تفکر اثربخش و نویسندگی خلاق
مصاحبۀ بهاره بوذری از وبسایت چیستی ها با دکتر محمدعلی نویدی
*به نظر شما شناخت نویسنده از واقعیتهای جامعه خودش و جهان و میزانِ آشناییای که با تحولات و رخدادهای اجتماعی دارد، چقدر در زمان نوشتن به کمکش میآید و چه ضرورتی دارد؟
شما حتماً استحضار دارید که شناخت حاصل دو رکن و ستونِ اصلی و اساسیِ مرتبط و در ارتباط با انسان است. یکی از آن ارکان و پایهها همانا قدرتِ مفهومسازی و تولید مفاهیمِ ذهنی و اندیشگی است. یعنی اگر ما توان اندیشگی و اندیشهورزی نداشتیم، قدرت و قوتِ ساختن و برساختنِ مفاهیم را هم نداشتیم. مانند مفهومِ جرم، سرعت و مفاهیمی از این دست. شما در بیرون مفهومی به نام سرعت پیدا نمیکنید، بلکه از مقایسه حالتهای مختلفِ اشیاء مختلف یا آدمیان مختلف یا پدیدههای مختلف این مفهوم را میتوانید اخذ کرده و بسازید. مانند تمام مفاهیمی که ما در شناخت به کار میبریم و در اینجا تأکید من بر شناخت است. رکنِ دوم در شناخت همانا واقعیات است، یعنی واقعیات امری صاحب اثر است، ما چگونه واقعیات را میشناسیم؟ متأسفانه این پرسش را متفکرین قدیم و بسیاری از متفکرین براساس ذهنیتِ انتزاعی فهمیدهاند در صورتی که واقعیات از طریق اثرِ خودش شناخته میشود. بنابراین آن مفاهیم را از یک طرف و این دادهها و بودهها را هم از طرف دیگر در نظر میگیرم؛ که مقصودم از داده و بوده ها همان اکتهاست که قدرت مفهومسازی دارند؛ یعنی آن اکتها در اینجا همان عینیات و واقعیاتی هستند که شما میفرمایید. پس این تلاقی و تعاطی بین این فکتها و اکتهاست که رخ می دهد و این هر دو واقعیتهای اجتماعی و جهانِ ما را میسازند. و این واقعیتها وقتی ساخته شدند تحولات و رخدادها و تغییرات، همه اینها عارض بر آنها میشود. بنابراین تا اینجا شناخت را معنا کردیم، یعنی اگر یک نویسنده قدرتِ اندیشهورزی و ساختن مفهوم و تولید مفهوم نداشته باشد، هرگز نمیتواند بنویسد.
از طرفی دیگر نویسنده مادامی که عطف توجه به واقعیتهای اجتماعی و جهانِ خودش نداشته باشد ذهنیت یا نوشته او تهی و میانخالی خواهد بود. این نکتهای کلیدی است که باید به آن دقت کنیم؛ یک نویسنده چه باید بکند که نوشتههای او میانخالی و تهی نباشد. حقیقت این است که باید به واقعیات اجتماعی توجه کند تا بتواند از طریق آن واقعیات و تلفیق با مفاهیمی که ساخته دست به قلم ببرد. یعنی اینجا گویی عین و ذهن با هم تلاقی پیدا کردند و برساختهای را ایجاد نموده اند که همانا شناخت نویسنده از واقعیات است. حسب جمع، عرضم این است که بدون واقعیات، بودهها و دادهها؛ ذهن نویسنده میانخالی و تهی خواهد بود و در طرف دیگر بدون این ذهنِ اندیشهورز و انسانِ فکور و متفکر هم آن واقعیات بیرونی خام هستند. اگر انسانِ اندیشمند نبود، واقعیات هرگز تعبیر و تفسیر نمیشد. نویسنده لاجرم نیاز دارد برای اینکه نوشته اش عقیم نباشد، واقعیتهای اجتماعاش و جهان بیرونی و پیرامونیاش را و همچنین تغییرات، تحولات و رخدادهایی را که صورت میگیرد با دقت و عمیقاً واکاوی کند. واکاوی یعنی بداند خود کجا ایستاده است. از نظر مفاهیم چگونه باید به تعبیر و تفسیر برسد، و از نظر واقعیات چه تغییر و تحولاتی در واقعیات پیش روی او رخ داده است.
*در ادامه فرمایشات شما اگر نویسنده بخواهد جهانی تمثیلی از اجتماع خودش را در آثارش خلق کند، با توجه به شناختی که پیدا کرده، باید چه کاری انجام دهد؟
داستاننویس قصد دارد جهان تمثیلی و تخیلی خلق کند. همانطور که عرض کردم به عنوان نویسنده ابتدا از قدرتِ مفهومسازی بهره میگیرد و ریشه آن قدرت مفهومسازی هم در اندیشهورزی و خصوصاً اندیشهورزیِ اثربخش است. داستاننویس میخواهد جهان تمثیلی خلق کند. اینجا علاوه بر دو رکنی که عرض کردم یعنی «ذهنِ اندیشهورزِ مفهومساز و خلاق» و نیز «نگرش و نگاهِ عمیق به واقعیات و تغییرات و تحولات آنها»، عنصر و رکن دیگری هم اضافه میشود که همانا تخیل خلاق است. در واقع، نویسنده در شرایطی میتواند جهان داستانی، یا برساختهای خلق کند که آن برساخته جهان تمثیلی است و همان است که تأثیری بر زندگیِ آدمی و حیات بشر دارد. اینجاست که نویسنده باید قدرت خیالپردازی و تخیل خودش را تقویت کند. بنابراین اگر در کنار آن دو رکن، رکن تخیل خلاق و تخیلپردازی را هم اضافه کنیم، این امکان ایجاد میشود که نویسنده به خلق تمثیل برسد؛ اما یک نقد و اشکال هم پیش میآید؛ و آن این است که نوشتن درباره امور واقعی با نوشتن در امور غیرواقعی متفاوت است. مثلاً در نظر بگیرید نوشتن در رابطه با هستی، با نوشتن در رابطه با عدم متفاوت است. و این امری بدیهی است، حتی نیازی به استدلال و دلیل هم ندارد. ما خود ریشه در هستی داریم و از هستی مینویسیم، اما نویسنده خلاق و نویسنده دارای تخیل (که این خلاقیت با تخیل هم خیلی مناسبت و ارتباط لاینفک و ماهوی دارند) ریشۀ تخیلاش کجاست؟ در هستی است یا در نیستی؟ نوشتۀ او برای اینکه خیالانگیز باشد و با قدرت خیالِ بیشتر اثربخشی بیشتر داشته باشد، باید متکی به عدم باشد تا این جهانِ تمثیلیِ فراختر و گشودهتر واقعیت جدیدی بسازد، برساخت جدیدی از واقعیت ارائه دهد. به این ترتیب، نویسنده هیچگاه نمی تواند از واقعیت غافل باشد، اگر بخواهد تمثیلی از حقیقیت و واقعیت خلق کند.
*اگر بخواهم همین موضوع را یک مقدار ملموستر عرض کنم ما در بسیاری از نویسندههای ایرانی موضوع تخیل را که بررسی میکنیم انگار در غالب موارد عنصر تخیل ضعیف میبینیم و نقطه ضعف نویسندگان ماست. البته به غیر از یک تعداد نویسندههای شاخص منظورم هست. معمولاً در فیلمنامههایمان هم این مشکل را داریم. در بررسی فیلمها میبینیم فیلمنامه به نسبت سایر عناصر در تولید فیلم اغلب ضعیفترین بخش است؛ مثلاً در مقابل کارگردانی یا بازیگری و یا تکنیک های تصویر و تدوین. به خاطر اینکه شاید نویسندههای ما تخیل لازم را برای پیشبرد داستان ندارند و فکر میکنم بخشی از این برمیگردد به اینکه تربیت ذهنی ما خیلی اجازه به خیالپردازی نمیدهد؛ حال چه فضای تربیتی، چه خانوادگی و چه اجتماعی به نحوی نبوده که رها و آزاد فکر کنیم؛ و همانطور که فرمودید بتوانیم خیالمان را به فضاهای ناشناخته پرواز بدهیم که این در عرصههای مختلف نوشتن خودش را نشان میدهد. میخواستم بدانم چقدر با این موضوع موافقید؟
کاملاً موافقم؛ نکتهای که اضافه میکنم و شاید به تکمیل فرمایش شما یاری برساند، این است که اغلب نویسندگان ما، البته کلی عرض نمیکنم بلکه مقصودم عموم نویسندگان است نه نویسندگان برتر و صاحب فکر؛ اکثراً نیاز دارند که ابتدا بیاموزند که علاوه بر تکنیک های نویسندگی، دقت در حیات و زندگی انسان را هم جدی بگیرند؛ و برای این کار ناچار هستند که روی قدرت خیال خود کار کنند. برای این منظور کافی است موضوعمحور و مسئلهمحور، مشق و تمرین کنند؛ یعنی یک موضوع و مسألۀ خاص را از جوانب گوناگون نگاه کنند؛ و این تمرین به قدرت تخیل و خیالشان کمک میکند. ولیکن عموماً این طور عمل نمیکنند.
شاید بعضیها فکر کنند خیالپردازی امری منفی است، در حالی که خیالپردازی یعنی گشودنِ راههای نرفته و یا به تعبیری دیگر یعنی پرواز به افقهای ناپیدا. افقهای ناپیدا بیریشه نیستند، بلکه استمرار و ادامه همین زندگی و اجتماع و اندیشه و دنیای ما هستند. بنابراین وقتی از یک امر ریشهدار حرف میزنیم یعنی داریم از ریشه انسان اندیشهورز صحبت میکنیم؛ و زندگی همین انسان در اجتماع هم هست که میتواند خیالاتشان مخاطب را هم گسترش بدهد. شجاعت و جرأت خیالپردازی را باید پرورش داد تا روشنگرِ راه آیندگان باشد. به نظرِ من تمرین خیالپردازی و دیدن مسائل از جوانب مختلف میتواند به کمک نویسندگان ما بیاید تا متوجه شوند که تنها از این راه می توانند یاریگر و روشنگرِ راه زندگی آیندگان باشند.
زندگی بینهایت راه دارد و میتوان با خیالپردازی راههای مختلف را تجربه کرد، یا به تعبیری دیگر پیشاپیش آینده را به حال طلبید. وقتی یک جلوهای از آینده را به حال طلبیدیم و به وضع کنونی خود کشاندیم، معنایش این است که واقعیتی تازه خلق کردهایم. فرض میکنیم که پنجاه سال آینده چه نوع شهرها و آدمهایی خواهیم داشت؟ مثلاً آدمهایی که امروز زندگی میکنند، تنگنظر هستند و آزاداندیش نیستند یا از تنگی معیشت در ضیق و تنگی قرار گرفتهاند، با همین تخیل راههایی میگشاییم و آینده را میکشانیم و به حال میآوریم تا این امید را در مخاطب خود اینجاد کنیم که مبادا در آینده چنین وضعی داشته باشیم؛ و از امروز میبایست چارهای اندیشید. من تصور میکنم تنها امکان کشیدنِ آینده به حال همین راهِ خلاقانه پیشبینی اندیشهورزانه است که در طرح مسأله و نگاه از جوانب مختلف، حقیقتاً تخیل نقش اساسی دارد. تخیل تنها قوهای است که فراخ و بینهایت است؛ خیال قدرتِ پرواز بینهایت دارد و میتواند به همۀ ما بخصوص نویسندهای که میخواهد روشنگر باشد کمک کند.
*اینکه فرمودید نویسندگانِ ما موضوعمحور و مسئلهمحور کار نمیکنند به عدم شناخت برمیگردد؟
به نظرم بگوییم به نگرش و روش برمیگردد. من تفکر اثربخش را در مقابلِ تفکر انتزاعی مطرح کردهام و در همین آخرین کتابی که در دست دارم در ادامۀ این ۲۵، ۳۰ سالی که مینویسم، از راز و رمز این مسأله میگویم: این که نوع نگرش ما همیشه انتزاعی و تسلیمی بوده است؛ نوع نگرش ما همیشه تقلیدی و تبعیتی بوده است. معنای این حرف این است که ما به جای اینکه به پژوهش و تحقیق روی بیاوریم و به جای اینکه به واقعیتها روی بیاوریم به انتزاع؛ یعنی ماندنِ در ذهنیات صرف اکتفا کردهایم. و این به نگرش ما برمیگردم، اینکه ما جهان را جهانِ بدونِ مفاهیم و بدون اثر دیدهایم. مانند دوران قرون وسطی، که آن زمان میگفتند معلمِ کبیر یعنی ارسطو چنین گفته است، و همه تسلیم میشدند. یا میگفتند کتابِ مقدس، اناجیل، تورات یا زبور چنین گفته است، و همه تسلیم میشدند. البته من به مباحث دینی نمیپردازم، و صرفاً از اینها مثال میزنم که علتِ عقبماندگی قرون وسطی یا حتی علتِ ظهور قرون وسطی همین نگرش بوده است. وقتی گفته شد استاد چنین گفته است پس ساکت و تسلیم میشویم؛ یا وقتی گفته شد در فلان کتاب چنین نوشته شده است، دیگر حق سئوال و پرسش و پرسشگری ممنوع خواهد بود. این نگرش موجب میشود که اصلاً ما دنبال مسئله نگردیم. در صورتی که مسئلهها با ما و زندگیمان تنیده شدهاند، ما داخل مسئله و مشکل زندگی میکنیم، پس نویسنده موظف است به حکم نویسنده بودنش راهی از باتلاقِ این مسائل و مشکلات به سوی نجات و رهایی بگشاید. به عبارت دیگر وقتی این نویسنده نگرشش را عوض کرد و به جای اینکه تسلیم واقعیات محض بشود، بگوید که میتوان از واقعیات، تفاسیر و تعابیر گوناگون ارائه داد، آن زمان است که مسئلهمحوری و موضوعمحوری پیش میآید. بنابراین مسئلهمحوری به نگرش و روش برمیگردد.
روش هم به همین ترتیب؛ یک زمان است که ما روش دیالکتیک، گفتگو، نقد و پرسشگری را انتخاب میکنیم؛ و نتیجهاش چیست؟ نتیجهاش تفکر خلاق و اثربخش است، که همه اینها اصلاً از گونههای تفکر اثربخش است. میپرسیم چطور تفکر اثربخش را از تفکر انتزاعی بشناسیم؟ همین که بتوانیم پرسش، گفتگو و نقد کنیم و بتوانیم به فضیلتهای انسانی توجه کنیم.
اما متأسفانه همیشه در گردبادهای تاریخی و تاریکیهای دوران میافتیم. فرض کنید که زندگی را مسئلهمحور نبینیم یا نوشتههای ما مسئلهمحور و موضوعمحور نباشند، مانند این است که در اتاقی از تاریخ و دوران وارد شده باشیم که تاریک است. و با اینکه انواع و اقسام اشیاء مختلف در آن اتاق هست، اما همه منتظر هستیم تا نوری روشن شود و ببینیم که در این اتاق واقعاً چه چیزی وجود دارد. در این میان اگر کسی (که اینجا مقصود نویسنده است) به روشی خلاقانه پیش بیاید و پیشنهاد بدهد که از نور شمع و یا به شیوۀ امروزیاش از نور چراغ موبایل خود استفاده کند، اشیاء عیان خواهند شد.
من در کتاب خود اینطور نوشته ام که: «منتظر خورشید نباشیم و فانوسها را روشن کنیم»؛ و الان هم همین را میگویم، اگر فانوسها را روشن کنیم، مسئلهها را میبینیم. مسئلهها سرتاسر زندگی ما را فرا گرفتهاند و زندگی انسان مملو از مسائل، مشکلات و موضوعات است و نتیجه این میشود که اگر نویسنده موضوعمحور و مسئلهمحور دست به قلم ببرد میتواند مسائل را از جوانب مختلف بررسی و تحلیل کند. و همزمان هم با تقویت قدرت تخیل خود پیشفرضهایی در نظر بگیرد تا بتواند به زندگی آیندگان کمک کند. هدف از این اندیشهورزی، تخیل، و هنر نویسندگی این است که به انسان و زندگی آیندگان یاری رسانده شود، نه اینکه ما در داستانهای کهن و افسانهها و اساطیر بمانیم. صرفاً افسانه و اساطیر شنیدن، بدون درک عمق مسائل آن اسطورهها، همانند این است که آدمی را به خواب ببرند. نویسنده موظف است که جامعه هدف خودش را بشناسد و سعی داشته باشد دیگران را از خواب بیدار کند.
*این اندیشهورزی و تفکر اثربخش که در مورد آن صحبت میکنیم، برای نویسندهای که میخواهد یک طرح داستان یا روایت دراماتیک را بنویسد که در نهایت منجر به نوشتن نمایشنامه و فیلمنامه میشود، از کجا به وجود میآید؟ آیا قبل از دست به قلم بردن است یا درست به هنگام دست به قلم بردن و خلق اثر هست که به طور کامل شکل میگیرد؟ لطفاً توضیح بدهید که ما چگونه میتوانیم نویسندگان جوان را تشویق کنیم که با این تفکر اثربخش آشنا شوند و از آن در نگارش آثار هنریشان استفاده کنند؟
من هم در حدی که همسان با وُسع خودم باشد سعی میکنم به این پرسش پاسخ بدهم. من فکر میکنم چند مسئله یا محور را باید به عنوان پیشنهاد مطرح کنم؛ اول اینکه نویسندگانِ جوان پژوهش و فعالیتهای پژوهشی اندیشهمحور را هم قبل از نویسندگی و هم در حین نویسندگی جدی بگیرند. پس از موفقیت در کار نویسندگی هم همینطور، یعنی آن زمان که اثرشان به صورت نمایشنامه، فیلمنامه یا داستان بیرون آمد باز خود را در فعالیت فکر اثربخش ببینند. و همانطور که عرض کردم سعی کنند از نقد استقبال کنند.
دو نوع نقد داریم: نقد سازنده و نقد مخرب. نویسنده باید برای نقد آماده باشد. جامعهای که در آن زندگی میکند ممکن است نقد تخریبگر داشته باشد. و میبینیم که نقدها غالباً نقدهای مخرب، گزنده و زهرآلود هستند. وقتی من در یک چنین جامعهای مینویسم باید به این حقیقت واقف باشم که هنوز جامعه به سطحی از نقد و نقادی نرسیده است. و یا زمان میبرد که ناقدان به سطحی از اندیشهورزی، اندیشگی و پختگی برسند. یکی از ویژگیهای اندیشگی، پختگی است؛ و وقتی عقل ما پخته شود، وارد ساحت اندیشهورزی میشویم. بنابراین پژوهش هم در قبل از نویسندگی، هم در حین نویسندگی و هم پس از آن مهم است. همۀ اینها همزمان اند. اندیشهورزی با نقد، پرسش و راه حل توأم است.
مسألۀ دیگر اینکه نویسندگان ما باید واقعاً همت داشته باشند در تعالیبخشی اجتماع و عقلپروری. این نکته نباید فراموش شود. شما اینجا یک کتاب پیدا نمیکنید که راجع به عقلپروری در اجتماع نوشته شده باشد، اگر پیدا کردید حتماً به بنده هم خبر بدهید. «صدای عقل» که دومین یا سومین کتاب من است در همین موضوع است. ما باید عقلمان را پرورش دهیم. عقلهای کوچک، عقلهای صغیر و فقیر، طبیعتاً نوشتههای صغیر و فقیر تولید میکنند. این نکته بسیار مهمی است، پس دومین نکته عقلپروری و اندیشهپروری است. درست مانند فردی که به باشگاه بدنسازی میرود تا بدن خود را ورزیده کند. آن فرد به باشگاه میرود تا جسمش را پرورش بدهد و در سلامتیاش مؤثر است. ما باشگاه اندامسازی داریم، اما باشگاه عقلپروری که مهمترین موهبت الهی و داشته انسان است نداریم.
جالب است که اگر به خیلیها بگویید وضع مالیتان خوب نیست، میگویند که بله وضع مالیام خوب نیست و بیشتر آدمها وضعیت مالی خوبی ندارند، اما هیچکس قبول نمیکند که به او بگویید عقلش کم است. عقل فصلِ ممیزِ انسان و جانداران دیگر است. عقل را از ما بگیرند، بدون تعارف ما با اسب تفاوتی نخواهیم داشت. اگر عقل و خرد را از انسانها بگیرند، چه فرقی با سایر موجودات و جانداران خواهد داشت؟ حال پرورداندنِ عقل فراموش شده است و ما باید برگردیم و عقل و اندیشهمان را پرورش دهیم.
پس از پژوهش، پرورش یا پروراندن عقل و اندیشه است که میشود یک اثرِ پذیرفتهشده منطقی و علمی ایجاد کرد. داستاننویسِ بدون پژوهش و بدون پرورشِ عقل و اندیشه انتظارِ اینکه اثرش پذیرفته شود، انتظاری غیرمعقول و غیرمنطقیای است. بنابراین نویسندگان جوان میتوانند حداقل این روش پیشنهادی را که بنده عرض کردم در نظر بگیرند و حتماً در کنار آن پژوهش و مطالعه کنند و در جمعهای خود کانونهای نویسندگان متفکر تأسیس کنند. این یک ابتکار عملی و شدنی است. کانونهای نویسندگانِ جوانِ متفکر میتواند سبب شود که این افراد با هم به گفتگو، پرسشگری و نقد بپردازند، و برای خودشان عیار و ملاک اندیشهورزی و نقد تعیین کنند. و امور عدمی را از امور هستیمند یا هستیدار تمییز بدهند. نهایتش هم این است که به میزان نقدهای درست دربارۀ اثر و نوشته خود واقف شوند؛ واقف شوند به میزان اثربخشی نوشتههایشان. مثلاً اگر شما کتابی بنویسید و بنده آن را بخوانم، و پس از گذشت یک ماه یا یک سال شما از بنده سئوال کنید که آن کتاب را که خواندم آیا چیزی هم یادم مانده است؟ و پاسخ من مثبت باشد، و بتوانم برای شما سطحی از معانی و مطلب را از داستان و کتاب شما نقل قول کنم، پیداست که من اثر پذیرفتهام از آن کتاب. همواره نویسندگان جوان میخواهند نوشتهشان اثر داشته باشد، نمیخواهند بدون اثر باشد. تفکر اثربخش یعنی معیار و میزان قابل سنجش در اثرگذاری. اینجا چه چیزی قابل سنجش است؟ اثر، یا همان نوشتهای که نویسنده نوشته است و مخاطب خوانده است. فرض کنیم کسی را به عنوان مدیر یک سازمانی قرار دهند و او نتواند مدیریت کند، ما با سنجش میزان اثربخشی کار مدیریتی او میتوانیم بشناسیم که آیا مدیر موفقی بوده است یا ناموفق.
*اینطور که برداشت کردم در تمام مراحل خلق اثر باید این تفکر اثربخش جاری باشد.
بله تفکر اثربخش، به طور کلی در همۀ مراحل نویسندگی ساری و جاری است، ولی در مرحله قبل از نوشتن وزانت و ثقالت آن بیشتر است؛ زیرا ابتدا نویسنده در ذهن خود میبایست به طور خلاقهای همه جوانب و نقدهای احتمالی و میزان اثربخشی کارش را پیشفرض بگیرد.
*به نظر شما به طور کلی نویسندگان شاخص و برجستهای که در طول تاریخ ادبیات داشتیم بیشتر رو به گذشته داشتند یا آینده؟ میخواهیم بدانیم آیا بازسازی وقایع گذشته و نوعی تاریخنگاری جدید در اثر اهمیت بیشتری دارد یا باید دنبال اهداف دیگری برای آفرینش جهانی نو باشیم؟ آیا اینطور نیست که با خلقِ اثری که نگاهی به گذشته دارد نسلی را برای آینده از طریق آثارمان تربیت میکنیم، یعنی اینکه نویسنده سعی میکند با خلق آن اثری که مربوط به اعماق تاریخ است جامعه، اخلاق و فرهنگ را برای نسلهای آینده روشن کند، راهی را نشان بدهد و در نهایت باعث تعالی نسل آینده شود؟ اگر قرار باشد شما توصیهای به یک نویسنده دغدغهمند که قصد نوشتن رمان یا آثار دیگری مانند فیلمنامه و نمایشنامه داشته باشید چه سفارشی میکنید؟ این آیندهنگری و نگاه به گذشته به چه شکل باید اتفاق بیفتد؟
سئوال بسیار معقول، بجا و تأملبرانگیزی است. شما که اهل نویسندگی و هنر هستید، میدانید که هنرمند بودن با هنربند بودن متفاوت هستند، ما اینجا از هنرمند صحبت میکنیم. من در حوزه نویسندگانِ علم، فلسفه و اندیشه کار کردهام و کمتر راجع به نویسندگانِ داستانهای کوتاه و بلند وقت گذاشتهام، اما در سالهای اخیر داستانهایی را خواندم و گاهی هم خودم داستانهای کوتاه نوشتهام؛ و گهگاه در آثار این بزرگان هم دقت کردهام. حاصل این تأمل و اندیشهام عمیق است که اولاً فکر میکنم لازم است مقدمهای خیلی کوتاه را در این رابطه بگویم؛ تمام نویسندگان بزرگ که تأثیرگذاریشان در ذهن و ضمیرِ ما برجسته است، همانطور که اشاره کردم، سعی کردهاند در ابتدا، ابتدا قدرت تشخیصشان را بالا ببرند. این قدرت تشخیص دم دست نیست. در جایی عمیق است. در عمق ذهن انسان است. مثالی می خواهم بیاورم. یک مُقنی را در نظر بگیریم که چاه میکند، آوند آبکش (دَلو) را در نظر بگیریم که انسانی بالای یک چاه ایستاده و میخواهد با آن آوند آبکش آبی زلال را از درون چاه، اعماق زمین و تاریکی بیرون آورد. حال نگاه کنیم آن کسی که مقنیگَری کرده و بعد توانسته آب را از اعماق زمین بیرون بیاورد در واقع این آب را با هزار زحمت بیرون کشیده است و قصد ندارد آن را رها کند و بیهوده هدر دهد. کار نویسندگان هم مانند مقنیگری است، شما حالا این نویسندۀ اثربخش و آیندهساز را در نظر بگیرید که چقدر زحمت کشیده است. مَثَل نویسندگان بزرگ اینچنین بوده که از اعماق تاریخ آبی زلال را بیرون کشیدهاند، انگار نوری از خردمندی و اندیشهورزیِ، و فرهنگ و تمدنِ گذشتگان را به حال آورده و کشاندهاند، بنابراین این آب را برای ایجادِ باغ و بوستان مصرف میکنند. این آب با زحمت بیرون کشیده شده، و به هدر داده نشده است، بلکه پای درختانی نشسته و درختانی از این آب سیراب شدهاند که باغ و بوستان انسانیت را تشکیل میدهند. با این مثال که آن را به صورت پراکنده عرض کردم باید به این نکته بپردازم که نویسندگان بزرگ سیری در گذشته، حال و آینده داشتهاند؛ در گذشته به همان معنا که عرض کردم سعی داشتهاند که دقت و مطالعه کنند برای روشنی بخشی مسیر آیندگان. چنان که امام علی (ع) به فرزند ش امام حسن (ع) گفته است: چنان در احوال گذشتگان و تاریخ مطالعه کردم که گویی با آنها زندگی کرده ام، بنابراین سیری در گذشته کردهاند یعنی با نگاه اندیشهورزانه و عبرتآموزانه به گذشته و تاریخ نگریستهاند. در حال خودشان آن را ترجمه کردهاند، کار نویسنده ترجمۀ پیشینیان است. البته ترجمه نه به معنای متداول کلمه، بلکه تولید معنا با سخنان و واژهها که در زمان حال و آثار امروزی تولید معنا کند. و همواره معطوف به آینده باشد.
سئوال شما معطوف به آینده بود. کار نویسندگان بزرگ معطوف به آینده بوده است، زیرا میخواستند آیندهسازی کنند و در عین حال هم ریشه در گذشته داشته باشند. به تعبیری نویسنده دیدهبان آینده است. دیدهبان در جایی بلند قرار میگیرد و نسبت به کسانی که پایین هستند این برتری را دارد که جاهایی که آنها نمیبینند را ببیند، نویسنده دیدهبان است و روی آن بلندی ایستاده و به تاریخ نگاه میکند و میبیند که ارباب کلیسا در قرون وسطی چه کردند که هزار سال موجب تاریکی خرد و اندیشه و موجب تباهی زندگیها شدند. نویسنده افقی گشوده از قرون وسطا را میبیند، اما از همانجا نگاهی به این سو یعنی افق آینده هم دارد، او در جایی ایستاده است که زمان حال است و البته بر بلندای زمان خود. یک چشم انداز وسیع. جایی که به او قدرت تعبیر و تفسیر میدهد.
این وقوف و بر بلندی ایستان همان قدرت تعبیر، تفسیر یا تشخیص اوست که حال او را شکل میدهد. این است که نویسنده میتواند در زمان حال نگاه به آینده داشته باشد و بگوید: “تاریخ را اینچنین میبینم و اینچنین تعبیر میکنم و به شما توصیه یا سفارش میکنم که اینچنین به آینده بروید.” چنین نویسنده ای قطعاً به بهبود کیفیت زندگی شما مدد خواهد رساند.
*در تکمیل فرمایشاتتان آیا پیشنهادی برای شیوههای اندیشهورزی برای دانشجویان رشتههای هنری دارید، لطفاً بفرمایید.
اینطور جمعبندی میکنم که مَثَل زندگیِ انسانها، مَثَلِ درختان است. درختان دارای ریشه، تنه، ساقه، شاخ و برگ هستند. و تنها تعدادی از درختان میوه میدهند؛ آن پس از سالیان سال که یک نهال تبدیل شود به یک درخت. ولی حالا بپرسیم آیا اساساً شرط درخت بودن فقط میوه دادن است؟ درختان بسیاری میوه نمیدهند. ولی اثر دارند. عمل فتوسنتز دارند. هوا را تلطیف میکنند. هر یک از اجزاءشان به کاری می آید. برگشان خاک میشود. تنهشان الوار می شود. هر درختی در تابستان سایه اش خنکایی دارد برای رهگذران. انسان نباید تنها یک وجه را ببیند. اثربخشی جنبههای مختلف دارد. نویسندهای هم که فقط دنبال رسیدن هر چه زودتر و زودهنگامِ میوه باشد، مثل باغبانی است که بخواهد از نهالی کوچک میوه برداشت کند. لذا موفق نخواهد بود. میوهها حاصل ریشههای درخت است در طول سالیان درخت شدن. کسی که ریشهشناسی بلد نیست و تعمق ندارد هرگز باغبان خوبی نخواهد بود، نویسنده ای هم که تعمق ندارد هرگز نویسنده خوبی نخواهد بود. حتی شاید چنین نویسنده ای اثرش همانند میوههای کال و نارس باشد؛ اثری که او که تحویل جامعه خود خواهد داد مضرّ است. درخت بالنده و برومند ریشههای محکم دارد، از علفهای هرز دور بوده، به موقع آبیاری شده، از نور کافی بهره برده، تنه تنومند و شاخ و برگ محکم و قوی پیدا کرده، و آنگاه است که ثمر و میوه مفید و نافع برای زندگی و انسان خواهد داشت. ما ریشهشناسی را جدی نگرفتیم، کار اندیشهورزی عمدتاً ریشهشناسی است ضمن اینکه اثر ریشهها را نهایتا در اثر میوه میدانیم. امیدوارم گفتههای پراکنده بنده حداقل به این بیانجامد که بیندیشیم که ریشهها حداقل همان اندازه و بیشتر از آن در زندگی انسان نافع هستند که میوهها و ثمرهای خاص. امیدوارم نویسندگانِ آینده ما، نویسندگانِ خردمند و اندیشهورز و خلاق ما همواره موفق باشند.