کاربرد مؤثر علوم انسانی در جامعه ما مستلزم تحقق چه شرایطی است؟ به عبارتی امکان کاربرد طبیعی این دانش در کشور مستلزم  وجود چه بستر‌هایی است؟

علوم انسانی جدید امری است که در یکی دو قرن اخیر شکل گرفته است. این علوم انسانی تنها در غرب متولد شد. در هیچ جای دیگری از جهان علوم انسانی شکل نگرفته است و اگر شکل گرفته از غرب رفته است. همه سنن تاریخی و همه فرهنگ‌ها -نمی‌گویم که انسان‌شناسی نداشته‌اند، انسان‌شناسی اسطوره‌ای داشته‌اند، انسان‌شناسی دینی داشته‌اند، علم النفس داشته‌اند، انسان‌شناسی عرفانی داشته‌اند- اما انسان‌شناسی به معنای علوم عمدتاً تجربی جدید بخشی از نظام اپیستمیک علمی جدید است. این نظام اپیستمیک یعنی تفکر علمی فقط و فقط در غرب شکل گرفته است به بیان دیگر این نظام علمی جدید به تبع ظهور عقلانیت جدید بوده است. عقلانیت جدید یعنی فهمی که چهره‌هایی مانند گالیله، نیوتن،  تیکو براهه، کوپرنیک یا دکارت از عالم داشته‌اند منجر به معنا و مفهومی از عقلانیت شد و در دل این عقلانیت بود که نظام علمی جدید شکل گرفت و در دل این نظام علمی است که علوم انسانی تجربی جدید مانند جامعه‌شناسی، روانشناسی و علم اقتصاد شکل گرفته است. لذا علوم انسانی جدید را شما در جایی می بینید که نظام اپیستمیکِ علمی‌ را دارد و نظام اپیستمیک علمی را در جایی می بینید که عقلانیت جدید در آنجا ظهور پیدا کرده است و عقلانیت جدید صرفاً در نظام متافیزیک یونانی شکل گرفته است. لذا شما عقلانیت جدید، نظام علمی و علوم انسانی را در هیچ یک از دیگر سنن تاریخی نمی بینید. در دیگر سنن تاریخی علوم انسانی به نحوی وارداتی رفته است. همه کپی‌برداری از غرب است و در هیچ ‌کدام از این جوامع علوم انسانی آن اصالت و خلاقیتی که در غرب دارد را ندارد. در جاهای دیگر اساتید دانشگاه داریم اما نظریه‌پردازان اجتماعی و جامعه‌شناسانی که به معنایی به خلاقیت و مفهوم‌سازی رسیده باشند خیلی کم داریم. البته با این مسئله نباید ذات‌گرایانه برخورد کرد به هر حال با ظهور مدرنیته تاریخ بشر، روند جهانی شدن و اینکه تاریخ واحد جهانی شکل‌ بگیرد سرعت و شدت بسیار زیادی پیدا کرده است. در این روندِ جهانی شدن البته همه جوامع تحت سلطه هژمونی غرب در حال پیوستن به این نظام علمی هستند و نقشی حاشیه‌ای را ایفا می‌کنند. جریان اصلی علوم انسانی مربوط به غرب است و بقیه جهان در حاشیه غرب قرار دارند.

به عبارتی علوم انسانی در سنت متافیزیک غرب روئیده است و بنابراین در همان فضای هستی‌شناسی نیز می‌تواند جایگاه خود را بیابد. بنابراین پرسش از «کاربرد» علوم انسانی مستلزم بررسی و جایگاه آن در نظام‌ متافیزیکی است. پرسشی که اینجا مطرح می شود این است که چرا این متافیزیک نتوانست در ایران به درستی استقرار یابد؟

درست است که ما متافیزیک داشته‌ایم اما عقلانیت متافیزیکی در سنت تاریخی ما به واسطه عرفان و تفکر کلامی و سنت عبری محدودیت‌هایی پیدا کرده است وتوسط تفکر حکمی-عرفانی و معنوی ما و تفکر کلامی و تئولوژیک ما «قید» پیدا کرد. به همین دلیل در غرب نظام‌های بزرگ متافیزیکی دارید؛ اما در عالم ما یک نوع وحدت هست. یعنی بین حکمت صدرایی و حکمت مشایی و حکمت اشراقی تفاوت‌ها خیلی عظیم نیست و در خیلی از مبادی‌شان با هم مشترک‌اند. سرعت تحولات در غرب خیلی زیاد است حرکت تفکر عقلانی در عالم ما بسیار بطئی و کند است. می‌خواهم بگویم دو پارادایم یا فضای فکری  مختلف است. لذا سنت متافیزیک یونانی آنچنان که باید در عالم ما بسط پیدا نکرد. در اینجا علانیت متافیزیکی مجال جولان پیدا نکرد و قید پیدا کرد. لذا به ظهور عقلانیت جدید و نظام علمی مبتنی بر آن عقلانیت هممنجر نشد. وقتی عقلانیت علمی و بینش علمی وجود ندارد، علوم انسانی نیز تقریباً چیزی شبیه کاریکاتور است.

«فلسفه» در ایران چقدر کارساز بوده است؟ آیا فلسفه توانسته است نقشی که از آن انتظار می‌رود را، چه در حیطه جامعه و چه در حیطه دولت ایفا کند؟

فلسفه در این کشور بی تأثیر نبوده است. هم به لحاظ امروزی و هم به لحاظ تاریخی.اما امروز گروه‌ های فلسفه ما بخشی از نظام دیوان‌سالارانه و بوروکراتیک کشور هستند و به بازی احمقانه صدور مدرک می‌پردازند. در جامعه ما وراجی فلسفه بسیار است اما خود تفلسف کمتر دیده می‌شود. ما بیشتر دلقک-فیلسوف داریم.

پس از نظر شما فلسفه در ایران نتوانسته از موضع نظری ای که تدارک دیده به جامعه و مسائل و بحران‌هایش بپردازد؟

نه اینکه فلسفه هست و بی‌اثر است، بلکه فلسفه‌ای نیست . در واقع بحران نظری هم داریم. فلسفه همان است که می‌خواهد به بحران جواب بدهد. نه اینکه فلسفه آمده و نتوانسته اثر بگذارد. البتهسنخ انتظاری که از فلسفه برایکاربردی شدن داریم، انتظار درستی نیست. فلسفه در واقع «افق» را تعیین می‌کند و تغییر می‌دهد.کار فیلسوف آن است که افق و چاچوب اصلی بازی را تعیین کند. فیلسوف وارد بازی نمی‌شود و قرار نیست وارد بازی شود.

در کشور ما هم اگر فلسفه نبود توهم تمام وجود ما را گرفته بود. اما امروز فلسفه در برابر عقل توهمی و بنیادگرایی مقاومت کرده است. فلسفه از طریق اثرگذاری‌اش بر روی تفکر جامعه بالاخره طرح پرسش کرده و طرح شعارهای توهمی را متزلزل کرده است. یعنی نقش بازدانده داشته است. البته فلسفه آن نقشی را که در غرب ایفا کرده،  نداشته است. چون اینجا شرایط تاریخی دیگری است.

اگر بخواهیم دنبال راه نجاتی باشیم، بی‌تردید این راه از تئولوژی یا ایدئولوژی یا فقه نیست. اگر راه نجاتی باشد باید از راه تفکر باشد. یعنی اگر بخواهیم نسبتمان با جهان را عوض کنیم، جز از طریق خودآگاهی راه دیگری نداریم. فلسفه چیزی جز خودآگاهی نیست. یعنی اینکه بفهمیم من با جهان خودم چه نسبتی دارم. این‌ها بی‌تردید در افق حرکت ما در چارچوب  بازی ما بسیار دخیل است.

فلسفه را نباید اینگونه سنجید که کجا می تواند به ما کاربرد عملی دهد. مهندسین، تکنیسن ها و فعالان سیاسی در حوزه‌هایی کار می کنند؛ اما در چارچوبی که نظریه پردازان اجتماعی می‌دهند و نظریه‌پردازان اجتماعی باید ریشه در خاک فلسفه داشته باشند. متفکر یا فیلسوف چارچوب کلی حرکت اجتماعی را تعیین می‌کند، نظریه‌پرداز اجتماعی آن را تبدیل به نظزیه اجتماعی میکند، استراتژیست‌ها آن را تبدیل به استراتژی می کنند، فعالان سیاسی آن را تبدیل به عمل سیاسی می کنند. مراتب بسیار متفاوت است. اما در اینجا چنین تقسیم کاری نداریم. وضعیت «آشوب» و بی سامانی است. یعنی از فیلسوف انتظار داریم که کار فعال سیاسی یا استراتژیست را انجام دهد، استراتژیست به جای فیلسوف صحبت می کند. همه اینها یعنی وضعیت آشفته و نابسامان است.

علوم انسانی و اجتماعی در ایران چه نقشی در تصمیم‌سازی‌ها و سیاست‌گذاری‌ها در حیطه دولت دارد؟

جوامعی مثل ایران، جوامعی طبیعی نیستند. مفروضی که به طور ناخودآگاه در پرسش‌های شما و پرسش بسیاری از دوستان وجود دارد این است که گویی جامعه ما جامعه ای سالم و طبیعی است.  در جوامع غربی به دلیل شکل گیری مدرنیته،  سه ساحت دارد: ساحت اقتصاد که ارزش افزوده ایجاد می‌کند؛ ساحت سیاست که امنیت ایجاد می کند و از این منافع دفاع می‌کند؛ و ساحت ساحت تکنیکی و فنی و فرهنگی که دانشگاه در این ساحت قرار می گیرد. این سه ساحت در غرب مثل دایره‌های متقاطع و هماهنگ هستند. اما در جامعه ما وضع این سه ساحت غیر طبیعی است: نهاد بسیار ضعیفی به نام اقتصاد وجود دارد که مثل دایره‌ای کوچک، کنار افتاده است؛ نهاد بسیار کوچک دیگری به نام دانشگاه در گوشه دیگری وجود دارد که با دایره قبلی هیچ ارتباطی ندارد؛ و یک دایره عظیم الجثه به نام سیاست که بر هر دوی این‌ها سنگینی می‌کند. در غرب دانشگاه به اقتصاد کمک می‌کند و متقابلا دانشگاه راهنمای سیاست است. اقتصاد از دانشگاه بهره‌برداری می‌کند. اقتصاد از سیاست حمایت می‌کند. سیاست حافظ دانشگاه و اقتصاد است. سیاست از اقتصاد مالیات می‌گیرد و از دانشگاه رهنمود می‌گیرد. این، رابطه ای ارگانیک است. اما در اینجا لویاتان سیاست و دولت به دانشگاه می‌گوید چه کاری انجان بدهد.لویاتان سیاست اساساً به اقتصاد نیازی ندارد، چون پول بادآورده نفت را دارد. سیاست در غرب باید لایق باشد و برای اینکه لایق باشد نیاز به آگاهی و علوم انسانی دارد تا واقعیت‌ها را بر او آشکار کند. نهاد سیاست در اینجا هیچ نیازی به آموختن دارد. تنها آنجا می گوید چه کنم که دچار بحران است. تازه در این مرحله نیز خود مسئله  و حتی پاسخ را از پیش مشخص می‌کند.  آن کسی که دغدغه کار علمی دارد اساساً وارد این بازی و مناسبات نمی‌شود چون حقیقت کار علمی چیز دیگری است. این شکاف عظیمی که به طور کلی میان دانشگاه به طور کلی و حوزه علوم انسانی  و دولت وجود دارد.

دولت‌ها چقدر می‌توانند در جهت‌دهی به علوم انسانی و تعیین اولویت‌های پژوهشی آن نقش داشته ‌باشند؟

دولت می تواند طرح مسئله کند و بگوید در این حوزه‌ها نیاز به پژوهش دارم. ولی این امر در درجه اول نیاز به یک نوع صداقت و صمیمیت هست. چون ساختار سیاسی ما تمایل دارد که کاری چشمگیر در مدت کوتاه انجام دهد. بیشتر دنبال نمایش است.

از سوی دیگر دولت طرح مسئله می‌کند و بعد راه حل می‌خواهد، راه حلی که به قدرت یا به نیروهای سیاسی مخالف برخورد نکند. درواقع چارچوب بازی را طوری تعیین می‌کند که عملاً کاری نمی توان انجام داد.

از طرف دیگر در برنامه‌ریزی‌های دولتی،تنها عناصر تکنیکی-مهندسی فهم می‌شود. بودجه، تعداد کارمند‌ها، ساختارها و نهادها  و غیره. اما آن‌چیزی که از نگاه من علوم انسانی خوانده مغفول است آن است که امر اگزیستاسیال و انسانی دیده نمی‌شود. اینکه ما با جان آدمیان چه می کنیم ودر اعماق وجودشان که به چشم نمی‌آید چه می‌گذرد. ما می‌توانیم بگوییم که تعداد دانشیاران را باید اینقدر افزایش بدهیم یا نعداد نهاد ها و مقالات را. اما کسی به روح علمی دانشگاه‌ها نمی‌اندیشد.

وضعیت آموزش علوم انسانی در ایران را چگونه ارزیابی می‌کنید؟ آیا دانشگاه ها در این عرصه توانسته‌اند پژوهشگرانی پرورش دهند که بتوانند «مسائل» جامعه را تشخیص دهند و درصدد تبیین آن‌ها برآیند؟

دانشگاه، تنها یک ساختمان است. نهاد دانشگاه در روح و روان دانشگاهیان است. این نهاد نمیتواند از فضای عمومی جامعه جدا باشد. در واقع در فضای عمومی جامعه است که طرح پرسش می‌شود و پژوهش‌گر را وادار به حرکت می‌کند.

این چارچوب و آن فضای عمومی در جامعه امروز ایران مرده است.  جامعه نسبت به مسائلی حساس است که قدرت سیاسی نسبت به آن‌ها حساس نیست و قدرت سیاسی نسبت به مسائلی حساس است که مسائل جامعه نیست (مثل مسئله حجاب). ما مشکل اساسی دیگری داریم. آن مسئله این است که از زمانی که با مدرنیته برخورد کردیم در جامعه ما شکافی تاریخی شکل گرفت. جامعه ما جامعه‌ای دو قطبی است. در این دو قطبی، شکاف و تعارض همواره خودش را نشان داده است. جامعه ما هنوز نتوانسته است هنوز بر این دوقطبیت غلبه کند. هنوز دولت-ملت به معنای واقعی خود در جامعه ما شکل نگرفته است. لذا جامعه دانشگاهی ما در یک قطب قرار دارند و دولت در قطبی دیگر. این‌ها با هم پیوند نمی‌یابند. یعنی مسئله حکومت مسئله پژوهشگر دانشگاهی نیست و مسئله پژوهشگر دانشگاهی مسئله دولت نیست.

نکته دیگری که به این مسئله اضافه می‌شود این است که همه نهاد‌های مدرن که وارد جامعه مثل جامعه ما می‌شود در واقع شبحی از آن وارد می‌شود بدون آنکه روحش وارد شود. نهاد ریاست جمهوری، نهاد مجلس، نهاد حزب، نهاد ژورنالیسم، نهاد سینما  همه آمده‌اند اما روح این نهادها وارد جامعه ما  نشده است. در واقع هر موقع که می خواهیم نهادهای خود را تحلیل کنیم، کافی است اصطلاح کلمهpseudo یعنی «شبه» را بر سر آن بیاوریم. یعنی ما در اینجا شبه دانشگاه، شبه پارلمان، شبه رئیس جمهور داریم، شبه حزب، شبه ژورنالیم داریم. یعنی آن نقشی که این نهادها در جامعه مدرن غربی بازی می‌کند به خاطر اینکه این نهاد ‌ها نتیجه طبیعی خود تاریخ بوده است. و ما هنوز نتوانسته ایم. به خاطر اینکه آن عقلانیت علمی و عقلانیت جدید در ما ریشه ندوانده است در واقع این نهادها هم چندان در ما عمیق  نیست. قاعدتاً دانشگاه نمی‌توان آن نقشی را که در غرب بازی می‌کند، ایفا کند. لذا نه فقط علوم انسانی بلکه علوم تجربی، فنی و مهندسی ما نیز توسعه نیافته‌اند و نتوانسته‌اند نقشی ایفا کنند. صنایعی مونتاژی داریم و عده‌ای تکنوکرات-بروکرات که به این نظام فشل شبه‌صنعتی و مونتاژی می‌پیوندند و باعث می شوند ما هنوز برای نانمان ‌برای لباسمان محتاج غربی باشیم. چون توسعه نایافته هستیم، هر حرکتی را در بوق و کرنا می‌کنیم، به این دلیل که هنوز نتوانسته‌ایم به قافله مدرنیته آنچنان که باید، بپیوندیم.

 

منبع:

http://bordar-ensani.ir > > > >

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *