بودن یا نبودن (از ماهنامه کاوش – مهرماه ۱۳۴۲)

 

ارنست ماخ Ernest Mach فیلسوف و فیزیکدان نامی بیاد می­آورد که در خردسالی پدرش او را به بالای دیوارهای قلعه شهر به گردش می­برد. او از بالای قلعه وقتی که به پرتگاه بیرون شهر می­نگریست و کسانی را می­دید که در پایین راه می­رفتند از تعجب فریاد برمی­آورد که آنان چگونه از بالای حصار بدانجا راه یافته­اند. ماخ اضافه می­کند که وی قادر به دیدن و تشخیص راه باریک و سرآشیبی که به پرتگاه می­رفت نبود … بدینگونه ما نیز وقتی که از بالای حصار زندگی به مردگان می­اندیشیم و رفیقی را که چندی پیش با ما بود و چون ما می­گفت و می­خندید مرده می­یابیم، مانند ارنست ماخ کوچولو متعجب می­گردیم و از خویشتن می­پرسیم که وی چگونه در پرتگاه مرگ درافتاده. در این شگفتی همه انبازیم و حتی گاهگاهی فریاد نومیدانه ­ی جویندگان بزرگ اسرار را نیز می­شنویم که می­گویند:  هر بند گشاده شد مگر بند اجل!

مرگ­های ناگهانی تأثیر روحی بیشتر دارند، زیرا در این موارد به پایان سرگذشت هیچ اشاره­ ئی راهنمون نیست، ذهن آدمی پیشاپیش به قبول آن آماده نگشته، درحالیکه هنوز خاطره­ی گرم او را داریم و صدای نرمش در گوش ما منعکس است یک روز بناگاه بانگ برمی­آید که فلان نماند و ما مبهوت و پریشان در لب گودالی که در جلوی پایمان دهان باز کرده پرسش­هائی را که از هزاران سال پیش در چنین مواقعی بر زبان­ها گذشته تکرار می­کنیم:

کاه نبود او که ببادی پرید،
آب نبد او که به سرما فسرد!
شانه نبود او که به موئی شکست
دانه نبود او که زمینش فشرد!
(رودکی)

بدینگونه برای همه اقوام در تمام ادوار معمای مرگ مطرح بود. بشر با قدرت اندیشه و خر د از همان اوان اصرار ورزید که این راز را بگشاید و بداند که آن­ها که ما را بدرود می­گویند چرا می­روند؟ در نظر بشر اولیه چیزی که غیرطبیعی می­نمود مرگ طبیعی می­نمود، زیرا مرگ­هائی که در دنبال زخمی، سقوطی، دندان و چنگال درنده­ای درمی­رسید کم و بیش قابل فهم و روشن بود. لکن دشواری روزی فرامی­رسید که کسی بدون زخم و خون چون آتشی که به آهستگی بخاموشی گراید سرد می­گشت در اینجا بود که ناچار قدرت مخربه­ی همسایه­ئی دشمن (در آن زمان تقریباً همه­ی همسایگان دشمن بودند) علت این شوربختی بشمار می­رفت، همگان یقین داشتند که این حادثه را جادوگر آنسوی مرز قبیله بوجود آورده است. در زمان ما نیز در پی مرگ رئیس قبیله­ای در آفریقا روابط همسایگان تیره می­گردد و اگر جادوگر قبیله­ی مجاور که مورد سوءظن قرار گرفته بچنگ افتد آنقدر شکنجه می­بیند تا اعتراف به «گناه» خویش کند و یا لااقل «گناهکار» حقیق را بشناساند. همینکه در این میان پای جادوگران باز شد صحبت از ارواح خبیثه و شیاطین و اجنه تبه کار ناگزیر و احتراز ناپذیر می­شود، و از اینجا تا این فرض که همه بیماری­ها کار شیطان و ارواح شریر، نفس خبیث است قدمی بیش نیست.

بشر به موازات پیشرفت و تکامل نظریه­ ی مرگ خویش را نیز هرچند گاه عوض می­کند. مثلاً چندی نگذشت که بشر با مرگ خوی گرفت، دیگر آن را «غیر طبیعی» نشمرد و بفرمان سرنوشت گردن گذاشت و با خود چنین اندیشید:

در این باغ سروی نیامد بلند،
که باد اجل بیخش از بن نکند،
نهالی به سی سال گردد درخت،
ز بیخش برآرد یکی باد سخت.
(سعدی)

و پذیرفت که «ز مادر همه مرگ را زاده­ایم».

* * *

لکن باز پرسش بزرگ و معمای دشوار «فردای مرگ» همچنان مغزها زا می­فرساید، همه در حیرتند که از این آمدن و رفتن­ها مقصود چیست و در آنسوی گور چه­ها می­گذرد؟ اقوام نخستین از همان اوان بنوعی بقا معتقد گشتند. برای مثال پاسخی چند را که یونانیان قدیم به این مسئله یافته بودند باختصار می­آوریم: یکی از پاسخ­ها این بود که ارواح همچنان در گورهای خویش می­آرمند و یا به غارها و شکاف کوه­ها پناه می­برند و در آنجا بصورت مار، موش و یا شب پره درمی­آیند. گروهی می­گفتند که ارواح شاهان نیکوکار در جزایری که گورهای باشکوهشان برپا شده آزادانه می­گردند. گروهی باور داشتند که ارواح اگر خود را در دانه سبزی­ها (از قبیل لوبیا و غیره) و یا بادام و فندق پنهان کنند و زنانی آن­ها را بخورند و بارور شوند دوباره بصورت بچه­ی آنان می­توانند بشکل آدمی از نو زندگی کنند.

گروهی بر آن بودند که ارواح به شمال – که هرگز در آنجا خورشید نمی­درخشد- روانه می­شوند تا بهمراهی باد شمال – که بار آور است- بازآیند. گروهی هم می­اندیشیدند که جایگاه ارواح غرب اقصی –تارتاروس- است که دنیائی است با سازمان و قوانین و آدابی خاص. بر این همه عقیده تناسخ را نیز باید افزود.

بدینسان هر گروهی و قومی درباره آن سوی گور عقیده­ئی موافق طبع خویش یافت و چنان شد که دفترها از گفتگوی آن پر شد. پیامبران، حکیمان و سخن پردازان هر یک در این راه کوشیدند و برای چیره شدن بر این تاریکی چراغی برافروختند.

در این گفتار ما بیشتر به شرح کارنامه­ی دانشمندان امروز خواهیم پرداخت و خواهیم کوشید که از نظر کسانی که جواب معمای مرگ را در آزمایشگاه­ها می­جویند خبر بیابیم. در این کار نوشته­های دانشمند نامی وینترشتاین و پروفسور هایلبر راهنمون ماست.

استاد اخیرالذکر سخن را بدین گونه آغاز می­کند «مبادله­ی ماده و انرژی، تغییر و تکامل شکل خارجی، قابلیت پرورش و بسط، تنوع عکس العمل­ها در مقابل تحریک و بدل مایتحلل: چنین است نشانه­های زندگی. بنابراین در زنده سکون و استقرار نیست. زندگی موازنه متغیر و متمادی است و زنده آنست که موازنه را در هر آن بتواند بوجود آورد. مرگ از بهم خوردن این موازنه پدید می­آید.»

هنگامیکه یک بار این موازنه بهم خورد، دیگر بازیافتن وضع متوازن امکان پذیر نمی­گردد. گوئی «در برابر ساعتی قرار گرفته­اید که همه­ی چرخ­ها و فنرها و عقربک­های آن بر سر جای خود آنچنان که بوده هست، لکن حادثه­ئی روی داده که به هیچ وجه ساعت کار نمی­کند. هیچ دستی چابک و توانا و مغزی چاره اندیش قادر به بازگرداندن آنچه که حرکت و زندگی بوده نیست.»

موجودات زنده از سلول­ها ساخته شده­اند؛ و همچنان که همه شاگردان مدارس می­دانند این موجود یا یک سلولی است و یا چند سلولی. در موجودات یک سلولی مرگ مساوی است با امحای سلول. اما در موجودات مرکب چنین نیست و برای وقوع مرگ از میان رفتن و آسیب دیدن همه­ی سلول­ها شرط لازم بشمار نمی­آید.

قریب هفتاد سال پیش از این دانشمند بزرگ آلمانی وایسمان Weismann مسئله جاوید بودن حیوانات یک سلولی را مطرح کرد. معلوم است که تکثیر و تولید مثل موجودات یک سلولی که ابتدائی­ترین زنده­هاست از راه تقسیم و دو نیمه شدن سلول مادر است. از هر سلول تازه نیز – پس از طی دوره­ی تکامل- از سر نو دو سلول دیگر بوجود می­آید. بنابراین اگر این جریان ادامه یابد نسئله­ی مرگ و میر در میان نیست. اندکی پس از آن، کسانی در صحت نظر وایسمان شک کردند. زیرا مشاهده شد که پس از گذشتن چند نسل در جریان زندگی زندگی موجودات یک سلولی فسادی ظاهر می­گردد. سلول­ها پس از چند نسل خاصیت تجزیه و تقسیم خود را از دست می­دهند. بعدها معلوم گردید که اگر محیط زندگی سلول­ها عوض شود بار دیگر آن­ها نشاط جوانی از سر می­گیرند. از این روی شک و تردیدی که در درستی نظر وایسمان بمیان آمده بود زایل گشت.

درباره­ی مرگ، نظر دانشمندان این است که آن، صفحه­ی دیگری است از باب تکامل و بقای الیق. البته، از نظر فرد مرگ حادثه­ی­ اندوهباری است، اما نباید فراموش کرد که از لحاظ بقای نوع حتی سودمند هم هست. این نکته را در بیتی از سعدی هم می­توان یافت:

اگر زباد خزان گلبنی شکفته بریخت
بقای سرو روان باد و سایه­ی شمشاد.

اگر داروینیسم را اندکی باجرأت تفسیر کنیم ما نیز بقای لایق­تر را نتیجه جنگ زندگی خواهیم دانست و بر اندوه و ناکامی افراد بیکباره بی­اعتنا خواهیم گشت و در این حال برای لحظه­ای محکومیت خویش را (بعنوان یک فرد انسان فانی) نیز بدست فراموشی خواهیم سپرد.

اگر از وایسمان مژده نامیرائی تک­یاختگان را شنیدیم از هاریسن Harrison اشاره­ی بقای موجودات مرکب را نیز درمی­یابیم. او سلول­های عصبی قورباغه را کشت کرد، از آن پس کارل Carrel کار او را دنبال کرد و همان صورت نسجی را بپرورانید. نسج کارل متعلق به اندامی بود که مدت­ها پیش مرده بود.

در برابر تهدید مرگ، اولین تسلی انسان ادامه نسل است. به اندیشه­ی اینکه در فرزندان ما آثاری از ما باقی می­ماند می­کوشیم که از وحشت نیستی خود را برهانیم. لکن این تسلی بسیار ناچیز است. حس صیانت نفس که مهمترین عامل دراز کردن عمر فرد است در ذهن انسانی بناچار به تأیید اندیشه­ی بقای پس از مرگ کمک می­کند بشر اصولا برای تسلی خویش به چنین باوری شدیداً نیازمند است و برای اینکه این عقیده را هر چه محکمتر در ضمیر خویش جای دهد و خویشتن را بدینسان جاوید سازد از هیچ کوششی فرو نمی­نشیند.

وی می­خواهد در موازات دلایلی نقلی از طبیعت هم بر درستی این اعتقاد گواهی گیرد. این دو بیت زاده­ی چنین حال و نیازی است:

فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد؟
کدام دانه فرورفت از زمین که نرست،
چرا به دانه­ی انسانیت این گمان باشد؟

در هر حال همگان هر روز با مرگ سروکار داریم عده­ای بر اثر تصادفات و جنایات و تصادمات تعدادی بعلت بیماری و بالاخره بهر عنوان و سببی که باشد مرگ هر روز گروهی را طعمه­ی خویش می­سازد. گاهگاهی که ناقوس­ها برای یکی از آشنایان، بصدا درمی­آید، آنوقت تأثر ما افزون می­گردد و ما درباره­ی مرگ بیشتر می­اندیشیم و از خود می­پرسیم: چرا؟ این «چرا» همواره مورد نظر دانشمندان نیز می­باشد. صرف نظر از هر چه که گفته­اند و شنیده­ایم دانشمندان از خود می­پرسند: آیا حقیقتاً مرگ ضروری است با توجه به ستون علل مرگ در آمار متوفیات جواب جالبی بدست می­آید. «مرگ طبیعی» در این آمارها بعنوان علت مرگ شناخته نمی­شود. بنابراین باید پرسید: آیا اصولا مرگ نتیجه طبیعی تکامل ارگانیسم موجود است یا نه؟ در آمار مرگ و میر «ضعف پیری» جای بسیار ناچیزی را دارد مطئناً اگر معاینه­ی دقیق­تری از مردگان شود و در صورت لزوم حتی کالبد شکافی نیز انجام گیرد رقم مربوط به مرگ و میر بعلت ضعف پیری صفر خواهد شد.

اگر مرگ بدین دلیل نتیجه­ی طبیعی تکامل و تطور موجود زنده نیست، پس درباره­ی مرگ حشرات یک روزه و زنبورها و پشه که در بهاران زاد و مرگش دردی است چه می­توان گفت؟ لابد باید به عذر کلاسیک متوسل گشت و کم بودن اطلاعات را پیش کشید.

وانگهی، اگر ضعف پیری عامل مرگ نیست چرا شماره کسانی که از دروازه هشتاد سالگی می­گذرند چنین اندک است و آنهایی که به صد سالگی می­رسندانگشت شمار؟ پس ناچار باید گفت که ضعف پیری اگر هم علت مرگ نباشد از عوامل مهم آن است. مقاومت در مقابل آسیب عناصر خارجیبا پیشرفت سن کمتر می­شود.

بادی که جوانان را نمی­لرزاند ریشه عمر پیران را از بن برمی­کند و از اینجاست که ضعف پیری را چون دیباچه­ی مرگ میدانند. و بهمین علت است که سعدی گفته:

مرا تکیه جان پدر بر عصاست،
دگر تکیه بر زندگانی خطاست.

و نیز از اینجاست اندیشه­ی پیوند و خویشاوندی «جاودانی» و «جوانی». پس بشرط جوان ماندن میتوان زنده ماند.

در نتیجه می­توان گفت که دشمن زندگی بشر پیری است!

اکنون باید پرسید ارگانیسم چرا پیر می­شود؟ چرا آدمی پس از چندی اسیر ضعف می­گردد؟ برخی گویند که عوامل خارجی موجب آنست. مثلا مچینکوف عقیده دارد که مرگ از تأثیر محصول متابولیسم میکربهای روده حادث می­شود. یعنی، اگر قادر می­شدیم که این زیان را زایل کنیم، دوران عمرهای دراز تورات از سر گرفته می­شد.

این نظریه را همه کس قبول ندارد. لکن باید گفت که عواملی از این قبیل، (درد و اندوه را هم باید بر این شمار افزود، زیراعوامل روحی به اندازه­ی عوامل مادی موثر است) در ظهور علایم پیری بی­تأثیر نیست. پس با دقت و تدبیر می­توا ن پیری را بتعویق انداخت. اما فراموش نکنیم که موضوع مهم، تعویق و تأخیر و یا بدست آوردن مهلت بیشتری نیست، مسأله این است که اصولا پیری چراست؟

برای راه یافتن به حل این دشواری مسأله را از جوانب دیگر ملاحظه می­کنیم: پیری کی آغاز می­گردد؟ عده­ای خواسته­اند پیری را به عوامل خارجی چون باکتری­ها وابسته سازند.

لکن وجود این پیوند روشن نیست. آیا می­توان ادعا کرد که بوجود آمدن تحولات دوران بلوغ بعلت فعالیت برخی باکتری­هاست؟

آیا مطلقاً در میان روئیدن نخستین تارهای سبیل – که در برخی جوانان چنان مایه­ی غرور است- و دمیدن نخستین موهای سپید – که در برخی میان سالان چنان مایه­ی غم و اندوه است- چه تفاوتی می­توان گذاشت؟ همان گونه که آغاز و پایان قاعدگی نیز نباید چون دو مقوله­ی جدا از هم دیده شود. اگر بگوئیم که پیری در هر حال محصول عوامل مخرب است باز باید روشن شود که این دوران از کی آغاز می­گردد. این هم مسأله­ی دشواری است. زیرا دقیق و درست چشم از دوازده سالگی روی به نقصان می­گذارد. شنیدنی­تر اینکه گوش انسانی از دو سالگی خاصیت شنیدن صداهای بسیار ریز را بتدریج گم می­کند.

از سی سالگی قدرت انجام کارهای بسیار دقیق کم می­شود. از بیست و چهار سالگی از حجم مغز انسانی کاسته می­شود. البته این سخن بمعنای آن نیست که قدرت انسان در این سن رو بنقصان می­گذارد لکن قدر مسلم این است که نوجوانان بیش از میان سالان و پیران آماده­ی پذیرش اندیشه­های نو اند آنانکه تجربه دارند و در راه کمال پیش رفته­اند کمتر حاضرند که شیوه­های تازه­ای برگزینند …. بدینگونه مسأله پیچیده­تر می­شود، خطوط نمودار ترقی و انحطاط سخت درهم می­شود، بدانگونه که در نقطه­ای هم علایم پیشرفت مشهود می­گردد و هم آیات سقوط و تنزل خوانده می­شود. پس درباره­ی اینکه پیری کی شروع می­شود هر سخنی که گفته شده بیهوده خواهد بود، و شاید بصواب نزدیکتر است که بگوئیم:

  • پیری را مرزی نیست!

تکامل انسان از روز بهم رسیدن دو سلول تناسلی که سرآغاز سرگذشت فرد است شروع می­شود و تا پایان زندگی ادامه می­یابد. رومیان قدیم می­گفتند که «مرگ از روز تولد آغاز می­شود»، اگر مقصود آنست که هر گامی در راه تکامل ما را به نقطه­ی انتهای داستان نزدیک­تر می­سازد و بنابراین هرقدر کامل­تر می­شویم بمرگ، بهمان نسبت، نزدیک­تر می­گردیم پس باید گفت که ابتدای این ماجرا از زهدان مادر است زیرا اگر سرعت رشد را مقیاس تکامل بی­انگاریم، باید گفت که تا روز تولد صدی ۹۹ این راه پیموده شده است.

تماشای صحنه طبیعت از لحاظ طول عمر حیرت افزاست. ایام زندگی گوئی بر اساس هیچ حسابی تقسیم نشده. چنان که حصه­ی فلان حشره چند ساعتی بیش نیست. و حال آنکه قسمت فلان لاک پشت چند قرن و آن درختی که در کالیفرنیا می­روید چند هزار سال است! آیا در این هرج و مرج اندیشه­ی کشف قانون و نشامی سودای خامی نیست؟ آیا اصلا علتی خاص می­توان یافت که نشان دهد چرا آن جانور بدانگونه زود پیر شده و این درخت بدینسان دیر؟ دانشمندان برای کشف قانون و ضابطه­ی این امر سال­ها کوشیده و عقاید گوناگونی اظهار داشته و راه حل­های مختلفی برای این مشکل اندیشیده­اند. مثلا می­گویند در مطالعه­ی عمر یک طایفه از جانداران (مثلا پستانداران) می­بینیم که درازی زندگی حیوان با جثه­ی آن تناسبی دارد، بدینگونه عمر پستانداران کوچکتر کوتاه­تر (مثلا موش) [از] بقای حیوان بزرگتر (مثل فیل) بیشتر است.

لکن، فریدن تال Frieden Thal این مقیاس را قبول ندارد، او نسبت وزن دماغ را به وزن بدن عامل مهم­تر و قطعی­تری بشمار می­آورد و می­گوید باهوش­ترین حیوانات در طائفه و نوع خود بیش از دیگران زندگی می­کنند. با این حساب عمر طبیعی انسان بسیار دراز می­شود این سخن از لحاظ قانون تکامل هم درست بنظر می­آید زیرا هوش در نبرد زندگی مایه­ی چیرگی است و پیش از این نیز اشاره رفت که هر که در این جنگ بازنده شود پاینده نگردد. نظر روبنر Rubener هم مبتنی بر اساس مصرف انرژی بر حسب کیلو است.

بالاخره سئوال مهمی که پس از همه­ی این بحث­ها مطرح می­شود این است:

-آیا میان قابلیت نشو ونما و عمر نسبتی هست؟

ماهی­ها در دریا و خزندگان درخشندگی هر قدر که بیشتر عمر بکنند حجم جثه­شان افزوده­تر می­شود. حال درختان غول آسا نیز چنین است. پیری با توقف نشو و نما آغاز می­گردد. حکم «توقف انحطاط است» در این زمینه بشدت صادق است. از سوی دیگر مشاهده شده که در هر ارگانیسم کم حرکت – که متابولیسم بهمان نسبت کم است- زندگی دیرپاتر است. این سخن درباره­ی پستانداران مرغان و بسیاری از حشرات نیز صدق می­کند.

مثلا حشرات بصورت کرم( لارو ) مدت درازی زندگی می­کنند و لکن در پایان دوره­ی تکامل که جنبش بیشتری دارند عمرشان تند گذر می­گردد.

در برخی نباتات طول عمر (یا مدت نشو و نما) وابسته به شرایط اقلیمی است. مثال جالب در این باب درخت Avage است که در وطن خویش امریکا از ۵ تا ۱۰ سال عمر می­کند لکن در اقلیم اروپائی دوران نمو آن از ۵۰ تا ۱۰۰ سال بطول می­انجامد.

اگر از نشو و نما جلوگیری شود مرگ بزودی فرامی­رسد. بنابراین تعجیل یا تعویق مرگ تا حدی قابل کنترل است.

تجربه­ئی که روبنر در روی مخمر آبجو انجام داده از شواهد جالب این حکم است. روبنر با نگه داشتن مخمر آبجو در محیطی که غذا فقط برای زنده ماندن نه تولید مثل (از راه تقسیم) کافی بود باعث تعجیل مرگ آن گشت و کشت از میان رفت. آزمایش درباره­ی اعاده­ی جوانی «سرسبزی دگرباره» (regenerescence) شنیدنی­تر است. هارتمان Hartman با تأمین ادامه­ی نمو توانست ارگانیسمی را زنده نگهدارد ارگانیسم­های ابتدائی قدرت و امکان تعمیر خاصی از خود نشان می­دهند. هارتمان ثابت کرد که اگر از سلولی قسمتی را ببرند، سلول بزودی به تعمیر آن می­پردازد و بدینوسیله جوانی را از سر می­گیرد. در زالوها نیز نظایر این تجربه انجام گرفت. نتیجه این است: در تمام مئتی که برای ارگانیسم نمو ادامه دارد با مرگ طبیعی از میان نمی­رود. تجربه­ها در این مورد و در موارد دیگر بسیار تکرار شده قلب قورباغه­ی کشته شده، روزهای متمادی با محلولی که از آن گذرانده می­شد زنده ماند قلب مرد مصلوبی را از بدن جدا کردند و چند روزی بدین گونه بکار واداشتند. همچنین کلیه­ی مرده­ای را بکار گرفتند و جدا از پیکری که از میان رفته بود مدت درازی زنده نگه داشتند …

از این روی وقتی که پزشک تشخیص می­دهد که کار از کار گذشته و مریض مرده است، این سخن را به معنای وسیع کلمه نباید گرفت. چه پس از مرگ هنوز نود درصد ارگانیسم زنده است و یا بتدابیری ممکن است آنها را بفعالیت واداشت، پس، دوباره به پرسش نخستین برمی­گردیم: مرگ چیست؟ برحسب معمول آنچه که پیش از هر چیز از خلعت هستی بری می­گردد جهاز عصبی است. وقتی که در کار این جهاز توقفی حاصل گشت مرگ حادث می­شود. می­توان هر عضوی را بطور مجزا و مجرد زنده نگه داشت. با اینهمه از مجموع این اعضا موجود زنده بدست نمی­آید، زیرا آنچه که زندگی اعضا را هم آهنگ می­ساخت و ما آن را جهاز عصبی می­نامیم از میان رفته است. بی­دخالت و فعالیت این جهاز دم زدن ممکن نمی­گردد، یعنی اکسیژن لازم نمی­رسد، قلب از حرکت باز می­ایستد، یعنی خون غذای لازم را نمی­رساند بدینسان و از این رهگذر مرگ جهاز عصبی بتدریج به سراسر بدن سرایت می­کند.

اگر زنده کردن جهاز عصبی ممکن می­شد، زندگی از نو بازمی­گشت، ارگانیس، عمر دوباره می­یافت. با جریان دادن محلولی در بدن خرگوش و گربه موفق شده­اند که قلب آنها را چند روزی بکار اندازند و مدتی چیزی شبیه «زندگی» مصنوعاً در کالبد سردشان بدمند. استاد وینترشتاین حتی بچه­ای را که از شکم مادر مرده بدنیا آمده بود و بدینگونه ساعتی چند «زنده» کرد.

این آزمایش­ها به دانشمندان جرأت بیشتر می­بخشید، با جاری ساختن محلولی در بدن حیوانات مسموم یا منجمد یا آنهائی که بوسیله­ی ضربه­ئی کشته شده بودند – به نحوی که مرکز جهاز عصبی در مجرای این محلول قرار می­گرفت- آنها را فی­الجمله به زندگی بازگردانید.

با اینهمه هنوز «برگشت ناپذیری زندگی» جزو صفات و خصوصیات مرگ است.

پس از دقت در شرحی که گذشت، شاید پرسیده شود که جهاز عصبی چرا پیش از همه می­میرد؟ باز هم در جواب داستان نشو و نما تکرار می­شود. نمو بافت­ها و اعضای مختلف بدن تا مدتی ادامه می­یابد مثلا پوست همواره در حال تجدید حیات و تازه شدن است، خون آنچه را از دست می­دهد باز می­ستاند، ناخن، مو و غیره هم از راه بدل مایتحلل تازه می­شوند. لکن در این میانه جهاز عصبی از این نمد کلاهی ندارد. سلول­های گانگلیون تا بحد رشد رسیدند از تقسیم و تکثیر بازمی­ایستند و به اغلب احتمال همان سلول­های گانگلیون است که در بچه و پیر در سراسر زندگی فعال است. بدین ترتیب با عدم تقسیم رفته رفته چون تک یاختگانی که در محیط ثابتی چند نسل تقسیم و تکثیر شوند انحطاط روی می­آورد. زیاد شدن و تراکم آنچه که از متابولیسم به وجود می­آید کار سلول­ها را دشوار می­سازد در حقیقت علامت مشخصه پیری تراکم محصولات مختلف متابولیسم و کم شدن آب است ارگانیسم چون اجاقی که دوره بگیرد خفه و ناتوان می­شود و پیری روی می­آورد.

از آنجائی که با قطع سلول­ها توانسته­اند نوعی جوانی دوباره بدان بدهند این سئوال پیش می­آید که آیا در این مورد هیچگونه امیدی به تجدید دوران جوانی نیست؟ مطالعات درباره­ی هورمون­ها و تاثیرات آنها در بدن امیدواری­های زیادی پدید آورده است. می­دانیم که کاراکتر جسمی و روانی زندگان اغلب وابسته­ی هورمون­هاست. نخستین تجربه را در این باب اشتایناخ Steinach در بروی موش­ها انجام داد. آزمایش دانشمند دانمارکی زاند Sand هم جالب بود. او سگ شکاری پیری را که از غایت ضعف نمی­توانست بر روی پا بایستد، چشمانش کم سو و گوش­هایش کر و پشم­هایش ریخته بود و نسبت به هیچ چیز کمترین علاقه­ئی نشان نمی­داد مورد تجربه قرار داد، پس از آن سگ به یک بار به دوران جوانی بازگشت شنوائی­اش از نو نیرو گرفت چشمانش قوی گشت و حتی به سگان ماده هم توجهی یافت و از سر نو به کار شکار پرداخت. دانشمند دانمارکی از تاثیر هورمون­های جنسی استفاده کرده بود. مدعیان گفتند که (زاند) تنها علایم پیری را از میان برد والا سگ شکاری همچنان پیر بود. باید پرسید – آیا پیری جز مجموعه­ی این علائم و عوارض است؟

درباره­ی انسان هنوز نتایج اینگونه تجربیات مورد بحث است. با همه­ی کوشش­ها هنوز بشر به تحقق این آرزو که همانند خدایان یونان باستان جوان و جاودان گردد نایل نگشته است و پیداست که روزگاران درازی در دنبال این رویا خواهد شتافت و برای وصول بدین مقصود به هر دری خواهد زد.

اگر هم چون کیمیاگران به اکسیر اعظم دست نیابد و از درون تاریکی به آب حیوان نرسد، دست کم هر روز راز تازه­یی گشوده خواهد شد و در هر قدم این راه تجربتی اندوخته خواهد گشت، و اینهمه او را در کاستن رنج­ها و ضعف­ها و تلخی­های دوران پیری یاری خواهد کرد و آنگاه اگر «نابودی» همچنان مقدور گریزناپذیر هم باشد «خرابی» و زشتی و تباهی لازمه­ی آن نخواهد بود، پیری بی­گمان معنایی جز جان کندن دراز و پردرد خواهد یافت و نیز آنگاه است که شاید سخن از زیبائی و شکوه غروب به گوش­ها گران نخواهد آمد.

 

اطلاعات مقاله:

ماهنامه کاوش – شماره دوازدهم – مهرماه ۱۳۴۲ – صفحات ۲۷ تا ۳۳

 

 

منبع:

کانال مقالات و کتاب‌های قدیمی (زیر مجموعه کانال‌های انسان شناسی و فرهنگ) https://t.me/oldiranpapers > > > >

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *