نسبت تجربه و شناخت مسئلۀ مهم فلسفه است
زهرا قزلباش
نسبت تجربه (experience) و شناخت (cognition) مسئلۀ مهم فلسفه است. اگر تجربه عملی مستقیم و بی واسطه است، وانگهی شناخت نمیتواند بی واسطه باشد و نیازمند یک فرایند بازخوردی هست؛ یعنی تجربۀ بی واسطه به شناخت تبدیل می شود.
میتوان اعتبار را از حس به نفع یک امر استعلایی (اعم از مثال یا یک ایدۀ فعلاً غیرحسی) فروکاست؛ در آن صورت حس باید در یک فرایند پردازش قرار گیرد و با آن امر استعلایی مطابَق شود، اما نکته در اینجاست که در این صورت باید ماهیت آن ایدهها نیز مشخص گردد.
هرچند تعیین هویت این ایدهها از افلاطون به بعد یکی از مسائل مهم متافیزیک بود، اما در عصر فیلسوف پوزیتیویست ما رودولف کارنپ که متافیزیک اعتبار سابق را نداشت، طبیعتاً طرد متافیزیک هدفی بسیار مهم بود که از جمله همین کارنپ تا آخر عمر از آن عقب نکشید.
پس نیازی نیست مرور تاریخی کنیم که دستگاه شناختی ارسطو ذیل عنوان تجربهگرایی عقلانی یا چیزی تحت عنوان کانسپچوآلیسم (مفهوم گرایی) در قرون وسطی به یک نظام تجربی نومینالیستی (نومینالیسم؛ اصالت لفظ یا اصالت فرد) تعدیل شد و زواید آن با تیغ اکامی زده شد.
اما مگر هزینۀ این کانسپچوآل ـ متافیزیک چه بود؟ حتی فرض کنیم که نظریۀ روح افلاطون در تئوری آنامنسیس (تذکار؛ یادآوری) که طبق آن روح فرد در این جهان باید ایدههای دیده شده در گردش آسمانی خدایان را به خاطر آورد و شناخت چیزی جز یادآوری نیست و آن هم کار روح است نه بدن، یک اسطورۀ زیباشناختی در متن فلسفی است، اما ارسطو تبیین خود را با برساخت یک دستگاه عقلانی ارائه داد.
محسوسات در همین جهان مادی هستند که میبینیم (ولو با تسامح چنین باشد)؛ اما ایدهها یا مفاهیم سطح دوم موجودات یا همان معقولات ثانوی هستند. ورود به عرصۀ مفاهیم مستلزم لوازمی است و شاید تداومی از “راه حقیقت” که پارمنیدس به تاریخ فلسفه آموخت؛ راه حقیقت از راه حس جداست.
واژۀ کلیدی ارسطو در ورود به عرصۀ مفاهیم نفس (پسوخه) بود و شناختشناسی ارسطو مبتنی بر نفسشناسی اوست. نفس محل وجه عقلانیت انسان به مثابه حیوان ناطق است و عقل نیز دو نوع است؛ منفعل و فعال. کلیات در عقل فعال یا نوس (با تجرید) پردهگشایی میشوند و بدون عقل فعال اندیشیدن محال است.
تجربهگرایی عقلانی ارسطو که در ابژکتیویسم جان لاک در عصر جدید تداوم یافت، البته با زیربنایی از نومینالیسم نسبت به جریان ماهوی کلیّات مفهومی، طبیعتاً ایدۀ ذهن را به جای عقل پررنگ نمود. زیرا انسان لوح سفیدی است (بدون عقل هیولانی ارسطویی) که وقتی شروع به ادراک حسی کند ذهن در او تشکیل میگردد و ذهن جایگاه مفاهیم است و ریشۀ این مفاهیم نیز حس است.
خود دادۀ حسی ادراک بی واسطۀ انسان است، اما تصورات مرکب (مثلاً بلند، ارتفاع، کوه) محصول فعالیت ذهن هستند. همین کارکرد در هیوم تبدیل به یک امر روانی میشود و بساط ذهن برچیده میشود.
فیلسوف کارنپ تجربهگرایی را از کانال ایمانوئل کانت دریافت کرد. این تجربهگرایی مبتنی بر یک دستگاه منطقی برساخته از مفاهیم پیشینی و شاکلهسازی بود، اما او برخلاف کانت منطق را ابزار شناخت نمیدانست، بلکه منطق که در زمان او و تحت آرای فرگه و راسل به یک زبان فرمال قاعدهمند دگرگونی یافته بود، تنها باید نشانهگر زبان علم جدید باشد. بنابراین کارنپ معتقد شد منطق ابزار زبان است نه ابزار اندیشه.
بنابراین معرفتشناسی باید به علوم طبیعی واگذاشته شود و کار فلسفه نیست؛ فلسفه فقط ایضاح (آشکارگی) منطقی تئوریهای علمی است و دیگر هیچ.
پس پوزیتیویسم منطقی یا وینیها ازجمله کارنپ به دنبال کاهش هزینههای جاری از سوی متافیزیک و حذف ذهن بودند؛ مسئلۀ کلیات امری متافیزیکی است و زائد است؛ همۀ شناخت موجود صرفاً به وسیلۀ گزارههای قابل صدق و کذب قابل بیان هستند. در غیر این صورت مهمل هستند.
گزارهها به وسیلۀ زبان قابل بیان هستند و تنها به وسیلۀ روش علمی قابل آزمون میباشند، البته معیار این آزمونپذیری از تحقیقپذیری شروع شد و با تأییدپذیری تعدیل شد. کارنپ در ادامه به معناداری معرفتزا معتقد شد که با دخالت دادن قواعد سمانتیک در آزمونپذیری گزارهها، نسبت به هممسلکان وینی خود راهی کج میرفت [زیرا آنها سمانتیک را نیز جزو متافیزیک میدانستند]، اما به هرحال باور کرده بود که جملات دارای ارزش صدق هستند که با معانی آنها و شرایط عالم وابستگی دارد.
به نظر کارنپ فیزیکالیسم در گفتمان علمی هیچ آلترناتیوی ندارد، جز اینکه بتوانیم روش رسیدن به سطح بنیادی شناخت یعنی گزارههای مشاهدتی را با حفظ همزمان تجربهباوری و پرهیز از هر نوع متافیزیکبافی پیدا کنیم.
این سطح بنیادی در کارنپ ابتدا elementary experience (تجارب اولیه) بود که مبناییترین سطح شناخت فرض شدهاند و کاملاً درون تاریکیِ ناخودآگاه درون انسان [که به هیچ روی ذهن ندارد]، قرار دارند، اما این راه دچار نوعی سولیپسیسم یا خودگرایی بود و یکی از مشکلات پدیدارشناسی در شناخت دچار شدن به نوعی مسئلۀ فولکور ـ روانشناسیک است که همچنین برخلاف ادعای کارنپ در پرهیز از روانشناسی بود.
بنابراین کارنپ به فیزیکالیسم روی آورد و به دنبال برساخت یک زبان علمی با نشانگان منطقی شد. اما زبان علم همچون یک زبان متعین لزوماً بر قراردادها مبتنی نیست و قواعد خاص خود را داراست و این در بحث تبدیل همۀ گزارههای موجود به گزارۀ علمی یا در واقع مبنا قرارا دادن گزارههای پروتکل یا مشاهدتی در تحلیل زبانی با مشکل مواجه شد و با اصل تسامح نیز ناسازگار بود؛ زیرا همان قدر که تجارب اولیه یا شهودهای بنیادین فردی بیشتر به امر روانشناسی قابل فروکاست هستند؛ گزارههای پروتکل نیز میتوانند بیش از حد علمی باشند و طبیعتاً گفتمان علمی برای ایجاد یک زبان مشترک دچار نقصان است.
بنابراین میبینیم که کارنپ مسیر را از تحلیل منطقی (نحوی) گزارهها به سمت معناشناسی (سمانتیک) سوق میدهد، یعنی به جای اینکه اجزای گزاره در تجربۀ حسی (به هر نحو اولیه یا ادراک حسی) تحلیل شوند، باید معانی تک تک اجزا با تجربه وفق داده شوند، و در اینجا با بحث ارزش صدق سروکارمان میافتد و نیاز به قواعد معناشناختی ضروری میشود.
ترکیب تجربهباوری و معناشناسی تا اینجا نتیجۀ آن پوزیتیویسم افراطی اولیه و دوری از ذهن به هر قیمتی بود، چون گرفتاری کارنپ مواجهۀ یک امر اکسترنال (خارجی) با یک امر درونی (معنا) بود و طبیعتاً باید با نظر به مهاجرت او به آمریکا و آشنایی با حوزۀ پراگماتیسم ـ با این ضمیمه که کارنپ معمولاً خیلی زیاد و زود تحت تاثیر این و آن واقع میشد و تز اولیۀ خود مبنی بر برساخت یک زبان واحد با الهگان منطقی خوش پوش و خوش ساخت را در ایدههای مختلفی که از اینجا و آنجا میگرفت بررسی و امتحان میکرد ـ او به دنبال صدق خارجی مبتنی بر رفتارگرایی میشد، اما کارنپ از گزارههای منطقی دست نکشید و تلاش کرد به صدق مفهومی برسد.
با این حال کارنپ در این دوره معتقد بود که شناخت کار منطق یا فلسفه نیست بلکه اصلاً کار روانشناسی است و کار منطق ایجاد قواعد نحوی زبان است و مسائل فلسفه (که ثابت شد هیچ ارتباطی با متافیزیک ندارد) با شناختشناسی هم نامرتبط است و کار فلسفه نوعی زبانشناسی یا تحلیل گزارههای زبانی است. او در این مرحله به دنبال ساختن زبان L36بود.
البته سردرگمی کارنپ در اوایل قرن بیست حاکی از سرشت زمانه هم بود؛ جایی که درگیری میان نئوکانتیها و طرفداران اصالت زندگی وجود داشت. به نوعی درگیری میان طرفداران ذهن و عین/عقل و زندگی.
مهاجرت کارنپ و پوزیتیویسم اروپایی به آمریکا باعث غلبۀ نگاهی شد که کارنپ پیشتر در بارهاش سخن گفته بود؛ یعنی بازسازی منطق بر اساس دادههای بی واسطه (immediately Data)؛ پراگماتیسم معطوف به امر واقع (fact) است و ارزش صدق در واقع مبتنی بر عمل و کاربرد است؛ و بیشتر از آنکه به قواعد منطقی مبتنی باشد بر پراکسیس مبتنی است. بنابراین ما با دادهها سروکار داریم و چندان اصالت با منطق نیست و این دقیقاً برخلاف رویکرد اروپایی پوزیتیویسم منطقی بود.
این باعث شد مسئلۀ شناختشناسی به علوم مغزی دچار شود ولی کارنپ با حفظ اندک اصالت اروپایی خود در بحث منطق گرفتار تناقضاتی شد که کوآین برملا کرد. او از گزارههای منطقی زبان دست نکشید، ولی در صدق پراگماتیستی یا مصداقی از آنها دچار اشکال شد.
به عبارتی؛ ذهن به علوم مغزی گسیل شد، زبان که با صدق و معنا درگیر بود به پراگماتیسم دچار شد و فلسفه هم هر روز کاربردیتر شد و با اینکه برخی محققان به آن پوزیتیویستهای پناهنده به آمریکا در بعد جنگ دوم جهانی طعنه زدند که فلسفه و منطق را از سرزمینهای پست اروپایی (ناظر به علم و عرف عمومی) به قلههای یخی آنگلوساکسونها بردند که بسیار پراگماتیک بودند؛ اما اصرار پوزیتیویستها بر فیزیکالیسم سخت پیشتر این اتفاق را رقم زده بود.
منبع:
https://www.mehrnews.com/news/4548227 > > > >