هژمونی رسانه ای در نمایشنامه “نکراسوف” سارتر و نگاهی به آراء هانا آرنت

 

معصومه بوذری

 

نمایشنامه ی “نکراسوف” را ژان پل سارتر با موضوعیت سیاست روز نوشته است. در این اثر کمدی، طرفین درگیر در جنگ سرد مورد تمسخر و نکوهش قرار می گیرند. سیمون دوبوآر درباره ی این نمایشنامه چنین می گوید: ” ضد کمونیست های حرفه ای به سارتر الهام دادند که نمایشنامه ی کمدی نکراسوف را بنویسد. نمایشنامه هنوز به پایان نرسیده بود که ژان می یه شروع به کارگردانی آن کرد…” (از مقدمه ی کتاب)

این نمایشنامه هجویه ای است از زندگی و افکار طرفین درگیر در جنگ سرد (دو جناح غرب لیبرال دموکرات و شرق کمونیست)؛ که در تابلوی اول، مبانیِ فلسفه ی سارتر (اصالت وجود) را دربرمی گیرد؛ و از تابلوی دوم به بعد، دیدگاه سیاسی- اجتماعی او را؛ و پایان آن نیز تکرار جدال های اجتماعی و پوچی آنها را نشان می دهد. در واقع، سارتر در روساخت نمایشنامه، موضوع سیاست را و در زیرساخت آن مبانی فلسفه اگزیستانسیالیسم را مطرح کرده است.

نمایشنامه ی “نکراسوف” در هشت تابلو (و ۶۰ صحنه، طبق تقسیم بندی کلاسیک) تنظیم شده است. پایان نمایشنامه، موقعیتی رقم می خورد که پس از فرار شخصیت اصلی داستان، ژرژ والرا، مدیریت عوض می شود ولی دروغ پردازی و وارونه جلوه دادن حقیقت همچنان ادامه دارد. در پایان نیز موقعیت بازار تزویر و ریا مقایسه می شود با انقلاب فرانسه و بازگشت سلطنت؛ که پیش بینی می شود محکوم به نابودی خواهد بود.

سارتر در این نمایشنامه، با خلق یک شخصیت دوچهره، که در اصل شریر و کلاهبردار بوده و حالا نقش یک مُهره ی سیاسی را در جریان یک بازی خطرناک به عهده گرفته است، موقعیتی خلق می کند برای برای بیان عقاید خود پیرامون وضعیت دنیای امروز، که جنگ میان دو جناح از ضروریات پیشبرد اهداف سودجویان است و حفظ این جنگ با هر وسیله ی ممکن، بخصوص با دروغ و فریب در جهت منافع ایشان.

سارتر نتیجه ی متقنی برای سرنوشت قهرمان داستانش در پایان ماجرا در نظر نگرفته و به یک راه گریز از پنجره (رهایی از موقعیت استیصال) کفایت کرده، از آن رو که این شخصیت اصلی و محوری برای او اهمیتی نداشته است؛ بلکه کل آن سیستم است که محوریت دارد و نمایشنامه با تصمیمات جمع هیأت مدیره به پایان می رسد: ادامه ی دروغ پردازی های گذشته، این بار سوار بر موجی جدید.

در پایان این داستان، ما با تحول و تعرف ژرژ مواجه نیستیم چنانکه اساساً در ادبیات مدرن دیگر مانند جهان کلاسیک نباید به دنبال تحول و تعرف هم باشیم. هر چه هست همین کنش ها و حادثه هایی است که اتفاق افتاده و ما شاهد تحمیل شرایط و عرصه ی زندگی و تنگنای انتخاب ها از سوی جامعه به فرد هستیم. در این نمایشنامه نیز تمامی حوادث و انتخاب های محتوم آدم ها تحت الشعاع شرایطی قرار می گیرد که خودشان ساخته اند؛ آن هم با تکیه بر شایعات فریبنده. در این نمایشنامه، بازیگران سیاسی در عوام فریبی و تحمیق مردم کاملاً به نقش پلیدشان در عمل سیاسی واقف هستند و تعمداً به گفته های دروغین خود ادامه دهند؛ زیرا چاره ای جز ادامه ی این راه نمی بینند.

در این یادداشت، ضمن خلاصه ی کاملی از روند ماجراهای نمایشنامه ی نکراسوف، به آراء و نظرات سارتر درباره ی کمونیسم خواهیم پرداخت و سپس با مروری بر نظریات هانا آرنت درباره ی نظام های توتالیتر، به این نتیجه می رسیم که سارتر نیز همانند آرنت، به آرمان هایی می اندیشد که در هر دو وضعیت و در این نظام های موجود تحقق نیافته است. و جوامع امروزی اسیر هژمونی بخش هایی از خود هستند. و کماکان راه رهایی هم وجود ندارد؛ مگر فرار و ترک دیار.

 

خلاصه ی داستان

در تابلوی اول شاهد هستیم که ژرژ والرا، تبهکار فراری، به قصد خودکشی خود را به رودخانه سن می اندازد. زن و مرد ولگردی از بالای پل شاهدان این خودکشی هستند. مرد ولگرد پس از تردید و جدل، برای ژرژ طناب می اندازد و ژرژ بالا می آید. ژرژ به محض بالا آمدن عصبانیت و خشم خود را بروز می دهد که چرا نگذاشته اند بمیرد و برایش راه نجات ایجاد کرده اند و او برخلاف میل و اراده اش به ناچار از روی غریزه ی طبیعی طناب را گرفته و زنده مانده است. در همین بحث و جدل های او، که همه فلسفی است، مفتش  گوبله از راه می رسد. او دارد به دنبال ژرژ می گردد. امّا این بار نیز ژرژ فرار کرده است. در این لحظه زن و مرد ولگرد با هوس خودکشی، خودشان را پرت کرده اند در رود سن. گوبله پاسبانها را می فرستد پایین پل برای نجات این دو؛ و نیز به دنبال ژرژ والرا. امّا در عین حال می گوید: “گفته بودم دستگیرش نمی کنم.”

تابلوی دوم نمایشنامه، در دفتر ژول پالوتن، مدیر  روزنامه ی سوار آ پاری، است. پالوتن از مافوقش که یک ساعت دیگر برای جلسه خواهد آمد اینجا شدیداً واهمه دارد برای تیراژ و میزان فروش روزنامه. در این فاصله، یکی از کارکنان به نام سیبلو درباره ی اضافه حقوق با پالوتن صحبت می کند. سیبلو بیان می کند که: هفت سال پیش، تصمیم گرفتید صفحه ی پنجم روزنامه را اختصاص دهید به مخافت با کمونیسم. که طی این هفت سال سیبلو احساس اضمحلال تدریجی دارد. و تأکید می کند که با این شغلی که دارد انگار از خون کمونیسم دارد ارتزاق می کند.

در تابلوی سوم، ژرژ والرای فراری از پنجره ی سالن خانه ی سیبلو وارد شده و با دخترش، ورونیک، برخورد می کند. ورونیک هم روزنامه نگار است. امّا در روزنامه ای درست نقطه مقابل روزنامه ی پدرش، به لحاظ سیاسی؛ این روزنامه به طرفداری از کمونیسم پایبند است. با ورود سیبلو به خانه، ژرژ به اشاره ی دختر در اتاق وی مخفی می شود. سیبلو به دخترش خبر می دهد که دارد اخراج و از کار بی کار می شود اگر همین امشب نتواند سوژه ی مناسبی برای صفحه ی پنجم روزنامه سوار آ پاری پیدا نکند. ورونیک به پدر دلداری می دهد که: “نترس، پیداش می کنی.” در اینجا سارتر از زبان سیبلو جمله ی جالب و تأمل برانگیزی می آورد؛ که نشانگر جان بخشی از طریق تغذیه ی مخالفان است. این همان استعاره ی جنگ دائمی بشری است که تنها سودش تغذیه ی جسم است:

سیبلو: – ورونیک، تو شاهدی که نزدیک ده سال است از سرخ ها تغذیه می کنم. این غذای بدهضم و یکنواختی است. بارها آرزو کرده ام که رژیم غذایی ام را تغییر دهم، برای امتحان هم که شده از کشیش ها، فراماسون ها، از میلیاردرها، از زن ها، تغذیه کنم. فایده ای نداشته: دستور غذا همیشگی بود.

تابلوی چهارم مجدداً در دفتر کار پالوتن است. این بار سیبلو آمده و ژرژ والرا را همراه خود آورده است. ژرژ در معرفی خود به پالوتن تعلل می کند تا با اشاره به عکس نکراسوف در روزنامه و تیتر “نکراسوف ناپدید شده است.” ادعا می کند خود نکراسوف است. که از دیوار آهنین رد شده و خود را به فرانسه رسانده است. و زبان فرانسوی هم می داند. پالوتن به عکس نکراسوف در روزنامه نگاه می کند. یک نوار مشکی بر روی یکی از چشم های اوست و چهره اش چندان واضح نیست. ژرژ حتی ادعا می کند که هفتت نفر کمونیست مسلح، برای جاسوسی در این دفتر هستند. پالوتن به صحت همه ی حرفهای ژرژ تردید دارد؛ ولی از طرفی هم از جانب وزیر شدیداً در فشار است که فوری باید یک خبر دندان شکن به چاپ برساند. این است که ژرژ با زبان بازی یک کلاهبردار حرفه ای، ضرورت اثبات وجودش را – به عنوان نکراسوف – در شرایطی که دفتر روزنامه احتیاج به چنین خبری دارد به پالوتن تحمیل می کند. و در ازای آن یک آپارتمان در هتل ژرژ پنجم، دو محافظ، لباس های آراسته، و پول تو جیبی از او طلب می کند.

تابلوی پنجم آپاراتمان هتل ژرژ پنجم است با دسته های بزرگ گل که در کنار دیوار توده شده اند. گلهایی که برای ژرژ یادآور قدرت و نفرت هستند نه عشق پرشور. او در خطابه ای شاعرانه می گوید: “من قدرتم را مدیون نفرت هستم.” حالا دیگر روزنامه ی سوار آ پاری با نوشته های ژرژ (اعترافاتی علیه نظام کمونیستی و دولت شوروی) به ثروتی افسانه ای دست یافته است. در این لحظه، یکی از کارمندان سوار آ پاری به سراغ ژرژ می آید که زنی است میان سال و بی پشتوانه و حالا با تهمت کمونیست بودن اخراج شده است، و ژرژ قول می دهد که واسطه شود تا او اخراج نشود. سپس ورونیکا وارد می شود. و سعی در هدایت ژرژ دارد. و به او یادآور می شود که: “تو یا فریب خورده هستی یا جنایتکار.” و ژرژ پاسخ می دهد: “زود می شود انتخاب کرد: زنده باد جنایت!”

تابلوی ششم سالنی در خانه ی خانم بونومی است. و مراسم مجللی که دو مأمور هم از سوی رئیس جمهور آمده اند تا مراقب “نکراسوف” باشند. مفتش گوبله هم در این مراسم هست. ژرژ که تصمیم دارد بازی مصممانه ای داشته باشد، با دیدن گوبله، ناگهان روی برمی گرداند تا چهره اش دیده نشود. سیبلو مفتش گوبله را دست به سر می کند و به آبدارخانه می برد. در این مجلس، ژرژ از پالوتن می خواهد که هفت نفر کارمند اخراجی را به کار برگرداند. این عذاب و آرامش وجدان ژرژ در مورد هفت کارمند، تقریباً همزمان می شود با اعتراف سیبلو به مفتش گوبله که: “من خیانت کرده ام. گوبله را به آبدارخانه کشانده ام تا نگذارم ژرژ والرای کلاهبردار را توقیف کند!” گوبله با شلیک تیر، ژرژ را تعقیب می کند. و یکی از مهمانان می گوید: “بالاخره این تاریخ است!”

تابلوی هفتم در خانه ی سیبلو است که باز ژرژ از پنجره وارد می شود. ورونیک تنهاست. ژرژ از او لباس های کهنه ی پدرش را می خواهد تا با لباس فقیرانه فرار کند. ورونیک می گوید که حالا دیگر پدرش هیچ لباس کهنه ای ندارد. ژرژ با ناامیدی می گوید: “کارم ساخته است. اطمینان داشته باش که امشب کسی را توقیف می کنند. اما چه کسی را؟ گوبله به دنبال والرا می گردد و دفاع کشوری به دنبال نکراسوف. بسته به اینکه اوّل چه کسی دست روی من بگذارد، همان کسی می شوم که او بخواهد.” در این زمان دو مأمور دفاع کشوری از پنجره وارد می شوند. ژرژ اعتراف می کند که ژرژ والرا خودش است. این دو اذعان می کنند که نکراسوف به دلیل تألم روحی دچار بیماری شده. در را باز می کنند تا دو پرستار تیمارستان داخل شوند و ژرژ را ببرند. مفتش گوبله در آستانه در ظاهر می شود. ژرژ به گوبله خود را معرفی می کند. گوبله بازوی ژرژ را می کشد تا از چنگ پرستارها بیرون آوردش. جنگی بی امان در می گیرد و ژرژ و ورونیک از پنجره فرار می کنند.

در تابلوی هشتم، تمام اعضای هیأت مدیره ی سوار آ پاری دور هم جمع شده اند و نشان “تیرباران شدگان آتی” را زده اند. رئیس هیأت مدیره تغییر کرده و دارند راهی برای جلوگیری از سقوط خود می گیرند. خبر می رسد که نکراسوف در خانه ی سیبلو دارد به اتفاق یک دختر جوان نقشه می کشد که فردا در روزنامه ی لیبراتور طی مقاله ای با این عنوان: “چطور نکراسوف شدم؛ به قلم ژرژ دو والرا” اعتراف کند. برای مبارزه با چنین رقیبی به سیبلو دستور می دهند که فردا در صفحه ی اول روزنامه با تیتر درشت چاپ کند “نکراسوف طی یک مهمانی در خانه ی خانم بونومی، توسط عاملان شوروی ربوده شد.” و سپس تیتر بعدی “ژرژ دو والرا خود را به کمونیست ها می فروشد.” پالوتن که خود را با مدیر یکی از روزنامه های ژاپن مقایسه می کند که بخاطر عذاب وجدان هاراگیری کرد معتقد است: زیبایی حقیقت کمتر از زیبایی رؤیاست. پالوتن به سیبلو که عاجزانه می گوید “معذرت می خواهم، دروغ خفه ام می کرد.” می گوید: “برو عقب یهودا! برو و خودت را دار بزن!” حالا اعضای هیأت مدیره نقشه ی دیگری هم دارند. و آن این است که خبر دهند در لیستی که از نکراسوف یافته اند “تیرباران شدگان آتی” مشخص شده اند. حال همه ی اعضاء هیأت مدیره نامشان در این لیست خواهد بود، جز پالوتن که از سِمَت خود خلع شده و موتون حالا رأی آورده. او خود را حقیقت گو می خواند و معتقد است فرانسه بعد از واترلو هم زندگی کرده است. امّا پالوتن معتقد است که: موتون، لوئی هجدهم است. بازگشت سلطنت است. و باید از انقلاب ژوئیه ترسید.

 

مطابقت نمایشنامه ی نکراسوف با برخی نظریات سارتر و آرنت

یکی از اساسی ترین عقاید ژان پل سارتر را می توانیم در نگرش او نسبت به ادبیات و بازخورد اجتماعی داستان و رمان جستجو کنیم. سارتر در “ادبیات چیست؟” از ما سه سؤال می پرسد: – نوشتن چیست؟ – نوشتن برای چیست؟ – نوشتن برای کیست؟ و در انتها پاسخ می دهد که “ادبیات ذهنیت و نفسانیت جامعه ای در حال انقلاب دایم است.” (ص ۲۸۰، ادبیات چیست)

پر بیراه نیست که نمایشنامه ی “نکراسوف” را نیز از همین مقوله بدانیم که سارتر برای تحول اندیشه ی مخاطبان تئاتر و تمامی مردمانی که در هر دو نظام زندگی می کنند در نظر دارد. زیرا انسان محکوم به این است که عمل کند و به تبع آن در شدن و صیرورت و تغییر دائمی باشد و از عدم و خودکشی و مرگ بپرهیزد تا آن حد که هر لحظه بنا به ضرورت به صورتی جلوه گر شود تا از مرگ و نابودی خلاصی یابد.

در بررسی ماجراهای این نمایشنامه و دیالوگ های اشخاص نمایش، به این نتیجه می رسیم که از دید سارتر، نظام شوروی نیز از جنس نظام های غربی است؛ و بالعکس. اساساً قانون و نیروهای حاکم در تحقق قانون، تحمیلگر هستند. کمااینکه قرن هاست در هر دو سوی عالم چنین بوده و هست. این البته نظر تنها سارتر نیست. سایرین نیز قانون را حافظ منافع گروهی از مردم بر همگان می دانند: «… در غرب، دیرزمانی قانون پوششی برای تحمیل منافع مرد سفیدپوست بوده است. تنها پادزهر این سمّ، تحمیلِ به همان اندازه نیرومندِ منافع ذهنی گروه هایی است که به طور تاریخی ستمدیده اند…» (هیکس، استیون آر. سی.، تبیین پست مدرنیسم، ترجمه: حسن پورسفیر، ۱۳۹۱ انتشارات ققنوس، ص ۳۱)

بلوک غرب و بلوک شرق، دو جامعه ای که سارتر در نمایشنامه ی نکراسوف مورد نقد و هجو قرار داده است، جوامعی هستند که اسیر تمامیت خواهی پنهان خود هستند. و هیچ سامان نمی یابند و همواره در معرض تأثیرپذیری از قدرت جبری و ایدئولوژی تحمیلی هستند و با جمهوری کلاسیک فاصله گرفته اند. در اینجا نظر هانا آرنت را نیز در تأیید چنین وضعی از وضع بشری – که همواره در زحمت، و کار، و کنش به سر می برد – به طور کلی، ملاحظه می کنیم:

« قدرت سیاسی نه از قهر که از کنش هماهنگ انسانها زاییده می شود. سیاست حوزه ی اقناع است نه زور… آرنت هواخواه جمهوری خواهی کلاسیک است… تمامت خواهی در اشکال گوناگونش، از نازیسم و فاشیسم گرفته تا استالینیسم، یکی از مسائل مهم دهه های میانی قرن بیستم بود… آرنت معتقد است که برای اینکه تمامت خواهی محل بروز یابد باید تجارب بشر و وضع بشری در قرن بیستم از پایه دستخوش دگرگونی عمیقی شده باشد… آرنت ریشه ی تمامت خواهی را در دو تحول مهم در هستی بشر معاصر می دید. یکی توده ای یا توده وار شدن جامعه و دیگر گسترش جایگاه ایدئولوژی در جامعه ی توده وار…» (پولادی، کمال، تاریخ اندشه سیاسی در غرب: قرن بیستم، ۱۳۸۸ نشر مرکز، صص ۱۶۵-۱۶۸)

که البته توده ی مردم در نظام سرمایه داری هم به همین شکل ملعبه ی گروهی از تصمیم گیران قرار می گیرد و سارتر در سخنرانی خود در ژاپن چنین گفته است: «در سرمایه داری کنونی (چونان هر نظام سلطه ی طبقاتی) طبقه ی حاکم هدف های اصلی فعالیت کلی جامعه را تعیین می کند، و طبقه های محروم جامعه باید به این هدف ها تحقق بخشند.» (ص ۱۱۰، کار روشنفکری) این احتمالاً همان مفهوم “هژمونی” است که آنتونیو گرامشی آن را مطرح کرده است؛ یعنی دستگاه هژمونی سیاسی و فرهنگی.

این توده ی مردم، از نگاه آرنت – در کتاب گذشته و آینده – دارای دو سطح است: جامعه ی توده ای و فرهنگ توده ای. آرنت در فصل ششم کتاب خود (بحران در فرهنگ: اهمیت اجتماعی و سیاسی آن) می نویسد: «بنظر می رسد جامعه ی توده ای و فرهنگ توده ای با هم ارتباط دوجانبه دارند، امّا جنبه ی مشترک آنها توده نیست، بلکه جامعه ای است که توده ها نیز جزو آن شده اند. جامعه ی توده ای هم از لحاظ تاریخی و هم از نظر مفهومی، بعد از جامعه می آید؛ … جامعه به مفهوم مدرن آن، بی شک قدیمی تر از جامعه ی توده ای است؛ امّا از دوران مدرن قدیمی تر نیست… بخش زیادی از نومیدی افراد در شرایط جامعه ی توده ای به این واقعیت مربوط می شود که این راههای فرار اکنون بسته شده اند، زیرا جامعه همه ی قشرهای جمعیت را به خود جذب کرده است.» (ص ۲۸۵، میان گذشته و آینده)

در نمایشنامه ی نکراسوف نیز شاهد هستیم که شخصی مثل سیبلو هیچ راه فراری ندارد و برای تغذیه و زنده ماندن مجبور است در جامعه ی توده ای خود حل شود و از دستور سرپیچی نکند و سراغ مخالفت با هیچ موردی نرود الّا کمونیست ها: – سیبلو: ورونیک، تو شاهدی که نزدیک ده سال است از سرخ ها تغذیه می کنم. این غذای بدهضم و یکنواختی است. بارها آرزو کرده ام که رژیم غذایی ام را تغییر دهم، برای امتحان هم که شده از کشیش ها، فراماسون ها، از میلیاردرها، از زن ها، تغذیه کنم. (تابلوی سوم نمایشنامه نکراسوف)

همین شخصیت رنجور سیبلو که در اینجا از ماهیتی که اجتماع به او داده منزجر است در پایان نمایشنامه آنگاه که از سوی هیأت مدیره به عنوان مدیر نشریه انتخاب می شود ابتدا از حال می رود ولی لحظه ای بعد اطاعت امر می کند با تیتر جدید “ژرژ دو والرا خود را به کمونیست ها می فروشد.” و آخرین دیالوگ مضحک نمایشنامه نیز از اوست: “خب، بچه ها، من را دوست دارید؟” که ضعف شخصیتی و روانی او را توأم با ماهیت ضعیف اجتماعی اش نشان می دهد.

سارتر در مورد مقدم بودن وجود بر ماهیت هم در کتاب “اگزیستانیسالیسم و اصالت بشر” و هم در سایر آثارش: «سارتر در مورد انسان در اگزیستانیسم گونه ای اومانیسم است تأکید کرد که وجودش مقدم بر ماهیت اوست… سارتر هستندگان را به سه دسته تقسیم کرد: انسان ها، آنچه انسانها ساخته اند، و ابژه های طبیعی. در انسانها وجود مقدم بر ماهیت است، در آنچه آنها ساخته اند ماهیت مقدم بر هستی است، و در ابژه های طبیعی هستی و ماهیت با یکدیگر همراه می شوند.» (ص ۱۶۸ و ۱۶۹، سارتر که می نوشت)

نمایشنامه ی نکراسوف از این لحاظ نیز قابل تأمل است که بدانیم سارتر تا چه حدّ به کمونیسم تعلقاتی داشته و تا چه مرزی از آن دفاع کرده گرچه در سراسر متن هر دو جناح را مورد طعن و هجو قرار داده است. گویی بیشتر درس اخلاق می دهد تا واقعیت نظام کمونیستی را تأیید کند. «برای پژوهشگر آثار سارتر (حتی نوشته های دورانی که به مارکسیسم نزدیک شده بود) بسیار دشوار است که مرز میان اندیشه ی او با امر سیاسی و تعهدهای اخلاقی اش را ترسیم کند.» (ص ۲۹۷، سارتر که می نوشت) «سارتر در سالهای آغازین جنگ سرد هوادار اتحاد شوری شد، و حتی به حزب کمونیست فرانسه نزدیک شد… امّا در سال ۱۹۵۶ به دلیل انقلاب مجارستان و سرکوب آن به دست نیروهای ارتش سرخ و نیروهای نظامی پیمان ورشو دوباره از شوروی و حزب کمونیست دور شد، هرچند دلبستگی اش به مارکسیسم نه فقط باقی ماند بل تقویت هم شد. مواضع روشنفکران چپ گرایی چون سارتر، مرلوپونتی، و بووار در برابر احزاب کمونیست تا حدودِ زیادی نمایانگر سردرگمی و گیجی سیاسی آنها بود. برای خودشان روشن نبود که آیا درست است که به هر قیمت از سیاست های اتحاد شوروی دفاع کنند یا نه.» (ص ۳۰۱، سارتر که می نوشت)

ساختار نمایشنامه ی نکراسوف، به صورت بیان وقایع در سیر زمانی خطی و تماماً رئالیستی رقم می خورد و با فرم و سبک مدرن و پست مدرن درام نویسی فاصله دارد؛ امّا تلفیق مفهوم فاجعه ی انسانی و هژمونی فرهنگی از آن یک متن گروتسک ساخته است. اینجاست که نویسنده با وارونه سازی و پارودی حقیقت رودروی سرمایه داری می ایستد:

«به گمان او [سارتر] نویسنده پیوسته در جریان زندگی و کار هرروزه ی خویش با مسائل مشخص اجتماعی درگیر می شود، و وظیفه دارد که از حقوق ستم دیدگان دفاع کند و علیه استعمارگران، سرکوب گران و استعمارگران بستیزد. در این صورت (و فقط در این صورت) نویسنده روشن فکر محسوب خواهد شد… از نظر سارتر جز دو راه پیش روی نویسنده و روشن فکر نیست. آن ها برمی گزینند که به کدام اردو بپیوندند، اردوی ستم گران یا ستم دیدگان. اگر در برابر بی عدالتی سکوت کنند به ظالم یاری رسانده اند. در جامعه ی کنونی تعهد روشن فکر مبارزه با سرمایه داری است.» (ص ۱۰۸، کار روشنفکری)

در مقابل نظام سرمایه داری، اندیشه ی مارکسیسم است؛ که به تعبیر سارتر در زیست جهان معاصر، گریزی نیست جز گرایش به مارکسیسم: «سارتر در ۱۹۶۰ در نقد خرد دیالکتیکی مارکسیسم را “فلسفه ی گریزناپذیر دوران ما” خواند. [البته] مفهوم “مارکسیسم” در بیشتر آثار که سارتر پس از جنگ نوشت مطرح شد، و در برخی از آنها در قلب بحث ها و حتی در مقام موضوع محوری قرار داشت، امّا سرانجام به دقت تعریف نشد.» (ص ۳۰۵، سارتر که می نوشت) در این اثر نیز آنچه سارتر مدّ نظر دارد همان برابری اجتماعی است در مقابل جامعه ی طبقاتی و همین است که در پایان نمایشنامه ی نکراسوف، مدیر سابق نشریه سوارآپاری هشدار می دهد که: موتون، لوئی هجدهم است. بازگشت سلطنت است. و باید از انقلاب ژوئیه ترسید.

در واقع، تصویری که سارتر در این اثر نمایشی عرضه می دارد آوردگاهی است از دو قطب ناگزیر حیات آدم هایی که به ناچار خود را ملزم و موظف می دانند که به تعهدات سیستم خود پایبند باشند. اینجا سؤال اساسی فلسفه ی سارتر مطرح می شود: انسان تا چه حدّ آزاد و مختار است؟ و راه رهایی از مخمصه ی دوران چیست؟ پاسخی که ژرژ والرای زرنگ برای آن دارد فرار است. فرار به اتفاق ورونیک، که در جبهه ی کمونیسم قلم می زده است. و اهل تظاهرات است و آنجا که ژرژ (در تابلوی سوم) از او می پرسد که

– ژرژ: … روی هم رفته “سرخ” هستید؟

و او پاسخ می دهد:

– ورونیک: “صورتی”.

این شاید تنها در سطح سیاست نباشد؛ و همان طرز تلقی سارتر باشد از تلفیق مارکسیسم و اگزیستانسیالیسم.

«نمی توان در نوآوری اگزیستانسیالیسم سارتر تردید کرد، اگزیستانسیالیسمی که برای رویاروییی با وضعیت های افراطی و واقعیت انسانی مشخص او در تضاد با ماتریالیسم مارکسیتی و جبرگرایی زاده شد… سیمون دوبوآر این موضوع را به موجزترین شکل ممکن چنین بیان کرد: “وی به روش دیالکتیکی گرویده بود و می کوشید آنرا با اگزیستانسیالیسم بنیادی خویش سازگار کند.”» (ص ۲۷۶، فلسفه و انقلاب) و در این نمایشنامه نیز اگر ورونیک را شخصیت مورد تأیید نویسنده در نظر بگیریم، پس بی ارتباط نخواهد بود اگر تفکر تلفیقی را برای این شخصیت و در واقع پیام خود نویسنده در نظر بگیریم. «سارتر زمان زیادی صرف کرد تا نشان دهد چگونه مارکسیم پس از آنکه ما را به خود جلب کرد، همچون ماه که امواج را به سمت خود می کشاند … ناگهان ما را سرگردان به حال خود رها می کند.» (ص ۲۷۸، فلسفه و انقلاب)

 

 

منابع

  • آرنت، هانا، توتالیتاریسم، ترجمه محسن ثلاثی، ۱۳۹۴، نشر ثالث
  • آرنت، هانا، وضع بشر، ترجمه مسعود علیا، ۱۳۹۴، انتشارات ققنوس
  • احمدی، بابک، سارتر که می نوشت، ۱۳۹۴، نشر مرکز
  • احمدی، بابک، کار روشنفکری، ۱۳۹۲ نشر مرکز
  • بردشا، لی، فلسفه سیاسی هانا آرنت، ترجمه خشایار دیهیمی، ۱۳۸۰، انتشارات طرح نو
  • پولادی، کمال، تاریخ اندیشه سیاسی در غرب؛ قرن بیستم، ۱۳۸۸، نشر مرکز
  • دونایفسکایا، دونا، فلسفه و انقلاب؛ از هگل تا سارتر و از مارکس تا مائو، ترجمه حسن مرتضوی و فریدا آفاری، ۱۳۸۳، انتشارات خجسته
  • سارتر، ژان پل، نکراسوف، ترجمه ی قاسم صنعوی، ۱۳۹۲ کتاب پارسه
  • سارتر، ژان پل، هستی و نیستی، ترجمه مهستی بحرینی، ۱۳۹۴، انتشارات نیلوفر
  • سارتر، ژان پل، اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر، ترجمه مصطفی رحیمی، ۱۳۸۶، انتشارات نیلوفر

 

این مطلب پیش از این در نشریه ی تجربه منتشر شده است. > > > >

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *