پیشینه ی تاریخی فلسفه ی هنر

جورج دیکی

ابوالفضل مسلمی

به محض آنکه ارتباط خود را با شیوه ی قبلی مان در انجام چیزی بگسلیم و شیوه ی جدیدی برای انجام آن بیابیم می توانیم شیوه ی قبلی را در پرتوی کاملاً تازه بنگریم. در این حالت، چیزهایی درباره ی شیوه ی قبلی مان آشکار می شود که قبلاً مورد توجه نبوده اند یا تنها به واسطه ی بینشی استثنایی می توانستند مدّ نظر قرار گیرند. همین وضعیت در مورد زیبایی شناسی، با توجه به مجموعه ای از نظریه ها که با ماهیت هنر سروکار دارند، صادق است. اکنون می توانیم مشاهده کنیم که فیلسوفان با یک فرض مشخص و بنیادی، فرضی که از زمان یونان باستان تا اواسط قرن بیستم ادامه داشته است، درباره ی ماهیت هنر نظریه پردازی کرده اند. این فرض که قرن ها ادامه داشته است (و من امیدوارم که پایه های چنین فرضی را سست کنم) عبارت از این است که ماهیت اساسی هنر مستقیماً از سازوکارهای متمایز و فطری ای برگرفته شده است که در طبیعت بشر نهاده شده است.

چنین ویژگی هایی را “سازوکارهای فطری” می نامم. البته منظورم این نیست که هیچ سازوکار فطری ای وجود ندارد که در پیوند با هنر نقشی ایفاء کند؛ بدیهی است که به عنوان مثال سازوکارهای حسی و حرکتی ایفاگر چنین نقشی هستند؛ امّا من تنها با آن دسته از سازوکارهای روان شناختی سروکار دارم که گویی به طور خاص و به میزان مناسب مولد هنر هستند. در بخش عمده ای از تاریخ فلسفه، فیلسوفان به منظور تدوین چیزی که من “نظریه های روان شناختی هنر” می نامم، بر چنین سازوکارهایی متکی بودند. به محض این که ما به این امر توجه کنیم، تاریخ فلسفه ی هنر تبدیل به تاریخی کاملاً جدید می شود.

 

ادامه مطلب

 

 

  > > > >

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *