شعر و معماری، هنرهایی در پیوندی روحی

 انکشاف حس فضا و الهام شاعرانه در خانه های نیما و سیمین و جلال

بهناز خسروانی

 

در میان هنرها، “معماری” تنها هنری است که انسان در درون ماده و ابعاد آن زیست دارد؛ و “شعر” تنها هنری است که محتوای روحی آن تماماً در ذهن است، بدون هیچ ماده ای و ابعادی. روح و محتوا و معنویت در این دو هنر به چه صورتی ظهور می یابد؟ این دو چه تعاملی با هم می یابند؟ پیوندشان چه اثری می بخشد؟

در فلسفۀ هنر هگل – که روح اساس آن است – “معماری” هنری است که در آن ماده بر روح تفوق بیشتری دارد؛ و روح نمی تواند چندان رضایتمندانه در این قالب درآید. از نظر هگل در “معماری” ماده بر روح غلبه یافته است؛ حال آنکه در “شعر” برعکس. و چون هیچ ماده ای در شعر دخیل نیست برترین هنر است که روح در آن به آزادی کامل می رسد. پس این دو هنر در نظام فلسفیِ هگل در دو نقطۀ ابتدا و انتهای طبقه بندی هنرها قرار می گیرند؛ به لحاظ میزان حضور روح و کاربرد ماده.

فارغ از مفهوم شناسی واژۀ هنر (هنر چیست؟ و هنرها کدام اند؟) – که بحث مفصلی می طلبد – در این جستار به رابطۀ معماری خانه با الهام شعر و نویسندگی به عنوان دو هنر با تأثیر و تأثر متقابل نگاه می کنیم؛ دو هنری که حس تعلق خاطر عمیقاً در هر دو اثر دارد. شاهد مثال خود را هم در تهران معاصر می جوییم: خانۀ نیما یوشیج و خانۀ سیمین دانشور و جلال آل احمد. در این دو خانه به دنبال حس تعلق خاطر، حس مکان، احساس فضا می گردیم؛ و روح مکان و احساساتی که در آن خانه ها (هنر معماری) با آن دیوارهای آجری و ستون ها و پنجره ها موجب خلق اثر هنری (هنر شعر و نویسندگی) شدند.

«حس مکان ارتباط متقابل انسان و استفاده کننده از مکان مورد نظر است. اما روح مکان عوامل و کیفیت حاکم بر مکان است که در مرحله بعد بر مخاطب تأثیر می گذارد.» (مقاله فلسفه معماری، گفتگو با مهرداد قیومی بیدهندی؛ ماهنامه علمی تخصصی اطلاعات حکمت و معرفت، شماره ۵)

 

***

معماری و شعر در طول اعصار و قرون با روح انسان پیوندی ناگسستنی داشته اند؛ از پیشاتاریخ. سرآغاز تاریخ معماری همزمان است با تاریخ حیات و تجمع و یکجانشینی بشر؛ از همان زیست در  دوره های سنگی. ساده ترین سرپناه هایی که با انبوه گیاهان ساخته می شدند یا در پناه غارها، و حس تعلق به مسکن و خانه را به ساکنان آن می بخشیدند؛ در حدود ۴۰ هزار سال پیش. در سیر تمدن و فرهنگ، تاریخچۀ گفتار مکتوب و کلام شاعرانه را هم باید پیش از اختراع خط جستجو کنیم؛ از سروده های شکار و رسوم بارگاه های حاکمان و مرثیه ها.

نقطۀ اشتراک فراتاریخی این دو هنر کجاست؟ دست بردن در طبیعت به منظور ایجاد مکان معمور برای زندگی بدون بکارگیری تخیل ممکن نبوده و شعر و بیان احساس هم جایگاهش همانا عالم خیال است و قوۀ متخیله. بنابراین قرابت معماری و شعر را می توانیم در سیر بوجود آمدن از ذهن به عین هم صحه بگذاریم. فعالیت خلاقه ای که به هر حال ظهور آن مبتنی بر کارکرد ذهن است. و البته در ضمیر ناخودآگاه هم. امّا بین معماری و شعر در یک جا تلاقی بی نظیری بوجود می آید. آنجا که این دو را در یک فضا در اشتراکی خودخواسته می بینیم: خانۀ شاعر. خانۀ شاعر محل پیوند دو هنری است که همچنان بر هم اثر می گذارند. شاعر در میان ابعاد خانه و اتاقش به کشف روح شعر دست می یابد؛ ناخودآگاه. یعنی ابعاد خانه و اتاق می شوند بخشی از فرآیند خلاقۀ ذهن او. و نیز شاعرانگی در منش و افکار و نحوۀ زیست هنرمند نتیجه اش می شود سبک و رنگ دیوار و پنجره و پرده ای که خبر می دهد از روحیۀ او. این دو هنر به واسطۀ ذهن هنرمند تأثیر و تأثر می یابند و در عینیت و واقعیت و سبک زندگی خود را نشان می دهند.

به جستجوی انکشاف روح در معماری، به خانۀ نیما یوشیج نظر می افکنیم:

خانۀ نیما در روستای یوش: این خانه که از بناهای سبک قاجاری و حیاط مرکزی بوده؛ با سرستون های گچبری به شیوۀ ابنیۀ قاجاری و موتیف های خانه های اعیانی مازندران، و با سقف تیرچوبی و پنجره های هلالی، و ردیف اتاق ها در دور حیاط با فاصلۀ هفت پله از کف. و تزئیناتی باشکوه در عمارت که در عین حال حسی ساده و صمیمی منتقل می کنند. درون گرایی اتاق ها از باریکه های پلکان ها و طاقی ها در عین مرکزیت سبزه های حیاط احساسی توأمان از آرامش درون و سرزندگی بیرون را منتقل می کنند. هندسۀ قوس سردر ورودی و بام شیب دار و تیرریزی سقف اتاق ها که از چوب است، فرهنگ شمال ایران را و معنویت هنر معماری کهن را یکجا به نمایش می گذارد.

خانه نیما در تهران: زمین خانه از چهار طرف بسته می شود به خانه های همسایه ها. سطح آن چهار پله از کف حیاط فاصله دارد؛ یعنی به اندازه ای که شاعر در سکوی کنار پله بنشیند و هم در خانه خود را حس کند و هم در حیاط. درهای دولنگه از چوب و شیشه؛ با پرده سفید که نیم بالای شیشه را آزاد گذاشته برای عبور نور و مسیر نگاه؛ نمای آجری سبک آن روز تهران است. سبک معماری تهران را در سادگی آن می توان جست. چراغ های چسبیده به سقف ایوان با حباب های ساده. ستون های بدون سرستون، در کنار هم. و حوض مستطیل کم عمق در وسط باغچه. تمام فضای ساختمان و حیاط در تعامل با هم و با مرکزیت باغچه و گیاه و آب. گشاده دستی طبیعت در مرکز فضا. شاعر به تک تک عناصر اطرافش توجه دارد. به این توانایی دست می یابد که از تمامی پدیده های اطرافش در عالم خیال و انتزاع و الهام شعری بهره ببرد. در هر دو خانۀ نیما – در یوش و در تهران – اصالت و معنابخشی و حس تعلق خاطر مشخص می شود: عناصر طبیعی محیط خانه به سادگی ظهور یافته اند در بیانی شاعرانه؛ گویی ابعاد خانه و فضای محیط با درونیات شاعر کاری می کند که حس و انکشاف روح مدام در رفت و آمد باشد میان ذهن و عین؛ و اینکه اعیان خارجی مستقیم پیوند می خورند به جان و روح او:

لوش کُلُمی دروازِه نَوونُ [درچوبی آغل، هیچگاه دروازه نمی‌شود]

کلین بِنِه اِسَپی رازه نوونُ [زمین سوخته، سبزه زار نمی‌شود]

تصویرسازی های نیما از خانه و محیط طبیعی طوری است که بین درون و بیرون خانه فاصله را حذف می کند. امّا این دو در امتداد هم اند. درست مثل فیلمسازی که دو نمای درون خانه و بیرون و سبزه زار را برای فیلمی رئال مونتاژ می کند:

باد می گردد و در باز و چراغ است خموش

خانه ها یکسره خالی شده در دهکده اند.

بیمناک است به ره بار بدوشی که به پل

راه خود می سپرد.

در اینجا در امتداد تصویر اول که از درون خانه است بلافاصله بیرون توصیف می شود و باز برمی گردد داخل فضای اتاق را توصیف می کند. و یا در شعر «برف»، دیواری قرمز شده و میهمان خانه مهمان کش روزش تاریک را در پی تصاویری بین دو کوه وازنا و ازاکو توصیف می کند که یکی ابری است و دیگری آفتابی؛ و میان امید و ناامیدی شاعر از اوضاع زمانه اش می گوید:

زردها بیخود قرمز نشدند

قرمزی رنگ نیانداخته است بیخودی بر دیوار

صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست

تاریکی و تیرگی خانه به صورتی نمادین در جای جای شعر نیما دیده می شود که مرتبط است با شب و معنای نمادین شب؛ و البته با توصیف بناهای تاریک، و برای بیان مقصود خود از فقر و فقرزدگی و بیداد: در شعر «مادری و پسری» تصویرسازی کومه ای تنگ و خرد با کوره ای که می سوزد و هر شعله به رقص، و هیمه ای چند که می رود دودش بالا سوی بام، و مادر که از رنج خود در نبود پدر می گوید:

در دل کومۀ خاموش فقیر

خبری نیست، ولی هست خبر…

در آغاز و پایان شعر «پدرم» شاعر در حالتی شهودی خود را در آستانۀ در و در کنار پنجره می بیند؛ و آرزوی دیدار پدرش را دارد که سخت دلتنگ اوست:

کاش می آمد. از این پنجره، من

بانگ می دادمش از دور بیا

با زنم عالیه می گفتم: زن!

پدرم آمده در را بگشا.

پنجره که واسطۀ دیدار پدر می شود از دو جهت داخل و خارج خانه تجسم شده است. نیما در شعر “از عمارت پدرم”، امّا نه فقط دلتنگ پدر است که دل بر خانۀ پدر هم می سوزاند؛ و با جزئیات دقیق آن را توصیف می کند. ساختمان خانۀ پدری در این شعر کاملاً رئال تشریح می شود حال آنکه مفهوم خانه در اینجا نیز نقشی نمادین دارد و باقی ماندن اسم “عمارت پدری” را به دفتر شعر خود ارجاع می دهد؛ برهم نمایی تصاویر از واقعیت و خیال:

مانده اسم از عمارت پدرم

طرف یورد شمالی اش: تالار

طرف یورد جنوبی اش: سَر در.

طرف بیرون آن: طویله سرا،

جغد را اندرآن قرار اکنون.

تخته ای بر درش، به معنی، در.

در بسیاری از تصویرسازی های نیما، ساختمان خانه از بیرون، در فضایی مه آلود، ابری، و تیره و تار از نظر محو توصیف می شود؛ یعنی اوضاع زمانه تأثیر دارد در خانه و درون فرد.

زانکه سرمنزل او بود به چشمانش گم،

همچنان رغبت او در دریا. (شعر مانلی از منظومه ها)

خانه ام ابری است

یکسره روی زمین ابری است با آن. (شعر خانه ام ابری است از کتاب ماخ اولا)

بر بساط من که بساطی نیست

در درون کومۀ تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست

و جدار دنده های نی به دیوار اتاقم دارد از خشکیش می ترکد. (شعر داروَگ از کتاب ماخ اولا)

 

و در ادامۀ جستجوی انکشاف روح در معماری، به خانۀ سیمین دانشور و جلال آل احمد نظر می افکنیم:

خانۀ سیمین و جلال هم شامل حیاط و حوض مستطیلِ کم عمق و باغچه و ساختمان آجری و ایوان است و سقف شیب دار، و سالن و اتاق هایی با پنجره رو به حیاط. سطح خانه از کف حیاط سه پله بالاتر است. دیوارها ترکیب سنگچین و آجر به سبک خانه های آن روز تهران. و باغچه نیز به همان سبک، سهم زیادی از حیاط را به خود اختصاص داده است.

«حس فضا» (که اصطلاحی است در مطالعات نظری معماری برای درک و دریافت کیفیت فضا) در این خانه موج می زند. چنین حسی در سرتاسر حیاط و اتاق های این خانه جاری است، و نیز بازتاب همین حس را می توان در قلم این زوج نویسنده مشاهده کرد.

جلال در طول دو سالی که سیمین در دانشگاه استنفورد مشغول تحصیل بوده این خانه را می سازد؛ و عاشقانه کار می کند و در نامه ای به سیمین می نویسد: «خودم هم یک پا بنا بودم و هم یک پا عمله. انواع مختلف کارهای ساختمان را کردم؛ از سر جرز آجر گذاشتن و جرز را بالا بردن گرفته تا آجر بالا انداختن و کار گل و آجر سابیدن و الخ.» و تمام هدف جلال این است که «روح خانه غش‌غش خنده‌های تو باشد.»

و نامۀ سیمین به جلال هم سرشار از مهر است: «وقتی فکر می‌کنم که تو داری برای استقرار خودمان تلاش می‌کنی و خانه می‌سازی، هم دلم می‌گیرد و هم دلم از لذت آب می‌شود. خانه‌ای که تو می‌سازی، هر خشتش با عشق روی خشت دیگر گذاشته می‌شود و برای من از هر قصری مجلل‌تر است. و می‌دانم که این عشق روح خانه خواهد بود و در خانه پراکنده خواهد شد.» و همین می شود که خانۀ جلال و سیمین می شود مأمن نویسندگان و اهالی فرهنگ و اولین جلسات کانون نویسندگان در این خانه شکل می گیرد. و در گوشه گوشۀ این خانه روح والا و عشق و الهام منتشر می شود؛ و می شود آنچه باید: شکوفایی قلم هر دو نویسنده. در این فضاست که درهم آمیزی واقعیت و تخیل به پرداخت شخصیت و بیان احساسات زری و یوسف سووشون منجر می شود؛ و نهایتاً از تلفیق واقعیت و خیال؛ فصلی تازه در داستان نویسی ایران رقم می خورد؛ با قلم اولین زن ایرانی که به داستان بلند وارد می شود. شاید اگر آن حس مکان نبود این فصل تازه هم نبود. حس مکان نسبت به مکانی خاص است که باعث تطابق، تعلق و عشق انسان به آن مکان و بارور شدن احساسات می شود؛ چنانکه سیمین در “غروب جلال” از این تعلقِ خاطرشان می نویسد: «مثل دو مرغ مهاجر که همدیگر را یافته باشند و در یک قفس با یکدیگر هم نوا شده باشند و این قفس را برای هم تحمل پذیر کرده باشند.»

این دو مرغ مهاجر درست روز ۲۸ مرداد ۳۲ به این خانه اسباب کشی کرده اند؛ و از وقایع آن لحظۀ تاریخی خبر نداشته اند تا بعد که از رادیو می شنوند. این خانه از همان زمان، مأمنِ فراغ فکر، آزادی و آزادگی می شود و کانون محبت؛ محبتی که در طی سکونت بلند مدت در این خانه شکوفا خواهد شد؛ با اندیشۀ نجات بخش و روشنگر: «من گفتم روشندلی لازم است تا بتوان با روشنفکری و بی دخالت غیر، برای مردم این مملکت کاری کرد.» (سووشون) و کنار همین باغچه است که کانون محبت اثر خود را نشان می دهد: «دل آدم عین یک باغچه پر از غنچه است. اگر با محبت غنچه ها را آب دادی باز می شوند. اگر نفرت ورزیدی غنچه ها پلاسیده می شوند.» (سووشون). و تجربۀ حس آزادی و آزادگی است که “آزاد زیستن” به عنوان یک سبک زندگی برتر – و ضمن آن تخیل خلاقانه و شورمندی – ترویج می شود: «این ها که گفتید به خوی ما نمی خواند. ما آزاد زندگی کرده ایم. طبیعت همیشه دم دستمان بوده. در کوه و کمرش که اسب رانده ایم. در دشتش که اتراق کرده ایم. زیر آسمانش که چادر زده ایم. نمی شود ما را در خانه زندانی کرد.» (سووشون) جلال هم کشف اندیشه و احساس خودش را مدیون همین خانه و فضا و حس تعلق بوده است؛ چنانکه سبک «من نویسی» های جلال سرآغاز این گونه نگارش می شود؛ در کنار مقالات و ترجمه ها که به هر حال، آن ها هم در امتداد همین کشف خود بوده اند.

در مقالۀ “مکان و حس مکان” چنین می خوانیم: «محصوریت بصری: عنصری برای تعریف مکان و به وجود آوردن حس هویت است؛ و احساس قرارگیری انسان در داخل فضا تعریف شده. محصوریت، بستگی به سه عامل «نسبت جداره به کف»، «طول فضا» و «فرم ساختمان» دارد که [این هر سه در صورت رعایت اصول] احساس امنیت و راحتی را نیز القا می نماید. و دید یا چشم انداز و دید برای ایجاد و تقویت حس مکان مؤثر است. دیدن مناظر متفاوت می تواند باعث خلق حس ویژه ای از مکان برای هر منظره و نقش انگیزی هر مکان شود.» (صمد نگین تاجی، مقاله «مکان و حس مکان: بررسی نقش عوامل کالبدی در تشکیل مفهوم مکان»، مجله منظر، شماره ۱۳، فروردین ۱۳۹۰)

این مؤلفۀ “دید” را در نقطه نظر و دیدگاه سیمین و جلال می بینیم. مؤلفه ای که بدون آن نویسنده نمی تواند دست به قلم ببرد. هر نویسنده ای زاویه دیدی مشخص دارد نسبت به موضوعات مختلف. و “دید” دقیقاً با دیدن به چشم سر (بصر) مرتبط است، و با حسیات و احساس شهودی. یعنی بعد از مواجهۀ بصری طولانی مدت و انطباعات از مکان، و زیستن درون یک فضای روحانی است که این دید، دیدگاه، و جهان بینی در انسان شکل می گیرد و درون ماندگار می شود.

نتیجه اینکه هم در خانۀ نیما و هم در خانۀ سیمین و جلال، دو خصلت فرم و اندازه قابل ملاحظه است که در روحیه ساکنان آن اثر گذاشته است. خانه هایی با حیاط، حوض، باغچه، ایوان، ستون و طاقی و سردر، وسعت نورگیری ملایم از پنجره، و پلکان کوتاه، همگی فضایی بی منتها از پیوندِ “انسان، طبیعت، و معماری” بوجود آورده اند که در ایجاد حس تعلق و آزادگی و امید در روحیۀ ساکنان آن مؤثر بوده است. بنابراین مکان که قابل تحدید است محتوایی یافته که نامنتها، پویا و منتشر است. محیط از جنبۀ اجتماعی و کالبدی ترکیب می شود. و انسان مکان اطراف خود را می سازد و فضایی ایجاد می شود که به اذهان و احساسات عمیق اثر دارد. احساس آرامش و آزادگی و ترویج فرهنگ، هم در خانۀ نیما، و هم در خانۀ سیمین و جلال نتیجۀ یکپارچگی معماری با طبیعت و طبع انسان فرهنگی و آزاده است. بنابراین، می توان گفت آفرینش کلام مخیل، این برترین هنر که (مطابق فلسفۀ هنر هگل) تماماً ذهنی است و روح در آن به آزادی کامل می رسد، در اینجا کاملاً در فضایی بروز یافته است که روح هنر معماری در ظهور آن مؤثر بوده است.

 

این یادداشت در مجله فرهنگ امروز تابستان ۱۴۰۰ منتشر شده است.

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *