دکتر ناصر فکوهی
متن کامل سخنرانی ناصر فکوهی در نخستین جلسه از نشست های ادبیات داستانی ایران
پیش از هر چیز باید بر این نکته تاکید کرد که آنچه «ادبیات داستانی» نامیده می شود، اگر از محدوده تخصصی و درونگرا و در معنایی «صنفی» در این حوزه خارج شویم، همچون هر گونه «نوشتاری» از منطق یکسانی در «نوشتن» یا گذار ذهنیت به مادیت یافتگی تثبیت یافته متنی، تبعیت می کند. شاید در این مورد مثال مقایسه فیلم مستند و فیلم داستانی قابل تامل باشد، بدین معنا که خط کشی هایی که تا سال های سال میان این دو نوع فیلم انجام می شد، امروز تا حد زیادی از لحاظ نظری، زیر سئوال رفته اند. همین نکته را می توان با تاکید بر شیوه روایی انسان شناسی که به خصوص در سنت مارکوس و فیشر، یا کلیفورد (۱۹۸۶) در آمریکا مطرح شده، درباره تفاوت متن داستانی و متن علمی مطرح کرد. باید دقت کنیم که منظور آن نیست که تفاوتی میان «متن علمی» و «متن داستانی» وجود ندارد، بدون شک در اینجا روش ، رویکرد و نظریه نقش هایی اساسی دارند همچون که کاربرد و بازتابندگی میان سوژه پژوهشگر و موضوع پژوهش. بحث بر سرآن است که جدا کردن تصنعی این دو یا چند گونه متن، گویی از جنس هایی صد در صد متفاوت هستند، در طول تاریخ، خود بیشتر یک «روایت دروغین» از نوع «دستکاری کننده» و «از خود بیگانه کننده » بوده است. بنابراین بهتر است از آغاز و از نکته ای ابتدایی شروع کنیم: رابطه قدرت و نوشتار و نیاز قدرت به حافظه سازی مکتوب و هنجارمند شده، برای بازتولید خود که عمدتا از طریق زبان و به طور خاص از طریق نظام های نظم پذیر ثبت به خصوص متن (نوشتاری و گفتاری) انجام می گرفته و می گیرد؛ یا تبدیل ذهنیت ِ حافظه ای به عاملیت ِ متنی.
در واقع، رابطه سیاست و ادبیات، به قدمت رابطه تمدن و نوشتار است و اصولا می توان این پرسش را مطرح کرد که آیا هرگز می توان یا در طول تاریخ می توانسته ایم به نوعی از سازماندهی اجتماعی نظم – محور برسیم که به نحوی از انحا، زبان و به طور خاص ادبیات ، در معنای خاص تر کلمه را در مرکز دغدغه های خود قرار نداده باشد. و از اینجا، آیا می توانسته ایم تصور کنیم که از آغاز، تخیل، که در اینجا داستان نام می گیرد [ اما درتبار شناسی لاتین خود از واژه فیکشن(fiction) با ریشه فیکتوس(fictus) می آید که از جمله به معنی تخیل و به ذهن در آوردن است] راه گریزی جز آن داشته است که از گونه ای از زبان در برابر گونه هایی دیگر از زبان، برای مقاومت علیه خشونت ِ قدرت به کار بگیرد؟ و یا همواره ناگزیر بوده، یا از قدرت مستقیم و سرکوب گر تبعیت کند و یا از قدرت نرم که همچون هر هنری وابسته به «بازار» و «سلیقه» های عمومی یا خاص بوده اند.
از این رو نمی توان در برابر نویسندگان بدبینی چون اورول، نگاه تحسین کننده ای نداشت. اورول بدبین بود و از همان سال های نیمه قرن بیستم، در نوشتاری درباره دیکنز(۱۹۴۰)، با دقتی موشکافانه، درهر گونه امر زیباشناسانه، منشا یا امری نا زیباشناختی می دید که در نهایت با نیرو گرفتن از قدرت، زیبایی را تعریف و هر آنچه او را تهدید می کرد را از حوزه آن اخراج می کرد. اورول در این میان تنها نبود، و چند دهه بعد، جامعه شناسانی چون بوردیو در «تمایز»(۱۹۷۹)، به شکلی کاملا نظری و در معنایی در قالب هایی بسیار دانشگاهی و با اتکا بر روش شناسی های دانشگاهی، نشان می دادند که در نهایت قضاوت زیباشناختی چیزی نیست جز قضاوتی بر پایه موقعیت اجتماعی سوژه و سودی که در روابط اجتماعی اش از امر ادبی یا هنری می برد(سودی خود از رابطه او با قدرت ریشه می گرفت). موضوع ادبیات و سیاست یا سیاست ِ ادبیات، در همین سال ها موضوع صدها مقاله و کتاب بوده که شاید بد نباشد از جمله معروف ترین و شناخته شده ترین آنها را اگر از دوران باستان و سپس از کلاسیک هایی چون «جامعه نمایش » گی دوبور(۱۹۶۷) که کتابی برای همیشه پایه ای است، بگذریم، دستکم به دو مثال جدید در باره آ« نیز اشاره کنیم: یکی در «سیاست ِ ادبیات» ژاک رانسیر (۲۰۰۹) و دیگری، کتاب «ادبیات و سیاست» فیلیپ سولرز(۲۰۱۴). اولی در تحلیلی که در شکل گیری سیاستی ادبی یا ادبیاتی سیاسی در چرخش قرن هجده به نوزده انجام می گیرد و دومی در توهمی که همواره سیات در کنترل ادبیات داشته است.
اما در بحثی که امروز می کنم، با توجه حوزه تخصصی خود در حوزه انسان شناسی سیاسی و نظری معاصر، هدفم بیشتر ارائه ساختارهایی است برای بررسی این موقعیت در ایران که البته به ادبیات و ادبیات داستانی محدود نمی شود، اما می توان آنها را به صورت موردی در این زمینه ها به کار برد. وقتی ما به مقوله هنر و ادبیات نظر می اندازیم، همچون سایر پدیده های فرهنگی و اجتماعی، نخستین واکنش شاید طبیعی در ما آن باشد که از نوعی «پیوستگی» معنایی و صوری میان «گذشته» تا «حال» و به سوی «آینده»، در آنها سخن بگوییم. بحثی که در اینجا به آن می پردازیم در پی شکافتن این باور مرکزی است که بر پایه ای اسطوره ای قرار گرفته است، زیرا اتکای آن به «خط زمانی» است که فیلسوفان تاریخ با تاکید بر هگل و مدرنیته با تاکید بر کانت، ابداعش کردند، سپس با استعمار به جهان تسری یافت و با فرایندهای جهانی شدن توسعه و مدرنیته صنعتی و پسا صنعتی در همه مردم جهان به گونه ای درونی شد که امروز برایشان همان اندازه طبیعی می آید که روابط زیستی شان. و این در حالی که دستکم از دوران مونتنی فیلسوف فرانسوی قرن شانزدهمی که اندیشه هایش در روسو و دیدرو تداوم یافت، این نگاه به جهان، در اندیشه های این فیلسوفان، مورد اعتراض بود و بر خشونت انگیز بودن و بر پی آمدهای هولناکش تاکید می شد. به عبارت دیگر، ما چنان گذشته را به حال و آینده پیوند می زنیم که رشد بافت ها و تمامیت بیولوژیکمان برایمان به صورت بدیهی از نطفه حیات تا لحظه مرگ ادامه داشته و پیوستگی ای گسست ناپذیر دارند. دلیل نیز کاملا روشن است، در حقیقت، مدل زیستی که با حیات چند میلیارد ساله همه ما انسان ها و نظام ذهنی مان ساخته شده است، ساختارهای تطوری و تکامل گرا را به خوبی می پذیرد و به سادگی می پذیرد که این پیوستگی یک «واقعیت ِ واقعی» و «بدیهی» است که سایر پدیده ها باید صرفا نسبت خود را با آن معلوم کنند و آن را «درک» کنند، ولو اینکه این «درک» به زور و با خشونت باشد و با فرایندهای استعماری )نگاه کنید به اسد ۱۹۷۳ و وولف ۱۹۸۲)
اما این مفهوم را که بوردیو به آن «طبیعی کردن فرهنگ» (naturalisation de la culture) نام می دهد، و فیلیپ دسکولا از آن با عنوان «ابداع طبیعت به دست فرهنگ» (invention de la nature par la culture)می نامد، فرایندی است که ریشه از موقعیت خاصی در اروپا می گیرد که خدا- محوری(theocentrism) را به انسان – محوری (anthropocentrism) هدایت می کند. این فرایند در رنسانس با اومانیسم و سپس با روشنگری به اوج خود می رسد و با دولت ملی و انقلاب صنعتی ایدئولوژیزه می شود. و سرانجام قرن بیستم همچون آزمایشگاهی آن را در همه روایت ها و نمونه هایش به اجرا در می آورد: از نمونه های توتالیتاریستی تا نمونه های دموکراتیک، این نمونه های متفاوت در یک چیز با یکدیگر مشترکند که می توانم آن را توهم برتری فرهنگ نسبت به طبیعت بنامم. دسکولا در مدل ساختاری خود در کتاب «فراسوی طبیعت و فرهنگ» (۲۰۰۵) به صورت تفصیلی از این امر سخن گفته است. اما من در اینجا به دلیل مخدودیت سخن، خود را به دو اندیشمند یکی در عرصه ادبیات داستانی و روزنامه نگاری و دیگری در عرصه نقد ادبی و نشانه شناسی خلاصه می کنم. از یک سو، جرج اورول که پیشتر نیز به او اشاره کردم و از سوی دیگر، رولان بارت. برای آنکه باز هم به صورت دقیق تری این دو اندیشه را در پایه بحث در اینجا که مفهوم رابطه سیاست و ادبیات داستانی در ایران است، قرار دهم، به دو کتاب اساسی نیز اشاره می کنم: نخست کتاب «۱۹۸۴» اورول (۱۹۴۹)، و دیگری کتاب «درس افتتاحیه کلژ دو فرانس» (۱۹۷۷) بارت.
ببینیم تزهای اساسی این دو کتاب در حوزه سیاست و ادبیات چیست: اورول با نگاهی بدبینانه که روی به سوی مدل شوروی دارد، قابلیتی بسیار بالا برای زبان در دستکاری اندیشه ها قائل است. در دنیای دوزخ واری که او در آینده ترسیم می کند، چند دولت بزرگ که دائما در ائتلاف و جنگ های متغییر با یکدیگر هستند، جهان را اداره می کنند و اورول بر دو فرایند اساسی تکیه دارد: نخست پدیده استفاده زبان در معنای واژگون و سپس بر پدیده تغییر صوری زبان برای رسیدن به کنترل افکار. دیده واژگونی آن است که صورت کلمه در تضادی روشن با معنای آن قرار داشته باشد، مثلا وزارت جنگ، نامش وزارت صلح باشد و غیره و فرایند زبان نو، یعنی واژگان را به جای ترکیب از خرده واژگانی معنا دار، بر اساس مخفف های بی معنا بسازیم، مثلا در شوروی به جای«کمیته امنیت دولت» می گفتند «ک.گ. ب». یا در سال های اخیر در فرانسه به جای «بی خانمان ها» اول اصطلاح ِ «بدون محل اقامت ثابت» (Sans Domicile Fixe) را ابداع کردند و سپس خلاصه ای از آن یعنی «اس.دِ . اف». در مورد نخست ما با فرایندی کاملا شوک درمانی و در مورد دوم با یک تردستی زبانی روبرو هستیم که از ابزار «زیباسازی» (eugénisation) استفاده می کنند تا به «از خود بیگانگی» افراد برسند. این فرایندها در نظر اورول، قدرتی بزرگ به زبان می دهند که بتواند اندیشه ها را کنترل کند و در واقع به هیچ عنوان امکان «شورش» را از لحاظ ذهنی از میان ببرد و این در حالی است که از نظر او، تنها آلترناتیو، قدرت حیات لیبدیویی یا عشق است که می تواند سیستم را تهدید کند. هر چند بیلان نهایی از نظر او منفی است. در دیدگاه بارت، اما، ما با اندکی خوش بینی بیشتر، روبرو هستیم، اما نه با یک خوش بینی واقعی، در واقع، بارت زبان را فاشیسم می نامد زیرا بیشتر از آنکه به ما امکان دهد که بتوانیم خود را به «بیان» در آوریم، ما را وادار می کند که «بیان» خود را به کلمات و ساختارهایی معدود،محدد کنیم و در نتیجه بیشتر آن چیزی را بگوییم که «باید» بگوییم و نه آنچه را که می «خواهیم » بگوییم یعنی «میل» خود را در سرکوبی «زبان شاختی» از میان ببریم . و در این چارچوب ِ آلترناتیو ِ بارت، خیال، رویا و در زبان، روزنه امیدش، ادبیات است که آن را تنها نقطه برون رفت ِ آزادیبخش در «جعبه بسته زبان» قلمداد می کند.
حال اگر به ادبیات داستانی بازگردیم و آن را به طور عام و در چشم انداز ایران بررسی کنیم می توانیم چند فرضیه را مطرح کنیم که چارچوب های رابطه سیاست و ادبیات را مشخص کنند. ما از یک سو رابطه لیبیدویی یا در زبانی دیگر «عشق» و شاید بتوانم بگویم«زنانگی» را داریم و در سوی دیگر «میل» را داریم. اما اجازه بدهید در اینجا، دو خوانش دیگر را نیز که مدرن تر و به معنایی نزدیک تر به تخصص من، یعنی علوم اجتماعی هستند، به استدلال خود اضافه کنم. از یک سو یک رویکرد روانکاوانه را از باشلار تا لاکان و به خصوص دلوز(در «ضد ادیپ» به همراه گتاری(۱۹۷۲) (با مفهوم میل)، و از سوی دیگر دورکیم، هابرماس و به خصوص بوردیو را (با مفهوم تولید اجتماعی ادبیات). اگر این مجموعه از پایه های قدرتمند نظری را در ترکیبی تحلیلی با یکدیگر قرار دهیم، شاید بتوانیم به نتایجی برسیم که جایگاه ما را در چارچوب دولت – ملت ها مدرن مرکزی، پیرامونی جهان انقلاب صنعتی و در نهایت موقعیت های مرکزی و پیرامونی جهان پسا صنعتی یا اطلاعاتی، تا اندازه ای روشن کند. ادبیات داستانی در ایران، همچون در جهان، در خوانشی پیچیده و دستکاری کننده با مدرنیته ظاهر می شود و از همان آغاز حوزه سیاسی به آنها علاقمند است، زیرا در یک معنا امر ادبی ، امری دموکراتیک در مفهوم ابزار مشروعیت دهنده به قدرت سیاسی است. بزرگترین ابداع دولت های ملی از قرن نوزدهم یکی مفهوم «دولت» بود و دیگری مفهوم«ملت» که برای ادعا کردن آنکه از مفاهیمی کهن استفاده می کنند، از همان واژگان باستانی استفاده کردند. کاری که مدرنیته مرکزی به صورت عام در همه جا انجام می دهد و بیشتر از هر جایی در دانشگاه ها که از دست کلیسا خارج کرد، از همان سیستم واژگان یونانی لاتین برای ساخت زبان علمی مدرن استفاده کرد تا از نوعی تداوم در دانش استفاده کند و آن را فرزند مشروع دوران پیش از خود نشان دهد.
در این حالت، سیاست در ایران و در کشورهای در حال توسعه از همان ابتدا با تضاد و تناقضی حل ناشدنی روبرو هستند: اگر در نظام های مرکزی «مشروعیت» داده شده از سوی پیرامون به سیستم مرکزی، از ادبیات و رسانه ها ولو همچون ابزارهای دستکاری کننده، استفاده می شد و این امر هم در شکل و هم در معنا، ناچار خوانش ادبی خود را حفظ می کند، از این رو است که مطبوعات شکل می گیرند ، کتاب و رسانه ها بدل به عرصه ای واقعی برای نبرد سیاسی دستکم میان جناح های متقابل می شود و کنش ارتباطی به روایت هابرماس شکل می گیرد؛ اما این مدل وقتی به کشورهای پیرامونی منتقل می شود، کاملا از شکل و محتوا خالی می شود. در انقلاب مشروطه و در سنت سیاسی ما نوشتن پیش از آنکه بتواند همچون رومانتیسم اروپایی مشروعیت سازی کند (نک. به بندیکت آندرسون و «جماعت های خیالین او در۱۹۸۳ )، ناچار است از ابتدا در موقعیتی شورشی قرار بگیرد و علیه حاکمیت و حتی علیه مردم و در واقع دنباله روی اجتماعی موضع گیری کند. در نتیجه ما از سرکوب های پی در پی، کشتار و ترور عبور می کنیم تا در نهایت به سوی یک نظام کنترل ، محدودیت بخش و سازمان دهنده به دنباله روی رسانه ای برسیم. ادبیات شورشی نابود می شود و ادبیات داستانی باید هر چه بیشتر انتزاعی شود و در واقع معنای خود را فدای شکلی کند که هر چه بیشتر امکان خوانش محتوا را ممکن نکند.
در این حالت زمانی که ما از سیاستگزاری سخن می گوییم باید توجه داشته باشیم که انقلاب برای ما فرصتی بوده است که هنوز درونش هستیم و باید بتواند هر یک از خوانش های مزبور را به گونه ای آزاد کند که ما قادر باشیم در رابطه با جهان در آن واحد فرایندهای مدرنیته و پسا مدرنیته را در کنار هم و با گونه ای از آمیزش با یکدیگر پشت سر بگذاریم. معنای این سخن برای ما به مثابه جامعه شناسان آن است، که ما نیاز به نظریات نقد و خلاقیت ادبی ای داریم که در مفهوم بسیار مورد بحث جهان محلی شدن (glocalisation) تعریف شوند. این نظریات متکثر و مکمل یا متناقض که باید به همین صورت آزادی عمل داشته باشند به باور من در فرایندهایی تعریف می شوند که نسبت آنها را می توان با نظریه پردازانی که به آنها اشاره کردم نشان داد:
- بسط زبان و رها سازی عاملیت «عشق» و «زنانگی» در برابر آمریت و سرکوب: این آلترناتیوی اورولی یا بهتر است بگوییم دولوزی، برای رها شدن از چیزی است که برای او نوعی جبرگرایی نگونبخت و تراژیک است.
- دامن زدن به خیال در ادبیات داستانی، به مثابه آلترناتیوی بارتی، بدون فرو افتادن درشکل گرایی های ساده گرایانه ادبی، برای رهایی با راهکاری بارتی و در معنایی گسترده تر نشانه شناختی و عمیق.
- تجدید نظر در ساختارهای ایدئولوژیک محدودیت کننده ذات های انسانی و یا به عبارت دیگر تمایل به کنترل زیست قدرت در مفهوم فوکویی کلمه وامکان دادن به بهره بردن ( یا میل ) به و از زندگی از خلال مفهوم بخشیدن به این فرایندها.
- تامل و واکاوی مفهوم نقد برای امکان دادن به درک ادبیات به مثابه یک فرانید تولید اجتماعی در معنای بوردیویی این مفهوم برای آنکه بتوانیم فرایندهای اجتماعی خلاقیت ادبی را درک کنیم و از این طریق سازوکارهای اجتماعی خود را باخلاقیت ها سازش دهیم.
منابع در نزد نویسنده محفوظ است
خلاصه ای از این سخنرانی، با عنوان «قابلیت زبان در مهندسی اندیشه ها» در روزنامه ایران روز دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۵ منتشر شده است:
http://www.iran-newspaper.com/?nid=6242&pid=15&0
این سخنرانی در پژوهشگاه فرهنگ، هنر و ارتباطات روز یکشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۵ انجام شده است.
انسان شناسی و فرهنگ
http://anthropology.ir/article/31726.html
> > > >