آنچه در پی می آید خود حاصل ایده ای است به منظور ارتباط میان ساحت فلسفه و تفکر با دنیای درام. اینکه بیاییم از بیانات اعضای گروه فلسفی تیرداد ، که در «وبلاگ چیستی ها» (http://chistiha.blogfa.com) آرشیو شده است، جملاتی را برای اندیشیدن برگزینیم؛ و پس از دست ورزی روی مفاهیم آن گفتارها، و مشقی و ویرایشی مختصر، یک ایدۀ دراماتیک بیافرینیم که در ادامه اش، دیالوگی دیگر و مفهومی دیگر و فکری دیگر شکل بگیرد.
***
در اصول درام نویسی، «ایده پردازی» و «طرح نویسی» روشی مشخص دارند؛ امّا ما سعی کردیم یک مرحله قبل از ایده و پلات باشیم. در همان مرحله ی جرقه ی ذهنی یا به تعبیر خودمان مرحله ی “اتود” که دست نویسنده باز است برای به نگارش درآوردن هرگونه تصویر و تصور یا ایماژ و نکته گویی. اینجا ما خود را محدود نکرده ایم که دستور فنی و تمهیدات اجرایی و دیالوگ و صحنه پردازی و مواردی دیگر را ذکر نکنیم و بگذاریم برای طرح های مفصل تر؛ بلکه برعکس، هرچه در لحظه به تصور آمده کاملاً مرقوم کرده ایم.
ما طی نشست های گروهی خود به این نتیجه رسیدیم که ضرورتی ندارد طرح های پالوده و دقیقی از صحبت هایمان حاصل شود. فقط ضروری بود هرآنچه در یک آن به ذهن آمده، ضمن بررسی توسط اعضای گروه، فوراً ویرایش و با عنوان “اتود” ثبت کنیم.
و حالا هم همان را با شما به اشتراک می گذاریم. باشد که این مشق ها و اتودها آغاز راهی باشد برای گام نهادن روی پلی میان فلسفه تا درام.
یادآوری کنیم که پیشنهادهای دوستان و ایده هایی که در پی آن آمده تماماً طی گفتگوهایی حاصل شده که در گروه داشتیم؛ و از این لحاظ لازم است یادآوری کنیم که این ایده ها در کل متعلق است به همه ی ما که در گروه بودیم و نشستیم و بحث کردیم و بی واهمه، دیالوگ را و نوشتن را پاس داشتیم.
ایده هایی روی پل فلسفه تا درام: اتود یکصد و چهاردهم
تذکر: این اتودها در اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی به ثبت رسیده است. و مالکیت معنوی آن متعلق است به نویسنده.
این اتودها فقط در سایت “چیستی ها” اجازۀ بازنشر دارند.
اتود ۱۱۴
فیلم کوتاه
یک دو اتاق تو در تو، که شباهتی به اتاق زیر شیروانی خانه ای قدیمی و مخروبه دارد. کارتن های پراکنده و وسایلی بدون چیدمان حکایتگر اسباب کشی و ورود تازه به این مکان. که البته بجز چند وسیلۀ مختصر و کم حجم و اولیۀ یک زندگی خانه به دوشی و ساده چیز دیگری نیست. جا به جا پوشه ها و کاغذهایی هم سرریز شده از کارتن ها. پشت پنجره منظره ی روستا یا شهر کوچکی در یکی از استان های حاشیه ای. احیاناً سقف شیبدار و شیروانی خانه هایی کهنه و نسبتاً متروک. با هوایی دلگیر؛ شاید هوایی ابری و نم بارانی ریزدانه.
درست به فاصلۀ چند متر، آن سوی این کوچۀ باریک دیوار حیاط یک دبستان پسرانه است. که هم از پنجره آشپزخانه و هم از بالکن آشپزخانه پیداست. و گاه به گاه صدای شعارهای سر صف دانش آموزان شنیده می شود.
یکی از کارتن ها روی دیگری قرار می گیرد و دست های سارا وسایل داخل آن را از زیر دو پوشۀ زرد رنگ می کشد بیرون. متأسفانه چیزی شبیه به “شربت سینه” گویا ریخته باشد و تمام این کاغذها را خراب کرده و تماماً زرد رنگ شده اند.
سارا چند کاغذ را می برد زیر شیر آشپزخانه. چندان تفاوتی نمی کند. فقط کاغذ خیس تر می شود. این کاغذها همه ترفیع و تشویق های خالد فکوری است. خالد شوهر سارا. تلفن زنگ می زند. سارا دست هایش چسبناک است از آن شربت سینه که ریخته شده روی کاغذها. بنابراین با پشت دستش شاسی بلندگو را می زند. صدای خالد در فضای اتاق می پیچد. دارد می گوید که از صبح در اداره آموزش و پرورش چقدر کارش پیش نرفته. و چقدر هنوز منتظر است و سارا منتظرش نباشد به این زودی ها. و ما می فهمیم که این زوج از شهری دیگر منتقل شده اند به اینجا. و دیروز عصر رسیده اند. و حالا اولین روز است و خالد رفته اداره آموزش و پرورش که کارهای انتقالی اش را انجام دهد. او کارمند وزارتخانه است. و قرار است که همچنان در شغلی مشابه باشد. ولی گویا همه ردیف های شغلی تکمیل است و بنابراین باید منتظر نظر رئیس باشد. که هنوز نیامده اداره.
سارا تلفن را که قطع می کند می رود سمت پنجره آشپزخانه و دست هایش را می شوید. رنگ زرد شربت سینه به سختی پاک می شود. آنجا چشمش به حیاط مدرسه می افتد. بچه ها رفته اند داخل کلاس هایشان. ولی یک بچه را گویا تنبیه کرده اند و باید پشت در کلاس بماند در حیاط. پسربچه ای کوچک. که جثۀ نحیفش رقت انگیز است. خود سارا هم جثۀ ظریف و صورت ریزنقشی دارد. و انگار از لاغری مفرط رنج می برد.
سارا مشغول کار می شود. همه چیز این آشپزخانه که چندان هم آشپزخانه نیست باید درست شود. یک اجاق گاز پیک نیک را می آورد. و با کبریت روشن می کند. یک کتری آب از شیر پر کرده و رویش می گذارد و مشغول کارهای کارتن ها می شود.
بخشنامه هایی که یکی پس از دیگری آن لکه های زرد را دارند. اینها را در بالکن می چیند. و روی هر کدام یک لیوان یا استکان می گذارد. بالکن این اتاق شاید هفتاد سانت در یک متر و نیم باشد. در همین حدود. سارا هر بار هم به آن کودک نگاه می کند. فراش مدرسه با جارو می آید داخل حیاط. از سمتی که قصد داشت برود برمی گردد و به سمت پسربچه می رود. سارا می بیند که بین بچه و فراش گفتگویی است.
سارا مشغول کار پاک کردن بخشنامه هاست. بخشنامه هایی که بعضاً در تضاد هم هستند. و ما عبارت “کأن لم یکن” را خوب تشخیص می دهیم. یا عبارت “عطف به ماسبق نمی شود.”
به هر حال، لحظه ای می رسد که سارا در حین کار متوجه می شود که فراش مدرسه با یک ترفند خاصی در حیاط را باز گذاشته و رفته است. و پسربچه ابتدا با ترس و شرم و تردید ولی بعد خیلی ناگهانی با زیرکی خاصی به سمت در حیاط می آید و هر دو سمت کوچه را نگاه می کند و پا به فرار می گذارد.
سارا از این صحنه خنده اش گرفته. و انگار دلش خنک شده باشد. چهره اش گشوده می شود. می آید. چای دم کشیده است. فنجانی چای و دست های سارا که نشسته کف زمین روی کاغذها و پوشه ها و با ته ماندۀ همان لبخند به فنجان خود خیره شده است. و تمام.
> > > >