جایگاه فکر در نویسندگی خلاق
مصاحبۀ بهاره بوذری از وبسایت چیستی ها با دکتر شادمان شکروی
دکتر شادمان شکروی، دانشیار دانشکده علوم پایه دانشگاه شهید بهشتی، و عضو هیأت علمی دانشگاه آزاد گرگان، از بیش از بیست سال پیش تاکنون در محیط نیمه آکادمیک جهاد دانشگاهی، مربی و راهنمای نسلی از نویسندگان جوان هستند که دغدغه شان ضرورت بیان درونیات است و در آرزوی آموختنِ طریقِ قلم به دست بودن. شاید سلوک واژۀ مناسبی باشد بجای تکنیک نویسندگی، برای روش تدریس ایشان. این گفتگوی تخصصی توسط خانم بهاره بوذری با ایشان در نیمۀ مرداد ماه ۹۹ انجام گرفته است.
- استاد شما سالهاست که برای دانشجویان کلاس نویسندگی خلاق برگزار می کنید. شاید تجربه شما را کمتر مدرسی داشته باشد. می خواهم سؤالاتم را از آخر شروع کنم. آخرین مرحله از نویسندگی. به هر حال، من خودم سالها پیش افتخار داشتم در محضر شما مشق نوشتن کنم و امروز برای خودم روز خاطره انگیزی است که با شما مصاحبه دارم. این سؤال آخر که اول می پرسم مربوط می شود به آخر و پایان نویسندگی. آیا نویسنده در کشور ما می تواند از راه فکر، تخیل و خلاقیت و نوشتنِ اصولی و صحیح، ارتزاق کند؟ چه تیپ نویسندگانی الآن در ایران از راه نوشتن به درآمدی برای گذراندن زندگی و رفاه نسبی رسیده اند؟ می دانم این سؤال من شاید عجیب به نظر برسد؛ امّا شاید من این شیوۀ فکر کردن را از همان کلاس های شما آموخته ام.
اول اینکه باعث امتنان و افتخار من است که با شما گفتگو داشته باشم. آن هم به این شیوه تقریباً غیر متعارف که برای خودم نیز لذت بخش است. در پاسخ هم اجازه بدهید خیلی مستقیم و خطی به سوالات پاسخ ندهم. من هم کمی ساختار شکنانه و شاید دور از سؤال حرکت کنم. البته نه دیگر به طور افراطی. امّا سؤال شما اصلا عجیب نیست. یک واقعیت محض است. هیچ مانعی هم ندارد که در رابطه با آن گفتگو کنیم. اگر بخواهم مختصر و مفید باسخ بدهم، هرم یا مخروطی را در نظر بگیرید. در نازل ترین سطح آن هایی قرار دارد که بی تردید از راه نوشتن به رفاه مالی رسیده اند. اما در رأس هرم، آن هایی هستند که تقریباً هیچ عایدی مادی و مالی به سبب نویسندگی نداشته اند. رأس هرم به آن هایی اختصاص دارد که واجد دو ویژگی هستند. نخست اینکه می خواهند خوب بنویسند. دوم اینکه می خواهند مستقل باشند. با این رویکرد، کمتر کسی را دیده ام که از راه نوشتنِ صِرف بتواند به رفاه مادی حتی رفاه نسبی برسد. این که عرض می کنم با مسألۀ شهرت و نام آوری منافات دارد. ممکن است افرادی به ذهن برسند که در کشور دارای نام هستند و از راه مدیریت نام خود به رفاه مادی رسیده اند. اما دارای نام بودن تنها به سبب خوب نوشتن و استقلال فکری کسب نمی شود. در عمده موارد به مسائل دیگری برمی گردد که چندان هم به این دو ارتباطی ندارد. به طور طبیعی هرچه از بالای هرم نزول کنیم و به سطوح پایین تر برسیم، این دو ویژگی کم رنگ تر می شود و در مقابل بر رفاه مادی افزوده می شود. در کف هرم هم البته نویسندگانی هستند که شاید هم نتوان به معنی خاص کلمه ایشان را نویسنده دانست. مطالب خوشخوان می نویسند و بازار را خوب رصد می کنند. از جمله نویسندگانی که مطالب عامه پسند می نویسند و از اقبال عمومی هم برخوردار هستند. در بین این دو، البته با کمرنگ تر کردن یک طرف، می توان به دستاوردهای نسبی مالی هم رسید. نه به اندازه کف هرم ولی خوب تا حدی که امکان پذیر است. به هرحال بر حسب تجربه طولانی مدت، با برخی از ایشان در سطوح مختلف یا از نزدیک یا دور آشنایی دارم. بنابراین می توانم به عنوان یک جبر زمانه عرض کنم که هرچه به رأس هرم نزدیک تر شوی، به همان اندازه به قول مرحوم صادق هدایت، به فردی تبدیل خواهی شد که برای سایه روی دیوارت می نویسی. خوب البته نوشتن برای سایه روی دیوار هم که عایدی خاصی ندارد.
- جهت پرسش ها را تغییر می دهم. می روم سراغ هسته اولیه و درونی یک متن داستانی. ما اگر بخواهیم کار فکری کنیم باید از کجا شروع کنیم؟ منظورم از کار فکری، بحث و گفتگو و به اصطلاح تِفَلسُف و فلسفه ورزی-ای هست که معمولاً بین حوزویان و اغلب در دانشکده های علوم انسانی مرسوم است برای تمرین فکر کردن. این فکر کردن فقط این نیست که نویسنده این داستان، خودش به تنهایی نظری راجع به مسائل اجتماع داشته باشد و در داستانش منعکس کند. آیا شما معتقد هستید به چنین گفتگوها و بحت های عمیق فلسفی – اجتماعی در محافل مشترک نویسندگان و اهالی علوم انسانی یا خیر؟ نویسندگی را تافته ای جدا بافته می دانید از مباحث نظری و نظریه های علوم اجتماعی و فلسفی و ادبی.
همواره به دانشجویان نویسندگی عرض می کنم که برای پیشرفت در نوشتن یک مثلث طلایی وجود دارد: خواندن، نوشتن، گفتگو کردن. اما این که سنخ این خواندن و این گفتگو کردن به چه شکل باشد البته قدری با آنچه در بدو امر به ذهن می رسد متفاوت است. خوب همانطور که می دانید نوشتن به نوعی نقاشی زندگی است. زندگی هم وجوه مختلف دارد. شاید سبک های مختلف نویسندگی خلاق هم ناشی از همین وجوه متعدد و متنوع باشد. اگر منظور در حوزه داستان باشد، البته که تجربه و کسب اطلاعات و تحلیل آن می تواند رکن رکین محسوب شود. اما اینکه این اطلاعات را از کجا کسب می کنی، به همان اندازه زندگی متنوع و متکثر است. ادبیات فعلی ما یا آنچه شاید بتوان آن را ادبیات نظری نامید، چندان هم به کار یک نویسنده حرفه ای نمی آید. همینطور رشته های دیگر دانشگاهی. می تواند نگرش هایی ایجاد کند و در مواردی فرد را در تحلیل و تعمق یاری کند اما هرچه ارتباط فرد با متن زندگی بیشتر می شود، به کاشف منحصر به فرد زندگی بدل می گردد. البته بوده اند نویسندگانی که حوزه فلسفی یا روان شناختی و یا علوم را محمل کار خود قرار داده اند. برای این افراد آشنایی با مبانی نظری علوم و هنر، می تواند مفید باشد. اما برای نویسندگانی که نقاشی زندگی را آنگونه که هست دستمایه قرار داده اند، اندیشکده و دانشگاه ها متفاوت می شود. می شود خود زندگی. برای این گروه البته کشف و شهودهای شخصی و محور قرار دادن خود به مراتب اهمیت بیشتری بیدا می کند تا پیروی از مباحث دانشگاهی و اندیشه ورزی به شیوه ای که در دانشگاه ها آموخته می شود (البته راستش را بخواهید در دانشگاه چندان هم اندیشه ورزی آموخته نمی شود. ارائه اطلاعات البته چرا ). این است که میان این گروه و آنچه در بحث های نظری فلسفه و ادبیات مطرح می شود فاصله ایجاد می گردد. شاید این ها هم زمانی به حکم ضرورت به ادبیات و علوم انسانی به شیوه نظری روی بیاورند ولی بیشتر به آن جهت است که از آن به جهت عمق دادن به کشف و شهودهای خود استفاده کنند. شاید برای همین است که اصولاً من در دانشکده های ادبیات بسیار کم دیده ام افرادی که بتوانند خوب بنویسند، خوب تحلیل کنند، خوب بشناسند، خوب بسرایند و البته خوب دانشجویان را راهنمایی کنند. هرچند ممکن است انباری از کتاب در ذهن خود داشته باشند. فکر می کنم برای نوشتن به معنای متعارف (و نه مثلاً به شیوه داستان های علمی و علمی تخیلی) می بایست زندگی را محور قرار داد و اندیشه های درخشان نظری آکادمیک البته در موارد زیادی با زندگی واقعی در تعارض است. خودتان که بهتر می دانید کم تر شخصیت نام آور ادبی معاصر ما بوده است که تحصیلات آکادمیک در رشته ادبیات و یا دیگر علوم انسانی مرتبط داشته باشد.
- سؤالات من یک مقدار پراکنده است و البته بیشتر سعی دارم روشم در این گفتگو خلاقانه و نوآورانه باشد. سؤال سوم این است: تا چه حدّ در نویسندگی خلاق روی آزادی بیان احساسات باید کار شود؟ همه ما تا حدّ زیادی خودسانسوری داریم؛ و متأسفانه آن چیزهایی را که در لحظه و در طول زندگی حس می کنیم سعی می کنیم مخفی نگه داریم و عادت نداریم بنویسیم. در حالی که نویسنده های غربی خیلی راحت هر مطلبی را به چاپ می رسانند و ابایی ندارند که خودشان را بروز دهند. فوقش اینکه با نام مستعار، داستانشان را چاپ می کنند. نظر شما را در این مورد می خواستم که لطفاً بفرمایید چه راهکارهایی دارد برای مقاومت در برابر عادت های نهادینه شده ای مثل خودسانسوری. اگر به طور کلی هم اشاره بفرمایید ممنون می شوم.
در این موارد، معمولاً رسم بر این است که از خط قرمزهای سیاسی و حکومتی بحث می شود. اما راستش را بخواهید خود من عقیده دیگری دارم. گراهام گرین در مقدمه کتاب “مقلدها” در نامه ای به ناشر خود نوشته است که نام شخصیت این کتاب براون است و گرین نیست. نوعی بیان طنز آمیز که یعنی نکوشند از آنچه من نوشته ام روی زندگی ام واکاوی کنند. مشکل عمده ای که سبب خودسانسوری می شود (بخصوص برای نویسندگان زن) مشکل این رمز گشایی های از سر کنجکاوی دیگران است. هنوز جامعه ما به آن بلوغ فکری نرسیده که بداند نویسنده در نگارش به گزینش و چینش بخش های مختلف زندگی دست می زند و واقعیت و خیال را در هم می آمیزد. تجارب حسی خود را با یافته های عقلی پیوند می زند و از تمامی ظرفیت های زندگی (مطابق شناخت خود) استفاده می کند. زندگی هم در همه موارد جنبه های به اصطلاح مثبت و سراسر قداست ندارد. ضمن اینکه دوره قهرمان ها و ابرانسان ها هم فعلاً سپری شده است. اگر بخواهیم به نقاشی زندگی روی بیاوریم مجبور هستیم آنچه را که درک می کنیم به صورت تلفیقی از تجربات شخصی و آنچه از دیگران شنیده ایم و یا در جایی خوانده ایم دربیاوریم.
باید اعتراف کرد که غربی ها در ارائه چنین ترکیبی به مراتب آزادتر هستند. فرهنگ شرق اساساً با قداست و اسطوره سازی آمیخته است و ادبیات مدرن با این شیوه نمی خواند. اما جامعه ما هنوز با بیان صریح واقعیت بیگانه است. در چند تجربه شخصی ای که داشتم به این نتیجه رسیدم که کمترین چیزی که خواننده ایرانی باور می کند واقعیت محض است. با توجه به این چندان هم دور از انتظار نیست که نویسندگان ما بخصوص نویسندگان زن ما، از بیان احساسات و ادراکات خود واهمه داشته باشند. خوب البته در کنار این باید قبول کنیم که خط قرمزهای بیرونی هم هست. عقیده شخصی ام بر این است که شکستن حریم های سیاسی و اعتقادی که این روزها قشر روشنفکر و به اصطلاح فرهیخته ما آن را مانیفست هنر خود می داند، هنر اصیل نیست. چندان نیازی هم به آن نیست. سوای معترضان سیاسی، اعتراض جنبه های مختلف دارد که بسیاری هم به مقوله سیاست وارد نمی شود. اما این اعتراض ها را نمی توان بیان کرد چون فرد از قضاوت دیگران در هراس است. این را من بارها در نوشته های جوانان و بخصوص دختران جوان دیده ام. انگار که همیشه باید خانم خوب و دختر خوب باشند. نمی توانند از خود واقعی شان صحبت کنند چون مورد ردیابی و رصد شخصیت قرار می گیرند و این برایشان رنج آور است. بنابراین می کوشند به هر شکل ممکن از بیان ناب ترین احساسات و ادراکات خود پرهیز کنند و ضرری که از این بابت متوجه ادبیات خلاق ایران (به طور کلی) می شود واقعاً فاجعه آمیز است.
- حالا می خواهم بروم سراغ سبک های نویسندگی. سبک های نویسندگی در ایران به نظر شما الآن در چه وضعیتی است؟ در کارگاه های نویسندگی روی چه سبک هایی کار می شود؟ گمان می کنم نویسنده های امروز ما در یک جور عالَم انتزاع به سر می برند و وقتی هم که نزدیک می شوند به واقعیت اجتماع، چندان روح اجتماع در آثارشان منعکس نمی شود. یک جور تنزل در کلام و دیالوگ و محاوره های شخصیت ها را حس می کنم. رمان های نویسندگان غیر مشهور را که نگاه می کنیم می بینیم که هم سطح زبانی شان نازل است هم در بازنمایی واقعیت دچار مشکل هستند. یعنی در یک کلام حرفه ای نیستند. به نظر شما راه چاره ای هست؟ راه حرفه ای شدن وجود دارد؟
روی هم رفته در کلاس ها و کارگاه های نویسندگی همان هایی کار می شود که باید بشود. یعنی به واقع فرعیات و نه اصول. قصدم توهین نیست خدای نکرده چون خود ما هم در دانشگاه معمولاً جوانان را با فرعیات سرگرم می کنیم و اصول را بیان نمی کنیم چون خودمان به درستی از اصول سردر نمی آوریم. راستش یک بار شنونده داستانی از یک خانم نویسنده بودیم. هجده صفحه طول کشیده بود و ما دیگر از خستگی دچار مرگ شده بودیم. فقط لحظه شماری می کردیم که زودتر به انتها برسد. اساس مطلب این بود که پدربزرگ مرده بود. من فکر می کردم چقدر خوب بود این خانم در یک جمله می نوشت پدربزرگ مرده بود و بعد ادامه می داد اما مشکل در همان سوالی است که چخوف از گورکی کرد. در خاطرات گورکی نقل است که یک بار داشت برای چخوف داستانی تقریباً با شکل و شمایل همین داستان خانم نویسنده می خواند. چخوف خواندن او را قطع کرد و گفت گورکی به نظرم می خواهی بگویی که دریا توفانی شده بود درست است؟ گورکی گفت بلی همین را می خواسته بگوید. چخوف هم گفت خوب به جای این همه تشبیه و استعاره و کلمه بافی، چرا از ابتدا نمی گویی دریا توفانی شده بود؟ گورگی سؤال کرد که خوب بعد چه بگویم؟ چخوف گفت بلی سؤال اساسی همین است. بعد چه می خواهی بگویی. راستش را بخواهید بسیاری از نویسندگان ما هستند که در واقع چیزی برای گفتن ندارند. مواد و مصالح لازم را جمع آوری نکرده اند. ذهن آن ها با واقعیات درگیر نشده، در بطن یک حادثه عمیق نشده اند. در مهندسی داستان و ظرافت های ان عاجزند. این است که به جای نوشتن واقعی به کلمه بافی روی می آورند.
نویسندگی در اصل با نگارش یک مقاله سطح بالای علمی هیچ تفاوتی ندارد. در مقالات علمی به هیچ روی زیاده گویی جایگاهی ندارد. باید هر خط از نوشته ات در ارتباط با دیگر مطالب و برای بیان مطلبی جدید باشد. باید یک پیش فرضیه و نظریه داشته باشی. می بایست تحلیل و استنتاج داشته باشی و البته می بایست اقتصاد کلام افراطی بر نوشته خود حاکم کنی. خوب این بسیار دشوار است. برای همین انتشار مقاله در نشریات علمی وزین جهان کار ساده ای نیست. شاید سال ها وقت ببرد. آن هم از یک تیم حرفه ای. اما در مقابل می توان مثل برخی مجلات ایران و جهان، هیچ حرفی نزد و فقط کلمات را سر هم کرد و تحویل داد. آن ها هم وجهی می گیرند و منتشر می کنند. روی هم رفته ادبیات خلاق فعلی ایران، به چنین وضعیتی دچار است. بسیار هستند رمان هایی که ظرف چند روز نوشته می شوند و بسیارند داستان هایی که ظرف چند دقیقه نوشته می شوند. البته این به آن معنی نیست که هر رمان و داستانی باید سال ها طول بکشد. بوده اند داستان هایی مانند لاتاری شرلی جکسن که در یک نشست نوشته شده اند و یا سلسله کتاب های ژرژ سیمنون که به صورت سریالی منتشر گردیده اند. اما معمولاً از زمانی که اندیشه شکل می گیرد تا زمانی که نوشتن را آغاز می کنی و البته تا زمانی که نوشته ات به فرم مطلوب برسد، زمان و تلاش زیادی لازم است. در برخی از داستان های صادق هدایت و صادق چوبک و البته معدودی از داستان های آل احمد چنین تلاش هایی دیده می شود حال چه موفق بوده و چه ناموفق امّا به مرور با توسل به سبک های عجیب و غریب غربی، مهندسی جای خود را به خلق الساعه داده است. این البته در شعر هم هست. در موسیقی هم هست. در دیگر هنرها هم هست. زمانی خواستم با نگارش مقالاتی توضیح بدهم که منظور از داستان دشوار و آن هایی که سخت نوشته می شوند چیست. مثال هایی هم آوردم و توضیحاتی هم دادم ولی فعلاً شرایط جامعه به صورتی است که اگر هم نویسنده واقعاً خودش را بخواهد به این عذاب الیم بیندازد، خواننده قدر کارش را نخواهد دانست.
ای کاش رمانی در ادبیات ایران داستان هایی مانند بشکه جادوی برنارد مالامود یا عمو ویگیلی در کانک تی کت سالینجر یا بانو با سگ ملوس چخوف یا فقط آمده ام یک تلفن بکنم گارسیار مارکز داشتیم اما به عنوان تجربه شخصی من خودم تقریباً شصت بار تلاش کردم که به شیوه مالامود بشکه جادو را در بیاورم (در واقع از او تقلید کنم) و نشد. به همین ترتیب زن ناشناس از ژان فروستیه و شب دراز از میشل دئون که زمانی مجذوب آن ها بودم و متعجب بودم که نویسنده چقدر برای درآوردن این ها زحمت کشیده. چقدر خطا کرده. چقدر بازنویسی کرده. خوب این نویسندگان مشهور هم نیستند که در دانشگاه ها روی آثارشان نقد و تحلیل های مدام نوشته شود. با این حال واقعاً داستان های شایسته ای هستند که به جز رنج و تلاش نمی توان آن ها را درآورد. داستان اسقف و بوسه از چخوف هم چنین حال و هوایی دارد. تجربه نشانم داده است که عمده نویسندگان نه دشواری داستان ها را درک می کنند و نه سعی می کنند از تلاش و رنج نویسنده الگو بگیرند.
از سوی دیگر همانطور که عرض کردم خواننده هم چندان فرقی برایش نمی کند. یعنی اصلاً فرق نمی کند. آن سطح بالای هرم علاوه بر دور بودن از رفاه مادی می بایست از این قدرنشناسی هم عذاب بکشند. این دیگر شاید از دور بودن از رفاه مادی هم زجرآورتر باشد. آنچه شما فرمودید و در عبارات شایسته ای نظیر انتزاعی و دور از زندگی و از این قبیل مطرح کردید در واقع ریشه در همین دارد. کم هستند افرادی مانند همینگوی که در جنگ های داخلی اسپانیا خود را در معرض توفنده ترین حوادث و خطرها قرار دهند تا با تمام وجود مفهوم ترس و رنج و وحشت و خیانت و همه آن چیزهایی که جنگ به وجود می آورد دریابند بعد بیایند و به سادگی و صراحت هرچه تمام تر، بدون یک کلمه اضافی، ماحصل رنج های خود را روی کاغذ بیاورند. هرچند تا حدی مزاح است ولی خوب شاید واقعیتی هم داشته باشد. اگر همینگوی زنده بود و آن هجده صفحه مرگ پدربزرگ را از آن خانم نویسنده می شنید خدای نکرده او را با گلوله می زد یا از ساختمان پایین می انداخت (خوب همینگوی مغرور و خشن هم بود). با این توجیه که بدن من سراسر گلوله و ترکش است برای اینکه به عمق حقایق برسم و خیلی ساده بیان کنم و تو همینطور داری کلمه ردیف می کنی که آخرش بگویی پدربزرگ مرد؟! فکر می کنم این استعاره خیلی حرف ها برای گفتن داشته باشد که شاید بیانگر نکاتی باشد که شما ذکر فرمودید. البته این را هم در انتها عرض کنم که قاعدتاً این دانشگاه ها هستند که می بایست خاکریز دفاع از هنر فاخر باشند و این بصیرت را به جامعه القا کنند؛ امّا در حال حاضر که به دانشگاه ها امیدی نیست. شاید بی بصیرت ترین و سطحی ترین همان ها باشند.
- واقعاً این گفته های شما به اندازه ای حقیقت دارد که بهتر می بینم از آن یک اتود دربیاورم؛ چرا که به اصلی ترین دغدغه های جلسات نویسندگی خلاق برمی گردد. باری؛ سؤال بعدی ام این است: برای نویسنده شدن، نویسنده خوب شدن، مسیر پر مشقتی پیش رو داریم. طوری که در اکثر افراد این خواست و آرزو هیچوقت به تحقق نمی رسد. می خواهم برگردم به همان سؤال اولم که در واقع پایان کار نویسندگی بود. به قول معروف «غم نان» اینجا حرف اول را می زند. ارتزاق از راه نویسندگی سخت است. البته خاطرات کارور را هم که می خواندم می دیدم چقدر شغل عوض کرده برای یک زندگی حداقلی و برای همین به داستان کوتاه رو آورده که بتواند سریع به نتیجه برسد. نمی خواهم وارد تفاوت رمان و داستان کوتاه شوم و نظرم بیشتر نویسندگی به طور عام است. چون در همین لحظه هم که ما داریم مصاحبه می کنیم شاید نویسنده هایی دارند روی رمان شان قلم می زنند. منظورم به طور کلی است. برای نویسنده خوب شدن، چقدر مبارزه و مقاومت لازم است؟ چقدر تلاش شبانه روزی؟ چقدر کار کردن و تمرین و تصحیح و فکر و تمرکز و دقت؟ منظورم از “چقدر” در نسبت با زندگی روزمره و عادی است؟
راستش مسئله متر و معیار مهم است. اگر از دید شخص من بفرمایید خواهم گفت که یک کار شاق تمام وقت است. اما اگر از دید بسیاری دیگر بفرمایید، کاری است بسیار ساده. کافی است یک شیوه روایی عجیب را انتخاب کنی و مقداری هم عناصر غربی وارد کنی. بعد دیگر بنشینی و کلمات را پشت هم ردیف کنی. احتمال قوی به شدت هم مورد تقدیر قرار خواهی گرفت و جوایزی را هم خواهی برد و به مقامات رفیع خواهی رسید. خوب این منتهای عبارت خوب بودن واقعاً می تواند از جهاتی بسیار محدود و از جهاتی بسیار بی منتها باشد. همانطور که گفتم برای من خوب بودن زمانی بود که بتوانم به شیوه مثلاً بشکه جادوی مالامود یا ذوق زبان آن تایلر یا دی گراسوی ایساک بابل یا فقط آمده ام یک تلفن بکنم مارکز و از این قبیل بنویسم. مقداری هم تلاش کردم. در واقع زیاد تلاش کردم. مواقعی نزدیک شدم و مواقعی نتوانستم. آن زمان فقط همین برایم مهم بود. مثلاً فرض کنید فردی که بخواهد سعی کند به زبان حافظ و سعدی در غزل سرایی نزدیک شود. خدا می داند اگر چنین فردی بتواند به چنین حد و مرزی برسد چقدر خوشحال خواهد شد. بلی زمانی سعی می کردم و به طور مستمر و لجوجانه سعی می کردم به چنین حد و مرزهایی برسم. برای مجلات خوبی هم در دنیا ارسال کردم و بازخوردهای به نسبت خوبی هم گرفتم. آن زمان به خودم گفتم که دیگر به آنچه می خواهم رسیده ام. دیگر خیلی داستان ها و شعرهای بزرگ برای من قله های دست نیافتنی نیست. توانش را دارم که با کار و تلاش خود را به رأس این قله ها نزدیک کنم. امّا تراژدی از اینجا شروع شد که از یک طرف ارتباط خود را با خارج از کشور قطع کردم (و حالا افسوس می خورم که چرا چنین خطایی را مرتکب شدم) و دوم این که با واقعیت ادبیات در ایران آشنا شدم. یک واقعیت گدازنده که روی هم رفته چندان هم میان لعل و خزف فرق نمی گذارد. در این زمینه تجارب گدازنده و در عین حال فانتزی ای دارم که گاهی در مصاحبه ها و گفتگوها بیان کرده ام و گاهی در جمع های خصوصی به صورت مصداقی بیان کرده ام. روی هم رفته این که احدی برای این همه تلاش و کوشش ما تره هم خرد نکرد. اصلا فهمیدم که مسیر ورود جای دیگری است. می بایست طور دیگری رفتار می کردم. نمی گویم متأسف هستم. به هرحال آرزوی من همین بود. اما مسأله این است که فرد از ابتدا باید سقف پرواز خود را برای خودش تعیین نماید. اگر می خواهد فقط خوب بنویسد یک چیز است و اگر می خواهد از راه نوشتن به موفقیت ها و دستاوردهایی برسد که رفاه مالی بخشی از آن است با تمرین مثلاً سی بارۀ بند نخست داستان دی گراسوی ایساک بابل برای اینکه دریابد بابل این شاهکار را چطور خلق کرده نمی خواند (راستش من این بند را به بسیاری نشان دادم و همه هم گفتند خوب است. قشنگ است. نهایت، این تعابیر). اصلاً ادعا نمی کنم که من به رأس هرم تعلق دارم. به هرحال شغل و زندگی من چیز دیگری است. اما می گویم رسیدن به رأس هرم کار بسیار دشوار و در عین حال ریسک بزرگی است. در حالی که تو داری سعی می کنی مدام مهندسی را دست ببری و با کلمات کشتی بگیری، دیگران دارند ارتباط ایجاد می کنند، وارد دانشگاه ها می شوند، وارد نهادهای نظارتی می شوند، وارد مراکز تصمیم گیری انتشاراتی ها می شوند و در محافل و مجالس شرکت می کنند. این ها با انزوا منافات دارد و خلق اثر خوب مستلزم انزوای زجرآوری است. اما قصر فردوس به پاداش این عمل نمی بخشند. به پاداش آن عمل می بخشند. بنابراین می بایست به صراحت به افراد حقایق را ولو تلخ یادآور شد. هستند افرادی که به نیروی عشق همه چیز را تحمل می کنند و هستند افرادی که به نیروی عقل با واقعیات کنار می آیند و خود را با شرایط تطبیق می دهند. من از هر دو گروه دیده ام و چقدر خوشحال هستم که از هردو گروه دیده ام. بخصوص گروه اول.
استاد شکروی گرامی، از این مصاحبه بسیار بهره بردم. و امیدوارم وبسایت چیستی ها زمینه ای را فراهم کند برای این باورها، این دغدغه ها، این مسأله ها؛ و تأمل در آنچه که شما به عینه ترسیم کردید در این مصاحبه. و البته این نتیجۀ سالها تعلق خاطر و تعمق شماست در نویسندگی و نویسندگی خلاق. بسیار سپاسگزارم.
> > > >