شهروند یا انسان؛ما اجرای انسان های دیگریم
مصطفی مهرآیین
عنوان سخنرانی من «انسان یا شهروند» است. «ژولیا کریستوا[۱]» در ۱۹۴۱ متولد و در ۱۹۶۶ از بلغارستان وارد فرانسه شد و چون متفکری بود که به تعبیر «رولان بارت[۲]» هر چیزی را که تصور میکردیم به پایانِ آن رسیدهایم، او از نو آغاز میکند، پس از ورود به فرانسه سؤالاتی طرح کرد که به نظرم میتوانست پرسشهای این سمینار نیز باشد. چون زن است میپرسد «حالا که به جامعه مردسالار فرانسه آمدهام، تکلیف زنانگی من چیست؟ و با این زن بودگی خودم چه کنم؟» چون مهاجر است میپرسد «تکلیف بلغاری بودن من با این فرانسوی بودن چیست؟» چون روانکاو است میپرسد «تکلیف این میل با عقلی که در جامعه فرانسه حاکم است چیست (نظم نمادین پدرانه با امر نشانهای)؟» چون نویسنده ادبی است و داستان نوشته است و وارد فضای فرانسه آن زمان شده که بیشتر فضای فلسفی است، میپرسد «تکلیف ادبیات با فلسفه چیست؟» بعدها که مادر میشود، میپرسد «تکلیف این مادرانگی با پدرانگی چیست؟» در فضایی بینامتنی این پرسشها را مطرح میکند. ما هم اگر بخواهیم چنین سؤالاتی را درباره وضعیت خودمان طرح کنیم؛ با چنین پرسشهایی مواجه میشویم؛ از یک سو مسلمانیم ولی در جهانی زندگی میکنیم که در آن اسلام وجه غالب نیست؛ پس تکلیف دین ما با این جهان چیست؟ از سوی دیگر ایرانی هستیم و میپرسیم تکلیف ایرانی بودن ما با جهانی که ما را عقب افتاده میداند چیست؟ تکلیف زبان فارسی با انبوه متون انگلیسی و فرانسه و آلمانی چیست؟ در این جامعه هنوز مردسالار تکلیف ما با حقوق زنان چیست؟ از سوی دیگر افراد خشنی هستیم؛ پس تکلیف ما با جهانی که از صلح و دوستی سخن میگوید چیست؟ حتی وقتی میخواهیم ازدواج کنیم و به خواستگاری میرویم هم جنیفر لوپز میخواهیم و هم فاطمه زهرا. به خواستگاری خواهرم که میآیند، هم برد پیت میخواهم و هم حضرت علی. در این میانه تکلیف من در این انتخابها چیست؟ زلزله که میآید هم میخواهم خانهام ضد زلزله باشد و هم «إن یکاد» به دیوار خانهام آویزان باشد. تکلیف ما با این آشفتگی، با این شورش درونی ما علیه خودمان چیست؟ پولی به ما میدهند؛ هم پول را میخواهم هم میدانم حق من نیست. اینها پرسشهای بنیادین ماست و چالشهایی است که با آن مواجهایم. البته این چالش کم و بیشی است و در زندگی روزمره کوشش کردهایم آن را حل کنیم اما از دیدگاه نظری، این موضوع بنیان دارد و مباحثی در این مورد مطرح شده است. من مایلم بنیان این موضوع را مطرح کنم و سرانجام راهحل کوچکی نیز پیشنهاد دهم که همانا «گذر از شهروند و رسیدن به مفهوم انسان» است.
مهمترین سؤال کریستوا این بود که «اصل با شهروند است یا با انسان؟» میگفت من وارد فرانسه شدهام، شهروند فرانسه نیستم اما به هر حال انسانم. کدام یک از اینها به دیگری برتری دارد؟ این مسألهای میان اخلاق و سیاست، و نسبتی میان این دو است. میدانیم که کریستوا از یک سو شاگرد «لکان[۳]» بود و از سویی نیز شاگرد «باختین[۴]». از باختین مفهوم «تکثر» را گرفته است اما میکوشد آن را بسط دهد. از این رو بحثهای کریستوا بحث تکثر نیست، بحث «تنوع» است. تفاوتی هست میان این دو. لکان در پاسخ به سؤال «من کیستم؟» و گذر روانی ما به شکلگیری شخصیت سه مرحله را در نظر میگرفت: امر واقع، امر خیالی (آیینهای) و امر نمادین. اختلاف کریستوا با لکان میانِ دو مرحله امر خیالی و امر نمادین است که نظر کریستوا با نظر لکان متفاوت میشود. به نظر من راهحل ما نزد کریستوا است و میتوانیم با آراء او تا حدی به وضعیت امروز خود پاسخ بدهیم.
امر واقع لکانی، واقعیت نیست؛ گستره هستی است. ما نمیدانیم چیست و هنوز به زبان درنیامده است؛ امر نامتناهی. از این رو من همواره گفتهام خدا در عقب است نه جلو؛ این نامتناهی پشت سر ماست. به همین دلیل است که ما همواره با تولدمان دغدغه امر نامتناهی داریم نه با دین دار شدنمان. ما به صرف انسان بودن دغدغه امر نامتناهی داریم؛ امری که عقب جا مانده و هنوز به زبان نیامده است. این گستره را لکان فقط به عنوان دنیایی که به زبان نیامده طرح میکند؛ نمیدانیم چیست، فقط میدانیم «چیز»ی هست. اما مرحله خیالی و مرحله نمادین دو نکته مهم هویتی دارد؛ کودک در آغوش مادر خود است که برای اولین بار در مقابل خالهاش یا جلوی آینه میایستد. به زبان کریستوا نسبت ما با مادر دوگانه است و نسبت ما با زبانمان هم همین است؛ با تنمان، خاکمان. از یک سو میخواهیم وابسته به سینه مادر باشیم چون جای آرامش است؛ اصولا آرامشِ عشق از نگاه این متفکر آرامش سینه مادر است و آرامش رحم. در رحم مادر حیات هست بدون هیچ کلامی و در سکوت محض بند ناف همه چیز را فراهم میکند، اما در عین حال از سینه مادر متنفریم؛ چون اگر وابسته باشم پس کی مستقلم؟ اگر همیشه وابسته به مادر هستم پس خودم کیام؟ من باید خودم باشم؛ از این رو لکان میگفت وقتی نخستین بار جلوی آینه میایستید آینه شما را موجودی یکپارچه و مستقل نشان میدهد. از همینجا چیزی در ذهن ما شکل میگیرد که موجب میشود همواره در آرزوی یکپارچه شدن باشیم. چرا این تضادها را انکار میکنیم در حالی که نفسِ بودن ماست؟ چون آینه نخستین به من نشان داده که موجودی یکپارچه هستم و به من القا کرده تام هستم. از این رو در زندگی نیز همواره به دنبال امر تام و یکپارچه و مطلقیم. کار ایدئولوژیها هم این است که امر تام را بسازند؛ میگویند به نزد من بیا چرا که امر تامه نزد من است. از نگاه لکان وقتی خود را در آینه میبینیم دو اتفاق رخ میدهد:
- نخست اینکه هویت دگربنیاد است؛ من نمیدانستم چه کسی هستم و این آینه بود که به من گفت که هستم. این نخستین ویژگی روانی ماست. هویت دگربنیاد است نه خودبنیاد. هویت نزد من نیست، در جای دیگر است و دیگرانند که به من میگویند کی هستم. بعدها این مباحث را کسان دیگری چون ادوارد سعید هم طرح کردهاند که به آن نمیپردازم.
- در اینجاست که دروغ بزرگ شکل میگیرد؛ دروغ بزرگی که میگوید یک منِ واحدِ یکدستِ یکپارچه متعالی وجود دارد که ما در تمام عمر در آرزوی آنیم و میان این تکثر و کثرت و ناقص بودن در مقابل آن امر متعالی رنج میبریم. از نگاه لکان این امر، دروغین و توهم است و واقعیت ندارد.
[۱] Julia Kristeva
[2] Roland Barthes
[3] Jacques Lacan
[4] Mikhail Bakhtin
> > > >