آنچه در پی می آید خود حاصل ایده ای است به منظور ارتباط میان ساحت فلسفه و تفکر با دنیای درام. اینکه بیاییم از بیانات اعضای گروه فلسفی تیرداد ، که در «وبلاگ چیستی ها» (http://chistiha.blogfa.com) آرشیو شده است، جملاتی را برای اندیشیدن برگزینیم؛ و پس از دست ورزی روی مفاهیم آن گفتارها، و مشقی و ویرایشی مختصر، یک ایدۀ دراماتیک بیافرینیم که در ادامه اش، دیالوگی دیگر و مفهومی دیگر و فکری دیگر شکل بگیرد.
***
در اصول درام نویسی، «ایده پردازی» و «طرح نویسی» روشی مشخص دارند؛ امّا ما سعی کردیم یک مرحله قبل از ایده و پلات باشیم. در همان مرحله ی جرقه ی ذهنی یا به تعبیر خودمان مرحله ی “اتود” که دست نویسنده باز است برای به نگارش درآوردن هرگونه تصویر و تصور یا ایماژ و نکته گویی. اینجا ما خود را محدود نکرده ایم که دستور فنی و تمهیدات اجرایی و دیالوگ و صحنه پردازی و مواردی دیگر را ذکر نکنیم و بگذاریم برای طرح های مفصل تر؛ بلکه برعکس، هرچه در لحظه به تصور آمده کاملاً مرقوم کرده ایم.
ما طی نشست های گروهی خود به این نتیجه رسیدیم که ضرورتی ندارد طرح های پالوده و دقیقی از صحبت هایمان حاصل شود. فقط ضروری بود هرآنچه در یک آن به ذهن آمده، ضمن بررسی توسط اعضای گروه، فوراً ویرایش و با عنوان “اتود” ثبت کنیم.
و حالا هم همان را با شما به اشتراک می گذاریم. باشد که این مشق ها و اتودها آغاز راهی باشد برای گام نهادن روی پلی میان فلسفه تا درام.
یادآوری کنیم که پیشنهادهای دوستان و ایده هایی که در پی آن آمده تماماً طی گفتگوهایی حاصل شده که در گروه داشتیم؛ و از این لحاظ لازم است یادآوری کنیم که این ایده ها در کل متعلق است به همه ی ما که در گروه بودیم و نشستیم و بحث کردیم و بی واهمه، دیالوگ را و نوشتن را پاس داشتیم.
ایده هایی روی پل فلسفه تا درام: اتود یکصد و بیست و سوم
تذکر: این اتودها در اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی به ثبت رسیده است. و مالکیت معنوی آن متعلق است به نویسنده.
این اتودها فقط در سایت “چیستی ها” اجازۀ بازنشر دارند.
اتود شماره ۱۲۳
فیلم کوتاه
عنوان: پله نشین
دست های کارگری و چروکیدۀ صابر چیزی را در ساک بزرگ و کهنۀ سربازی می گذارد که نمی دانیم چیست. و دستمال گردگیری را بر می دارد. پاهایش را می بینیم که از پلکانی حلزونی پایین می آید. اینجا یک مغازۀ لوستر فروشی است. مغازه که نه. چیزی شبیه یک اتاقک کوچک. بیرون پنجره تاریک است.
صابر را مشغول تمیز کردن لوسترها می بینیم. مردی شصت ساله. با قامتی کشیده. شاید دهانش گاهی نیمه باز و لثه های خالی شده از دندان. مندرس ترین لباس ممکن که یک کارگر به تن داشته باشد امّا در عین حال تمیز و برازنده.
صابر را در حالی که دوباره به همان بالاخانه آمده و کنار ساک سربازی اش می بینیم که دارد آماده می شود برای رفتن به بیرون. دغدغه و دلمشغولی چیزی در چهره اش موج می زند. اینجا در این بالاخانه جایی حدود یک متر در دو متر فقط به اندازه ای که بتواند دراز بکشد خالی است و دیواره اش با کارتن های لوسترها پر شده و روی موکت هم چند تکه چیز مثل در جعبه شیرینی و مقوا و چیزهایی از این دست. که صابر می گذاردشان کناری و خودش می آید از پله ها پایین. نور این بالاخانه از یک لامپ است که آویزان شده از سقفش با سیمی کوتاه؛ و سیم کشی روکار. و کلید روکارش هم بر دیوار همین بالاخانه.
از خیابان کرکرۀ میله ایِ مغازه را می بینیم که بالا می رود. و صابر از داخل آن در شیشه ای را باز می کند که بیاید بیرون. اولین دقایق بعد از سپیده سپری شده و حالا کم کم دارد پرتوهای خورشید صبح همه جا را روشن می کنند. در همین حدود زمانی که صابر دارد مغازه را آماده می کند چراغ های خیابان همزمان با هم خاموش می شوند. اینجا خیابانی خاکی از یک روستا در مازندران است در حوالی علی آباد عسگر خان یا ونوش. خیابانی طولانی با بافتی نیمه روستایی نیمه شهرستانی، و این مغازۀ تک افتاده هم چیزی نیست جز طبقۀ همکف یک آپارتمان سه طبقۀ تک افتاده و بی ریخت حدوداً هفتاد هشتاد متری؛ در زمینی دقیقا به همین مساحت. درست لب خیابان. و در ورودی پلکانش در کنار ویترین همین مغازه است و بالا هم چند پنجرۀ بد ترکیب و ناسازگار با همه چیز. کمترین تناسبی دیده نمی شود در نمای ساختمان و ترکیب آن با فضای روستا.
مردی با یک نان بربری از دور می آید. هوا تقریباً مه آلود هم هست. و مرد به مغازه می رود. و از نزدیک تر شاهد هستیم که این دو شیف عوض می کنند. مرد را می بینیم که آرام و بی خیال مشغول چیدن بساط صبحانه اش شده انگار، و ظاهراً که هیچ به کارهای اولیۀ باز شدن مغازه به صابر نگاه هم نمی کند. او فرشاد است. صاحب این مغازه. و حدوداً سی و پنج سال دارد.
صابر خداحافظی کرده است از او و در طول این سوی خیابان به راه می افتد. در یک فضایی مه آلود گم می شود. صحنه های بعد او را در خیابانی دیگر به کوچه ای و خیابانی آسفالته و نهایتاً جاده می بینیم. مدتی می گذرد. مینی بوسی می آید چراغ هایش چشمک زن، و از کنارش یک کامیون بوق کشان. صابر سوار بر مینی بوس. جای خالی نیست، روی پله نشسته است. صدای موتور مینی بوس غالب است و فضایی رخوت ناک. صابر چشمش به بیرون پنجره. صحنه ها یکی پس از دیگری. زیبایی های طبیعت منطقۀ سی سنگان. و بعد شهری که می تواند محمودآباد باشد یا فریدون کنار یا آمل.
و آنگاه درست همانجا که صابر از مینی بوس پیاده می شود مغازه ی چلوکبابی است. صابر تمام روزش را باید در این مغازه کارگری کند. و بعد شب برگردد با مینی بوس به همان روستا و زندگی تکرار می شود. و ما دنبال کنندۀ نگاه صابر هستیم به زیبایی های طبیعت. و در عین حال زشتی های زندگی انسان ها. و شب هنگام که به مغازه لوستر فروشی می رود و باید فرشاد در را روی او ببندد و کرکره ی میله فلزی را با هم پایین بکشند و قفلش که از این سوی مغازه به دست خود صابر بسته می شود و در شیشه ای هم قفل می شود و حسرتی از یک آزادی بر دل تنگ او بماند که نور چراغ های خیابان از ویترین داخل می شود و لوسترها که به دست صابر بر دو کلید برق در دو دسته خاموش می شوند. و پله های مارپیچ و آن بالاخانه.
از ابتدای فیلم تا اواخر آن تماماً تکرار این روزگار این مرد است. و هر بار بیشتر مشتاق می شویم بدانیم آنچه صابر در ساک پنهان دارد چیست. و کم کم متوجه می شویم که در ساک او کتاب است. کتاب هایی رمان. مثلاً چندین جلد از کتاب ژان کریستف رومن رولان، و… متوجه می شویم که صابر اهل مطالعه است. و کم کم حدس می زنیم که آن مقواها و جعبه شیرینی ها هم وسایلی است که روی آن چیزهایی می نویسد. و یک بار هم صابر روی آن پلکان مارپیچ می نشیند در حالی که دستمال گردگیری در دستش است و به فکر فرو می رود.
برایمان البته همۀ اینها عجیب است. و رابطه اش با آدم ها که هم هستند در اکثر تصاویر و هم رابطه قطع است. مثلاً داخل مینی بوس هیچکس حرفی نمی زند و اکثراً یا خواب هستند یا مشغول گوشی موبایل شان. یا مردمی که از پیاده رو و از کمی دورتر می بینیم رفته اند در چلوکبابی و مشغول سفارش اند و صدای اتومبیل ها غالب است هیچکدامشان ارتباطی برقرار نمی کنند با او.
زشتی ساختمان های شهر بیش از هر چیز به چشم می آید. و صدای بوق اتومبیل ها. و یک بار در یکی از کوچه ها، صابر شاهد است که یک پرنده لانه اش را که روی شاخۀ درختی است چطور تمیز می کند و پرهای اضافه را و باریکه های علف خشک را چطور می ریزد پاییند. و آن زیر درخت روی خاک چندین پر ریخته شده. و کنارش البته صابر و ما متوجه می شویم که یکی از تخم های پرنده افتاده بوده پایین لای یک بوته علف خشک شده، و البته ترک برنداشته. و دست صابر آن تخم را برمی دارد که شاید ببرد روی شاخه بگذارد.
و در مغازه لوسترفروشی هم هیچ مشتری نمی بینیم. جز یک بار یک زن جوان که به ویترین نگاه می کند. زن جوان روستایی با مانتوی نسبتاً گشاد و بلند و یک روسری طرح دار. و فرشاد که بیرون آمده برای اینکه مشتری را دعوت کند به داخل مغازه و زن که وارد نمی شود و در سکوت می رود. و می بینیم که در داخل مغازه صابر شاهد بوده که زن نگاه کرده به ویترین و حالا می رود. همین. تنها یک نگاه به ویترین. نگاهی مبهم بدون هیچ نشانه ای.
اتفاق و رخداد اینجا شکل می گیرد که بعد از اینکه خوب تکرار زندگی و ملال چنین زندگیی را حس کردیم و برایمان عجیب بود که با چه شوری به طبیعت زیبا نگاه می کند هر روز، بخصوص آن تکه از جاده که پیچ سی سنگان است و پیشروی جنگل در دریا. و شعفی که از نگاهش به این زیبایی ها هست و برای ما این پرسش ایجاد می شود که صابر به چه چیزی فکر می کند این بار یک روز بارانی است. و صابر زیر باران به مغازه برمی گردد. و موقع قفل کردن در هم شیشۀ ویترین مغازه تماماً خیس است از قطره های باران. و ما در ادامه برای اولین بار صدای او را می شنویم در همان بالا خانه و در هنگامی که دارد روی خرده مقواها و کاغذهایش چیز می نویسد. و هوا شدیداً بارانی است. صدای غرش رعد و برق. و زمان طی می شود. هر بار در هر نما که در تدوین به هم فید می شوند دوربین به قلم او و دستهایش نزدیک تر می شود. و صدایش که خش دار است و دردی جانکاه از لحن او شنیده می شود. و انگار صدای کسی باشد که تا به حال با دیگران حرف نزده باشد، طوری غربت دارد. و گاه به گاه هم سرفه هایی.
و جملاتی که از زبان او می شنویم همه نشان از دغدغۀ او دارند که زشتی است. و متوجه می شویم که تمام تأکیدش این است که فقر زشت نیست. زشتی چیز دیگری است. زشتی را نمی بینند آدم ها. و امثال این جملات. و در اینجا چشم های صابر سنگین می شود. می خوابد انگار خوابی مرگ سان. صورت زرد شده و تکیده و رنج روزگار کشیده اش به آرامش ناب می رسد. حدس ما این است که او در این زمان جان داده است. جانش را بخشیده به شخصیت داستانش. دقیق نمی دانیم. و تاریکی.
و بعد از یک مکث، باز ادامۀ صدای صابر بر روی تیتراژ پایانی که در عین واقعیتی آشنا کمی فضا وهم آلود هم حس می شود لحظه ای است که انگار همین الآن صابر از مینی بوس پیاده شده باشد روبروی مغازۀ چلوکبابی و تمام این صحنه صرفاً انگار از نمای نقطه نظر صابر است. نگاه او به مغازه چلوکبابی. و اینکه دوربین جلو می رود انگار صابر گام برمی دارد در حالی که از کنار مغازه رد می شود و در امتداد آن به جایی این سوی خیابان آمده که یک انتشارات روزنامه است. ترکیب ساختمان روزنامه زشت است البته. و روزنامه فروش دارد روی موتور سیکلتش روزنامه ها را می چیند که ببرد برای توزیع. چند دسته روزنامه می ماند برای روزنامه فروش بعدی. دوربین به یکی از روزنامه ها نزدیک می شود. لابلای تیترها و مطالب مختلف، یک تیتر دیده می شود: «زشت و زیبا، قسمت پنجاه و پنجم. نویسنده: ص. پله نشین.» این شاید آرزوی او باشد، شاید خواب او، و شاید واقعیت. نمی دانیم. و تمام.