شور شیرین شعله ها زد تیشه ی فرهاد کو؟

 

سروده های منیژه پورعلی (۳)

 

1)
دلخسته ایم و لعن به آینده می کنیم
یاد گذشته های درخشنده می کنیم

مرغ مسیح را به تمسخر گرفته ایم
کوریم و عیب کار نگارنده می کنیم

شیران پرچمیم که با باد آرزو
تقلید حمله های خروشنده می کنیم

امید مُرد و ما خودمان را هنوز هم
دلخوش به وعده های فریبنده می کنیم

در با کلید زنگ زده وا نمی شود
خود را در این محاسبه شرمنده می کنیم

از این همه سناریو ناب در جهان
تمرینِ نقشِ تاجرِ بازنده می کنیم

با دست خود به معبر خود چاه می کنیم
با پای خود عبور شتابنده می کنیم

پیکرتراشِ معبدِ نمرود می شویم
دل از بتان عصر نو آکنده می کنیم

عمری اگر بماند و جانی به تن “نوا”
روزی حدیث بت شکنان زنده می کنیم

۲)
شور شیرین شعله ها زد تیشه ی فرهاد کو؟
جمع رندان بی صدا شد ساغر فریاد کو؟

۳)
مثل یک آسمان پر از بغضم، مملو از فکرهای طوفانی
می زند آذرخشِ فریادم آتشی بر سکوتِ شیطانی

راه پیمای راه آزادی، کوله باری ز معرفت بر دوش
تا کجا می کشد مرا در خویش این مسیرِ غریبِ طولانی

گم نمودند راهمان در شک، غرق کردند ذهنمان در ظن
این همه منجیانِ سردرگم، این همه آیه های نادانی

لال ماندیم و جایمان خواندند، خطبه های مطنطنِ تسلیم
چشم بستیم و راهمان بردند سوی میعادگاهِ ویرانی

زالِ اندیشه با تنی رنجور، بعد مرگِ تهمتنِ غیرت
بر صلیبِ خرافه می رقصد پای تابوتِ عهدِ انسانی

تعزیت خوانِ عمرِ بیهوده، پرده گردانِ شومِ شب هاییم
مانده از انتظارِ بی پایان، خسته از کارِ صحنه گردانی

ماه ی امشب نمی شود تقسیم تا کند زنده مردگان را باز
کاش قوچی ز غیب می آمد جای این گله های قربانی

بادپای قلم قلم گشته در مصافِ شعور و شعر و شعار
لنگ لنگان به خون خود غلطان، می رود سوی خط پایانی

کاش می شد کبوتری باشیم، جسته از حمله های کرکس ها
کاش می شد ستاره ای گردیم در شبِ بی کرانِ ظلمانی

۴)

آسمان بی شوق باریدن دلش خون می‌شود
وقتی از رؤیای اقیانوس مشحون می‌شود

گریه کن شاید کویر سینه‌ام دریا شود
چشمه‌ی بی آب خیلی زود هامون می‌شود

تیشه‌ی فرهاد می‌رقصید و شیرین می‌سرود:
ساز دنیا با نوای عشق موزون می‌شود

عشق اما با همه سرمایه‌داری بی گمان
به نگاه تا ابد مست تو مدیون می‌شود

من نمی‌دانم چرا هر واژه در اشعار من
با تمام شادباشی‌هاش محزون می‌شود

این‌که تقدیر من این‌طور است تقصیر تو نیست
عشق گاهی بی‌خیال حال مجنون می‌شود

۵)
باغ ما پاییز را با عمق جان حس کرده است
با عقابانی که میکوچند از آن حس کرده است

گرچه رویاهای مردادی به سر دارد ولی
بهمن جانسوز را تا استخوان حس کرده است

درد بیداد تبر را با خیانت های شوم
در عروق ریشه هایش تواَمان حس کرده است

کرم های سرسفید و سرسیاه غصه را
در نسوجش سوزناک و بی امان حس کرده است

گر چه با باد بهاری آشنا بود از ازل
تا ابد باد خزان را بیکران حس کرده است

هر پرستویی که مهمان شد شبی در باغ ما
مرگ را در گریه های باغبان حس کرده است

۶)

دلم گرفت زمانی که…نقطه چین… رفتی
مگر تو آمده بودی که اینچنین رفتی؟!!

شبیه باد بهاری که از گلستان رفت
خبر ندادی و آرام و بی‌طنین رفتی

شبیه میرشکاری پر از امید ظفر
کمان کشیده گذشتی و بی‌کمین رفتی

در آسمان خیالم که آتش افکندی
قران سعد قمر بود و بی‌قرین رفتی

ندیدم آمدنت را که چامه خوان باشم
نمانده هیچ کلامی، فقط همین: رفتی؟!

 

 

 

 

> > > >

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *