نمادشناسی فیلم «آتش سبز» محمدرضا اصلانی – سخنرانی سودابه فضایلی

 (نقش اسلیمی و نوعی وردخوانی بی پایان یک مضمون)

 

در یازدهمین شب از جلسات «تاملی بر سینما و اندیشه محمدرضا اصلانی»، «آتش سبز» دومین فیلم داستانی و بلند این هنرمند به نمایش در آمد و سودابه فضایلی، اسطوره شناس و نویسنده رمان «صداع» درباره فیلم سخن گفت. این جلسه ۱۰ بهمن ماه ۱۳۹۴ برگزار شد و متن زیر خلاصه ای از گفته های فضایلی است:


معتقدم آثار محمدرضا اصلانی را با کمک نمادشناسی و تفسیر نمادها بهتر و بیشتر می توان فهمید. نخست لازم می دانم، مطلب کوتاهی درباره واژه نماد بگویم. «نماد» که برابر با سمبول گذاشته شده است، از سمبلوس یونانی می آید که قطعه ای چوب تزیین شده بوده که به دو نیم می شده و دو تن؛ پدر و فرزند، دو دوست و یا دو تاجر، هر یک نیمه ای را نزد خود نگه می داشتند و بعد از مدتی که همدیگر را می دیدند، دو قطعه سمبولس را به هم نزدیک می کردند و این چوب رنگ شده در واقع معنای دوستی، پدر فرزندی و کالای رد و بدل شده می داد. در واقع نماد به معنای آن چیزی است ورای ظاهرش، معنایی پنهان دارد.

در کتیبه نخست آتش سبز، روخوانی آیه ای را می شنویم: «از چه خدا را انکار می کنید، ای که مرده بودید و زنده تان کرد و باز بمیراند و باز زنده کند تا شما را نزدش باز بَرد» محتوای این آیه در دویست و چهل و چند جای قرآن تکرار شده و فقط به یکبار مردن و زنده شدن (رستاخیز) که در ظاهر ادیان است، اکتفا نداشته و بل بر بارها مردن و زنده شدن دلالت می کند و در واقع نوعی اشاره به بقای روح است.

این مسئله در واقع به صورت ضمنی در قرآن مطرح شده که پستی و بلندی ها را در زندگی های متوالی تجربه خواهیم کرد. این فیلم بر پایه یک قصه پریانی بنا شده است؛ قصه «سنگ صبور». می دانیم که این قصه را صادق هدایت هم نوشته است. انجوی شیرازی، چهارده روایت از این قصه را نوشته که در یکی از آنها نام دختر «ناردانه» است. همچنین «سنگ صبور» چوبک هم هست و اخیر تر از همه عتیق رحیمی است که بر مبنای این افسانه، فیلمی ساخت.

در آتش سبز و در این قصه پریانی، تاریخ و اسطوره به هم گره می خورند و آنچنان به هم می پیچیند که گویی یکی جای دیگری می نشیند. این درهم بافتگی در این فیلم را نه تنها در قصه، اسطوره و تاریخ می بینیم، بلکه زمان هم به نوعی در هم بافته می شود و به نوعی بی زمانی می رسد. آنچه را که برای من از این در هم بافتگی، خیلی روشن است، به یک نقش اسلیمی تشبیه می کنم. در واقع نقوش اسلیمی، فرارفتن از نقش است، اسلیمی، شکل نیست بلکه ضرباهنگ است؛ نوعی وردخوانی بی پایان یک مضمون.


نقوش اسلیمی آتش سبز به هزار دالانی تو در تو می مانند و می خواهند به دست نیافتی برسند. این ساختار اسلیمی در آتش سبز شبیه به یک سمبول افریقایی است؛ اوروبوروس. اوروبوروس ماری است که دُم خود را می جَوَد. چنانکه می دانیم مار نماد زندگی های متوالی است به دلیل اینکه هر سال پوست می اندازد و از سوی دیگر چون بر روی زمین می خزد و خاک می خورد، نشانه زمین است و وقتی دُم خود را می جَود به صورت دایره در می آید و معنای آسمان می دهد.

در واقع اوروبوروسِ آتش سبز هم جهنم است و هم بهشت. به عبارتی تمامی شخصیت های فیلم هم به صورت جهنمی و هم به صورت بهشتی ظاهر شده اند. در واقع زمان درهم فرورفته آتش سبز می خواهد به بی زمانی برسد. در آتش سبز هر تولدی نشانه مرگ است و مرکز آن دایره، وقایع ثابتی است که نقطه این ثبات به نوعی به بی نهایت می رسد.


اوروبوروس را اینگونه هم تصویر می کنند که به معنای بازگشت ابدی و از سوی دیگر معنای وحدت دو متضاد را هم دارد.

دادگاه آغاز فیلم، دعوای زنی است که همواره مقابل آینه می نشسته و مردی که همواره آینه ها را می شکسته است. آینه برای رصد آسمان و حرکت ستارگان است، این زن در آینه به دنبال چه چیزی است؟ می دانیم که جمشید؛ انسان نخستین اساطیر ایران و اسطوره مرگ هندوبودایی، همیشه در مقابل آینه یا جام جهان نما، کارمه آدم ها را می دیده است. آینه ابزار اشراق و نماد فرزانگی و آگاهی و دربردارنده اسرار الهی است؛ جنانکه عرفا گفته اند، قلب خود را به آینه بدل کن.

اما شوی زن دائم آینه ها را می شکند، آینه ی شکسته علامت جدایی است که وقتی دوباره به هم می پیوندند، نشانه وصلت است. قاضی دادگاه می گوید که شکستن آینه جرم نیست، در خود فرورفتن و به ناکجا آباد رسیدن است. تا اینجا آینه ها مقدمه ای هستند بر داستان ناردانه. اما آنکس که در آینه خود رامی نگریسته صدای مادر ناردانه را دارد، منشی دادگاه، هفتواد را صدا می کند و این نخستین حضور عدد هفت در فیلم است. هفتواد به معنای هفت پسر شاید نشان از هفت وادی و هفت حدیثی دارد که در فیلم گفته می شود. سه تن تشنه به جستجوی آب هستند، معانی نمادین آب را می توان در سه مضمون اصلی خلاصه کرد: چشمه حیات، وسیله تزکیه و تطهیر و مرکز زندگی دوباره، آب شکل جوهری ظهور، اصل حیات و عنصر تولد دوباره جسمانی و روحانی است، آب نماد باروری، خلوص، حکمت، برکت و فضیلت است.

پدر می گوید: در قلعه همیشه آب است. قلعه دژی مستحکم و نماد پناهگاه درونی انسان و محل ارتباط روح و الوهیت است. قلعه جایگاه راز است و اگر بتوانی به آن وارد شوی، شاید راز را بگشایی، اما همه کس چنین توانی ندارد، زیرا قلعه تنها کسی را که معناً تشنه است به خود راه می دهد.


پدر و مادر بر در می کوبند اما در باز نمی شود، در نماد گذرگاهی میان دو عالمِ شناخته و ناشناخته و نور و تاریکی است، در به جانب راز باز می شود، در نه تنها نشانه معبر است، بلکه به عبور از این معبر دعوت می کند و این دعوت، دعوت به سفر آخرت است. اما کسی آواز این دو تن (پدر و مادر) را که بر در کوفتند، نشنیده است. دختر اما در نمی زند، در خود به خود باز می شود و تنها دختر از این در وارد می شود.

بعد از عبور از در است که دخترک به بانویی بدل می شود، جامه هایش تغییر می کند و مویه ای کردی برای مرگ با صدای نجواگونه دختر که مناجاتی زرتشتی می خواند، همراه می شود. این مناجات فضای رازآمیز قلعه را تشدید می کنند. ناردانه کیست؟

آنکه در کاشی آب انباری شنیده بود که با مرده ای ازدواج خواهد کرد و در آتش سبز صدای مادرش این ندا را تکرار می کند. صدای مادر، صدای گایا و زمین است و ناردانه کودک غش می کند. وقتی که ناردانه کلاف نخی را با مادرش می پیچد، می شنود که با مرده ای ازدواج خواهد کرد.

در جای جای فیلم می بینیم که ناردانه کودک کلاف نخی را به دست دارد و با خود حمل می کند، آن را می پیچد و باز می کند، می شکافد و … که یادآور پارکاهای (Parcae)رومی؛ هم​ذات مویراهای یونانی (Moirai) است.

این سه خواهر که همگی قیافه هایی بسیار بی تفاوت دارند، (تصویر بالا – اثر Bernardo Strozzi) در واقع ریشه حیات را می بافند، می شکافند و می بافند. به این سه تن، three fate به معنای سه سرنوشت هم گفته می شود. نخ آنها به معنای سرشتن زمان یا سرنوشت است. این نخِ سرنوشت است که در دست های ناردانه از داستانی به داستانی، از تاریخی به تاریخی، از جنگی به جنگی و از ویرانی ای به ویرانی ای می رود و آنها را در هم می پیچد.

سیبی که از دست ناردانه می افتد و آن سیب هم صدا می کند که تو با مرده ای ازدواج خواهی کرد، نماد باروری، طعم و عطر کلمه الله است و ابزار معرفت و شناخت و میوه درخت زندگی و شناخت نیک و بد است. در بسیاری از اساطیر جهان، سیب میوه علم، کهانت و الهام است. در اساطیر سلتی، شخصی به نام کُنلا konla، هست که زنی از بهشت می آید و سیبی را به طرف او پرتاب می کند. فقط کُنلا است که این سیب را می گیرد و این پری را می بیند. او شروع به خوردن سیب می کند و این سیب هرگز تمام نمی شود. کنلا چنان عاشق پَری می شود که با اشتیاق تمام می خواهد تا این پری بیاید و او را با خود ببرد، هیچ کس دیگری این پری را ندیده است. پری بعد از مدتی در زورق بلورین خود باز می گردد و کُنلا را با خودش به سید (Sídhe : بهشت) می برد. سیب همیشه جلوه ای از کهانت و پیشگویی دارد. در قصه های پریان، خوردن سیب مقدمه یک پیشگویی است. سیبِ پیشگوی آتش سبز را در حدیث اول و حدیث آخر می بینیم.

قلم که ناردانه با آن خط می نوشت و هنگام نوشتن، باز می شنود که او با مرده ای ازدواج خواهد کرد، در تفسیر قرآن آمده که خداوند به قلم می گوید بنویس. قلم مرتعش می شود تا حدی که صدای نیایش او شبیه به صدای صاعقه می گردد. می پرسد: چه بنویسم؟ خداوند به او می گوید سرنوشت را. همین قلم را در دست پادشاه خاتون در حدیث دوم می بینیم.

پدر و مادر ناردانه می خواستند او را از این سرنوشت فراری دهند، در حین فرار به قلعه رسیدند و این قلعه دختر را مانند اژدهایی بلعید. می دانیم که در نمادشناسی اژدها، نگهبان گنج است و این گنجی که در این قلعه است، شاید، همان جاودانگی باشد، چون ازدواج با مرده به معنای مردن نیست، چون مرگ پایان نیست، مرگ درِ ورود به قلمرو ارواح است و دری را به سوی زندگی واقعی بازمی کند، ناردانه درِ قلعه ای را باز کرده و وارد قلمرو ارواح شده، قلمرویی که زندگی حقیقی در آن جریان دارد و هر تماس خارجی برای او غدقن است و باید بمیرد تا تزکیه شود.

ناردانه پس از ورود به قلعه بر پله ای می نشیند و سپس از پله ها بالا می رود تا وارد قصرِ داخل قلعه شود. پله نماد پیش روی به سوی دانش و صعود به شناخت و دگرگونی است. قصر، قدرتی مرموز و نادیدنی در خود دارد و از نیرویی قدسی سرشار است، قصر ایجاد امنیت می کند، اما امنیتی که تحت تاثیر قدرت ماورایی است، قصر نماد عملی شدن یک تقدیر و نشانه ی رسیدن به یک کمال روحی است.


در واقع قصر نماد قدرت، ثروت، علم و هر آنچیزی است که از عادیات انسان های فانی می گریزد و دختری که به قصر به جستجوی شاهزاده ی مرده برآمده، ابتدا می میرد تا باز زنده شود.

ناردانه، به تالار قصر می رسد که دورادور آن شمع ها افروخته اند. نمادگرایی شمع با نمادگرایی شعله وابسته است و گاستون باشلار در کتاب «نمادگرایی آتش» می گوید: «ما رویاهای تنهایی خود را در خاطره یک شمع باز می یابیم. «شعله» تنهاست و می خواهد تنها بماند، نفخه ای شعله را می آزارد، اما شعله دوباره خود را راست می کند.» شمعی که کنار مرده است، نماد روح و نماد بقای زندگی است.

اینک دختر بر تختی شاهزاده را می بیند. شاه یا شاهزاده، در قصه های پریانی و در عرفان به معنای انسان کامل است و جنبه ای سلحشوری دارد. شاهزادگان نماد میثاقی برای قدرت برتر، نماد اولویت بر همه جوانان و اولویت بر تمام زمینه ها هستند. شاهزاده وجه آرمانی یک مرد است، این وجه اعم از زیبایی، عشق، جوانی و قهرمانی است. در افسانه ها شاهزادگان اغلب توسط جادوگران جادو می شوند و جادوگران آنها را به یک خواب افسانه ای می برند، یا آنها را مسخ می کنند و یا به صورت غول در می آورند و شاهزادگان به شکل اولیه خود نمی توانند بازگردند، مگر با عشقی قهرمانانه.


شاهزاده بر بستری خوابیده، بستر محل مرگ، تولد و زناشویی است، بستر مرکز مقدس رازهای زندگی است. شاهزاده، زره، شمشیر و تاجی اشکانی دارد. در تن شاهزاده، ۷ سوزن فرو شده که در قصه اصلی «سنگ صبور» چهل سوزن بوده است؛ به نیابت چلّه ی ریاضت عرفا و دراویش که بعد از این چله نشینی مراد و مطلب می گرفتند. اما در آتش سبز به عدد هفت بسنده شده است. هفت هم عددی مقدس است که در ارتباط با هفت روز هفته، هفت سیاره، هفت مرحله کمال، هفت طبق آسمان، هفت گلبرگ گل سرخ، هفت شاخه درخت کیهانی قرار دارد. به یقین اصلانی بیش از هر چیز نظر به تقدس عدد هفت داشته که آن را جانشین چهل کرده است.

ناردانه کتاب را پیدا می کند، صفحات کتاب به خط های مختلف؛ کوفی، پهلوی، نسخ، نستعلیق و حتی تایپ​ شده است تا همه زمانی بودن کتاب را نشان دهند. محیی الدین ابن عربی می می گوید، «جهان یک کتاب عظیم است». کتاب نمادی از رمز الهی است، چه در کتاب مردگان مصر که همراه مردگان به خاک سپرده می شد و چه کتاب هایی سیبولایی Sibylline books)) که آنها را زنان کاهنه معبد آپولون چه برای یونانیان و چه رومیان باستان برای تفعُّل تدوین می کردند.

کتاب به دست کسی جز رهرو راه باطنی سپرده نخواهد شد. کتاب وقتی بسته است، راز خود را حفظ می کند، اما وقتی توسط کسی که عمق آن را می کاود باز می شود، راز برملا می شود. از اینجاست که کتاب را با قلب انسان مقایسه کرده اند.


ناردانه در حالی که صدایش با صدای قاضی دادگاه ادغام شده، با کلام اوستاییِ «پت نامی دادار» و قرآنیِ «بسمه رب العزّه»، آغاز می کند و در کتاب می خواند که باید هفت روز روزه بدارد و شبی یک بادام بخورد و هر روز حدیثی از کتاب را بخواند. قاضی را در سکانس نخست فیلم شناخته ایم، او کیست که همراه دختر کتاب را می خواند؟ آیا او کنایه از قاضی القضات است؟

بادام نشانه جوهری باطنی است که در عرفان نماد حقیقت، گنج و چشمه همواره پنهانی است. بادام رمز نور و وسیله شهود و راز اشراق درونی است. خوردن بادام به معنای یافتن راز و شرکت در این راز است.

در حدیث اول به ناردانه دخت هفتواد کرمی داده می شود. سیب را دختر دیگر یافته و کرم را به ناردانه می دهد. مادر می گوید: «کرم سیب است و بختت باز می شود»، پدر می گوید: «چه سفید است این کرم» و بخت کرم با پاداش گوسفندی به پدر شروع می شود. کرم نماد زندگی دوباره پس از عفونت، پوسیدگی و مرگ است. کرم نماد تبدیل و استحاله است؛ از خاک به نور و از مرگ به زندگی.

در آتش سبز کرم به اژدهایی عظیم بدل می شود و ناردانه پرستار اوست و اژدها خود نگهبان گنج های پنهان است. اگر در شاهنامه و آتش سبز این کرمِ اژدهاوَش فرّه ایزدی دارد، به این خاطر است که نشانه جاودانگی است.

بعد می خواهند از شارستان شهری بسازند. همذات پنداری، شهر، قلعه و زن در آتش سبز کاملا مشهود است. با تحلیلی روانشناختی، شهر نماد مادر است و با اصلی زنانه خویشی دارد و همانطور که دربرگیرنده ساکنان خودش است، مادر فرزندانش را در بطن خود پرورش می دهد. در نماد زن یا مادر، دو وجهی گری زندگی و مرگ دیده می شود. زیرا تولد به معنای خروج از بطن مادر است و مردن به معنای بازگشت به زمین.

زن یا مادر یک کهن الگو است و اولین شکلی است که انیمای هر فرد یا ناخودآگاه او به شکل آن ظاهر می شود. انیما دو وجه را عرضه می کند؛ سازنده و نابودگر.

نقش سازنده انیما در آتش سبز همه جا در ناردانه جلوه می کند و نقش نابودگرآن در زنی جلوه می کند که مظهر خیانت است. در این حالت نقش انیما، نقش مادری درنده و بی تفاوت است که فقط جذب دوره ی کور خلقت می شود.

زنی که در آتش سبز نقش نابودگر انیما را بر عهده دارد، اول بار وقتی ظاهر می شود که سیب را خودش می گیرد و می گوید؛ سیب مال من و کرم مال تو.


در تصویر بالا کلاهی که بر سر ناردانه و مادر می بینیم، کلاه اشکانی است که همان دوران هم «چادر» نام داشت. لباسی که بر تن هفتواد و نگهبانان است، لباس های هخامنشی هستند و در واقع در این تصویر هم ترکیب زمان ها را در لباس ها می بینیم.

در همین حدیث نیز دوباره خائنه را می بینیم که مشعل به دست، زهر تن خود را به اردشیر بابکان می دهد تا در کام کرم بریزد. در اینجا به گونه ای، گفته می شود که خیانت در فطرت آدمی است و تن خائن زهر می سازد. وقتی اردشیر با لباس مبدل به یاری کنیزک به قصد کشتن کرم به پیشگاه خاتون می رود و برّه را هدیه می کند. ناردانه نخست می گوید: نه. این صدای غریزیِ روحِ الهام گرفته است که می داند نباید اجازه دهد، اما آدمی به سروش گوش نمی دهد و ناردانه هم سرانجام می پذیرد. چه چیز باعث این پذیرش می شود؟ چرا خائن را باور می کند؟ آیا این همان نفس عماره و شیطان وجود است؟ اینجا دوباره ترجیع بند اوراد زرتشتی را می شنویم که خبر از سوگ و جنگ و مرگ می دهند و همین جا قاضی به شکل کاوه آهنگر حضور دارد. در بسیاری از اساطیر آفرینش، آهنگر جهان را لحیم کاری می کند و او صاحب رازهای آسمانی است؛ باران می آورد و بیماری ها را شفا می دهد.

او مرتبط با خدای معمار است و در اساطیر آهنگر واسط دنیای مردگان و دنیای زندگان است. آهنگر با اینکه قادر به حدادی جهان است اما خدای خالق نیست. او استعدادی ابر انسانی دارد. این آهنگر اسطوره ای با قاضی آتش سبز همذات می شود. او غورزده به اوضاع این شهر نگاه می کند و در غار خود نهان می شود. پس کرم به دست شاه آتی و خائنه کشته می شود، شهر فرو می ریزد و ویرانه ای به جای شهر باقی می ماند، هفتواد می گوید که هفتواد نیست و خارکش است، «هیزم»، خود نماد انسان ناپایدار و گذراست که توالی زندگی و مرگ، اجزای او را به هم می بندند و از هم باز می کنند. هیزم این چوب خشک و مرده قوه ی آتش را پنهان می کند.

نعمت بادآورد و بر باد رفته هفتواد

در ویرانی بچه ها سنگ می اندازند که مضمون سنگسار را در حدیث مشتاق هم خواهیم دید. نکته مهم این که لباس های این بچه ها در این حدیث و در حدیث خاتون مغول، یکی هستند که به نوعی دلالت می کند که رجعت، همانطور که برای اولیا وجود دارد، برای اشقیا هم وجود دارد و هر بار آنها با همان شکل باز می گردند. نعمتِ بادآورد و بر باد رفته ِ هفتواد، زندگی او را به نماد باد متصل می کند که باد، در یکی از وجوه خود به دلیل انقلاب درونی آن، نماد بی ثباتی، ناپایداری و بی استحکامی است و آنچه بر هفتواد گذشته، ثروت و قدرتی موقت و ناپایدار بوده است. در این جا باز هم ترجیع بند مویه کردی شنیده می شود و تصویر ناردانه که کلافی به دست دارد.

پس از حدیث اول، ناردانه چادری کبود به سر می کند و این همان خرقه ای است که هجویری می گوید: «صوفی را بر می سازد». پوشیدن خرقه نزد صوفیه در حکم تسلیم به امر استاد معنوی است و آن را «موت اخضر» می نامند. رنگ آبی سحرگاهان از صدای مرغ سحر انباشته شده، ناردانه سوزنی دیگر از تن شاهزاده بیرون می کشد. آیا بیرون کشیدن این سوزن را که موجب رنج و مرگ است، می توان به بخشودگی تعبیر کرد؟ آیا با خروج هر سوزن از تن شاهزاده، یکی از گناهانش بخشوده نمی شود؟

صدای آونگ ها به گوش می رسند که همه جا صدای آونگ و زنگ دارای قدرت دفع نیروی شر و تزکیه نفس است. اینجاست که حدیث دوم آغاز می شود که حکایت یک خواهر و برادر از سلسله ایلخانان است، کتیبه از قحطی، وبا و جنگ می گوید که جنگ در مفهوم شدیدانه خود، تصویر بلای جهانی است که وبا و قحطی در دل آن ظاهر می شوند.

جنگ یک خواهر و برادر، در این حدیث مفهومی شدیدانه دارد که برادر خواهان عشق زمینی و خواهر خواهان سلطنت. از این جنگ بی نظمی حاکم خواهد شد، چون همسر برادر نقش خائنه خواهد گرفت. پس عشق برادر هم عشقی ظاهری است و او را به هیچ معنویتی نخواهد رساند و سرانجام عدالت و فرزانگی پادشاه خاتون هم در هم خواهد شکست.


پادشاه خاتون خوشنویس است، در عصر باستان باور بر این بود که خط از مبدا مقدس می آید و هم ذات با انسان است. خطوط، مقدس و دارای معانی بسیار و تفاسیر گوناگون هستند. الفی که بر دست پادشاه خاتون نوشته شده، در حدیث مشتاق هم مطرح می شود، «الف» و «یا» آغاز و پایان حروف الفبا و کلید جهان هستند و کل جهان میان این دو نهایت محبوس هستند. آنها نماد تمامیت شناخت، تمامیت هستی و تمامیت زمان و مکان هستند. در ویرانی حدیث دوم می بینیم که نخ ریس خود ناردانه است و او می گوید که خاتون هفت قلعه نیست و خاتون هفت خط است که کافی کوفی نوشته که به دو دنیا می ارزد.


روز دیگری آغاز می شود و صدای سرنا می آید. ناردانه به دنبال صدا، از بالای قلعه گروه مطربان دوره گرد را می بیند، مرد و زن پدر و مادر خود او هستند و همانطور که اشاره شد، جهنم و بهشت در این فیلم با هم است.

مرد دوره گرد حریص معرفی می شود که می گوید:«افسوس که دیوار بلند است و شحنه تیز» یعنی اگر چنین نبود تخطی می کرد. کنیزک را با صُرّه ای طلا معاوضه می کنند. پس از ورود کنیز، چاه و چرخ چاه برای بار اول معرفی می شود و یادی از حمام. چاه نماد راز و پوشیدگی و نماد زهدان زن است و جنینی در آن پرورش پیدا می کند، چرخ چاه که می چرخد مانند زایاندن مادر و بیرون آوردن کودک است. اینجا کنیزک می گوید که جان رقص دارد، اما این رقص نه وجهی عبادی که وجهی شهوانی دارد، چرا که کنیزک مظهر دنیاست و به صورت غریبه ای به درون این قلعه محصور آمده است.

 

ناردانه به کنیز می گوید تا از چاه آبی بکشد و غبار راه را از تن بشوید؛ یعنی او را دعوت می کند که دنیا را بیرون بگذارد و به جهان معنوی وارد شود، اما کنیزک انکار می کند. ناردانه غدقن می کند که کنیزک به اتاقی که او هست قدم بگذارد، جایی دیگر می شنویم که این اتاق جادو است. در اغلب آیین های سرسپاری و نحله های باطنی یک ممنوعه ای وجود دارد که برای آزمایش سالک است و به شکل سرداب، نهر، اتاقی بسته و … است. اگر سالک اطاعت امر کند در سلوک پیش می رود و اگر نه بسیار عقب می ماند و شاید از راه باز ماند.


حدیث سوم داستان مشتاق علی شاه است. در این حدیث میرزا محمد می گوید که به شیدایی افسانه بوده است، اغلب عرفا به دلیل جنبه هایی در رفتارشان به نظر شیدا و دیوانه می رسند. میرزا محمد از آن دسته است که همه چیز را فدا می کند تا به عقل باطن برسد؛ شیدایی به نحوی رسیدن به فنا فی الله است.

مشتاق می گوید: «در مکتب خانه داستان الف پرسیدم و لوح دو نیمه شد». شرح الف را در حدیث دوم که پادشاه خاتون بر کف دست نوشته بود می بینیم و ناردانه کودک می گوید، تنها الف را می دانم و هم او رجال الغیب استاد است. در آوازی می شنویم که وقت ظهور است و آتش، درخت، مشتاق و ساز یکی می شوند. آتش نماد تزکیه و تطهیر، نماد نور و حقیقت است، درخت بدلیل تغییر دائمی، نماد زندگی های متوالی است. درخت سه سطح جهان را به هم متصل می کند، زیر زمین را با ریشه اش، رویه زمین را با تنه و آسمان را با نوک شاخه ها و برگ هاش. درخت ارتباط میان زمین و آسمان است، ساز مشتاق، مشابه بربط داود است که در مزامیر، داود می گوید: «بربط های خود را آویختم بر درختان بید» و مانند بربط هرمس آن را هدیه می دهد به آپولون، خدای عشق.

سرانجام مشتاق را هم سنگسار می کنند، در سنت سنگسار شده تقدس می یابد و سنگسار کننده نادان و  جاهل است، مریم مجدلیه، نمونه نوعیِ سنگسار شونده است. میان روح و سنگ هم ارتباط نزدیک وجود دارد. میترا از سنگ متولد شده و حتی در برخی افسانه ها ولادت حضرت مسیح هم از سنگ بوده است. سنگسار کنندگان، مشتاق را مرتد می خوانند، شاید چون به حقیقت پی برده بود. تنها قاضی همان کاوه آهنگر به صورت شبلی می آید و گلی می اندازد و اینجاست که مشتاق با منصور حلاج همزاد پنداری می شود.

اما در پایان این حدیث ناردانه کودک را نمی بینیم که کلاف نخ را به دست داشته باشد، چرا که عرفایی چون حلاج، بابایادگار، نسیمی، مشتاق و… خود نخ سرنوشت خود را می بافند.

حدیث سوم با صدای پرندگان پایان می یابد و در حالی که ناردانه کنار شاهزاده نشسته و به او می گوید که شاهزاده صدایش را نمی شنود. در این حال کنیزک به اتاق ممنوعه می آید و این نخستین باری است که چنین می کند. کنیزک می گوید: «من سیب خوردم». همان سیبی که کرم داشت و او به رندی کرم را به ناردانه داد، اما ناردانه به شادی رسید و کنیزک خود اعتراف می کند که تو شاه بانو ماندی و من کنیزک.

کنیزک صبوحی تعارف می کند. اما می و ساقی و میخانه همواره نماد معنوی نیستند، بل گاه نماد لذایذ دنیا هستند. ناردانه روزه است، روزه و امساک با دو جنبه تزکیه کننده و کفاره دهنده اش، همچون راهی به سوی درون و در نهایت نماد جستجوی غایب از طریق تمرکز و مراقبه است.

پس کنیزک است که صبوحی می کند و آنگاه هر دو می رقصند که رقص ناردانه در زمره جشن تقدیس است، چون رقص نماد دوگانه دارد، برای او رقص، گفتاری است بالاتر از کلام، چون رقص داود در مقابل تابوت عهد و رقص مولانا جلال الدین در برابر شمس. اما رقص کنیز، رقصی ملحدانه و شهوانی است. هر چند که در هر نوعی از رقص درجه ای از خلسه و جذبه وجود دارد.


رقص آنها با صدای زنگ پایان می یابد و زنگ انعکاس قدرت الهی است و کاملا وجهی قدسی و معنوی دارد. زنگ او نشانه ارتباط با آسمان است، اما کنیزک را به عالم معنی راهی نیست. پس زنگ و دایره او نشانه قدرتی دوزخی و برقراری ارتباط با عالم زیرین است.

حدیث چهارم داستان آقا محمدخان قجر است و لطفعلی خان زند که با اسبش، نازنین قران، به قلب سپاه دشمن زده بود. اینجا کنیزک است که خبر حمله دشمن را به خاتون می رساند و می گوید که چیزی نمانده تا خاتون بدل به کنیز شود. کنیزک است که اسب لطفعلی را می کشد و مانع فرار او می شود. لطفعلی در ارگ بم می ماند و کور می شود، چون باقی ساکنان قلعه. اینجا مویه کردی را می شنویم و سینه زدن و سوگواری را. کوری گاه ندیدن واقعیت اشیاء است و گاه بیداری حس باطنی. غیب گویان کور بودند، مانند تیرسیاس یونانی، زیرا در مقابل نور زمینی باید چشم ها بسته باشد. کور کسی است که چیزی دیگر را با چشمانی دیگر، از دنیایی دیگر می بیند. کور بیشتر به عنوان یک بیگانه شناخته می شود تا یک ناقص العضو.

لطفعلی با همسرش که او را هم کور کرده اند از ویرانه قلعه بالا می رود و سخن بایزید در تذکره الاولیا را زمزمه می کند: « گفتند عرش چیست؟ گفتم منم، گفتند لوح و قلم؟ گفتم منم و…» و بر سخنان بایزید اضافه می کند که این ارگ ویران منم، این ارگ و رباط دو روزه منم. اینجا به گونه ای او با بایزید همذات پنداری می شود و با همذات پنداری قلعه و صاحب قلعه تاکید می شود. اینجا نخ سرنوشت در دست ناردانه زن لطفعلی است.

ناردانه با چادر کبودش سوزنی دیگر از تن شاهزاده بیرون می آورد و زیر لب می گوید: «شب قدری چنین شریف و لطیف». گویی آن شب شب قدر است و سرنوشت یک ساله او نوشته خواهد شد. کنیزک اعلام می کند که حمام حاضر است، ناردانه می گوید، تو حمام کن، «چنان رنجم هست بر جان که پروای تن نیست»

درست مانند همان الهام و گواهی نخست او در داستان اردشیر بابکان، ابتدا نه گفت و بعد پذیرفت. که حمام رفتن سرنوشت او را تغییر خواهد داد.

حدیث پنجم با شعر دل فولادم نیما شروع می شود که مطلع آن چنین است: «ول کنید اسب مرا، راه توشه سفرم را و نمد زینم را» و از اینجا شعر با صدای ناردانه و شاهزاده شنیده می شود: «مرا هرزه درا که خیالی سرکش به در خانه کشانده است مرا» تا اینجا بر کتیبه های احادیث قطعه ای خوانده می شد با صدای ناردانه، شاهزاده و قاضی و در بیان داستانی بود که لحظه ای بعد روایت می شد. اما در این حدیث دو سطر نخست شعر به گوش شنیده نمی شود و با سه سطر بعدی رمزی را مطرح می کند: کیست هرزه درا که با خیالی سرکش به در خانه کشیده شود؟

خانه کجاست؟

این حدیث یکی از مهره های غریب این هفت حدیث است که در آن امروز و باستان با هم تلاقی می کنند. خودرو در جاده ای دور و نا معلوم خراب می شود. اتومبیل که یک نماد امروزی است به عهد باستان می رود. وسایط نقلیه نماد تغییر صورت در هنگام حرکت هستند. اگر حرکت را حرکتی جوهری بدانیم این تغییر نشانه پیوند زمان های گوناگون از گذشته و آینده است. حال که خودرو خراب شده و توقف کرده بدین معناست که زمان توقف کرده است. توقف زمان، گذشته و آینده را به هم گره می زند.

دو شخصیتی که بر خودرو سوارند، جز هفتواد در نقش راننده و مادر راننده، قاضی که همیشه شاهد بوده و قضاوت می کند که «اینجا رو آشغال دونیه»، او در مکانی زیبا فقط آشغال ها را دیده است و شاهزاده که با لباس امروزی و دوربین عکاسی است.

ناردانه در جامه سپیدش با دسته ای از اسب ها می دود. در مورد اسب ها از زبان نیما آمده بود که «ول کنید اسب مرا، راه توشه سفرم را و نمدزینم را»

اسب اما گاهی حامل معنای مرگ است و گاهی زندگی. همبسته آتش است. شاهزاده اینک در زمان حال است و باستان را با عکس هایش زندگی می کند. آتشکده و چهار آتش و صدای تک تک آتش این عنصر تزکیه کننده و مقدس و آهویی که جلوی آتشکده کباب می شود، جشنی باستانی را جلوه می دهد. جشن نماد تغییر است، تغییر فصل و زمان و این حدیث پنجم همه از زمان می گوید. شاهزاده عکس می گیرد.

مادر ناردانه دست ها را به علامت سوگ و درود گرفته و ناردانه باستانی در لباس سفیدش در یکی از حالت های رقص در کنار آتشکده دیده می شود. در تمامی صحنه های قفل شدن گذشته و حال، آهنگ و زمزمه و آوازی شنیده می شود و این همان آوازی است که در حدیث هفتم توسط ناردانه هم زمزمه می شود. در آغاز حدیث ششم، قاضی می گوید: «ای تو که حدیث من می خوانی». حدیث ششم تبلور خیانت و دروغ است، جمشید که جاودانه بود به خاطر دروجی که گفت، اولین کسی شد که طعم مرگ را چشید. دروغ او غرور در برابر اهورا و میل به تغییر سرنوشت بود. کنیزک هم با سرنوشت در افتاده، به دروغ خود را خاتون جلوه می دهد. در این صحنه ناردانه روسری سفید دارد که سفید در تمامی آیین های عرفانی رنگ مرگ و بازگشت است.

عقل سپید

سپید رنگ اصلی عقل است که از مبدا، از نیروی بالقوه انسانیت می آید. اما در این صحنه کنیز، پیراهن و روسری سیاه بر سر دارد. سیاه در مفهوم منفی خود نشانه جهان اهریمنی است و رنگ مرگ بدون بازگشت است، سیاه رنگ ماده نخستین و بی تمایزی اولیه ی «خواء» یا «کائوس» نخستین و آب های پست است. سیاه می تواند جزء رنگ های شیطانی شود و از این رو شیطان شاهزاده ظلمت و سیاهی خوانده شده است. کنیزک می گوید حمام حاضر است، زود باشید تا به سحر برسیم. شب است و کنیزک دروغ می گوید و نمی خواهد که ناردانه به سحر برسد، چون سحر به قول بودلر: «لرزان در پیراهن صورتی و سبزش پس از شب می دمد.» زیرا سحر نماد تمام امکانات و علامت تمام میثاق هاست. با سحر جهان آغاز می شود و همه چیز به ما عرضه می شود. ناردانه و کنیزک با هم از پله ها پایین می روند و به حمام می رسند.

ناردانه به کنیزک می گوید: «به چیزی دست نزن، وارد اتاق نشو، چون اتاق جادوست، سنگ می شی» اتاق جادوست، طلسم است و اینکه می گوید: سنگ می شی، یک پیشگویی است که دروغ گو و عهد شکن باید که سنگ شوند. سنگ شدگی مجازاتی است که به خاطر نگاه بی اجازه و قانون شکن رخ می دهد و نشانه بالاترین تنبیه است. کنیزک می پذیرد اما عمل نمی کند، چون چیزی را می خواهد که مال او نیست.

ناردانه پای برهنه وارد حوض آب می شود و پای برهنه وارد شدن در واقع به معنای عاری شدن از رد پاست. گویند که بودا رد پا نداشته. نداشتن رد پا علامت کمال یافتگان و ارواح است. این مرحله ای خاص برای ناردانه است، حمام برای تطهیر و تزکیه است که در تمامی ادیان و نحله های باطنی برای شستن گناهان قبلی و شروع یک زندگی جدید است. با ورود به آب عملا مرحله عرفانی ناردانه تغییر می کند و مرحله تسلیم اخص شروع می شود.

کنیزک اما وقتی راه می رود، خلخال هاش صدا می کنند که نماد دنیاپرستی است. کنیز وارد اتاق شاهزاده می شود و کتاب را بر می دارد. او از همان لحظه که از دیوار قلعه بالا آمده بود برای خیانت آمده بود. برگ های کتاب سپیدند و نوشته ای در آن نیست. نوشته های کتاب محو شده اند چون کتاب و کلمه مقدس اند و هر کسی نمی تواند کلمه را بخواند.

کنیزک خدا را صدا می کند. خدای او کیست، یک خائن وقتی خدا را می خواند آیا او به نیروی شرّ ارتجاع نکرده است؟ نیرویی انباشته از نفسانیات و دروغ. کنیز سوزن را از بدن شاهزاده می کشد. امشب ششمین شب است و این سوزن ششم است و نه هفتم. کنیزک چطور موفق می شود که قانون را بشکند؟ آیا نیروی شر این اندازه قدرتمند است. شاهزاده با عطسه ای بیدار می شود، عطسه یک علامت مقدس است، چه تایید و چه تکذیب. عطسه ناگهانی علامت توقف است در یک عمل و صبر در آن. کنیزک می گوید، صبر زدی یعنی عطسه کردی و به دروغ می گوید، هفت شب بیدار مانده، هفت قصه خوانده و هفت سوزن از سینه شاهزاده بیرون کشیده است.

شاهزاده بیدار شده، بیداری نماد یکی از مراحل عرفانی است که رهرو پس از گذر از مرحله مرگ و سفر به سرزمین ارواح دوباره به زندگی باز می گردد و بیدار می شود. کنیزک می گوید: «تا حالا مرده بودی، من زنده ات کردم» اما شاهزاده نمرده بود، بل در عالم خواب عبور قرن ها را مشاهده کرده بود. با این همه حال اغمای شاهزاده بیانگر تغییری مهم، تغییر شکل موجودات، اشیا و استحاله است. کنیزک می گوید من زنده ات کردم دروغ او اینجا باری مضاعف دارد چرا که او نه تنها مسبب بیداری شاهزاده نبوده بلکه با این جمله کمال فرعونیت و غرور نفسانی را نشان می دهد.

ازدواج در اسطوره امری الهی و مقدس است و در مفهوم مذهبی ازدواج مسیح با کلیسا، خدا با مردم و روح با خدا بوده است. در کیمیا هم تزویج یکی از مراحل استحاله است و تبدیل مس به طلا. اما ازدواج این دو ازدواج دو ناهمگن است که محکوم به جدایی است.

حدیث هفتم با شعر مولانا شروع می شود، شاهزاده یک بار و دختر سه بار آنرا می خوانند: «آه چه بیرنگ و بی نشان که منم. کی ببینم مرا چنانکه منم». دادگاه است همانطور که در شروع بود و هفتواد در ماشین بر جاده بسوی قلعه که می رفت، جواب داده بود و قاضی تمام حدیث ها را خوانده بود و شاهد بود. مادر می گوید «این جوان دخترمان را دزدیده، در قلعه زندانی کرده و با او وصلت کرده» یعنی بلافاصله در حدیث هفتم گفته می شود که وصلت واقعی با ناردانه بوده و وصلتِ با کنیزک وهمی بیش نبوده است. ناردانه می گوید که با مرده ازدواج کرده و خود انتخاب کرده است و شاهزاده خودش را معرفی می کند که بهرام اشکان است و مرده و همه مرده اند و تا وقتی وصلت هست، رسیدن هست، عشق هست، همه هستیم. قاضی می گوید حکمی نیست، چون بر قصه ای پریانی و اسطوره نمی توان حکمی داد، حکم برای تاریخ است.

در هنگام خروج، قاضی ردای سیاه می پوشد، ردا هم مانند دیگر جامه های مدور که به هم بر می آیند، با سوراخی در نوک شان، یادآور گنبد و خیمه اند و نمادگرایی معراجی و آسمانی را در آن می توان دید.

ناردانه از حمام بیرون می آید و کنیزک می گوید که او کنیزم است. زمزمه ناردانه در آشپزخانه و حالت های بعدی او همه گویای مرحله تسلیم در مقابل سرنوشت هستند، در صحنه های بعدی تاکیدی است بر رنگ سرخ، زرشک سرخ، شربت سرخ، هندوانه سرخ، گیلاس و انگور سرخ. سرخ نشانه خون و زندگی زمینی است که همه بدست ناردانه سپرده شده تا انتخاب کند. شاهزاده با لباس سفید هخامنشی و اشکانی است، اما چهره اش سیمایی قاجاری دارد. اینجا وصل دو زمان در شاهزاده تجلی می کند، او می خواهد به سفر برود. سفر همواره در نحله های باطنی جستجوی حقیقت است، جستجوی آرامش و جاودانگی، جستجو و کشفِ یک مرکز معنوی است. به این سفر نمی توان رفت مگر بعد از یک آمادگی معنوی. آنگاه که سالک می تواند به آسمان صعود کند.

هدیه ای که کنیزک می خواهد، دنیا و تمام جلوه های ظاهری دنیاست، اما ناردانه در جواب شاهزاده می گوید، آیینه ی دق و سنگ صبور می خواهد. آیا باز هم پیش بینی می کند؟

دایره قسمت

سنگِ صبوری که محور اصلی قصه پریانی بود و بعد از شنیدن درد و رنج ناردانه می بایست بترکد، در آتش سبز صورت ظاهر به خود نمی گیرد. فقط یکبار در مورد ناردانه به او می گوبد که ناردانه صبور است و او را همذات سنگ صبور قصه اصلی می کند. بعد دیدگاه ناردانه و کنیزک را در هنگامی که بر بام قصر راه می روند و فلسفه می بافند، داریم. کنیزک گمان دارد که به نسبت هر ماده گرا یک عارف به معنا هم وجود دارد، اما ناردانه می گوید که در مقابل هزاران ماده گرا یک عارف به معنا بیشتر نیست. ناردانه می گوید «تو درست انتخاب نکردی» که اشاره به جبر و اختیار است و اختیاری صحیح است که انسان را به مرکز می رساند. کنیزک اشاره می کند به داستان هفتواد و می گوید: «کدام احمقی سیب را می گذارد و کرم را انتخاب می کند؟ اشاره ناردانه به این است که انتخاب صحیح لزوما به ارزش های دنیایی و عقل ظاهر نیست.

اما کنیزک نمی خواهد که جهان را باقی بداند و چون آن را فانی می داند، به دنبال لذت هاست. ناردانه از دایره ای وسیع تر، از دایره قسمت خبر می دهد که اشاره به آن دارد که رهرو در ابتدای امر در مرحله لاجبر و لاتفویض است و هر چه جلوتر می رود، بسوی جبر می رود، تا به جایی که جبر کامل مستولی می شود. بعد به اختیار کامل خواهد رسید، یعنی از مرحله تسلیم گذشته و به رضای محض می رسد، آنگاه هر چه اراده کند، اراده خداست که این مقام انسان کامل است.

صندوقچه

شاهزاده در بازگشت از سفر کلاه و جامه قاجاری دارد و می گوید برای ناردانه چیزی پیدا نکرده است، اینجاست که کنیزک ناردانه را صبور می داند. صندوقچه در نمادشناسی وسیله تجلی و کشف و شهود است و طریقه ارتباط با آسمان هاست. واژه تابوت در زبان عربی به معنای صندوق است. تابوت عهد و سبدی که موسی را در آن به نیل رها کردند هر دو نوعی صندوق است.

باز کردن صندوق نشانه ظهور الهی و بشارت یک واقعه جدید است، اما صندوقچه را نمی توان گشود، مگر در ساعتی که مشیت آن فرا رسیده باشد و مگر آنکس که شرعا صاحب آن است.

ناردانه گرچه شاهزاده گفته چیزی برای او پیدا نکرده، خوب می داند که آینه دق در صندوق است. در اینجا آینه هایی که در سکانس ابتدایی دادگاه گفته شده بود، به آینه های دق وصل می شوند و اوروبوروس دُم خودش را می جود. دروغگو حقیقت روح خودش را در آینه ها می بیند.

بعد در آینه مسطح تصویری از معراج، اثر سلطان محمد و تصویری از جبرئیل را داریم. این بار غزلی از مولانا از کتیبه حدیث هفتم به طور کامل در آواز شنیده می شود. متن غزل اشاره به نیست شدن رهرو برای رسیدن به هست و هستی است. تصویر آنانی در آینه منعکس می شود که به نیستی رسیده اند. هفتواد و همسرش، قاضی در ردای سیاهش، ناردانه و شاهزاده و جبرئیل در کنار ناردانه.

و سرانجام صدای آونگ ها.

 

 

 

 

منبع:

http://faza-falamaki.com/2016/02/17/%D9%81%D8%B6%D8%A7%DB%8C%D9%84%DB%8C-%D8%A2%D8%AA%D8%B4-%D8%B3%D8%A8%D8%B2-%D8%B1%D8%A7-%D8%A8%D9%87-%D9%86%D9%82%D8%B4%DB%8C-%D8%A7%D8%B3%D9%84%DB%8C%D9%85%DB%8C-%D8%AA%D8%B4%D8%A8%DB%8C%D9%87/ > > > >

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *