دوستی که رفت

محمد‌امین قانعی‌راد 

جامعه‌شناس

۱۳۳۴-۱۳۹۷

ناصر فکوهی

فاش می‌گویم و از گفته خود دلشادم / بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق / که در این دامگه حادثه چون افتادم

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود /آدم آورد در این دیر خراب آبادم

سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض /به هوای سر کوی تو برفت از یادم

نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست /چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم

 

هشت سال پیش بود. زمستانی با هوایی آلوده، روزی تعطیل، غروبی خسته‌کننده و همان گرفتاری‌های همیشگی: یک سالی بود همه، درگیر یورش‌ها و ضرباتی بودیم که هر روز به علوم اجتماعی وارد می‌شد. چند روز بعد، قرار بود همایش بزرگ علوم اجتماعی  در انجمن به اجرا در آید و ناگهان خبر مرگ دوستی، محمد عبدالهی، همچون پُتکی بر سرمان فرود آمد: مردی سالم و همیشه سرزنده و شاد که اندیشیدن به مرگ حتی در افق‌های دوردستش نیز دیده نمی‌شد و تنها فکر و اندیشه‌اش ساختن و قدرتمند کردن یک نهاد بزرگ جامعه مدنی، یعنی انجمن جامعه‌شناسی ایران بود. نهادی که آن را قدمی مهم برای ساختن آینده‌ای برای ایران می‌دانست. و به آرزویش رسید. اما نتوانست زنده بماند تا شکوفایی و قدرتمندی نهالی را که تحویل گرفته بود و حالا به درختی تنومند تبدیل شده بود و می‌توانست طوفان‌های کینه توز را تحمل کند، ببیند. آن روز با دکتر قانعی صحبت کردیم و از اینکه چه باید بکنیم و حق این دوست و خدماتی را که کرده است، چگونه به جا بیاوریم. می دانستم که غم بزرگی روی دلش سنگینی می‌کند، اما مثل همیشه عقلانیت را بر احساس‌هایش غالب می‌کرد . او هم می‌دانست. عبدالهی انسانی استثنایی بود و میراثی بزرگ بر جای گذاشت. آن شب، با قلبی پردرد برای دوستم نوشتم و در روزهای بعد تلاش کردیم در جلساتی متعدد،  تا آنجا که از دستمان بر می‌آمد دین ِ جامعه‌شناسی  و جامعه و فرهنگ ایران را نسبت به او ادا کنیم.

اما برای دوستمان، دکتر قانعی، فکر می‌کردم شرایط متفاوت خواهد بود. ماه‌های زیادی بود که می‌دانستیم به سرطان مبتلا است و پیش چشمانمان رفته‌رفته آب می‌شد. اما چنان تا روزهای آخر فعال و در همه جلسات حاضر بود که گویی بیماری را فراموش کرده بود. ما هم در ته ذهنمان شاید باوری ساده‌لوحانه داشتیم که شاید سرطان هم او را فراموش کرده باشد. که نکرده بود. که مرگ هیچکس را فراموش نمی‌کند. خبر، اما برایم همان اندازه تکان‌دهنده و دردناک بود. مرگ را هرگز نمی‌توان فهمید. تمام خاطرات دوباره در ذهنم زنده شدند. از روزهای نخست آشنایی‌مان که دکتر عبدالهی سبب آن بود تا زمانی که در سالهایی که دو بار در هیئت مدیره انجمن جامعه‌شناسی با یکدیگر جلسات ثابت و گاه حتی روزمره داشتیم. چند سال پیش که به دلایلی از انجمن فاصله گرفتم، هر بار مرا می‌دید گله می‌کرد که چرا فعالیتم کم شده، اما خوب می‌دانست که هربار بخواهد و بگوید در هر جلسه‌ای حاضر خواهم شد و از هیچ کمکی دریغ نخواهم کرد.

پیش از آن بارها در اتاق کوچک انجمن جامعه‌شناسی در دانشکده علوم اجتماعی درباره هر موضوعی، می‌نشستیم و پرسشی و مسئله‌ای را مطرح می‌کردیم. این پرسش‌ها، هرگز حتی پیوندی دوردست نیز با وضعیت خودمان نداشتند. به خصوص به  زندگی او که فکر می‌کنم در آرامشی رضایت بخش می‌گذشت و هرگز کوچکترین  درددلی درباره خودش – حتی بعد از بیماری – از او نشنیدم. اما هر اندازه نسبت به وضعیت خود  با رضایت هیچ اظهاری نمی‌کرد. دغدغه‌اش درباره جامعه هر روز بیشتر می‌شد. این دغدغه شاید در سال‌های اول  آشنایی بیشتر درباره آینده انجمن بود، اما  در سال‌های اخیر  انجمن دیگر به بار نشسته بود و کمتر از آن بابت  نگرانی‌ای داشت.  اما احساس می‌کردم که برغم همه متانت و خویشتن‌داری و خونسردی‌ای که از خود نشان می‌داد تا به هیچ یک از دانشجویان یا همکاران دیگر، کمترین انرژی منفی و دلیلی برای کم‌کاری ندهد، در عمق چشمانش، سکوت‌هایش که طولانی‌تر می‌شدند، در سرتکان دادن‌هایش، نوعی افسردگی و نگرانی را نسبت به  وضعیت اجتماعی  و نوعی احساس خطر و نبود چشم‌انداز، و سنگین شدن  وظیفه جامعه‌شناسان دربرابر این وضعیت و در عین حال نوعی نومیدی از کاری که از دستمان برنمی آمد، می دیدم.  همیشه مسائل و پرسش‌ها و مشورت‌هایش درباره دغدغه‌های  اجتماعی و مشکلات و راه حل‌هایی بود که باید برای جامعه‌ یافت. هم از این رو  قانعی‌راد همیشه برایم مصداقی از جامعه‌شناس در معنای واقعی کلمه بود: کسی که بیشتر از آنکه  نگران خودش باشد، نگران جامعه‌ای بود که در آن زندگی می‌کند. همه چیز در او گویای همین بود،  هرگز از مسائل خصوصی زندگی با او صحبت نمی کردم، زیرا نه درجه صمیمیتمان بسیار بالا بود و نه سبک زندگی و حتی رویکردهای جامعه‌شناختی‌مان یکی بودند، اما شکی ندارم  افسوسی از زندگی نداشت و نگاهی فلسفی به هستی داشت که  در آن رضایت از موقعیت خویش را کاملا می دیدی. و از همه بالاتر نوعی عقلانیت- محوری در رفتار و کردارش می‌دیدم که در دکتر عبدالهی هم شاهدش بودم. اما درست برعکس وقتی به موضوع جامعه، مشکلات و آسیب‌های آن  و وظایف ما می رسید، به نظر می رسید که حساسیت‌هایش به  شکلی باورنکردنی افزایش می‌یافت، دغدغه و نگرانی‌هایش،  افسوس‌ها و سرگردانی و پریشانی‌اش از وضعی که با آن روبرو بودیم. در مسائل با بسیاری از دوستان دور و نزدیک  مشورت می‌کرد و وقتی نظری می پرسید، با تحمل، متانت فروتنی علمی واقعی‌ای که داشت، سراپا گوش می‌شد و پیش از هر پاسخی سکوتی نسبتا طولانی می‌کرد. رابطه‌ای صمیمانه و البته همواره با احترام با یکدیگر داشتیم و آرامش و صبر و خونسردی او همواره برایم سرشار از درس‌هایی بود که همیشه در ذهنم حفظ خواهم کرد. در بسیاری موارد با هم موافق نبودیم و رویکردهایی متفاوت میانمان فاصله می‌انداخت. اما رفتار دموکراتیک منشانه او، اعتدال و  دوری جستنش از افراط در هر شکل و محتوایی دقیقا همان چیزی بود که به نظرم ما چه در علوم اجتماعی و در کشور به آن نیاز داشتیم و داریم.

چند ماه پیش، وقتی  از بیماری‌اش خبردار شدم، به دیدنش در مرکز تحقیقات علمی کشور رفتم. ظهر بود و وقت نهار. پیش از من دوستان دیگری هم آنجا آمده بودند. همه با او و با یکدیگر به گرمی سلام و احوالپرسی می‌کردیم و گویی می‌خواستیم هم خودمان فراموش کنیم که شاید به دیدار آخر آمده باشیم و هم او. من از همه دیرتر رسیده بودم و بعد از غذا با هم تنها ماندیم. فقط از او پرسیدم: «دکتر خوبی؟» فکر می‌کنم همه حرف‌ و پرسش‌هایم درباره زندگی و مرگ، درباره بیماری و  ناتوانی و  اینکه روزی باید برویم، با هم کرده بودیم، همه چیزهایی که می خواستم درباره آمادگی اش برای مرگ به او بگویم و از او درباره مرگ بپرسم، در این پرسش بود. و هر دو این را خوب می دانستیم. نیازی به یک کلمه بیشتر نبود. قانعی مثل همیشه نگاهی عمیق و مستقیم به چشمانم کرد، مکثی و لبخندی و  یکی دو کلمه پیش پا افتاده در تایید «خوب بودن» و اینکه «زندگی، همین است». نیاز به حرفی دیگر نبود جز این حرف آخر که: می دانی دکتر؟ از رفتن نمی‌ترسم، اما نمی‌خواهم ناتوان باشم! و من هم با تایید حرفش گفتم: دکتر جان! هیچ چیز معلوم نیست؛ همه‌مان همین را می‌خواهیم! کاش برای همه‌مان هم همین طور باشد! می دانستم که از حرف‌های بی‎‌ربطی که شاید در این گونه موارد بر زبان کسی بیاید اصلا خوشش نمی‌آید  و هر چه بگویم، جز لبخندی، سر تکان دادنی و نگاهی مبهم و مکثی کمابیش طولانی پاسخی نخواهم داشت. برای همین با هم به دفترش رفتیم و مثل همیشه درباره پروژه های آینده و کارهایی که می توانیم بکنیم و برنامه ریزی هایی که برای این کارها لازم است انجام شود صحبت کردیم. وقتی اتاقش را ترک می‌کردم، نگاه آخر را در عمق چشمان هم انداختیم تا برای همیشه حفظش کنیم. می‌دانستم که شاید دیگر هرگز او را نبینم. اما اطمینانی عمیق و محکم دلگرمم می کرد: اینکه آماده رفتن است. از اتاق بیرون آمدم. و از آن روز تا امشب  تلاش کردم  هیولای مرگ را  نادیده بگیرم. آرزویم برای او آن بود که با آرامش، و با کمترین ناتوانی و درد، آنگونه که می‌خواست، میان کسانی که دوستش دارند، رفته باشد.

از روزی که محمد عبدالهی ما را ترک کرد، تا امشب احساسی چنین دردناک نداشتم زیرا می‌دانستم و می‌دانم که مهم نیست که ما جامعه‌شناسان، ما انسان‌شناسان، چه رویکرد و چه نطریه و چه روش و سبک کار و موضوعی را دنبال کنیم،  اما مهم این است که شمار کسانی که عمیقا  به کار خود اعتقاد دارند و دغدغه واقعی شان  «جامعه» است،  انگشت شمارند و هرکدام از این افراد ارزشی شگفت‌انگیز برای  رودررویی با کوه مشکلاتی را دارد که امروز جامعه ما با آن روبروست. قانعی راد  میراث مهمی از خود به جا گذاشت: به جز سهم علمی‌اش در جامعه‌شناسی علم، این میراث بیش از هر چیز، همان سلوک و منش بزرگوارنه و صبر و متانتی بود که می توانست صدها متخصص را در کنار هم برای  بارورکردن نهاد بزرگی چون  انجمن جامعه شناسی  حفظ کند، اینکه میراثی را که دکتر عبدالهی باقی گذاشته بود تقویت کند و  به جامعه شناسان  دیگری بسپارد که همان اندازه دغدغه مسائل اجتماعی داشته باشند و همان اندازه در برابر مشکلات و فشارها سرسخت باشند.

روحش شاد و یادش برقرار باد

ناصر فکوهی

 

 

«انسان‌شناسی و فرهنگ» درگذشت این جامعه‌شناس برجسته و دلسوز را به خانواده محترم ایشان و به جامعه علمی کشور تسلیت می‌گوید.

 

 

منبع: کانال تلگرامی انسان شناسی و فرهنگ

 

———————

 

 دوستان و شاگردان دکتر محمد امین قانعی راد،

ساعتی پس از انتشار خبر درگذشت ایشان در منزل او حضور یافتند.

تصاویر:

                

منبع: شفقنا- (https://fa.shafaqna.com/news/584715/)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *