اصالت و رسالت ادبی در دهه چهل (۱)
نوشته زهره روحی
«به یاد محمد نفیسی و به پاس دوستی هزار سالهمان …»
نقد ادبی، در صورتی پاسخ مناسبی است به هستیشناسی انسان، که به شرایط تاریخی، اجتماعی و سیاسیِ زمانه وفادار باشد. در این حالت، سکونتگاهش به لحاظ عاطفی، منابع ادبی ـ تاریخیِ مالامال از شورِ هستی است؛ خلاق و توانا در رابطهی شکلی و ماهویِ چیزی که به آن اثر هنری میگوییم؛ سرشار از انگیختگی و قدرت تعاملاتیِ جهان و مخاطب. موقعیتی مناسبِ حال انسانِ ادبی: همخانه شاعر، هستیشناس و مورخ: سوژههای آگاه به وضعیت انضمامیِ انسان در جهان؛ رازدارانِ انعطافپذیری، به مثابه شرط حضور و بودن؛ و از اینرو آگاه به ناپایداریِ حد و مرزها، ثبات، امرِ پایدار و ابدی. حتا در مفهومِ مرگ و محدودهی جغرافیای هستیشناسانه آن، زیرا هیچ مرگی بدون توأمان خود یعنی درکی هستیشناسانهی از آن، وجود ندارد. پس آنچه آگاهانه یا ناخودآگاه برای انسان ادبی مهم است، طورهاست؛ نحوهی درکِ چیزها. درک و فهمی که به خودیِ خود وجود ندارد، الاّ در قلمرو روزمره و شرایط فرهنگی، اجتماعی و تاریخیِ سکونتگاههای متفاوتِ اخذ شده از آنها. باستانشناسان به خوبی از این مقوله آگاهند. آنجا که از دل زمین، همراه با مردگانِ به گور سپرده شده، «اشیایی» به اصطلاح مهم برای زندگی در دیار پس از مرگ بیرون میکشند؛
پس، هنگامی که سخن از انسان ادبی میشود، قبل از هر چیز میباید به انسان از حیث فرهنگِ تاریخمندش توجه کرد. اویی که بسته به شرایط و موقعیت، گاه بیپروا در گفتن از «خویشتنِ آدمی» ظاهر میشود و گاه در قالب خودی بیرحم و سرکوبگر در جستوجوی شدیدترین خود سانسوری. اما هر چه که هست، با خدا و بیخدا، زشت و زیبا، معقول و نامعقول، و ….، مهم این است که همه را در ساخت اشکال مختلف سکونتگاه ادبی به کار میگیرد. و این سکونتگاه از هر جنس و رنگی که باشد، از «رئال» گرفته تا سوررآل و … ، همه و همه، بازتاب چگونگیِ درک او از جهان و هستی است. چه آن زمان که از راه نمادهای عقلانی، «هستی و نیستی» را به پرسش میگیرد و یا زمانی که برای خلاصی از شکاف رنجبارِ زمان سپری شده، اما حی و حاضر به لحاظ خاطرات ذهنی ـ عاطفی، به شکستن مرزهای زمان خطی روی میآورد: چرخشی آخرِ الزمانی در مسیر ستایش از همزیستیهای متناقض؛ عمل پیشاپیش شکستخوردهای که فقط با مستیِ برآمده از جنون میتوان به استقبالش رفت، زیرا آنچه به استقبال میرود، نه هیچ یا نیستیِ برآمده از هیچ، بلکه وجودی است سرگشته از حقیقتِ حضورِ بیبنیاد و تناهیمند…
اما این همه تنها تا زمانی است که انسانِ ادبی هست؛ و انسان ادبی، قهرمانِ موقعیتِ زندگی خویش در جهان است. لازم نیست تا رهبر جنبشی باشد تا قهرمان باشد، همینکه رو در روی سرنوشت خویش قرار گیرد و به آن پشت نکند، قهرمان است. و حتا جایی هم که به صورت ضدِ قهرمان ظاهر میشود، یعنی سرنوشتش را به چیز و یا کسی دیگر وامیگذارد، بازهم در قالب انسان ادبی است که عمل میکند، فقط چهرهی دیگری از خود نشان میدهد: خسته و ناامید از خود و جهان. اما آن هنگام که از ادبیات، انسانزدایی میشود، تکلیف چیست؟ آیا اصلا میتوان از طرحِ انسانزدایی سخن گفت؟ به نظر میرسد برای شاعر یا نویسندهای که به جایگاه خطاب راه یافته، حذف انسانِ ادبی ممکن نیست. نمیتواند عرصهی کلام خود را از انسان عاری کند و با این حال مدعی مخاطب جهان باشد؛ از این هم که بگذریم، اصلا عرصه کلام و معنا، پیشاپیش برآمده از بشرِ راه یافته به ادب است. زیرا تنها برای انسانِ فرهنگی (تاریخی ـ اجتماعی) است که جهان، کلام و معنا وجود دارند. حتا اگر انسان ادبی، آنگونه که چند صباحی شایعهاش بود، تصمیم بگیرد مدتی محور کلام را از خود و موقعیت اجتماعی و فرهنگیاش خالی کند….
منبع:
اصالت و رسالت ادبی در دهه چهل (۱)
نوشته زهره روحی
اصالت و رسالت ادبی در دهه چهل (۲)
نوشته زهره روحی
اصالت و رسالت ادبی در دهه چهل (۳)
نوشته زهره روحی
> > > >