طنز و وارونگی

شوخ چشمی رندانه:

 

 

  > > > >

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *